رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۷ | ||
شب هول - ۷هرمز شهدادیجنگ جهانی دوم به پایان رسیده است و قحطی و گرانی اندک اندک تمام میشود. ابراهیم سرانجام شغلی در دادگستری یزد به دست میآورد و زن و بچهها را با خود به یزد میبرد. اکنون بحران روحی او جای خود را به خوشبینی و یقین به فعالیت اجتماعی داده است. روز و شب کار میکند. دیگر از خودش بیزار نیست. دیگر احساس انگل بودن او را آزار نمیدهد. کار اداریاش نه فقط خدمت به مردم است، بلکه خدمت به دولتی است که برای نخستین بار در برابر کابوس دولتهای خارجی ایستادگی کرده است. راست است که او هنوز آب و ملکی دارد و وضع مالیاش بهتر از اکثر مردم است، اما آینده روشن مینماید و دگرگونی در جهت کمال مطلوب میسر. وحدت ملی سرانجام به وحدت فکری و پیروزی حق بر باطل منجر خواهد شد. و بدین هنگام است که من، هدایت اسماعیلی، از آمدن ما به سلطان نصیر سخن میگویم. از زمان از دست رفته: وقت ییلاق تابستانی ماست. بعد از ظهر از مزرعه یزدی سوار بر خر به راه افتادهایم و آفتابغروب به زیر درخت ون میرسیم. اکنون گله از کوه برمیگردد. بز پیشاهنگ زنگوله به گردن پیشاپیش گله میدود و گوسفندان پرچ پرچکنان به کوچه باغ میان خانهها میدوند. دسته دسته از گله جدا میشوند. من تا شب نشده باید به همۀ سوراخ و سنبههایی که میشناسم سر بزنم. از دیوارۀ سنگچین باغچۀ زیر امامزاده بالا میروم. خود را از زیر درخت توت عظیم به بالا میکشم و بهخانۀ اربابی نانا و آقا بزرگ سیدعلی میرسانم. خانه دو باغ به یک دیگر پیوسته است. در انتهای آن انبار کوچک هیزم، محل خودشویی و آشپزخانه است و در ابتدای آن انبار کاهدانی. پس از آشپزخانه اطاق کرسی است. اطاقی بزرگ که در میان آن جای پایههای کرسی بزرگی را در زمین حفر کردهاند تا کرسی ثابت بماند. روی کرسی پوشیده از لحافی بزرگ و ملحفهای گلدار است. گرداگرد آن دشکهایی بر کف اطاق گسترده است. مخدهها و پشتیها را در کنار دشکها، درچهارسوی کرسی نهادهاند. زمستانها آقا بزرگ و نانا و اهل خانواده گرد این کرسی مینشینند و میخوابند. چسبیده به اطاق کرسی صفه قرار دارد. ایوان کوچکی که سقفی گنبدوار برفراز آن است. صفه «دستدانی» کوچکی در انتها دارد وسوی دیگرش «تاخانه» است. این تاپوخانه انبار بزرگ مایحتاج خانه است که در آن تاپوها یا خمرههای ریز و درشت را بهصف چیدهاند. اطاق کرسی و صفه و تاخانه مشرف بر ایوان بزرگ است. ایوانی سنگفرش که داربست سرتاسری مو سقفی یکسر سبز بر آن میزند. باغچۀ کوچکی، روبهروی صفه، براین ایوان ساختهاند که گلزاری از لاله عباسی، ختمی و آفتابگردان است. دالان بزرگ پیوسته به در پشت خانه به ایوان میرسد. علاوه بر در اصلی خانه، اطاق مهمانخانه هم در انتهای دالان است. دیوار سنگچین بلندی ایوان را به باغچههای خانه متصل میکند. هر باغچه پر از درخت سیب، توت، بادام و گردو است. باغچههای خانۀ اول در باغچههای خانۀ دوم ادغام میشود. میان دو خانه دیواری نیست. خانۀ دوم از طویلۀ بزرگی آغاز میشود که چسبیده به آبریزگاه خانۀ اول است. پس از طویلۀ بزرگی آغاز میشود که چسبیده به آبریزگاه خانۀ اول است. پس از طویله اطاق بزرگی آغاز میشود که چسبیده به آبریزگاه خانۀ اول است. پس از طویله اطاق بزرگ و گچکاری شدهای است شسته و روفته. این اطاق قالیبافی است. جایی که بردارها قالی بار گذاشتهاند و روزگاری سارا پشت آنها مینشسته است. پس از اطاق قالیبافی، کاهدانی است و در چوبی کوچک خانۀ دوم. دیوار سنگچین باغچهها بهلب آب میرسد. لب آب، دنیای کوچک و رنگینی است که دست نظمدهندۀ آدمی در پیرامون حوضی کوچک با درخت و گیاه آفریده است. این حوض کوچک اندکی از آب سراب را در خود نگه میدارد. هربار که با کشیدن «کمبه» آب سرآب را سرمیدهند، آب در مسیر خود به این حوض میریزد و از سوی دیگر آن بیرون میرود. دریک سو، کنار حوض، دستهای درخت آلبالو است و گلدستهای از بوتههای گلسرخ. کنارشان درختی تنومند سربه آسمان برافراشته است که کاکل سبز آن را پیش از رسیدن به ده، از دوردست میتوان دید. نام درخت را از نانا پرسیدهام. اسمی غریب: وِسک. در سوی دیگرحوض، مجلس ضیافت مرا، کاخ هزار حجرۀ مرا، درخت سیب تنومندی فراهم میآورد کوتاه. میتوان اندکی همت کرد و از تنۀ آن بالارفت. به شاخهای استوار و راست رسید که مشرف بر حوض است و برج دیدهبانی من. بر حاشیۀ جوی آب دو جانب حوض پونۀ فراوان روییده است که عطری همیشگی در فضای کاخ میپراکند. دروازۀ این بهشت را شاخههای انبوه و تودرتوی درخت توت قندی درست میکند. ازخاک پشتهای بالا میروم و سفرۀ طبیعت را میبینم که درپیش چشمانم گسترده است. الفتی باستانی میان من و این کاخ طبیعی است. چه میخواهم؟ رودخانهای خروشان که هست، دریاچهای آرام که هست، و برج دیدهبانی من. جایی که چون بر آن مینشینم صدای همهمۀ امواج طاغی دریاچه را میشنوم. سفره خانۀ طبیعت همیشه در دسترس باقی میماند. پرندگان قاصد بر بلندی وسک، نشسته بر باروی معبد خدای درختان، خبر از شب میدهند و من، خسته و خوابآلود، لشکرپروانههایم، مرغهایم، خروسها و قاصدکها و کفشدوزکها و مارمولکهایم را فرامیخوانم: شب و وحشت آغاز خواهد شد. باید خوابید. خستگی سفری طولانی از نفس میاندازدم. سفر معمولاً در اواخر خرداد شروع میشود. از چند هفته قبل مادرم همه چیز را آماده می کند. چراغ توری، قابلمههای ریز و درشت، رختخوات و پتو، قند و چای و نبات، پارچههای رنگارنگ برای تحفه دادن به این و آن، مایحتاج لازم برای اقامت در ده. معمولاً ابتدا به نائین میآییم. و سپس به مزرعهای برسرجادۀ ماشینرو. از این منزل تا سلطان نصیر راه چندانی نیست. اما هنوز جادۀ ماشینرو وجود ندارد. با خر باید راه را طی کنیم. با آغاز تدارک مسافرت، تعطیلات تابستانی هم شروع میشود و قید و بند مدرسه از دست و پایم برداشته میشود. هرلحظه التهاب و هیجان من زیادتر میشود. تب می کنم. تا وقتی به ده نرسیدهایم تبم ادامه دارد. خرها که به راه میافتند میفهمم که در آستانۀ ورود به جهانی ناشناختهام. کلماتی که میدانم و اشیایی که میشناسم اندکند، چیزها و جانوران و گیاهانی که میبینم و بوها و صداهایی که میشنوم بسیارند. حضور همراهانم را از یاد می برم. ما هنوز به سلطان نصیر نرسیدهایم که همه باخبر شدهاند. همه میدانند که فرزندان قدیم ده، ابراهیم خان و سارا خانم به ییلاق آمدهاند. خانۀ اربابی ابراهیم را آب و جارو می کنند. این خانه در جوار خانۀ آقا بزرگ است. تازه نوسازی شده است. ابراهیم خان پس از مردن عمه دستور داده است آن را به صورت شهری بسازند. خانه دواشکوبه است. اشکوب اول به باغچههایی پیوسته است که بر شیب زمین، مطبق و هر طبقه استوار بر دیوارههای سنگچین، ساخته شده است. اشکوب دوم مشرف بر ده و گنبد امامزاده است و دو اطاق و ایوانی آجرفرش دارد. سرشاخههای درختان سیب و گلابی تا لبۀ ایوان بالا آمده است. درپشت این خانه، خانۀ یوسف رعیت ابراهیم خان است. یوسف جوان و قدرتمند و فعال است. ابراهیم خان او را از دهی دیگر به سلطان نصیرآورده است و اینجا یوسف آزادی و اختیار فراوان دارد. زن جوان و بلندقامتش نازبگم سرآمد زنان ده است. حرف زدنش به فریاد کشیدن میماند. می تواند یک تنه الاغی را از زمین بلند کند. بچههای یوسف تا چند روز کار پدر و مادر را برعهده می گیرند تا آنها به اربابها برسند. ابراهیم نمونۀ ارباب شهری است: بلند قامت و لاغر، کت و شلوار تمیز و مرتب بر تن، کفش واکسزده بر پا، عصای اعیانی در دست و عینک پنسی بر چشم. دماغ و دستهای ظریف ابراهیم خان با موی سیاه و صافش که به یک سو شانه شده همخوان است. ابراهیم خستۀ راه است. بلافاصله به خانۀ آقابزرگ میرود. همه جا را آب و جارو کردهاند. به باغچۀ کوچک و به گلهای لاله عباسی و ختمی آب دادهاند. صفه را با قالی فرش کردهاند. بر لبۀ صفه دشکی پهن کردهاند و مخدهای به دیوار تکیه دادهاند. منقلی برنجی و هشت گوش را بر سینی مسی مدور، روبهروی دشک نهادهاند. زغالهای گداخته را در آتشدان میریزد. سلطان زن گل محمد هنوز از جارو کردن ایوان خانۀ دوم فارغ نشده است. صغرا دختر نازبگم کوزهها را برای آب کردن به سر آب میبرد. نانا و آقا بزرگ به پیشواز ابراهیم خان میروند. آقا بزرگ بلند قامت است و دستهای بزرگش میلرزد. ریشی انبوه و دماغی پهن دارد. شاید شصت ساله است. عمامهای سیاه برسر و شالی سبزرنگ بر کمر بسته است. نانا پیرتر و شکستهتر به نظر میآید. روسری سفیدی قرص صورت پرچینش را قاب گرفته است. هم برپیشانی او و هم برپیشانی آقا بزرگ جای نهادن بر مهر پینهای پدید آورده است. آقا بزرگ می گوید خوش آمدید خان، و نانا ادامه میدهد قرآن قدمتان خان. مادرم دست پدر و مادرش را میبوسد. گریه می کند. ما بچهها همه دست آقا بزرگ و نانا را میبوسیم. لبخندی لبان ابراهیم را می گشاید. با نانا و آقا روبوسی میکنند. ابراهیم بر روی دشک مینشیند، به مخده تکیه میدهد، یک پایش را خم می کند و حایل پای دیگر میگرداند، عصایش را در کنار پای خم شدهاش نگاه میدارد و بر آن میلمد. به چشمانداز مقابل صفه چشم میدوزد. نازبگم سماور جوشان را در کنار منقل قرار میدهد. مشتی چای درقوری بزرگ میریزد و شیر سماور را بر آن باز میکند. مادرم و بچهها به جانب سرآب بهراه میافتند تا دست و رو بشویند. من خود را به انتهای صفه میرسانم ودرهمان جا چمباتمه میزنم. قلقل سماور موسیقی بومی و آشنایی است که بخار و شعلههای کوتاه زغالهای گداخته در منقل را میرقصاند. آقا بزرگ با دستهای لب طلایی و کمرباریک را میشوید. از کیسهای ترمه وافور بلندی را بیرون میآورد. نی وافور آبنوسی و حقهاش چینی است. صدای بم و لرزانش باهیاهوی ده درهم میآمیزد و ریشش در نور سرخ خورشیدی که غروب می کند، قرمز مینماید. آنگاه از جعبۀ چوبی ظریفی لولهای زرد تریاک را بیرون میآورد. با فشار دست آنها را خرد میکند و حبهای ریز و درشت را در بشقابی چینی میریزد. وافور را برلبۀ منقل تکیه میدهد، حقۀ آن را حایل آتش می کند و صبورانه، گویی مناسک عارفانهای را بجا بیاورد، حب درشتی را برحقۀ داغ میچسباند. وافور را به دست ابراهیم خان میدهد و بوی تلخ دود در فضای صفه میپراکند. دستهای لرزان آقا بزرگ نخستین چای پرمایه را جلو ابراهیم مینهد و دومین چای را در پیش من. تکههای نبات استکان کوچک را انباشته است. چای داغ و شیرین گلویم را میسوزاند. خوابی گرمازا و پرحلاوت تن داغم را در رخوت فرومیبرد. دو روزی نمیگذرد که همۀ اهل ده، ارباب و رعیت به دیدن ابراهیم خان میآیند. ابراهیم خان ترجیح میدهد که در خانۀ نانا بماند. از عصردر پشت منقل، بر شاهنشین صفه یله داده است. اربابها همه تریاکیاند. میآیند. گرداگرد منقل مینشینند. هریک وافوری و قوطی تریاکدانی از جیب بیرون میآورد. تریاکها را به یکدیگر نشان میدهند. دربارۀ جنس آنها بحث میکنند. ظاهراً دولت قصد دارد سخت بگیرد. حتی حرفش هست که کشت و کشیدن تریاک را غدغن کنند. در سلطان نصیر هم تریاک میکارند. «وچه تریاکی خان. اصولاً خاک کرمان و نائین تریاک خوب به دست میدهد، تریاک مثل به زرد. خان یادتان میآید که دو سیر تریاک صنار بود؟ تازه هر کسی در خانهاش تخته و شفره داشت و به میل خود تریاک میمالید. مالیدن تریاک هم هنری است که هر کسی بلد نیست.» بعد صحبت به آب میرسید. دربارۀ خشکسالی چند سال قبل و ترسالی سالهای اخیر بحث میشد. پاسی از شب گذشته رعیتها یکایک وارد میشدند. یوسف از سر شب، دست به سینه، زیر صفه، در پائین پای ابراهیم نشسته است. ناز بگم، دست به سینه، بر سنگفرش ایوان، در پائین پای مادرم نشسته است. گل محمد از در وارد میشود و در کنار یوسف مینشیند. علی محمد و حسین علی در کنار گل محمد مینشینند. آنها که پیرند به یکدیگر شباهت دارند: سیاه سوخته و ریشو، طاس و بیدندان، دست و پا پر از پینه و ترک با ناخنهای شکسته، کمر قوز کرده که با هر بار سرفه کردن دوتا میشود. سلطان زن گل محمد در کناز نازبگم مینشیند. رو به پیری است اما شنگول است. حرف زدنش به صدای خروس میماند. سلطان از کم سو شدن چشمهایش شکایت میکند. چشمهایش آب آوردهاند. پزشک که در این حوالی پیدا نمیشود. سلطان هم که پول ندارد به نائین یا اصفهان برود. «دو طاقه شال نذر امامزاده کردهام. یقین دارم شفایم میدهد.» دختر سلطان از راه میرسد و سلام می کند. اسمش مروارید است اما به مردها میماند. بلندقد است. پابرهنه راه میرود. دامن چیندار چرکتابی بر کمرش تاب میخورد. گیسویش را بافته است و در زیر چارقد سبزش پنهان کرده است. صورتش را موی نرمی میپوشاند که در زمینۀ چرک و خاکآلود و آفتابسوختۀ چهرهاش چندان معلوم نیست. دختر دیگر سلطان زهراست که با پدر و مادر و خواهرش تفاوت بسیار دارد. زیرا شهری شده است. شهری حرف میزند و جوراب به پا دارد. زهرا کلفت ابراهیم خان است و اینجا خانمی میکند که سجادهاش را پهن کند. زنان با مادرم پچپچ میکنند. مردها چمباتمه زده و خیره به آتش منقل و مجذوب گفتگوی اربابها، خوابآلود بهنظر میآیند. صغرا دختر نازبگم چای میآورد و میبرد. دو سماور آتش کردهاند. یکی در کنار منقل میجوشد و دیگری در گوشۀ ایوان قلقل میکند. و بخارش قوری بزرگ را درخود میپوشاند. گاه به گاه یوسف به اشارۀ ابراهیم خان را که می بیند از نور چراغ توری کاسته شده است، برمیخیزد و با احتیاط چراغ را از مقرۀ آویزان به داربست جدا میکند. آن را بر روی سنگفرش ایوان میگذارد و تلمبهاش میزند. گاهی یکی از اربابها رعیتی را مخاطب قرار میدهد و چیزی میپرسد. ناگهان همه بیدار میشوند، همه به میان حرف یکدیگر میدوند و همه میخواهند اظهار نظر کنند. «بله آقا، خدا بیامرزد حبیب را. این جوان آزارش به مورچه هم نرسید. گردوی بزرگ سرآب که میدانید کجاست. حبیب روی شاخهای رفته بود که گردو بتکاند. شاخه زیر پایش شکست و با سر به روی سنگهای لب آب افتاد. شیخ علی مباشر عاطفی هم حاضر بوده. از دست هیچ کسی کاری برنیامده. همان جا میمیرد. حالا زنش با دو بچۀ صغیرمجبور است کار رعیتی شوهرش را هم انجام بدهد.» وقتی کسی دربارۀ مردن آقا جلال سؤال می کند، یوسف چشمهایش گشاد میشود. نازبگم بهجای یوسف روایت می کند. اینجا، در این ده، زنان، هرچند همیشه از دست مردها کتک می خورند، اما سرزندهتر و خوش زبان ترند. خاصه نازبگم که بهقهقهای بلند میخندد. «میدانید آقا که می گویند آقا جلال را زهر دادهاند. خدا عالم است. به هر حال یوسف جنازۀ بادکرده را تا جلو امامزاده بهدوش کشیده بود. شب من خوابیده بودم و یوسف رفته بود بلانسبت، گلاب بهروی شما، مبال. یک دفعه فریادش را شنیدم.» و یوسف، که صدایش هنوز وحشت آلوده است ماجرا را تعریف می کند. «میدانید آقا، دست خودم نبود. گفتند زورت از بقیه زیادتر است و ثواب هم دارد، جنازه را تا دم امامزاده به دوش بکش. وقتی آقا جلال را خاک کردیم و به خانه برگشتیم حالم خوب نبود. وسط شب دیدم دلم به هم میخورد. بلا نسبت، گلاب بهروی شما، بلند شدم و رفتم تو خلای پشت خانه. چراغموشی هم تو دستم بود. خدا شاهد است با دو تا چشم خودم دیدم که آقا جلال از توی تاریکی با آن هیکل باد کردهاش درآمد و دستهایش را باز کرد که مرا توی بغل خودش بگیرد. جیغ کشیدم و از حال رفتم. دو روز خوابیدم. بعد از برکت سرکتابی که آقا باز کردند تمام شد. حالا باز هم میتوانم نصفه شب تو تاریکی آب کار بکنم و نترسم.» یوسف، مثل سایرین، هفتهای چند بار باید بههنگام نیم شب به سر آب برود، کمبه را بکشد و به درختان و کشتزار آب بدهد. و چون کار بر روی زمین به یکسان میان زن و مرد رعیت تقسیم میشود، ناگهان نازبگم از جا برمیخیزد. بیلی را که در گوشهای نهاده است برمیدارد، بهدوش می گذارد و عازم سر آب میشود. شبنشینی اندکاندک به پایان میرسد. رعیتها یکایک گیوههایشان را میپوشند و خداحافظی میکنند و میروند. اربابها نیز بهراه میافتند. ابراهیم خان چرت میزند. آقا بزرگ دستنمازش را تازه میکند که نماز شب بخواند. گرداگرد چراغ توری پر از پشه است. من با خاطری آسوده از حضور جمع در گوشهای بهخواب میروم. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش ششم |