رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ تیر ۱۳۸۹
بخش پنجم

شب هول - ۵

هرمز شهدادی

«فصل چهارم»

خوب، این هم میمه. دلتان می‌خواهد نگه دارم و آبی به صورت بزنید آقا؟ راننده گفته است و از سرعت اتومبیل کاسته است. اسماعیل برمی‌گردد و به ابراهیم نگاه می‌کند. خواب است یا بیهوش؟ به مجسمه‌ای افتاده به پهلوی می‌ماند. حرکت هوا منخرینش را می‌لرزاند. ایستادن وقت می‌گیرد. ابراهیم را باید زودتر به تهران و به بیمارستان رساند. «نه آقای راننده. بهتراست برویم. شما که خسته نشده‌اید؟» - بنده؟ نه قربان. من عادت دارم. به این زودی‌ها خسته نمی‌شوم. تازه با این هوای صاف و جادۀ خلوت که آدم خسته نمی‌شود. هرچند چون مجبورم تند نروم گاهی بی‌حوصله می‌شوم. به‌هرحال مهم نیست. اگرخواستید می‌توانیم دلیجان پیاده بشویم. حال ابوی چطوراست؟ «نمی‌دانم آقای راننده. مثل این که خواب است. بهتر. رنج راه را کمتراحساس می‌کند.» ببینم آقا چرا با هواپیما نمی‌بریدشان؟ «نمی‌شود. دکترها می‌گویند مریضی که حملۀ قلبی کرده است را نباید با هواپیما برد.» - این جورهم خیلی بدنیست. این ماشینهای بنز سواری خیلی راحت است. تازه مریض شده‌اند؟ منظورم این است که اخیراً حمله کرده‌اند؟ «حمله بله. البته بیماری‌اشان سابقه دار است.» - خیلی مسن به نظر نمی‌رسند. «نه، سن و سال چندانی ندارد. پنجاه سال تقریباً.» -عجب؟ پنجاه سنی نیست. بنده الان شیرین چهل و یک سال دارم. «ولی خیلی شکسته به نظر نمی‌رسید؟» - شما ندیده‌اید آقا. نمی‌دانید. کمر درد پدرم را در آورده است. رفتم دکتر. بارها رفته‌ام دکتر. می‌ گویند به علت نشستن زیاد در پشت فرمان است. ستون فقرات کج می‌شود و به چه می‌گویند، به مغز استخوان ستون فقرات چه می‌ گویند، خلاصه به‌همان فشار می‌آورد. نخاع.»

- بله بله. نشستن باعث شده است که به نخاع بنده فشار وارد شود. چهار قدم راه نمی‌توانم بروم. دو تا چیز سنگین نمی‌توانم بلند کنم. چه می‌شود کرد؟ اگریک روز کار نکنم زن و بچه‌هایم گرسنه می‌مانند. «نگفته‌اند ورزش کنید؟ ورزش مخصوص.» - ای آقا. واقعاً که نفستان از جای گرم بیرون می‌آید. چه ورزشی؟ این جور تفنن‌ها به مزاج ما نمی‌سازد. «منظورم ورزش به آن معنی نیست. دو سه حرکتی در روز که باعث بشود.» - هان. ورزش سوئدی می‌فرمایید. «چیزی از همین قبیل.» - نه آقا. انشاالله از این سفر که برگشتم زن و بچه را برمی‌دارم و می‌روم مشهد. نذر کرده‌ام. انشاالله امام رضا خودش شفا عنایت می‌فرماید. هرچند این وقت سال درمشهد جای سوزن انداختن نیست. تشریف برده‌اید مشهد؟ «نه. اقبال یاری نکرده است.» - بفرمایید امام نطلبیده‌اند. انشاالله ابوی وقتی بهترشدند با ایشان به زیارت مشهد مقدس خواهید رفت. «انشاالله». ای اسماعیل به یاد بیاور که چون ابراهیم هاجر را وانهاد زن در جستجوی آبه به چهارسوی بیابان دوید. بی‌آبان. دوان در پی آب دربی‌آبان. اسماعیلی چه می‌طلبید؟

- آقا بازهم چای بیاورم؟ اسماعیلی سرازروی کاغذ برمی‌دارد. «بله. بله. قربان دستت یک نان شیرینی هم بیاور.» معده‌ام مالش می‌رود. شکمم که صبح کار کرد. جناب دکتر می‌گوید عرق نخور و سیگار نکش. چای هم ضرر دارد. بفرمایید بمیر. می‌دانم که چای و سیگار و باقی قضایا پدر معده را درمی‌آورد. چه کنم؟ بالاخره باید جسم آدم به آدم بفهماند که نمی‌شود. نمی‌شود تمام وقت روحانی بود. روحانی تمام‌وقت! مثل روشنفکر تمام‌وقت! مثل هنرمند تمام‌وقت! جالب است. ولی نمی‌شود. آدم تخته‌بند تن است. متحیرم انبیا و مقدسین چه می‌کرده‌اند. مثلاً دندانشان کرم خوردگی پیدا می‌کرده است؟ درد دندان کشیده‌اند؟ روشنفکر تمام وقت با نفخ معده و دندان درد و یبوست مزاج چه می‌کند؟ وبا زن و بچه؟ اشتباه است. تصوری که آدم موقع جوانی ازهنرمند و روشنفکر پیدا می‌کند زمین تا آسمان با واقعیت وجودی‌اش فرق می‌کند. کی بود که می‌گفت؟ می‌گفت وقتی رؤسای کمیتۀ مرکزی حزب را گرفته بودند پسر جوانی در زندان با یکی از حضرات همسلول می‌شود. وقتی حضرت از گرسنگی می‌نالیده است پسر جوان با حیرت می‌گوید: مگرشما هم می‌خورید قربان؟ هه! معلوم است. خوب هم می‌خورند. فی‌الواقع می‌خوردند. فی‌الواقع می‌خوردند. «همین جا بگذارید. آهان. خیلی ممنون» نکند زخم معده بگیرم؟ باید مواظب باشم. اسید معده زیاد ترشح می‌شود.

از اصفهان که برگشت عوض شده بود. زن دیگری شده بود. گفت می‌خواهم دوباره شروع کنم. گفتم برای دفعۀ چندم؟ و خندیدم. گفت می‌دانم باورت نمی‌شود. می‌دانم مسخره می‌کنی. بکن. مهم نیست. من هنوزجوان مانده‌ام، می‌دانم. می‌توانم دوباره آغاز کنم، می‌توانم. گفتم فعلاً که باید صبر کنی نه ماهت تمام بشود و بزایی. گفت نه. تصمیم را گرفته‌ام. سقطش می‌کنم. و راست می‌گفت. باورم نمی‌شد. هنوز هم فکر می‌کنم چطور توانسته. مگر خودش نمی‌خواست؟ مگرخودش گریه نمی‌کرد؟ نکند با محمدی؟ مردک لاغر و اخمو. انگار نوبرش را آورده. اگر بازگشت به‌ اسلام اولیه عملی بود مصریها باید حالا خیلی وضعشان درست شده می‌بود. یا اعراب عربستان سعودی. بحث کردن با او فایده ندارد. مسئله ایمان است و لاغیر. حالا چرا با زن من؟ نکند با محمدی قرار گذاشته بوده برود اصفهان؟ نکند آنجا دست به یکی کرده‌اند؟ گفته است طلاق بگیر و بچه‌ات را بینداز. بعد عروسی می‌‌کنیم. محال است. پشتش به ‌من، شانه‌کنان. بوی تنش. بوی پیراهنش. خیال تنش. خیال پیراهنش. هر چه زمان می‌گذرد وجودش برایم بیشترمحسوس می‌شود. بیشترمی‌بینمش. پس از ده سال دوباره در خیالم آفریده می‌شود. حالا که تمام شده. حالا که حتی از من می‌خواهد پایم را نگذارم به بیمارستان. و دلم می‌خواهد. دلم می‌خواهد ببینمش. حتماً حلقه‌ای کبود به دورچشمهایش نقش بسته. چشم سوزنی. حتماً صورتش بادآلود شده. روی تخت لمیده. شاید روزنامه‌ای در دست. شاید چرت‌زنان. پستانهایش رها. موی طلایی‌اش افشان برشانه‌های کوچکش. پوست سفیدش. تن پنبه‌ایش. چطور ادامه بدهم؟ داعی از نائین هجرت می‌کند. حاشیه را باید وارد متن کنم.

«اسماعیلی شیرینی در دهان، چای را سرمی‌کشد، سیگاری روشن می‌کند، پک زنان، می‌خواند:

حاشیه: ناگهان پرستار وارد می‌شود. فنجانی چای می‌آورد. می‌گوید فرصتی پیدا کرده است و می‌خواهد حرف بزند. از سر و وضع من حدس زده است که باید دانشجو باشم. خودش هم دانشجوی سال سوم مدرسۀ عالی پرستاری است. بدون مقدمه بحث را به هنر معاصر مربوط می‌کند. حالا چرا نمی‌دانم. می‌ گوید ازهنر معاصر چیزی نمی‌فهمد. من برای پرستار توضیح می‌دهم. نه، توضیح نمی‌دهم. ماجرایی چیزی نقل می‌کنم. سعی می‌کنم به ‌او حالی کنم که فهمیدن هنر معاصر هم مثل فهمیدن کتابهای علمی احتیاج به حوصله و آموزش دارد. نمی‌شود بدون دانستن مقدمات لازم یک دفعه کتابی را باز کرد و از آن لذت برد یا منظور نویسنده را فهمید. باید دل ‌به ‌دل نویسنده یا شاعر داد. باید زبان هنر معاصر را یاد گرفت. به صرف این که مثلاً شاعر یا نویسنده‌ای به ‌زبان روزمرۀ قابل فهم می‌نویسد نباید توقع داشت که کارش قابل فهم باشد. یا چیزی شبیه به اینها. احتمالاً باید عکس‌العمل پرستار را هم بنویسم. اگر در اینجای داستان اشاره کنم که پرستار شباهت خفیفی با آذر دارد بد نیست. چیزی شبیه به‌ این را باید بنویسم: وقتی پرستار وارد می‌شود فنجانی چای و قندانی در دست دارد. تبسم می‌کند و می‌گوید برایم چای آورده است. فنجان را از دستش می‌گیرم. می‌خواهم در را ببندم. می‌‌گوید: «راستش بهانه بود. اجازه می‌دهید چند دقیقه‌ای مزاحمتان بشوم؟»

وارد اطاق می‌شود. نگاهی دزدانه به ورقۀ روی میز می‌اندازد. مثلاً می‌گوید: «می‌دانم دشوار است ورقه را پر کنید. حتماً نشسته‌اید و سیگار کشیده‌اید و فکر کرده‌اید. واقعاً دنیای عجیبی است. آدم روزی هزار تا از این ورقه‌ها را پر می‌کند، اما پر کردن بعضی از آنها مشکل و حتی غیرممکن است. خوب، حق هم دارید. هنوز جوان هستند. فکر نکنم. پنجاه سالشان تمام باشد. ماشاالله هنوز همۀ موهای سرشان سیاه است و پرپشت. این روزها اغلب مردها خیلی زود مویشان می‌ریزد و طاس می‌شوند.» من به پشت میز رئیس برمی‌گردم. پرستار بر صندلی سوی دیگر میز، روبه‌رویم، می‌نشیند. بیست و دو ساله به‌نظر می‌رسد. ابروان سیاه و چشمهای سیاه دارد. سیاهی چشمهایش درزمینۀ رنگ پریدۀ صورتش. شباهتی مبهم با آذر. که هنوزبعد از پانزده سال در خیال من جوان مانده است. پوستش بعد از پانزده سال هنوز شفاف و شاداب است. ابرویش بعد از پانزده سال به ظرافت روز نخستین است و قوس شکیلی، هنوز، برفراز چشمان درشتش درست می‌کند که باعث می‌شود هنوز وقتی نگاه بکند حیرت زده نگاه بکند. بعد از پانزده سال، هنوز در کاسۀ سر من نشسته‌است و حیرت زده می‌نگرد. به‌ما. به ‌جهان. کدام‌ ما؟ کدام جهان؟ حالا جهان شهر اصفهان نیست که در رؤیای من ساکن و همیشگی است. حالا ما جوان نیستیم. ابوالفضل حالا دیگر حوصلۀ بحث ادبی و هنری ندارد. می‌داند که نمی‌شود هزار بار یک جمله یا هزار جمله را تکرار کرد و خسته نشد. خسته می‌شود. و حق هم دارد. آن همه بحث کرد، آن همه مقاله و کتاب نوشت و ترجمه کرد و خواند و سرانجام؟ سرانجام قبول کرد که اگر ژان‌پل‌سارتر توانست چنان کتابهایی بنویسد به‌سبب امکان موقعیت هم بود.

او مجبور است از خیر ارادۀ آزاد و فردیت مطلق بگذرد. او مجبور است بسازد. فقط مسئله ادبیات است. ادبیاتی که در خلال نوشته‌ها و بحثها یک چیز است و در بطن زندگی یک چیز دیگر. راستش در زندگی ادبیاتی نیست. زندگی، حالا، مجموعۀ نامفهومی از ترس و اضطراب و تنهایی است. خوردن، خفتن، نوشیدن، گاهی همخوابگی و همیشه احترام گذاشتن. به ‌وحشت خود احترام گذاشتن. حالا، همۀ ما می‌ترسیم. یا من چنین خیال می‌کنم. حالا همه‌امان از شدت ترس فلج شده‌ایم. یا من چنین خیال می‌‌کنم. حالا همه‌امان به ‌ترس یکدیگر احترام می‌گذاریم. حتی روزنامۀ امروز روزنامۀ ده یا پانزده سال پیش نیست. آنجا، در صفحات آن روزنامه چیزهایی چاپ می‌شد که می‌توانستی به نحوی تعبیر و تفسیر کنی. مثلاً به‌ نخستین بارقه‌های تحول فکری مردم بیندیشی. بگویی، بالاخره، اگر نمی‌شود همۀ حرفها را در شرایط موجود زد، می‌شود، بعضی حرفها را از طریق استعاره و تمثیل گفت. صحبت از شب، تاریکی و گزمه‌ها کرد. گفت که سارتر می‌گوید ادبیات بدون آزادی رشد نمی‌‌کند و نویسنده جز در آزادی نمی‌تواند بنویسد. حتی حرف از مسئولیت هنری و مسئولیت اجتماعی و تعهد زد. حالا ماهیت این زبان استعاره و تمثیل فی‌الواقع برایمان روشن شده است. حالا گمان می‌کنم باید دانسته باشیم که در طی همۀ آن سالها خودمان را گول می‌زده‌ایم. نه فقط روزنامۀ پانزده سال پیش روزنامۀ امروز بود، بلکه، پانزده سال پیش هم مثل امروز هیچ کس، هیچ کس به‌غیر از چند صد تا روشنفکر، حرفهایمان را نمی‌خواند. و تازه اگر می‌خواند چیزی از آنها نمی‌فهمید. و تازه اگر می‌خواند و می‌فهمید، چیزی نفهمیده بود.

گفتن این که شب باشد، گزمه باشد، و به قول نیما بیمارستان قرق باشد، مسیر رویدادهای جامعۀ ما را تغییر نمی‌داد. حالا، برخلاف گذشته، باید دانسته باشیم که ازهنر، ازادبیات، نمی‌توان توقع کاری را داشت که انجامش بر عهدۀ همگان است. گذشته از این، حرف مسئولیت بیهوده است، زیرا مسئولیت امثال ما بیهوده است. آن دسته از ما که حالا می‌دانیم چقدر حقیریم. چقدرخودپسندیم. چقدرمی‌کوشیم زیر نقاب هنر، اضطراب و تنهایی و بیچارگی خودمان را در قالب الفاظ بزرگ کنیم، ماجرا بسازیم و به همپالکی‌هایمان قالب کنیم.

باید بنویسم که پرستار می‌خندد. به‌شدت می‌خندد. مثلا داستان لعابچی‌باشیهایی را برایش گفته‌ام که دررستم‌التواریخ وصفشان آمده است. خنده‌اش تمام نشده می‌گوید: «می‌دانید. شما هم مثل من به دانشگاه می‌روید. فرقتان با من این است که حرفهای این روشنفکرها را می‌فهمید. ولی باور کنید من با این که علاقه دارم بفهمم نمی‌توانم.» جواب می‌دهم: حق دارید. ادبیات ما به‌صورت رمز درآمده است و آسان نیست که کسی بدون دانستن زبان این رمز حرفهای شاعران و نویسندگانمان را بفهمد. و خوب، این طبیعی است. شاعران و نویسندگان ما در موقعیت دشواری گیر کرده‌اند. ازیک طرف باید با مشکلات چاپ دست و پنجه نرم کنند و از طرف دیگر فکر می‌کنند کارشان باید با نوآوریهای هنر و ادبیات در کشورهای دیگرهمطراز باشد. از جا برمی‌خیزد و می‌گوید: «شاید حق با شما باشد. شاید شما هم اگر روزی چیزی نوشتید چنان معجون پیچیده و غریبی از آب در بیاید که خودتان هم باورتان نشود. به‌ هر حال یادتان باشد. زندگی روزمرۀ مردم هم این قدر دشوار است که فرصت یادگرفتن این‌ زبان هنرمندانه را ندارند. به‌هرحال خیلی ممنونم. می‌خواهید بازهم برایتان چای بیاورم؟» فنجان را به‌دستش می‌دهم و می‌گویم نه. باید با غیرممکن رو به‌رو بشوم. باید ورقه را پرکنم.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش چهارم