رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۵۰ | ||
بوسه در تاریکی - ۵۰کوشیار پارسیدر خانه، زنجیر از گردن تیمور باز کردم. بستههای سیگار را گذاشتم سر جا. مجلهی موتور را لوله کردم و گذاشتم تو جیب و گفتم:"تیمور، بیا بریم پاتوق." خوشحال تا دم در جفتک پراند. پاتوق را خوب میشناخت. صد کلمه میداند. راستی که چه حیوان باهوشی است. زدیم بیرون. بهرام از پلهها میآمد پایین. نعره کشید:"سلام همسایه. تیمورو نیگا. کجا میری با ارباب؟ کجا داری میری؟" - تو کجا میری بهرام خان. شیک و پیک کردی. - برو بابا تو هم. کجا شیک و پیک کردم. لباس معمولیه. میخوام برم مهمونی. تو چی؟ - مهمونی؟ عقلتو از دس دادی؟ - از دس دادم؟ خیلی وقته. سه هفته تو لونهم بودم. اجازه هس حالا بزنم بیرون؟ فکر نکنی حالشو دارم ها. از این مهمونیا زیاد رفتهم تو شهرها و کشورها. اما حالا دارم میرم یه شکمی از عزا دربیارم. به حساب یکی دیگه. شایدم تیکه میکهای به تورم خورد. - حتمن این کارو بکن پس. - فردا یا هفتهی دیگه خبرشو بهت میدم. کوشیار پارسی باس تو جریان کارای بهرام باشه. - کی مهمونی داده؟ - یه دوست قدیمی. نقاش خوبیه. چن ساله که حالش خرابه مرتیکه. واسه بیرون اومدن از حال بد مهمونی داده. معمولن رد میکنم، اما امروز گفتم که میرم. ضر نداره. به حساب یکی دیگه مست میکنم. با عرق سگی که از اون آشغال ماشغالای گرون بهتره. بهرام میدونه چی میگه. - زیاده روی نکنی حالا. - بروبابا تو هم، پیرمرد. یه بار در هفته که میشه مست کرد. - هر جور راحتی. - میتونی چن تا کتاب واسهم بذاری کنار؟ همهرو خوندهم. تولستوی رو دو بار خوندم. سنگینه ها. روسا چه کردهن بدمصبا. اونا زندگی رو خوب میشناختن. - استاد این کار بودن. - پس کی تو یه کتاب چاق و چله مینویسی؟ با اون کتابای نازک کیری. - به زودی. - گوش کن چی میگه. به زودی. باس مشغول باشی حالا. به نرگس سلام برسون. تاکسی اومد. میبینمت. - خوش بگذره. - خل شدی؟ عرق باشه خوش میگذره. اگه یه چن تایی تیکه با پستونای کوچولو موچولو باشن که جشن کامل میشه. خداحافظ تیموری. نعره کشان از پلهها رفت پایین. با تیمور رفتم پاتوق. نشستم. آرش و احمدجان و وحید بودند. کس دیگری نبود. گفتم:"چی شده؟ جلسه دارین؟" وحید پرسید:"چهتو مگه؟" باید توضیح میدادم:"خب، هرسهتاتون این جایین." وحید گفت:"گاهی پیش مییاد. هفتهی دیگه کافهی تازهمون وامیشه." احمدجان گفت:"اون وقت من میشم رییس اینجا." آرش گفت:"رییس. عشق ریاست." احمدجان گفت:"مزاح کردم بابا." پرسیدم:"وحید، زانوت چهتوره؟" - زانوم؟ - آره، یه بلایی سر زانوت اومده بود. زانو سنگانداز، چه میدونم. - آهان، آره، خوب شد. - تبریک. - زانو سنگانداز دیگه چیه؟ احمدجان که شیرقهوه را گذاشت جلوم، این را پرسید. - یه جور زانو. ندونی هم مهم نیس. حال نامزدت چهتوره؟ - عالی. اولشه هنوز. تیمورو ببین. چه خوشگل شده. رفت پشت پیشخوان. قند انداختم داخل شیرقهوه. به هم زدم. تکهای از شکلات دادم به تیمور و تکهای خودم خوردم. مجلهی موتور را باز کردم. فن رمان پدیدهی جالبی است. مهمترین مشکل، نگه داشتن اندازه است. باید مواظب باشی دلیل نیاوری: اَه، خیلی وقت است آن شخصیت را گذاشتهام کنار. تا دیر نشده باید بیاورماش جلو. اندازه، واژهی زیبایی است. کم به کارش میبرم. باید مراقب واژههای زیبا بود. زیباییشان کمرنگ میشود با بیهوده به کار بردنشان. آنجا نشسته بودم. عصر. در جای ثابت خودم. تیمور رو زانوم. با دست رو میز. به عکس موتورها نگاه میکردم و شیرقهوه مینوشیدم. سیگار روشن کرده بودم و میکشیدم و هزار چیز در سر داشتم. این بار بدون اینکه مانعی بر سر راه هم باشیم. فکر کردم: خدا حافظ مادر. و نرگس، به زودی برمیگردی خانه؟ فکر کردم: بوئل را نخواهم فروخت. یکباره احساس میکردم جاذبهی موتور برام کمتر شده است. جاذبهها میآیند و میروند. زمانی بود که تنها شکلات میخوردم و دنبال همهی اطلاعات دربارهی شکلات بودم. هر مارکی، هر اندازهای. نرگس هم برام میخرید. مشکل ندارم با جذب جاذبهی چیزی شدن. تا زمانی که عادی بماند. من جذب جاذبهی عادی بودن هستم. هیچ ناقدی نیست که به رغم تکرارهای نامحدود من، زمانی متوجه بشود. و خوانندگان بسیار من هیچ مشکلی با آن ندارند. برخیشان فکر میکنند که رشتهی کلام رها میشود. چنین نیست. درست که در سرم چیزهای بسیار دارم. فکر کن در سرم به جای مغز مایعی دارم. اما نوشیدنی است. تنها مشکل مایع فوارهای است که با شکلی غریب به بیرون میجهد. جز این جوانی هستم در همسایهگی شما. لازم نیست کسی از من بترسد. با چاقو در دست به کسی حمله نمیکنم و یا با چماق بیرون آورده از پاچهی شلوار و با مایهای از تحقیر در نگاه. من با آن انسان نئاندرتال و یا انسانهای نئاندرتال شباهتی ندارم که دماغشان را فرو میکنند تو کون ملکهی طالبان و دِ برو که رفتی. آدمی هستم در میان آدمهای دیگر. بله، این اصلیترین موضوع کار من است: من انسانام، اما چهگونه با آن کنار بیایم؟ تخیل دارم. چهگونه میتوانم زندانیان سیاسی را نجات دهم؟ چهگونه هشتاد و چهار ساله بشوم و فرشتهای بیاید و دستام را بگیرد و ببرد بالا. وقتی دخترها پستانهای یکدیگر را میچلانند، چهگونه میتوانم مردم را وادار کنم تا با هم مهربان باشند و به خصوص اینکه چهگونه بازوکا بردارم و درو کنم همان مردم را که نمیخواهند به حرفهام گوش بدهند. شاید دیگر نویسنده نباشم، با این حال بودهام. در ادبیات خودم دروغ گفتهام، تف کردهام، تحقیر کردهام، ناسزا گفتهام و نفرتم را فریاد کردهام، با این همه از عشق نوشتهام. من عاشقترین نویسندهی عاشقانه در جهان کاپیتالیستیام. خوب، پرشورترین عاشق. میتوانی مرا بهترین نویسندهی همهی زمانها بدانی. گاهی، جایی دراز میکشم. ادبیات برای من دلتنگ نخواهد شد. تولستوی و آدمهای از نوع او هستند هنوز. میتواند هم این باشد که بر خلاف انتظارم، زمانی کتابی بنویسم. یا بیست کتاب حتا. کتابی کوچک، داستانی کوتاه دربارهی کپهی آتش و آدمهای دور آن. شاید. کسی چه میداند. شاید بگویند آن کتابها میتواند نانوشته بماند. آن داستان روایت نشود. میدانی دربارهی چیست؟ گاهی فکر میکنم که میدانم به کجا دارم میروم، اما بهتر است حالا تعریف از خود را کنار بگذارم. سیگارم را خاموش کردم. سر تیمور را بوسیدم. هوندای 800 VFR هم موتور جالبی است. میتوانی وصل کنی به کابل شیشهای و خودش خواهد رسید به هرجا که بخواهی. لازم نیست سوارش باشی. میتوانی در خانه منتظر بمانی تا برگردد. اگر برگردد. امکان دارد برود سوی افقهای دور و بماند تا زنگ بزنی و تلفن را برندارد. رامین بهشتی و جهانگیر آمدند تو. گفتم:"بنوشید یه چیزی به حساب من." قهوه خواستند. احمدجان را صدا زدم:"دو تا قهوه." نشستند. پرسیدم:"اوضاع چهتوره؟" - عالی. رامین گفت:"میخوایم یه نقاشی از بهرام بخریم و تو کافه آویزون کنیم. مناسبه واسه کافه." جهانگیر گفت:"آره. اما فعلن واسه ما یه کمی گرونه." - اما بهرام آدمیه که به آدمای جالب تخفیف میده. - جدی میگی؟ - مطمئن نیستم. بهرام رو نمیشه خوب شناخت. هنرمنده دیگه. اوضاع عشق چهتوره حالا؟ جهانگیر گفت:"عالی." رامین گفت:"من هنوز منتظرشم. مشکل اینه که من همهی زنا رو دوس دارم." - از صدف خبر داری؟ - آره، رفته سفر. به زودی برمیگرده. - بهش سلام برسون و براش آرزوی خوشبختی کن. رامین نیش باز کرد:"باشه، حتمن." جهانگیر پرسید:"نظرت راجع به اوضاع جهان چیه؟" - جنازهها هنوز جمع نشدهن. نمیدونن کیها دس دارن تو آدمکشی. اوضاع داره خرابتر میشه. فاجعه نزدیکه. بلوا داره همهی جهانو میگیره. داداش بزرگه هم داره واق واق میکنه. ما که شکایتی نداریم. چی کار داریم ما. رامین گفت:"حق با توئه." جهانگیر گفت:"آره." هاکان آمد تو. روزنامه را گذاشت رو میز، با پاکت سیگار و تلفن همراه. نشست و رو به وحید گفت:"قهوه بیار واسه همه. شیرقهوه واسه کوشیار." رامین گفت:"ممنون هاکان. میخوایم بریم کافه رو باز کنیم. دیر میشه." جهانگیر گفت:"قهوه طلبمون." هاکان داد زد:"وحید، یه قهوه و یه شیرقهوه." رامین و جهانگیر بلند شدند:"تا بعد." گفتم:"به زودی یه سر مییام کافهتون. حیف که دوره." خندیدند. هاکان گفت:"من مییام." از کافه زدند بیرون. شیرقهوهم را نوشیدم. هاکان دست گرفت جلوی تیمور:"تیمور تیمور تیمور لیس لیس لیس." رو به من گفت:"غذای دفهی پیش خوب بود؟" - آره. مجلس هم گرم بود. - غذا خوب بود؟ - بره کباب حرف نداشت. خندید:"تو هم با این حرف زدنت. خیلی وقته کاریکاتور نکشیدم. نمیدونم چرا." - نگرون نباش. کاریکاتور به اندازهی کافی تو این دنیا کشیده میشه. کاریکاتوریستا همهشون افسرده میشن. افسرده شدن تو ذات تو نیس هاکان. - نه، من آدم امیدواری هستم. شایدم نه. راستش نمیدونم. یا چرا، امیدوارم. یه وقتی یه پورش میخرم. - یه وقتی هم از اون حرفاس. وحید شیرقهوه آورد. قند انداختم. شکلات خودم و هاکان را خوردم. تکهای دادم به تیمور. احساس این را داشتم که چیزی دارد در همهی تنام میخزد. نکن این کار را. میخواهم سالم باشم. حالا سالم هستم و میخواهم باشم. چند لحظهای رو حرکت درون تن تمرکز کردم. نه بله گفت و نه نه. این تن بدمصب چه نقشهای دارد برام. گلوش را میگیرم و فشار میدهم و میکوبماش زمین و میگویم که باید به من وفادار بماند. وگرنه خواهیم دید چه پیش میآید. این تن چه فکر کرده است. ارباب اینجا کیست. بیتردید خودم. به پزشکانی فکر کردم که اطمینان میدهند میتوانند معالجهام کنند. حالا که تنها خودم هستم. تنها خودم هستم که از عهدهی درمان برمیآیم. سوگند میخورم، با اینکه پزشک نیستم. حالت تن به بازی خود ادامه نداد. هاکان روزنامهش را میخواند:"چه اتفاقها که نمیافته." - حال آدم به هم میخوره. - فکر میکنی جنگ بشه؟ - جرات ندارم حرفشو بزنم رفیق. امکانش هست. فکر کنم بهتره خودمونو آماده کنیم. - چی کار باس بکنیم؟ - آماده کنیم خودمونو که بعدش صلح بشه. نگاهام کرد:"منظورتو نمیفهمم." - مهم نیس، من میفهمم بسه. به من اعتماد کن. صلح مییاد. آسون نیس، اما مییاد. تحمل کن. خندید:"باشه." پرسیدم:"ما میریم جام جهانی یا ترکا؟" - ولشون کن. بیان تخم منو بلیسن. یه مشت بچهکونی زود پولدارشده. - همینو میخواستم بشنفم. راستی بگو بینم... مهران آمد با دو شخصیت بینام. نامزد گیتی از رمان عشق را به من ببخش و آجان پلیس با تلفن همراه. میدانی چیست؟ بگذار بهشان نام بدهم. همسایهاند آخر. آشنا، دوست، آدمهای جالب. ساسان و سهراب چهطور است؟ نوای خوشی دارد. خوب، اسمشان ساسان و سهراب بود. نشستند. سهراب گفت:"قهوه واسه همه." ساسان مجلهی موتور را برداشت. هاکان گفت:"من نمیخوام. هنوز دارم." گفتم:"من هم نمیخوام. ممنون." - خواهش میکنم. مهران ضرب گرفت رو میز و پرسید:"تازه چه خبر؟" ساسان گفت:"خبرای بزرگ پیش اونه." تلفن سهراب زنگ زد. برداشت. بلند شد رفت گوشهای ایستاد به پچ پچ کردن. خوشبختانه موسیقی به راه بود. پینک فلوید. هاکان گفت:"خبر بزرگ چیه؟" مهران گفت:"میتونی عکس خودتو بفرستی واسه سایت دوکاتی. با موتور یا بی موتور." گفتم:"زیر موتور چی؟" بلند خندید:"ساکت باش و گوش کن. دوک دوک دوک دوک. اگه عکس رو انتخاب کنن، یه هفته میفرستندت ایتالیا. میشی مدل واسه مجلهی تازهی دوکاتی. فکر میکنی کی انتخاب شده؟" گفتم:"جمال مقدم." مهران، ساسان و هاکان خندیدند. هاکان گفت:"تو." مهران گفت:"من من من من." گفتم:"چه بدبختیای. حالا یه هفته باس بری ایتالیای گه." خندیدند. وحید قهوه آورد. سهراب آمد دوباره نشست. ساسان گفت:"تیمور چهتوری؟" سهراب پرسید:"تو اون چادر خیریه چه خبرایی بود. همکارام واسهم گفتن." ساسان گفت:"تو رو دیدم تو تلهویزیون." گفتم:"خب دیگه. قضیه رو تو کتاب تازهم بخون." مهران پرسید:"کار کتاب به کجا کشیده؟ از من اسم بردی؟ من و دوک S 996؟" - معلومه. و همهی اینا که سر میز نشستهن. ساسان گفت:"خیلی ممنون." تلفن سهراب زنگ زد. برداشت. گوش داد و گفت:"من باس برم." نصف قهوه را داد بالا:"عجب داغ بود." و رفت. هاکان روزنامه را پرت کرد رو میز و گفت:"تو روزنامهی امروز هیچی نیس." تلفن ساسان زنگ زد. برداشت:"سلام عزیزم... نشستهم دارم قهوه میخورم... باشه... زود مییام." گذاشت و گفت:"تا هفتهی دیگه." تیمور را نوازش کرد و رفت. هاکان گفت:"من هم باس برم. بیس و شیش نفر امشب جا گرفتهن." مهران گفت:"چه کم." هاکان گفت:"تو دیگه خفه شو." روزنامه را برداشت. سیگار و تلفن همراه را. پول داد و رفت. به مهران گفتم:"جالبه که میری ایتالیا." - آره، هرچی دلت میخواد راجع به دوکاتی بگو، اما اونا کارشون درسته. - اونا کیین؟ یه مشت کونی حقه باز مافیایی. جوری نگاهم کرد که انگار میخواست مشت بکوبد به گیجگاهم:"تو هم با این جور حرف زدنات. با اون سفر دور و دراز رفتن و چادر خیریهت." - بوئل بوئل بوئل بوئل. خندید. بلند گفت:"دوک دوک دوک دوک." دایم این را میگفت و آزارم نمیداد. یعنی به خاطر دوستی است این؟ پرسید:"حال بابات چهتوره؟" - خوب شد که پرسیدی. میخوام بهش زنگ بزنم. شیرقهوهم را نوشیدم، بلند شدم و تیمور را بغل کردم و گذاشتم رو زمین و رفتم حساب کردم. مهران گفت:"حساب دفهی دیگه پای من." - دعا کنیم که همیشه پول تو جیبمون باشه. دست تکان دادیم برای اهل کافه و سهتایی زدیم بیرون. تیمور تکانی داد به خودش و از کنار من گذشت و پلهها را رفت بالا. مهران گفت:"یه دقه با من بیا." تیمور را گذاشتم خانه. گفتم:"ارباب حالا مییاد." رفتم به لانهی مهران و به کمپیوترش نگاه کردم و عکسهاش که برای دوکاتی فرستاده بود. گفتم:"اولین باره که توجه میکنم. تو به اون میمونه شبیهی که کلاه شاپو سرشه." خندید:"اینو نیگا. این هم میمون با کلاهه؟" عکسی نشان داد از دختر سیاه پوست زیبا. با کونی سرخ. گفتم:"محشره." نیش باز کرد، گوش تا گوش:"آره. تا وقتی از این تیکهها پیدا میشن، ا.ضاع رو به راهه." گفتم:"جنده لاشی." خندید. در گوشهی لانه؛ خرگوش ِ سیما نشسته بود، خیره به من. من هم خیره شدم به او. حیوان گوش تیز کرد و دندانهاش را نشان داد. خندهم گرفت. خرگوش را اگر خوب نگاه کنی، حیوان محشری است. کمی بعد رو کاناپه دراز کشیده بودم. به پدرم زنگ زدم. - چهتوری بابا؟ - خوبم بابا. اجازه دارم داروی کمتری مصرف کنم. - دوباره حالت حسابی خوب میشه. - دیگه فرسوده شدهم. همهی روز دهنم در حال جویدنه. کار دیگه که ندارم. - چی کار میخواستی بکنی پس؟ بازنشسته شدی که کار نکنی. - واسه چی این همه از رمق افتادهم آخه. - همه چی از رمق افتاده. - درسته. کی فکرشو میکرد؟ مامانت باس میدید. خیلی به فکرشم. - کی به فکرش نیس. - آره. - یکشنبه همهمون جمع میشیم خونهی خواهر. - آره. مییام. - باس بیای. واسه تو مهمونی داده. - نرگس چهتوره؟ - خوبه. یه ساعت دیگه مییاد خونه. - نباس زیاد کار کنه. - بهش میگم. - آره... - دیگه دوچرخهتو ندزدیدن که؟ خندید:"نه..." - تا یکشنبه. - باشه. - خدانگهدار. - آره. گوشی را گذاشتم. تکهای استخوان خشک شده دادم به تیمور. نباید زیاد بهش داد. گاهی میدهم. به آرامی شروع کرد به گاز زدن. آمد رو کاناپه کنارم دراز کشید. به برنامهی تلهویزیونی بیهوده نگاه کردم. حوصلهی اخبار نداشتم. رفتم سراغ کمپیوتر و مقالهای نوشتم برای روزنامه. بعد دوازده صفحه از کتاب تازه. گذاشتم فن رمان با شکل کنترل شده پیش برود. بیش از پیش. کاری نمیتوان کرد، جز کوشیدن. مینویسم و در هر صفحهای از ادبیات فاصله میگیرم. پس از صفحهی آخر چه کنم. میبینیم حالا. صفحهی اول رمانی دیگر، یا چیز دیگری. میبینیم حالا. من هستم، دو دست دارم و یک مغز. میبینیم چه پیش میآید. امکان بازکردن درهایی به روی خودم دارم. کلید را در تن دارم. از هزاران تصویر در جانم، یکی آمد جلوتر. دختری که در آب غرق میشود درحالی که پاهاش را قطع میکنند. تصویرهای دیگر هم هستند که از ذهنم نمیروند. بهتر است حرفاش را نزنم. حرف زدن دربارهش مرا به دورها میبرد. جاهای خیلی دور. آنجا نشسته بودم. ترانهای با سوت زدم. چیزی یادم رفته؟ نه، فکر نکنم. وقتی حرفی برای گفتن نداری، چهگونه میتوانی چیزی را فراموش کنی. برای اطمینان دفتر یادداشت ناپیدا را لمس کردم. سیگاری روشن کردم. بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ایستادم. بارش شروع شده بود. با این همه، قایق جهانگردان در حرکت بود. یکی داشت چیزی شرح میداد برای جهانگردان چینی. نمیشنیدم چه چاخانهایی سر هم میکند. فکر کردم دارم چیزی میشنوم:"آنجا، پشت آن پنجره، نویسندهی معروف کوشیار پارسی را میبینید. او کتابهای زیادی نوشته که تا حالا چهارصدهزار نفر خواندهاند. فهمیدهاند و نفهمیدهاند. ناقدان از کارش راضی نیستند. با این همه به زودی کاری از او به چینی ترجمه خواهد شد. به اسم هوا چوآ هیو فیانگ. کتابی دربارهی عشق، خواستن، پیروزی، جست و جوی سعادت و نجات خرگوشها و بله، نجات همهی بشریت." اما میشد که دربارهی چیز دیگری حرف بزند. چرا در اینجا هستیم. این شهر باشکوه. و داریم سوی خانه میرانیم، چون باران دارد شدیدتر میشود. برگشتم و رفتم رو کاناپه نشستم. سیگارم را خاموش کردم. آنجا نشسته بودم. به آینده نگاه کردم و دیدم که چیز جالبی نداشت. اما چیزهای باهوده هم دیدم. دوری با بوئل، لبخند کودکی، لقمهای نان با پنیر مرغوب، دو دختر که کس یکدیگر را میلیسیدند در حالی که دختر دیگری از گوشهی چشم نگاهشان میکرد و کیر مرا میمکید، شعاع آفتاب در اینجا، شعاع آفتاب در آنجا، بندی از کتاب قدیمی – و به پیش. چرا نه. بوسهای در تاریکی. و البته تمنای بازگشت یار به خانه. سیگاری روشن کردم. تیمور پرید و گوش تیز کرد. صدای چرخش کلید در قفل در. نرگس آمد. جانمی. جـ ا نـ مـ ی. پایان • بوسه در تاریکی - بخش چهل و نه |