رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱۲ | ||
شب هول - ۱۲هرمز شهدادیاسماعیلی سرش را از روی کاغذ بلند میکند. نیمخیز میشود. با انگشت به پیشخدمت اشاره میکند. «آقا قربان دستت یک چای دیگر بهمن بده.» مینشیند. سیگاری روشن میکند. پک میزند. نمیدانم نوشتن این عبارتهای انگلیسی چه تأثیری میگذارد. مهم نیست. باید نوشت. حالا دیگر همه کم و بیش زبان انگلیسی را بلدند. این روزها همه زبان انگلیسی میخوانند. لغتهای انگیسی بهکار میبرند. از هر ده کتابی که منتشر میشود هشت تا ترجمه است. اکثراً هم از زبان انگلیسی. تا قبل از ملی شدن نفت زبان فرانسه رواج داشت. آن روزها زبان فرانسه یادگرفتن برای همه میسر نبود. معمولاً بهاصطلاح اعیان و اشراف بچههایشان را به مدرسههایی میفرستادند که معلم زبان خارجی داشت. معمولاً آنهایی که میتوانستند به فرنگ سفر کنند زبان فرنگی یاد میگرفتند. و فقط پولدارها میتوانستند بچههایشان را به اروپا بفرستند. حالا هم هستند. حالا هم خانوادههای پولدار به قول خودشان کولتور فرانسزهستند. روشنفکران هم کلتور فرانسزهستند. ولی دور دور زبان انگلیسی است. زبان انگیسی را همه یادمی گیرند. جزو برنامۀ درسی کلاسها هم هست. بدون دانستن زبان خارجی نمیشود تحصیل کرد. نمیشود یاد گرفت. خیلیها زبان فرانسه یا انگلیسی را بهتر از فارسی بلدند. کدام فارسی؟ «همینجا. لیوان را بگذارید همینجا. خیلی ممنون.» چطور بنویسم؟ چگونه از ماجرایی حرف بزنم که هیچ کس دربارۀ آن حرفی نمیزند؟ وهیچ کس دربارۀ آن چیزی نمیداند. از ابوالفضل پرسیدم. گفت نمیداند به درستی چه اتفاقی افتاد. گفت در آن موقع در تهران نبود. یا عازم فرانسه بود. به هر حال نمیداند دقیقاً چطور شد. یا به یادش نمیآید. ظاهراً یک شب بیشتر طول نکشیده است. فردایش رادیو خبرعوض شدن کابینه و حکومت نظامی را اعلام میکند. زن ابراهیم میگوید که درآن وقت ابراهیم مقام اداری مهمی در اردکان داشته است و اردکان بوده است. میگوید «من در اردکان نبودم. یک هفته پیش از آن شب رفته بودم به یزد. ابراهیم مجبورم کرد. حامله بودم. نمیخواست ناراحت بشوم. آخر، شب و روز راه میرفت. مضطرب بود. ملتهب بود و لحظهای از پهلوی رادیو دور نمیشد. شاید شدت اضطرابش وادارش کرد من و بچهها را به یزد بفرستد. خلاصه در یزد بود که شنیدیم. خانۀ خواهرم بودم. شوهرش رادیو را روشن کرده بود. یک دفعه مارش نظامی زدند. خواهرم بیدلیل گریه افتاده بود. شوهرش برای همین کتکش زد. خلاصه دوباره از رادیو شنیدیم. این طوری فهمیدیم که موسیقی رادیو قطع نمیشد. به جای برنامۀ عادی موسیقی پخش میکردند. گفتم که. مارش. فقط موسیقی پخش میکردند. بگذریم. از ابراهیم هیچ خبری نداشتم. وقتی خبر دستگیری فاطمی را پخش کردند آبستنی من حسابی اذیتم میکرد. ویار داشتم. درد داشتم. دلم گرفته بود. میدانستم که ابراهیم هم حتماً خبر را شنیده است. تا وقتی که غلام پادو مخصوص ابراهیم آمد. شبانه با جیپ از اردکان حرکت کرده بود. صدایش میلرزید و میگفت. میگفت خانم آقا سه شبانه روز است از اطاقشان بیرون نیامدهاند. چادرم را به سرم کشیدم و رفتم به سراغ شوهر خواهرم. گفتم جعفرآقا دستم به دامنت. شوهرم دارد از دست میرود. جعفر آقا اول باورش نشد. گفت حتماً غلام اشتباه میکند. بعد که سر و کلۀ آدمهای دیگر پیدا شد جیپ کرایه کردیم. میخواستند نگذارند من بروم. گفتم شوهرم است، صاحب و سرورم است، پدر بچههایم است، باید بروم. حوالی سحر بود که رسیدیم. باغ شهرداری پر از ژاندارم بود. ابراهیم دشمن خیلی داشت. وقتی هم که شهردار شد بدتر شد. جلوی دزدی این و آن را میگرفت و دشمنتراشی میکرد. من که از حرفهایش سر در نمیآوردم. میگفت تازه اول کار است. وظیفه تازه شروع شده است. به دلم برات شده بود که چیزخورش خواهند کرد. بعد هم یقین پیدا کردم که چیزخورش کرده بودند. القصه رسیدیم. میخواستند نگذارند من وارد اطاق بشوم. گفتم شوهرم است، صاحب و سرورم است، باید بروم داخل. در را از داخل بسته بود. غلام به ضرب زدن شانهاش در را شکست. هیچ وقت یادم نمیرود. دیدم اطاق پر از دود است. دیدم رختخوابش میان اطاق پهن است. دیدم چهار طرف اطاق پر از بطریهای خالی عرق است. و خودش خوابیده است. چشمهایش مثل دو تا کاسۀ خون سرخ بود. مثل این که هزار سال گریه کرده. سه شبانه روز عرقخالی خوردن آدم را میکشد. متحیرم چطور نمرده بود. وقتی چشمش به من افتاد مرا نشناخت. جعفر آقا را هم نشناخت. غلام را هم نشناخت. فقط چشمش که به دادستان و دکتر و ژاندارمها افتاد شروع کرد به فریاد کشیدن. یک بند فحش میداد. مخصوصاً به دادستان و به دکتر میگفت جاکش تو هم مثل بقیه خودت را فروختی. تو هم. اگر یک ذره غیرت داشتید، اگر یک ذره خون مردانگی در رگهایتان حرکت میکرد این طور نمیشد. با جیپ به یزد منتقلش کردیم. من که اختیاری از خودم نداشتم. فقط فرصت کردم کتاب حافظی را که توی دستهایش بود بقاپم. هنوز داریمش. آن سه شبانه روز فقط حافظ میخوانده. زیر خیلی از ابیاتش خط کشیده. چه میدانم. چیزهایی مثل این بیت که مخصوصاً یادم مانده، چون وقتی حافظ را از دستش گرفتم چشمم به آن افتاد: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود خلاصه چه دردسر بدهم این ماجرا باعث شد که بچهام بیفتد. شاید قسمت نبود. ابراهیم که حالش خوب شد دیگر نمیتوانست در یزد بماند. دربهدری ما باز شروع شد. بدتر از همه اینکه ابراهیم دیگر مثل سابق نبود. زعفران را میریخت توی بطری. رویش عرق دوآتشه میبست. هرشب قرابه قرابه سرمیکشید. دوباره هم شروع کرد کشیدن. روزی فکر کنم پنج شش مثقال. آن قدر میکشید که از نفس میافتاد. گیج و منگ میشد. دیگر به اخبار رادیو هم گوش نمیداد. شاید خبرهای روزنامه را هم نمیخواند. خواندنش محدود شده بود به پاورقیهای مجلهها و داستانهای پلیسی. ازاین رو به آنرو شده بود. یک شب همه کتابهای گذشته را، روزنامهها و مجلههای گذشته را به کسی بخشید. خلاصه سرپایش بند نبود. یک شب هم از در درآمد و گفت در اصفهان پست اداری گرفته. بار و بنه را بستیم. به اصفهان آمدیم. خانۀ اولمان خانۀ خانم منور بود. در سینه پائینی.» اسماعیلی یادداشتها را زیرورو می کند. صفحاتی را به کنار میگذارد. میخواند: نمیدانم. تصویرهایی لاینقطع، در خواب و در بیداری از ذهنم میگذرد. سرطانوار رشد میکند. بر هر دیدنی و شنیدنی، برهر چه دیدهام و شنیدهام، محیط میشود. گذشته و حال را در خود جذب میکند. و نامفهوم باقی میماند. من، هدایت اسماعیلی کوچکترین فرزند سارا و ابراهیم، در زمانی به دنیا آمدهام که در هیچ یک از کتابهای تاریخ دربارۀ آن چیزی نوشته نشده است. من، هدایت اسماعیلی کوچکترین فرزند سارا و ابراهیم، در مکانی به دنیا آمدهام و در شهری تا هفت سالگی پرورش یافتهام که در هیچ یک از کتابهای جغرافی دربارۀ آن چیزی نوشته نشده است. نسل جدیدی با من زاده شده است که نه زمان خود را میشناسد و نه مکان خود را. سال تولد من سال پایان جنگ جهانی دوم است. و چون هفت ساله شدم و در اصفهان به مدرسه رفتم کوشیدم بدانم به درستی تا هفت سالگی من چه رویداد اجتماعی و تاریخی موجب دگرگونی و گاه دیوانگی و خودکشی بسیاری از مردان و زنان همسن پدرم شده است و نتوانستم دریابم. درهیچ جا ظاهراً اثری از این سالها نیست و در همه جا هست. به کودکیام بازمیگردم. نمیفهمم. تصویرهایی لاینقطع در خواب و در بیداری از ذهنم میگذرد. سرطانوار رشد میکند. بر هر دیدنی و شنیدنی، برهر چه دیدهام و شنیدهام، محیط میشود. گذشته و حال را در خود جذب می کند. و نامفهوم باقی میماند. میکوشم ابراهیم و زمانهاش را به یاد بیاورم. میکوشم هر چه را جسته و گریخته از این و آن شنیدهام به یاد بیاورم. ابراهیم سرانجام کارمند میشود. زن و فرزندانش را برمیدارد و به یزد میآید. یزد شهری کویری است. تصویری که از آن در ذهن من باقی مانده است مخدوش است. تنها شکل مکعب بادگیرها، شکل بامهای صاف گلی، شکل راه پلههای پهن و طولانی آب انبارها، و شکل کوچه باغها را از آن میبینم. میبینم که درخانهای منزل کردهایم که چندان از خیابان اصلی شهر و از میدان امیرچخماق دور نیست. این خانه در اواسط کوچۀ پهنی است که چندین پیچ میخورد تا به خیابان برسد. پیش از رسیدن به خانه درست در نبش دیوار باغی آب انبار بزرگی در این کوچه قرار دارد. پلههای آب انبار بیشمارند. پس از پانزدهمین یا بیستمین پله، در دیوارۀ راه پلۀ آب انبار اطاقکی، دخمهای، ساخته شده است. درون این دخمه پیرزنی زندگی میکند. کارش گدایی و آشغالگردی است. از آب انبار که میگذرم به چهارسوقی میرسم. به اینجا ساباط میگویند. خانۀ ما در چوبی بزرگ دارد. دری که همیشه نیمباز است و به هشتی سقف بلندی نسبتاً تاریک و نمور گشوده میشود.آن گاه دالانی طولانی است و پس از پلهای حیاط وسیع خانه. حیاط باغچهای کوچک و پراز خاک درجنب حوض مستطیلی درازی دارد. روبهروی حوض، دیوارۀ مشبک زیرزمین خانه ساخته شده است. باد خنک بادگیر از این دیواره به حیاط میوزد. انتهای بادگیر در زیرزمین است و هوای گرم و سرد در وزش دایمی است. بر بالای دیوارۀ زیرزمین، اطاق پنجدری است. اطاقی بزرگ که پنج در کشویی دارد. هر در شبکهای از شیشههای بریده شده به اشکال هندسی گوناگون و رنگین است. نمیتوانم بدانم و بفهمم. تصویرهایی لاینقطع، در خواب و در بیداری از ذهنم می گذرد. سرطانوار رشد میکند. بر هر دیدنی و شنیدنی، برهرچه دیدهام و شنیدهام، محیط میشود. گذشته و حال را درخود جذب میکند. و نامفهوم باقی میماند. اردکان شهرکی است که در فاصلۀ میان یزد و نائین واقع شده است. به دهی بزرگ میماند. خیابان اصلی آن جادۀ سراسری است که از میان شهرک میگذرد. باغ بزرگ شهرداری در حاشیۀ این جاده واقع شده است. به دهی بزرگ میماند. خیابان اصلی آن جادۀ سراسر است که از میان شهرک می گذرد. باغ بزرگ شهرداری درحاشیۀ این جاده واقع شده است. ساختمان شهرداری را در میان این باغ ساختهاند. اهالی به این باغ میگویند باغ ملی. عصرها خیابانهای شن پوشیدۀ باغ محل گشت و گذار اهالی است. آب اردکان شور است و هوای آن داغ. خاک و گرما پوستها را میخشکاند. چهرهها اغلب آفتابسوخته است. لباسها اغلب پاره و خاک آلوده است. غبار همیشه بر صورتها نشسته است. کسب رایج اردهسازی است. همه نان و ارده شیره میخورند. گاهی غلام مرا با خود به محل اردهسازی میبرد. شتری که چشمهایش را بستهاند به آهنگی یکنواخت سنگ آسیای عظیمی را برمحور ستونی چوبی میچرخاند. سنگ قائم بر سنگ افقی زیرین میساید و دانههای کنجد را خرد میکند. روغن کنجد از روزنهای به قیفی و به مخزنی میریزد. تفالههای کنجد را مردی جمع میکند. گردش پیوستۀ شترچشم بسته درفضای نیم تاریک و نمور سرم را به دوار میاندازد. از غلام میپرسم چرا چشمهای شتر را بستهاند. می گوید بهاین دلیل که سرش گیج نرود. گاهی گمان میکنم که آدمهای پیرامونم هم به شترعصاری میمانند. چشم بسته سنگ سرنوشت خود را میچرخانند و مدام بر حول محوری ثابت میچرخند و چون نمیبینند گمان میکنند راهی مستقیم و بیانتها را طی می کنند. اگرچشمشان را باز کنند سرشان گیج میرود و از حرکت باز میمانند. با غلام به خانه باز میگردم. خانۀ ما در باغ ملی اردکان است. خیابانهای شنی باغ در چهارسوی خانۀ ماست. در دوسوی خیابانها درختهای کاج کاشتهاند. در پشت درختهای کاج درختزارهای میوه است. درختهای پسته، انجیر و انار. فاصله به فاصله کرتهای سبزی، خربزه و هندوانه است. ما خانوادۀ شهردارهستیم. همه به ما احترام میگذارند. همه ما را دوست میدارند. مخصوصاً غلام پیشخدمت مخصوص شهردار. چقدروقت است که دراینجا منزل داریم؟ نمیدانم. فقط صدای خواندن خروس بههنگام دمیدن سپیده در گوشم است. سفیدی صبح وسرما و بوی برگهای کاج و هیاهوی خروس هر روز باغ را به سرزمینی مرموز و ناشناختنی تبدیل میکند که وسوسۀ کشفش مرا از بستر جدا میکند. در آن هنگام که هنوزهمگان خفتهاند طبیعت و من به ناگهان بیدار میشویم. مفتون و مسحور به ایوان خانه میآیم و در برابر درختان میایستم. گوش میدهم. صدای آدمی نیست. صدای کسانی که هیچگاه نمیتوانم با آنان الفتی پیدا کنم. سرزمینی ناشناخته در نور فلق خود را به من مینمایاند و خروسها، خروسهای آشنا و دوست، پیام شادمانۀ الفت باستانی میان من و طبیعت را باز میخوانند. جلوهای از طبیعت بر من تجلی میکند که اساطیری است. حیاتی درخود و محدود به خود است که پیوندش با من پیوندی خونی است. شبحی، تجلی نوری، صبحی روشن که نمیتوانم آن را بنامم و در شهرها از آن خبری و اثری نیست، درمکانهای شلوغ از آن خبری نیست، در اطاقها از آن خبری نیست، حتی در طی روز از آن اثری نیست. این وحدت با آب و خاک و گیاه بههنگام دمیدن سپیده، این تجلی نور و رنگ و بو، این لحظۀ متعالی استحالۀ شب به روز، این لمحۀ آرامش و سکون که در طی آن خون من با حرکت شیرههای گیاهی درآوندهای درختان و گیاهان هماهنگ میشود، چنان گریزان است که باید خویشتن را به تمامی تسلیم آن کنم و از آگاهی خالی شوم. سبک مثل حبابی باید در درخت و خاک و سپیده حل بشوم. و اگرچنین وحدتی باطبیعت دست بدهد ناگهان همه چیز، همۀ اصوات، همۀ بوها دگرگون می گردد. من جزء مشعر طبیعت نمیشوم. نه. تهی ازآگاهی و از کلمات و از آموختهها، جزئی از طبیعت میشوم که در خود منعکس شده است. صدای حرکت حشرهای، صدای پای مارمولکی، صدای جنبش برگی، صدای بالارفتن شیرۀ گیاهان درآوندها و ساقههایشان، صدای منتشر شدن ذرات خاک در نسیم، صدای آب و حرکت هوا، اصوات ناشنیدنی حشرات درون خاک همه درمن منعکس میشود. درختی میشوم که رشد نامحسوسش در رگهایم میلغزد. برگی میشوم که به لرزش شاخه میرقصد. قاصدکی میشوم که باد ازاین شاخه به آن شاخه و از این بوته به بوتۀ دیگر میراندم. آینهای میشوم که جهان در من منعکس شده است. اکنون ذهن میان آنچه میبیند و آنچه میشنود ارتباطی ایجاد نمیکند. ذهن خالی از کلام است. ذهن بازتاب هستی است. هیچ چیز معنایی ندارد. ذهنم از مرز معنی و ارتباطهای منطقی معنیساز میگذرد و برکهای میشود زلال و هستینما. تنفس من گیاه و خاک میشود. ضربان نبض من، نبضان کل آفرینش در من است. و دریغا که اینهمه دمی بیش نمیپاید. ناگهان صدای فریاد مردی که در جستجوی فرزندش از فراسوی دیوار به گوش میرسد، و یا صدای غوغای اهل خانه که از خواب برخاستهاند، و یا صدای هیاهوی اهالی که درپی کار روزانه از خانهها بیرون میآیند، حضور مرا در دنیای ملموس و پرمشغلۀ پیرامونم بهیادم میآورد و معنی، ارتباط منطقی و کلامی را در ذهنم منفجر میکند. خلسۀ صبحگاهی تمام میشود. باید به سرآب حوض بروم. دست و صورتم را بشویم. به همه سلام کنم و پای سفرۀ صبحانه بنشینم. روزی دیگر و بازیگوشیهای دیگر. نمیبینم. ذهن خو کرده به زندگی روزمره فراموش میکند. تا تصویری دیگر. چندسالهام؟ پشت دیوار یکی از اطاقهای خانه، در باغ ایستادهام. قّدم به پنجرۀ اطاق نمیرسد. از درخت انار کوتاهی که مشرف بر پنجره است بالا میروم. عصر است. خانه خالی است. پنجره به اطاق نشیمن همسایه باز میشود. اینها بخشی از شهرداری را اشغال کردهاند. خانهاشان مثل خانۀ ما در پشت ساختمان اداره است. نمیدانم پدر خانواده چه کاره است. فقط زن و دخترهایش را میشناسم. از پشت پنجره زن را میبینم که زیرپیراهن رکابی بر تن دارد. مویش بر شانهها ریخته است. پستانهایش گرد و برجسته است و چون خم میشود از یقۀ زیر پیراهن بیرون میافتد. نوک پستانها دکمههایی کبود است. شکل هریک به گلابی درشتی میماند. زیرپیراهن نازک و ارغوانی است. زن چراغ اطاق را روشن میکند. نور زرد رنگ دایرۀ کوچک ناف و موی انبوه زیر شکمش را که پردۀ نازک ارغوانی پیراهن بر آن کشیده شده نمایان میکند. چون میچرخد انحنای برجستۀ لنبرها پدیدار میشود. دو لنبر با هر حرکت زن میجنبند. پارچۀ ارغوانی برپوست میلغزد. رانهای صاف وسطبر و کشیده خم میشوند و ساقهای سپید از زیر دامن کوتاه زیرپیراهن نمایان میشود. در تاریک و روشن غروب برای نخستین بار احساسی غریب سراپایم را میآکند. شوقی بینام در تنم بیدار میشود. نیازی ناشناخته به دیدن این اندام عریان احساس می کنم. وجدی برمیجهاندم. یکایک عضلاتم از هم گشوده میشود. میلرزم. حس میکنم شعلهای در وجودم برافروخته شده است که میسوزاندم. چشمهایم تار میشود. نمیدانم چه کنم. از درخت به پائین میپرم. به اطاق پدرم میروم. راست درمیانه اطاق میایستم. چشمم به بطری مشروبی میافتد نهاده برسر طاقچه. لرزان و بیتاب، اسیرن یرویی که تیزابوارسر تا پایم را میخورد، چیزی به زیر پایم میگذارم و دستم را به لبۀ طاقچه میرسانم. بطری را برمیدارم. جانوری در درونم برمیجهد و برمیجهاندم. شوقی غریب میرقصاندم. و راست میشود. درد میگیرد. دردش خوشایند است. از خود بیخود لباسهایم را بیرون میآورم. لخت و بطری در دست در میانه اطاق میایستم. ناگهان در بطری را باز میکنم. مایع بیرنگ را در گلویم میریزم. مزۀ تیز مایع گلویم را میسوزاند و معدهام را بههم میزند. بالا میآورم. دل درد ودل پیچه به خود میآوردم. یکباره به وضع خودم در اطاق واقف میشوم. خود را به پشت درمیرسانم. در را از داخل قفل میکنم. بطری را به زحمت بر سر جایش می گذارم. لباسهایم را میپوشم. اکنون به وجود خود، به جسمم واقف شدهام. حالا میدانم که جایی در درون تنم میل خفتهای پنهان است که تنها با دیدن اندام زن و یا تصور وجود زن دیگری بیدار میشود. احساسی از وحشت و حیرت فلجم می کند. صدای دقهای بر در از جا میجهاندم. شرمزده در را باز میکنم. شگفتا! زن همسایه است و پیراهنی گلدار بر روی زیرپیراهن ارغوانی بر تن کرده است. میخندد. میگوید که چون کسی در خانهامان نیست بهتر است بروم به نزد او و دخترش. پیشاپیش من به راه میافتد. بر خلاف گذشته، حالا پیچ و تاب اندامش را میبینم. حالا میبینم که جوراب به پا ندارد و ساقهای پایش سفید است و انگشتهای پایش ظریف است. وقتی وارد اطاقشان میشوم میکوشم به او نگاه نکنم. دستم را میگیرد. میلرزم. مرا در گوشۀ اطاق مینشاند. به دخترش میگوید برایم چای بیاورد. اسباب خیاطی به دست روبهروی من بر زمین مینشیند. حرف میزند. برای اولین بار صدایش را گوشنواز مییابم. ناچیزترین حرکاتش را میپایم. گردپا برزمین نشسته است. دو زانوی سفیدش پیداست. در زیر پوست شفاف زانوها مویرگهای آبی پخش شدهاند. ساقهای سطبرش به شاخههای قطوردرخت میماند. دستهایش گوشتالو و کوچک است. بر یکی از انگشتها انگشتری فیروزه میدرخشد. بر انگشت دیگر انگشتانۀ فلزی قرار دارد. انگشت میانی سوزن را به زیر پارچه فرو میکند، انگشت انگشتانهدار بر سوزن فشار میآورد و شست و انگشت اشاره سوزن و نخ را بیرون می کشد. ساعد سفیدش بالا و پائین میرود. پیراهن آستین کوتاه موجب میشود که اندکی از برجستگی پستان و حفرۀ زیر بغلش پدیدار شود. یقۀ پیراهن بازاست. سپیدی پنبهای سینه گردن کشیدهاش را درخشان می نماید. لبهایش لطیف است. دماغی کوچک دارد. ابروهایش باریک و سیاه است. گاه سربرمیدارد و بر من مینگرد. نمیتوانم به چشمهایش نگاه کنم. میپرسد چرا چنین گلگون شدهام. می گوید شاید تب دارم. بلند میشود. بهروبه رویم میآید. مینشیند. مچ دستم را میگیرد. بویی از بدنش برمیخیزد که ناآشناست. بویی است که سراپایم را به خارش اندازد. میگوید خیلی داغم. سرش را به جلو میآورد. دستش را بر پیشانیام میگذارد. پستانهایش بر صورتم مماس میشود. دردی توانفرسا کشالۀ رانهایم را سوراخ میکند. ناگهان جلوهای از وجود انسانی بر من آشکار شده است که توانایی مواجهۀ با آن را ندارم. اندام زن شعاعی نافذ میپراکند که تا اعماق جسم نفوذ میکند. بوی زن شامهام را میآزارد. میگوید احتمالاً سرماخوردهام و تبدارم. بیهوش میشوم. نمیدانم. تصویرهایی لاینقطع در خواب و بیداری از ذهنم میگذرد. سرطانوار رشد می کند. بر هر دیدنی و شنیدنی، برهرچه دیدهام و شنیدهام، محیط میشود. گذشته و حال را در خود جذب می کند. و نامفهوم باقی میماند. ابراهیم آشفته از در وارد میشود. من در آستانۀ پنجدری ایستادهام. صدای اذان از مسجد جامع یزد به گوش میرسد. مادرم را دودسته میچسبد. با مشت بر سرش میکوبد. با لگد بر پهلویش میزند. فریاد میکشد. میگوید برو به زن من بگو بیاید. تو زن من نیستی. من خود را بهمیان آن دو پرتاب می کنم. سارا اشک میریزد. تصویرهایی لاینقطع گذران. چه کسی میگوید ابراهیم دیوانه شده است؟ چرا؟ چطور؟ چرا ابراهیم از همه کس میترسد؟ بههمه کس پرخاش میکند؟ تصویرهایی لاینقطع گذران. ابراهیم به خانه میآید. مرا در آغوش میگیرد. میگوید میترسم ترا آزار بدهند. میترسم بفهمند که من اینجا هستم و بیایند و مرا ببرند. میگوید همه را گرفتند. همه را تیرباران کردند. تصویرهایی لاینقطع گذران. پاسبانها ایستادهاند. ابراهیم خردههای نان خشک را با آب دهان خمیر میکند. به دستۀ آبپاش میچسباند. باتقلای بسیار از جا بلند میشود. آبپاش را بهدست من میدهد. فرمان میدهد به باغچه و به گلهایی که نیست آب بدهم. و میخندد. میگوید ملاحظه کنید جناب تیمسار. بنده حتماً همانطور که شما فرمودهاید مجنونم. و نه بنده، بلکه همه آن پانصد تایی که تیربارانشان میفرمایید. تصویرهایی لاینقطع گذران. ابراهیم میترسد. از همه کس میترسد. هر چه دم دستش است را بر سر هر کسی که بخواهد به او نزدیک بشود میکوبد. اما با من مهربان است. مرا در آغوش میگیرد. نوازش میکند. نمیفهمم. حرفهایی را که میزند نمیفهمم. میترسد تحویلش بدهند. فکر میکند همه دست به یکی کردهاند که بگیرندش، شکنجهاش کنند، بکشندش. میگوید فقط به من اعتماد دارد. میگوید آخرین فرزند ابراهیم خلیل هم عزیزترین فرزندش بود. میگوید که باید مخفی بشود. تصویرهایی لاینقطع گذران. صدای پای پاسبانها. صدای ضجۀ مادرم. ابراهیم مرا در بغل میگیرد. از راه پلۀ پشت بام بالا میرویم. میدود. نفسنفس میزند. دو سه پشتبام را طی میکنیم. از دیوارهای مرا و خودش را فرو میاندازد. بهراه پلۀ آب انبار میرسیم. پیرزن در دهانۀ دخمه منتظر است. ابراهیم به من میگوید به خانه برگردم و به هیچ کس نگویم که او کجاست. تصویرهایی لاینقطع گذران. هر روز دزدانه میگریزم و خود را به آب انبار میرسانم. پیرزن بر دهانۀ دخمه مینشیند. اطراف را میپاید. مرا به درون دخمه بالا میکشد. در انتهای نمور دخمه ابراهیم نشسته است. خود را لابهلای لحافی کهنه پیچیده است. منقلی چهارگوش در پیشش نهاده است. مرا درآغوش میگیرد. ریشش صورتم را میخراشد. می گوید درد مفاصل بیچارهاش کرده است. میگوید رماتیسم گرفته است. میگوید خوشحال است که هنوز کسی جایش را پیدا نکرده است. از من میپرسد بیرون چه خبر است. آفتاب چگونه است. مردم چطورند. پاسبانها به خانۀ ما میآیند یا نه. نمیدانم. نمیتوانم بفهمم چطور مخفیگاهش را پیدا کردهاند. تصویرهایی لاینقطع گذران. روزی مادرم مرا به حمام میبرد. لباس نو میپوشاندم. قابلمهای به دستم میدهد. بهراه میافتم. از در آب انبار میگذریم. مادرم میگوید پیرزن بیچاره. گرفتندش. به خیابان میرسیم، ازمیدان امیر چخماق میگذریم. سر فلکۀ پشت بازار وارد بیمارستانی میشویم. وارد اطاقی روشن میشویم. میبینم که ابراهیم بر تختی دراز کشیده است. به مجرد آن که چشمانش به من میافتد نیمخیز میشود. ملافهای را بر روی کندۀ چوبی بزرگی میکشد که سراسر عرض تخت را گرفته است. من ساقهای لاغر او را، استخوانها را، میبینم که از دو حفرۀ کوچک کندۀ بزرگ بیرون آمده است و بر روی آنها میلۀ آهنی قطوری قرار دارد. او را کند و زنجیر کردهاند. چهرهاش با دیدن من به لبخندی روشن میشود. بر پیشانیاش عرق میجوشد. و ناگهان در اصفهانیم. من از مدرسه آمدهام. شب است. پدرم در خانه در پشت منقل نشسته است. چای میخورد و روزنامه میخواند. نمیدانم. تصویرهایی که لاینقطع، در خواب و بیداری از ذهنم میگذرد. سرطانوار رشد میکند. بر هر دیدنی و شنیدنی، بر هر چه دیدهام و شنیدهام، محیط میشود. گذشته و حال را در خود جذب می کند. و نامفهوم باقی میماند. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد بخش پیشین: • شب هول - بخش یازدهم |