رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳۷ | ||
بوسه در تاریکی - ۳۷کوشیار پارسیبدون فکر به او رفتم طرف میز و کمپیوتر را روشن کردم تا کار حرفهای را آغاز کنم. این کار را کردم. دو ستون مقاله و نه صفحه از کتاب تازه. از این نه صفحه راضی نبودم، اما فکر کردم: این نه صفحه بیایند و تخم مرا ببوسند. نرگس و تیمور آمدند. آرامش عمیقی بهم دست داد. وقتی این دوتا نزدیک من باشند، احساس بسیار بسیار خوبی دارم. نرگس سوپ درست کرد، با سبزیجات تازه و گوشت کلهگنجشگی در آن. بعد دو ستون مقالهم را خواند. گفت: «خوب مینویسی. همیشه. اما این دومی خیلی تند و تیزه. عالیه. آدمو میترسونه.» گفتم:"آره، گاهی ترسناک مینویسم. نمیتونم بگم چرا. لازم هم نیس بگم." - من میدونم چرا. لازم نیس بگی. - تو همه چیزو میدونی. شب خوشی گذراندیم. نرگس زود رفت به بستر. خسته بود. چون همهی روز سخت کار کرده بود و هنوز درگیر ماهوارش بود و از این حرفها. پتو انداختم روی او و تیمور. میخواهم عزیزانم در نزدیکی من امن و امان باشند. روزهای بعد انفجار بود و جنگ. روزها نشستم به تماشای تلهویزیون. هیچ حرفی نبود جز جنگ. چیزی نوشته نمیشد جز جنگ. برخی آدمها شروع کردند به احتکار. تو تلهویزیون از یکی پرسیدند:"احتکار یعنی چه؟" فکر کرد، فکر کرد و فکر کرد و گفت:"گوشت، نان، پنیر." دیگر نمیشد خندید. گوشت و نان و پنیر احتکار میکرد. دیوث. گوشت و نان و پنیر. شب دوباره نگاه کردم به تکرار برنامه. گوشت، نان، پنیر. دیگر نخندیدیم. میتوانی به ترس مردم بخندی. نمیتوانی ادامه دهی اما به خندیدن. شاید بهتر باشد همهمان گوشت و نان و پنیر ذخیره کنیم. پیش از آنکه جنگ در بگیرد. و اگر گوشت و نان و پنیر تمام شد، میمیریم. شاید هم پیش از آن. جنگ مثل قرعه و قمار است. شاید جنگ نشود، شاید هم بشود. بگذار برویم به بستر و یکدیگر را در پناه بگیریم. این کار را کردیم. زندگی ادامه پیدا کرد. در میان عر و تیز و عر و گوز و دار دار جنگ و کشتار و انفجار و مرگ. بعد از ظهری رفتم سراغ لیلا تا دعوتاش کنم به آن برنامه. نبود. جندهی غیرقابل اعتماد. کاغذ را انداختم تو صندوق گیتی. به جهنم، یکی هم تو صندوق وحید وفایی. تو راه برگشت به خانه کسی از من امضا خواست. امضا را زدم پشت یکی از دعوتنامههای برنامه. طرف گفت:"ممنون. حتمن مییام. دوس دارم اینجور برنامهها رو." رفتم به پاتوق و دعوتنامهها را گذاشتم رومیزها. احمدجان یکی برداشت و خواند. پرسید:"اون پسره چه مریضی داره؟" - نوشته روش. - خط لاتینی نمیتونم بخونم. - یه جور مریضی عضله. - دردناکه. یکی میشناسم که داره... ولش کن. همه جا افتضاحه. امریکا رو نیگا کن. - آره، قیافهی این جورج بوش دردناکه. انگار او زنه کندولیزا رایس رو فرو کردن تو کونش. دندونای زنه کونشو جر داده. - ای بابا. اوضاع از اینم خرابتره. - به من چه. احمدجان شیرقهوه برسون. بیرون هوا خوب نبود. باد و بوران وبرگریزان. پاییز بود. هاکان آمد تو. از ترکیه برگشته بود و من بسیار خوشحال بودم. خیلی بد خواهد شد اگر یکی از دوستانم برود و در ترکیه بماند. کشور بسیار زیبایی است با فرهنگ غنی و ادبیات عالی و غیره و غیره، اما هاکان بهتر است اینجا بماند. خیلی کارهای خوب از دستاش برمیآید. همین غذاهای خوشمزهش مثلن. بی آن چه میکردیم؟ آمد و نشست:"این اتفاقات دنیا و نقش امریکا رو نمیشه فهمید." گفتم:"خیلی هم خوب میشه فهمید. آدما آدما رو میکشن. ما به چیز دیگهیی عادت نداریم. جالا تعجب کردیم، چون کشوری که خودشو امنترین کشور جهان میدونست با سر افتاده تو چالهی گه. حالا هیشکی امنیت نداره. تو هیچ جای دنیا. بیست ساله دارم اینو میگم." - راس میگی. اگه اسمی از امریکا توش نبود، کسی تعجب نمیکرد. تو ترکیه هم کلی بمبگذاری میشه و آدم میمیره. - مگه تو کشور ما نمیشه؟ نشده؟ آدم نمیکشتن؟ نکشتهن؟ هزارتا جای دیگه تو این دنیای گه. - اما هرگز تو صفحهی اول روزنامهها نمینوشتن. - آهان، این شد رفیق. - فرقی نمیکنه. هرجا باشه بده. - نه. - احمدجان دوتا شیرقهوه بیار. اولین شیرقهوهم را نوشیده بودم. هاکان دعوتنامه را گرفت:"این دیگه چیه؟ اِ... اونجا فوتبال بازی کردهم." - تیم خوبی دارن. - ده خوبیه. این یارو کیه؟ چشه؟ - یه مریضی عضلانی. احمدجان دو شیرقهوه آورد و رو میز گذاشت. اولی را من حساب کردم، دومی را هاکان. دختری آمد تو و رفت جلوی بار نشست. احمد جان شاد و شنگول رفت و کنار او نشست. میتوانست. کس دیگری در کافه نبود که بخواهد خدمت کند. آهسته به هاکان گفتم:"این دختره خیلی پیداش میشه این طرفا. فکر کنم یه چیزی بین اون و احمدجان هس." - آره، تورش کرده. ببین نیشش چه بازه. - میدونی هاکان، این جوون حقشه. عشق آرامش میده. - پس من کی زن زندگیمو میبینم؟ - شاید فردا، شاید پسفردا، شاید هرگز. - آره. سیگار روشن کردم. هاکان هم. شیرقهوهمان را نوشیدیم. این درد که در هر جای جهان هست، در همهی زندگی با من بوده است. وقتی میگویم وقایع را پیشگویی میکنم، معناش این است که تنها خودم میدانم چه پیش خواهد آمد. معلوم است که وقایع تکرار میشوند. ترس من، ترس از تکرار است. این تکرار. جان من مثل جان انسانهای دیگر خالی نمیشود. هیچ چیزی بیرون نمیرود. گذشته هم میماند. دیگر نگاه نمیکنم. کافی است به درون خیره شوم و ببینم چه چیزی دارد پیش میآید. اگر امروز نباشد، روز دیگر هست. این را میگویند نگاه نومیدانه به هستی. یا داری این نگاه را یا نه. امکان ندارد که روزی با گونهی سبکتری از نگاه به هستی جا به جا شود. مدام داغ بدی و خوبی را در خود دارم. اگر خوب خیلی خوب باشد، بدی اندکی سبکتر میشود و شاید من کمتر نومید باشم. اما این خود گونهای امیدواری است که به هیچ روی در من وجود ندارد. چرا خرگوشها دندانهای درشت در دهان دارند؟ تا به وقت خطر تن خودشان را بجوند. بعد بمیرند. با ترسی غیرقابل سنجش و تنهایی بی مرز. فکر نکن که من نمیتوانم همدردی داشته باشم با دردمندان. ناراحت نباشم از ناراحتی دیگران و از یاد ببرم آنچه را که دیگران میخواهند از یاد ببرند. من درد میکشم، ناراحت میشوم و میکوشم از یاد ببرم هر روز گهی را. درد کشیدن و ناراحت شدن برام آسانتر از فراموش کردن است. فراموش کردن نمیتوانم. مدام از خودم میپرسم: ارزش زندگی انسان چیست؟ بیش از یک خرگوش نیست. برای همین: بگذار خرگوشها را نجات دهیم. نگذاریم تا از درد دوزخی رنج ببرند. بگذار احترامشان را داشته باشیم. من بی احساس نیستم. به لیلا هم گفتم که تحمل آدمهای بی احساس را ندارم. به خیلیهای دیگر گفتهام. واژهی بی احساس در نظر من دیگر معنا ندارد. روی این واژه خط کشیدهام. اگر بخواهم جانشینی براش بگزینم، واژهی مبارزه را خواهم گزید. من بی احساس نیستم، مبارزه میکنم. در مبارزه روش خودم را دارم. این را دیگران به سختی میفهمند. آنانی که نوشتههای مرا به دست میگیرند، ارزشاش را ندارند. نوشتههایی که نافهمی خودشان را به رخ میکشد. بی آنکه بفهمندش. من میجنگم و تا پای جان خواهم جنگید با بزرگترین دشمن: حماقت انسانی. جنگ بیگمان مهمتر از پیروزی است، زیرا پیروزی در کار نیست. چهگونه میتوان شکستناپذیر را شکست داد؟ نمیتوان. با اینهمه باید ادامه دهی. این گونه به زندگیت معنا میبخشی. با ادامهی جنگ که میتوانستی از آن کنار بگیری، اما هم آن است که به تو هشدار میدهد که بیهوده به جهان نیامدهای. گهگاهی اما باید در میانهی جنگ استراحت کنی. برای همین است که هجده ساعت روز را با تخمهای بیحس رو کاناپه دراز میکشم. نمیخواهم با کار خودم را بکشم. انسان ضعیفی هستم. نه که به انسانهای قوی حسادت کنم، آنان وجود ندارند. تنها انسانهایی وجود دارند که به شکلی دردناک و آزاردهنده میکوشند تا زنده بمانند. گاهی شکست میخورند، زیرا در روند برزیستی به سادگی زه میزنند و میمیرند. میتوانی فکر کنی که همهی آنان که در سقوط دو برج نیویورک مردند، میتوانستند روزی پیش یا پس به دلیل دیگری بمیرند. همآنگونه که بازماندهگان و نجات یافتهگان میتوانستند جای آنها بمیرند. کسانی در بمبگذاری متروی این یا آن شهر مردند، زیرا آن روز در آن مکان قرار دیدار داشتند. اما هم آنان میتوانستند روز بعد سکته کنند و بمیرند. آنگاه افراد کمتری ناراحت میشدند برای مرگشان. خیلی میگویند و میشنویم: زندگی روزانه پیش میرود. بگذار بیشتر فکر کنیم و رفتار بهتری پیش گیریم. زندگی با درد و رنج هم زندگی است. هاکان گفت:"دیگه چی میخواد پیش بیاد؟" - کسی نمیدونه. - تو چی فکر میکنی؟ - به زودی زندگی روزمره راهشو میگیره. - یعنی چی؟ - یعنی همین امروز و فردا مردم اسهال میگیرن، میگو با سس کچاپ میخورن، همدیگه رو میگان و نیگا میکنن ببینن پست چی براشون آورده. - شاید... آره. گفتی میگو با سس کچاپ، اشتهام باز شد. - یام یام. سیگار کشیدیم. قهوه نوشیدیم. زوجی وارد کافه شد. دعوتنامه را که رو میز بود خواندند و به من نگاه کردند. زن لبخندی زد به من. پاسخ گرفت. یعنی وسط پستانهاش بوی گه خواهد داد؟ دم سوراخ کوناش جوش زده است؟ میگذارد تا از پشت گاییده شود، توسط آن مردک گهی که همراهاش به اینجا آمده؟ فاجعه، همه جا فاجعه. روزی پدربزرگم کنار کپهی آتش گفت:"ما جهان رو نجات میدیم. تا آماده بشه واسه سقوط." جعفر گفت:"همیشه منفی بافی. آخه واسه چی؟" حوری گفت:"اون یارو آخونده رو کشتن. سجادی." گفتم:"ربانی." پدربزرگم گفت:"تو دهنتو ببند عن دماغو. برو به مامانت کمک کن تو ظرف شستن." پدرم ایستاده بود میان گاوها داشت سیگار میکشید. روز بعد دو گاو مردند. بی دلیل. اول صبح مردهشان را تو چراگاه پیدا کردند. چشمهای درشت و باز داشتند. گم شدن، دور شدن، خاموش شدن، زندگی ساکت ننشسته است. در هر ثانیهای روی میدهد. اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون و اکنون. پرسیدم:"چی؟" هاکان گفت:"گفتم اون دختره بد تیکهای نیس ها." همان دختری را میگفت که میگذاشت آن یارو بگایدش. احمدجان موسیقی رومانتیکی گذاشته بود. دختر مورد علاقهش گوش تا گوش نیش باز کرده بود. شاید هوادار این گروه موسیقی بود. گفتم:"نه، بد نیس." - جنده لاشی. - موز تو کونش. - چی؟ - بیاد تخمای منو ماچ کنه. من حالا باس برم یه جایی. بلند شدم. - کجا؟ - یه قرار کاری. یارانه واسه هنرمندا و از این جور گه بازیا. - کجا باس باشی؟ - بخش خدمات فرهنگی شهرداری. - موفق باشی. شاید ببینمت دوباره. - شاید. زدم بیرون. بله، باید به جایی میرفتم. اما کجا؟ به شهرداری که نه. انگار آنجا منتظر من نشستهاند. بهتر بود بمیرند تا روزی به من یارانه بدهند. حق با آنهاست. به هنرمندان نباید یارانه داد. باید لگد زد در کونشان. این حق هنرمندان است. بله، درست است. میرفتم سراغ لیلا. از من خواسته بود که باش بروم ملاقات جمال مقدم. باشد. در راه دیدم که کارگران، کار کابل را تمام کرده بودند. حالا مانده وصل کردن. به زودی با تلفن همراه میتوانیم زیر پلک خودمان را ببینیم. چند تا آدم ایستاده بودند داشتند حرف میزدند. شنیدم که داشتند از انفجار هواپیما میگفتند. زنی گفت:"من دیگه هواپیما سوار نمیشم." زن چاقی که کنار او ایستاده بود، گفت:"اما همهی هواپیماها که بمبگذاری نشده مادر." کسی از من امضا نخواست. مردم سرگرمی دیگری داشتند. من هم. حوصلهی رفتن به ملاقات جمال مقدم را نداشتم. باز بیمارستان. از نظر فن رمان باید مراقب رفتن به بیمارستان باشم. در طول تابستان چند بار به بیمارستان رفتهام. فن رمان در برابر این ماجرا ناتوان است. سیگاری روشن کردم. ترانهای در سر زمزمه میکردم. ترانهای زیبا. نمیدانم یکباره از کجا پیداش شد. چند ماه بود نشنیده بودم. خوانندهی زن صدای عالی دارد. اندوهگین، اما زیبا. نباید دست کم گرفت. پکی به سیگار. شاد بودم از اینکه فرزند ندارم. کودکان هرگز در امنیت رشد نخواهند کرد. هرگز. این را میدانستم. حتا اگر گلولهای به مغزم میخورد، میدانستم. جنگ، بله، بیگمان جنگ. حالا دیگر تردید ندارم. جنگ ادامه خواهد یافت. از دست ما چه برمیآید. اینبار از سلاح هستهای استفاده میکنند. دیگر فرقی ندارد. تمدن آنگونه که ما میشناختیم و به خصوص نمیشناختیم، در اینجا به آخر خواهد رسید. انگشت به دکمه نزدیک میشود. تنها باید منتظر ماند. آنهم حالا که سربازان و ارتشیهای مهم رفته و فراموش شدهاند. میتوانستند راه حل انسانی پیش پا بگذارند آنها. مثل آن سرهنگ افغانی. بزرگترین سرباز وطن که در تصورمان میگنجد. گذاشتم خودکشی کند. چهگونه جرات کردم؟ خوب، راه دیگری نبود. به اندازهی کافی نومید نبودم. فکر میکردم صلح جهانی برای همیشه برجا و برپا خواهد ماند. اما نه، جنگ خواهد آمد. میتوانی تو هوا بو بکشی. وقتاش رسیده. جنگ سوم. یا چهارم جهانی؟ تنها سوسکهای در احتضار میمانند که بعد تعریف کنند. همهی کودکان کشته میشوند. همهی خرگوشان کشته میشوند. هر موجود پاک و بیگناهی از صحنهی روزگار پاک خواهد شد. تبعید به دل غیرقابل زیست زمین، پس از منفجر شدن با دینامیت ِ دوزخ و جان انسان. سلاح اتمی، بله سلاح اتمی خواهد آمد. چرا در این دوران بد زاده شدیم؟ باید کمک بخواهیم، کمکی نیست. باید گوشت و پنیر داشته باشیم. بیشتر آب بنوشیم. باید عقب عقب برویم و تو جنگل برینیم. از محمدآقا سبزی فروش بپرسید که برامان تره فرنگی میفرستد. باید تره فرنگی داشته باشیم. بدون تره فرنگی راه گریز نداریم. گوش دهید به عرعر خر، عر و عر، عر و عر تا صداش، صداشان خفه شود. نه، دیگر عرعر نمیکنند، نه، کارمان تمام است، کارمان تمام است... • بوسه در تاریکی - بخش سی و ششم |