رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳۲ | ||
بوسه در تاریکی - ۳۲کوشیار پارسیسرهنگ افغانی از پشت فرو میکند تو کس فریده، و موفق نمیشود. چون خوب راست نکرده است. فریده خوشاش نمیآید. یک تره فرنگی از پشت فرو میکند تو کس خودش و برو و بیا. سرهنگ تربیت خانوادگی درست و حسابی دارد، دلخور میشود و در کونی میزند به فریده. جنده لاشی. همان روز سرهنگ افغانی خودکشی میکند. نقش او در مقاومت و در کتاب تازهی من برای همیشه به یاد خواهد ماند. ویراستارم میگوید:"نقش این سرهنگ رو تو کتاب تازهت توضیح بده. چون من نمیفهمم هنوز که چه نقشی داشته." میگویم:"گوش کن جنده خانم. با من از معنا و توضیح حرف نزن. این کار خود منه. خوب وایستا جلوم و پستوناتو نشونم بده." همان روز ویراستار میرود پیش ناشر و میخواهد که جایش را بدهد به کس دیگر. ناشر هم بهش خواهد گفت:"تو ویراستار کوشیار پارسی میمونی. همین و تمام. یعنی نشون دادن پستونات به اون این همه مشکله؟ یا که میخوای بری بشی جاروکش فلان اداره؟" ویراستارم میآید و میخواهد پستانهاش را نشان بدهد. اما من حواسم به چیز دیگری است. میگویم:"دارم کتاب تازهمو بازنویسی میکنم، وقتی کارم تموم شد با پستونات یه سر بیا اینجا." با گریه میرود. بازنویسی کتاب البته دروغ است. بازنویسی نمیکنم. بازنویسی کار آدمهای شکست خورده است. شهرام شیرازی کتاباش را نه بار بازنویسی کرده. یوسف حسینی دماغ کارناوالی را ده بار بازنویسی کرده. عوضیها. حالا ببین این ارزشگذاری چهگونه به بیارزشگذاری تبدیل خواهد شد. رو دوچرخهی ورزش برای کم کردن وزن سوار نمیشوم. مال مادربزرگ زنم است. این دوچرخه بدون کیلومترشمار به چه دردی میخورد؟ به زودی برش میگردانم به مادربزرگش تا خودش براند. به درد او بیشتر خواهد خورد. هشتاد و یکساله است. و من هنوز چهل و چهار نشدهام. معماست برام که چهگونه پاش را به پدال میرساند. جنگی از سر گذرانده جانانه. از این هم سربلند بیرون خواهد آمد. مثل بمبافکن قوی است. ته سیگار را پرت کردم. سیگاری روشن کردم. بهتر بود کار نه تا پنج انتخاب میکردم. آن وقت لازم نبود این همه احمقانه تو خیابان باشم. میرفتم سر کار. بله، اما چه کاری؟ چه کاری میتوانم؟ هیچ. حسابداری نمیتوانم، بانکداری نمیتوانم، فروشندهگی نمیتوانم، جراحی نمیتوانم، پژوهش، جاسوسی، عملهگی، تدریس، کابلگذاری، سیمکشی، دعانویسی، کشف شیمیایی، حکم تبرئه دادن، آتشنشانی، رنگرزی، جوشکاری، طراحی. یک صفر به تمام معنا هستم من. اگر نمیتوانستم با نوشتن احمقانه پول در بیاورم، قادر نبودم خانوادهام را بگردانم. پس کی رشد میکنم و احساس مسئولیت؟ هنر برای کسانی است که وقت آزاد زیاد دارند. منظور اینکه هنر تو را از خیابان به درون بکشاند، در حالیکه مرا میراند به خیابان. خوب است که باران نمیبارد، وگرنه خیس میشدم. مگر آنکه بروم داخل کافهای و خودم را پنهان کنم از شر باران. از صحنهی کافهای بدم میآید، حتا اگر پناهگاه بشود. در خیابان به فکرم رسید – یکباره- که هرگز شغل دیگری نخواهم داشت و برای همیشه به نوشتن خواهم پرداخت. مثل خرما بر نخیل. چیدن مارماهی محال است. تیم کشور ما به جام جهانی نمیرود. فاجعه است؟ نوشتههای ورزشیام را در روزنامهی آخرین خبر بخوانید. من به کار ادامه میدهم. بیکار نمینشینم. من کوسهماهی در زیر پوست نویسندهام. فرنام رفیع چه میگوید. او راه حلی خواهد داشت. آیا او جنایتکار موجود در ما را از پشت سر گیر خواهد انداخت؟ فرنام رفیع همزاد من است. در قسمت اول ماجراجوییهاش، فرنام رفیع و قاتل ترسو، به جست و جوی خودش میرود. وظیفهی من به عنوان نویسنده این است که او را در جست و جویش کمک کنم. امیدوارم کار به خوبی پیش برود. من طرفدار پر و پا قرص سمبلکاری و ماستمالی هستم. دلم میخواهد داستانهای فرنام رفیع را در شرایط دههی پنجاه بنویسم. دههی طلایی. زمانی که برف هنوز تازه بود و بوی خوش داشت. زمانی که زنان کمتر در مورد خودشان تردید میکردند. رسانهها محتوایی داشتند و آجان پلیس مثل امروز سگ نبود، جز اینکه با باتون چنان تو را میکوبید که کلیههات از تو کونات بزنند بیرون. چون بد نگاهاش کرده بودی و این توهین بود به جاکش بزرگ، شاهنشاه کبیر بدون ب البته. وحید لولیوش قهرمان شنودگان رادیو بود. عمویم که خودکشی کرد، هنوز زنده بود. با عمهام میرقصید. گیتا، زن همسایهمان مادربزرگ شد. مادر و پدرم خوشبخت بودند. آهان، گیتا هفتیمن نوهش به دنیا آمد. در سالهای هفتاد پدرم بیوه شد و گیتا بیوه شد و حالا در دههی تازه که تازهگیش را از دست داده، در جامعهای زندگی میکنیم که بیست سال همسایهایم، اما صد کلمه هم میان ما رد و بدل نشده. امیدوارم همهشان نود و نه ساله یا پیرتر بشوند و برای هم لقمه درست کنند و در دهان یکدیگر بگذارند. چه زمانهای پشت سر گذاشتیم. بیهوده نیست که فرنام رفیع دوران شکوه را در آن زمانه طی میکند. با آن دهان زیبا و موتوسیکلت خوب و چشمهایی که همه چیز میبیند و هیچ نشانهای در او نیست که زمانی نابینا شود. قفل تازهای کار گذاشته بودند رو در خانهی لیلا. زنگ زدم. نهخیر، باز نکرد. این زنک چه مرگش است؟ دوباره زنگ زدم. جواب نیامد. خسته، خسته، خسته، خیلی خسته. خوابیدن در بستری پر از گل سرخ، با موسیقی آرام در پسزمینه. از گروهی که کسی قدرش را نمیداند. آرام میگیرم. نه کاملن، اما همین هم برای من کافی است. بار سوم زنگ زدم. لیلا نبود. شاید هم بود و نمیخواست باز کند. اینجور پتیارهها از این کارها میکنند. خودپسندی پتیارهای از پولدارها. شاید رفته تنیس یا گلف. به نظر پس از پسرهای آدمهای حرامزادهی پولدار، دخترهاشان هم به تنیس و گلف گرایش پیدا کردهاند. تنها گلف بازی که شخصن میشناسم، حسن است. و مریم. اینها میتوانند شاد باشند که دوست نزدیک من هستند. حسن شاد باشد از زن خوش شکل و هیکلی که دارد. وگرنه کارش ساخته است. به گلف بازها باید درس داد. با مشت تو پوزهشان. کیسهی پر چرک و گه موند بالا. با آن کیسهی چماق و دویست تا توپ. با پول آن میشود یک روستا در افریقا آباد کرد و شش ماه به مردمش غذا داد. دیوثها. نباید بمانی و به در زدن و زنگ زدن ادامه دهی. میخواستم بروم که در باز شد و رعنا وفایی پیداش شد. بهش اعتنا نکردم و پا گذاشتم در چارچوب و گفتم:"ممنون آبجی." دیدم ابروهاش را داد بالا و لبها را به هم فشرد و گفت:"تو یه آدم بدجنس و بیشخصیتی هستی." گفتم:"تردیدی نیس." - من فراموش نکردم که صحبت قبلیمونو چه جوری تموم کردی. گفتم:"من هم فراموش نکردهم. خوانندهها هم. دستکم یه چندتایی از اونا. منظورم اینه که نذار حالا اینجا دوباره تکرارش کنیم. بذار اصن فراموش کنیم. خیلی احمقانه بود. شوخی بود. نمیخواستم اذیت بشی. به خصوص تو یکی." یخاش باز شد. به این زودی. کمبود همبستگی در زندگی و خوشحال از هر شکل توجه. مثل کبرا، مثل این و آن و این و آن و این و آن و این یکی و آن یکی. - شوخی؟ - آره، شوخی. بابات چهتوره؟ - چهجوری میخواستی باشه؟ دوباره خوبه، بعد بد میشه. همچی رو به راه نیس. من سعی میکنم کمکش کنم. در حد خودم. یه کلام تشکر هم نمیکنه. - آدم آشغالیه. - آره، متاسفانه. - از اون پدر و این دختر. تو واقعن زن دلچسبی هستی. - اینجوری فکر میکنی؟ - آره. زیبا هم هستی. دارم فکر میکنم اگه یه موز تو کون داشته باشی چه شکلی میشی. - چی؟ - منظورم این بود که اگه موهاتو کوتاه کنی... دست کشید به موهاش. "فکر میکنی کوتاه بهتر میشه؟" با عشوه گفت. بله، عشوه. - آره. کوتاه بهتر بهت مییاد. - امتحان میکنم. - میدونی باس کجا بری؟ سلمونی یوسف. سراغ آمنه رو بگیر. اونجا کار میکنه. بااستعداده. جایزهی اول مسابقهی موکوتاه کنی در شرق درکستان رو برده. - جدی؟ آمنهس اسمش؟ موهای تو رو هم میزنه؟ - اگه لازم باشه. ببین موهام چه سالم و براقه. آمنه جادو میکنه با مو. - امتحان میکنم. ممنون از توصیهت. - خواهش میکنم. حالا میرم پیش لیلا. - اِ... به امید دیدار. - به امید دیدار. یادت نره ها، آمنه، تو سلمونی یوسف. در را پشت سر خودم بستم و رفتم بالا. برای اطمینان کوبیدم به در خانهی لیلا. مطمئن که نمیتوانی باشی. تو راهرو نشستم به انتظار. سیگاری روشن کردم. این آمنه مگر تنها موی مردها را نمیزد؟ مسالهای نیست. این رعنا هم مثل مردهاست. با اندکی شکل زنانه. باقی، مردی است درشت و سالم. آمنه دارد موی لیلا را میزند. دوتایی برهنهاند. آمنه از تماشای تصویر لیلا در آینه هیجانزده شده. لیلا پاها از هم باز کرده و نوک زبان به لبها میمالد. آمنه طاقت نمیآورد. قیچی و شانه را پرت میکند، صندلی را که لیلا روش نشسته، صد و هشتاد درجه میچرخاند، زانو میزند، صورت را میبرد میان پاهای لیلا. اولین بار است که کس زنی را میچشد، اما با اعتماد به نفس این کار را میکند. اعتماد به نفسی که لیلای حشری به آمنه داده. لیلا چنگ میزند تو موهای آمنه و صورتاش را بیشتر فشار میدهد به میان پا. آمنه از درد و هیجان جیغ میکشد، چوچ لیلا را میمکد و انگشت فرو میکند به کس خودش. کمی شق کردم. به جنگ داخلی لیبریا فکر کردم تا این یارو خوابید. سربازی بچهای را از بغل مادر میکشد بیرون و پرت میکند رو زمین و با سرنیزه سوراخ سوراخاش میکند. بعد شلیک میکند به پیشانی مادر که دارد جیغ میکشد. دری باز شد. گهات بزنند. وحید وفایی بود. چند قدمی آمد و ایستاد. با صدای آرام صدای قورباغه درآوردم. قورقور...قورقور...قورقور...قورقور... بعد صدام را آوردم پایین. ترسخورده پرسید:"رزیتا تویی؟" انگار رزیتا هم ادای قورباغه درمیآورد. آن دخترک میتواند دیوانه باشد، اما فکر نکنم به این راحتی ادای قورباغه دربیاورد. تازه، قورقور به زبان فیلیپینی باید صدای دیگری باشد. کوک کواک یا کوفت کوفت یا واه واه. - قورقور... قورقور...قورقور... مردک احمق پرسید:"کی اونجاس؟" میتوانستم بگویم"پخ! سهراب محمودی." اما نگفتم. چند بار این وحید وفایی را پخ کردهام. تکرار نمیکنم. تکرار در کار من نیست. گاهی به تکرار میافتم که این روش کار من است، اما گاهی هم نیست. رشته را نباید از دست داد. بسته به حال خودم. اما "پخ! سهراب محمودی" گفتن به وحید وفایی؟ حال و حوصلهش را نداشتم. فکر کن دوباره زنگ بزند به پلیس. به اندازهی کافی صحنهی پلیسی داشتهام، بدون تردید باز هم خواهد آمد. با این حال به قورقور ادامه دادم. آهستهتر از پیش. وحید وفایی برگشت به خانه. خوب، این هم گورش را گم کرد. مرتیکهی پفیوز درجه یک. چه کسی باعث شده که دخترش آنهمه بدبخت باشد. خود او. به خصوص دختر او که پرندهی خوشگلی است به نام رعنا. پرندهی خوشگل؟ خوب اردک یا غاز. اینها هم زیبا هستند. دیروز نرگس میگو پخته بود، خوشمزه. بعد دامپزشک آمد خانهمان، چون تیمور چند وقتی است خارش دارد. دامپزشک حیوانک را قشنگ معاینه کرد و گفت که خودش رفع خواهد شد. خبر خوشی بود. ازش تشکر کردیم و پولش را دادیم. بعد که دیروقت شب شده بود، من و نرگس محبوب من خسته بودیم. تیمور هم خسته بود، چون دامپزشک را که میبیند میترسد. نرگس و تیمور رفتند بخوابند و من قسمت اول سریال پلیسی را در تلهویزیون دیدم. بعد چند صفحه از کتاب تازه را نوشتم و شب را با تماشای چند قسمت از سریال دیگری درتلهویزیون به پایان بردم. آنجا که جری با بازیگر معروف راگبی رفیق میشود، اما این رفاقت دوام ندارد و جرج با دختر زشت کارمند اداره دوست میشود و نمیگذارد او کارش را از دست بدهد. بعد هم چند صفحه از رمان شهرام شیرازی را خواندم که به تازگی شایع شده جایزهی پولیتزر گرفته. مردک پفیوز الاغ. هنوز در راهروی خانهی لیلا بودم. چه ساعتی بود، نمیدانستم. ساعت مچیم خراب شده. شبها که میخواهم بخوابم، ساعت و عینک را میگذارم رو قفسهای زیر پاتختی. هفتهی پیش نرگس از کشوی پاتختی قوطی کرم روز را برداشت که از دست نازش افتاد رو ساعت و شیشهاش را شکست. نرگس، بعد به من گفت. ترسیده بود که از صدا بیدار شوم. که نشدم. بعدش هم ترسیده بود که عصبانی شوم، چون ساعت گرانقیمت هوگو بوس بود. که نشدم. گور پدر هوگو بوس. بعد از ظهر که بیدار شدم، زیر ساعت شکسته یادداشتی پیدا کردم "عصبانی نشو. کرم روز من افتاد روش. میبرمش ساعتسازی." فوری بهش زنگ زدم:"عصبانی نشدم عزیز دلم. ساعته دیگه. میبینمت. دوست دارم. به تیمور سلام برسون. نوک پستوناتو میبوسم." چند وقتی طول میکشد تا ساعت را بگیرم. باید بفرستند کارخانه. فکر کردم بیندازماش دور و به جاش بروم به مغازهی ساعت کیلویی و یک دویست سیصد گرم ساعت برای خودم بخرم. که نکردم. میخواهم همان هوگو بوس را داشته باشم. اگر فردا حاضر نباشد، فاجعه نیست. صبور هستم. همانگونه که میدانید. خودم را بدون ساعت برهنه میبینم. نمیدانم چه ساعتی است. اما به زودی همه چیز برمیگردد سر جای اول. بله، بگذار به زودی همه چیز برگردد سر جاش. ته سیگار را انداختم دور. رو زمین. سیگار دیگری روشن کردم. لیلا و آمنه به ارگاسم رسیدند. دوباره لباس پوشیدند. آمنه دلش باز میخواست، اما لیلا باید میرفت گلف بازی کند. بروم و در خانهی گیتی را بزنم؟ بله، جالب است. زدن در خانهی دو دیوانه: گیتی و رزیتا. بلند شدم و خودم را کشاندم طرف خانهی گیتی. بلند نزن که وحید وفایی بشنود. آرام کوبیدم. یک بار، دو بار، سه بار. بار دیگر. گوش گذاشتم به در. چیزی شنیده نشد. بله، کسی آن پایین داشت زنگ خانهی گیتی را میزد. دوباره، دوباره. از پله رفتم پایین. در را باز کردم. زن پیری ایستاده بود. "سلام خانم. چیکار میتونم بکنم واسهتون؟" با دقت براندازم کرد:"اومدهم دیدن دخترم. اما گمونم خونه نیس. یا نمیخواد درو وا کنه. اولین بارش که نیس..." - گیتی خانم رو میگین؟ دوباره با دقت براندازم کرد:"آره." - نه، حتمن خونه نیس. این روزا زیاد میره بیرون. با رزیتا. خوبه واسهشون. دوتایی زیاد تو خونه موندن. شما مادرش هستین؟ - آره. منو میشناسین؟ - گیتی خانم خیلی راجع به شما حرف میزنه. - جدی میگین؟ - آره... میدونین؟ تشریف بیارین بالا. با هم منتظر میمونیم. شما منتظر دخترتون و من منتظر لیلا؛ همسایهش. اونم خونه نیس. یه ذره منتظر موندم و حالا میخواستم برم. اما شما که هستین نمیرم. با هم گپ میزنیم. میتونم یه کم دیگه منتظر بمونم. خیلی وقت پیش بود که این همه زر و ور زیادی از دهان خودم نشنیده بودم. گفت:"باشه." رفتیم بالا. نفس زنان پرسید:"اگه لیلا خونه نیس، کی شما رو تو خونه راه داد؟" این زنهای چاق هم از اولین پله به نفس نفس میافتند. گفتم:"رعنا وفایی. داشتم زنگ میزدم که درو باز کرد." - آهان، دختر آقای وفایی. ندیدمش، اما میدونم یه دختر داره. اسمش رعناس. • بوسه در تاریکی - بخش سی و یکم |