رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳۰ | ||
بوسه در تاریکی - ۳۰کوشیار پارسیاینجا چه میکردم. تو ماشین پلیس. این اوضاع هیچ ربطی به من نداشت. واقعیت این بود که واقعیت عادت شده، داشت به جلوهای از توهم تبدیل میشد. هیچ چیزی از گوشت و خون در آن نبود. گوشت و خون نداشت. رنگ نداشت. بوی قصابخانه داشت. سر درد بود، درد گردن بود، و همهی آنچه که تو بهش مبتلا میشوی در چشماندازی معلق و باژگون. آنچه لازم داریم چاه عمیقی است تا همه چیزی را دروناش بیندازیم. این که تو اینجا هستی و نه جای دیگر، چه کسی مسئول است. چه کسی پاسخگو است؟ علتها را دستکم میگیریم. علت پیش آمدن اوضاعی چنین. آهسته آهسته و به آسانی حتا ادعا میشود که دیگر علتی وجود ندارد. علت و معلول از یکدیگر بیگانه شدهاند. بیگانهگی شده است وسیلهی ارتباط. همگونی را تنها در خیال میتوان یافت – که اشتباه است- و خیال از هر سو به پس رانده میشود، چون مدرن نیست و متعلق به زمان اکنون نیست. کسی که بخواهد راهاش را پیدا کند، باید به زمان توقف گردن نهد. انگار اپرا است. کسی نمیتواند بخواند. روایت تخمی است. تماشاگران به خانه رفتهاند، به تماشای اپرا در تلهویزیون و خوابشان گرفته است. در رویای هیچ کسی خرگوش را نجات نمیدهند از کارد تیز بزرگ. خون شده است آب لبو. ارزش مرگ تنها در این است که برای مردهدار و مرده خوار و صاحب گورستان درآمد دارد. دلم میخواست به اغما میرفتم. گفتم:"باقی سادهس. ماشین ترمز میکنه، قایق سر میخوره به جلو، میزنه به موتور سواره و اونو میندازه. هیشکی تند نمیروند، به علایم رانندگی بی توجهی نمیکرد. کار آدمیزاده دیگه. چی میخوای دیگه؟ یه تصادف که تنها واسه رسانهها میتونه مهم باشه. تازه هنوز خبرشو نداده، کهنه میشه. حرف دیگهیی ندارم." گراز تنها چند جمله نوشته بود. خیس عرق بود. "آهان، یه چیز دیگه بگم. لازم نیس یادداشت کنی. این کلاه پلیس کشف پارسیان نیس. خوشحالم که اینجا، این سوء تفاهم رو هم رفع میکنم." گراز گفت:"دارم از دس این مرد دیوونه میشم." منوچ گفت:"آره، حالش امروز خوش نیس." رو به من گفت:"کوشیار، بهتره بری استراحت کنی." گفتم:"اینو دکترای بی نام و نشون تصمیم میگیرن." گراز گفت:"برو بیرون. اون یارو رو بفرست بیاد." تو چشمهاش نگاه کردم و پرسیدم:"اسمت چیه سرکار؟" - واسه چی میپرسی؟ ادامه دادم به نگاه تو چشمهاش. مثل آدمکشی که در چشمان قربانی، تا تصمیم بگیرد او را مثل موش له کند و بیندازد تو چاه. که له شده است، اما از سر ترحم برای تحمل درد کمتر پرت میشود تو چاه. نه، آدمکش از نفرت تصمیم میگیرد نگاه کند و نجات ندهد. گفتم:"همین جوری." - استوار انصاری. منوچ گفت:"جواد انصاری. " از ماشین آمدم بیرون. به دوستار قایق گفتم:"نوبت توئه الیاس." - از کجا میدونی؟ اسم منو از کجا میدونستی؟ - یه شگرد ادبیه. تازه من پیشگو هم هستم. - عجیبه. یوسف گفت:"چهقد طول کشید." سیگاری روشن کردم:"این دیوثا نیگرم داشتن. احمقای کودن. به خصوص اون یارو انصاری. فکر کنم کارش ساختهس؛ زنش بهش خیانت میکنه. بچه نوزادش بیماری قلبی داره. سگ شکاریش پاچهی یکی از همسایههاشو گاز گرفته. پرونده تو جریانه. یارو بدبخته." - بریم پیش لیلا حالا. تو آدرسشو میدونی. - آره. سیگارم را پرت کردم. وقتی بخواهی به سفر دور و دراز بروی، دچار چنین دردسری میشوی. میتوانم سیگارم را تا آخر بکشم، اما حالا باید کلاه به سر میگذاشتم. نیمه کشیدم. بوئل را روشن کردم و راندم سوی خانهی لیلا. جلوی خانه ایستادم و ماندم تا یوسف برسد. گفتم:"تو زنگ بزن." زد. - کیه؟ - کارآگاه رحمانی خانوم. کنارش زدم و گفتم:"و کوشیار پارسی. جمال مقدم تصادف کرده. بردنش بیمارستان. زود بیا پایین." رو به یوسف رحمانی گفتم:"زیاد پیچ و تابش نده. واقعیت تلخ رو باس زود گفت." لیلا پریده رنگ آمد پایین. فوری. کاپشن به تن داشت. پرسید:"چی شده؟" به رحمانی محل نگذاشت که متوجه شدم حالاش گرفته شد. تلگرافی براش گفتم چه پیش آمده، بعد گفتم:"ایشون کارآگاه رحمانی. گمونم همدیگه رو بشناسین. تو رو میرسونه بیمارستان. من با موتور مییام. آقا یوسف، بفرمایین." گفت:"باشه." جالب بود که گوش به فرمان بود. اگر نبود، سر و جمجمهش را له میکردم. با لیلا، که به رغم رنگ پریدگی آرام بود، رفت. پشت گالانت راه افتادم. تو فلکه، بارکش جرثقیلدار آمده بود و داشت یاکا را جمع و جور میکرد که ببرد. متوجه شدم که لیلا به یوسف چیزی گفت. او نگه داشت. لیلا پیاده شد. یوسف رحمانی بعد از آنکه کارتش را نشان راننده داد، چیزی به او گفت. مرد کیسه و کوله را از یاکا جدا کرد و به او داد. یوسف گذاشتشان تو صندوق عقب گالانت. یوسف و لیلا دوباره سوار شدند. تو ماشین پلیس، گراز و منوچ هنوز با دیوانه قایقی مشغول بودند و قایق هنوز افتاده بود وسط خیابان. راندیم و رد شدیم. بدون بوئل چه هستم من؟ مردی که موتوسیکلت ندارد. هوس سیگار داشتم. چه کسچرخی داشتم میزدم. زندگی چه خسته کننده میتواند باشد. اگر جمال مقدم بمیرد چی؟ چه گونه باید عزای کسی را بگیری که سرسوزنی باش رابطه نداری. جنیفر آنیستون دارد با نوک زبان سوراخ کون شاعرهای را لیس میزند که سر پیری تن خودش را کشف کرده و شروع کرده به کون دادن. رو موتور و در حال راندن هم خیالات به سرم میزند. از همه نوع. مواظب باش. اتوبوس دارد میآید. به چابکی کشیدم کنار و از پشت گالانت به راندن ادامه دادم. یوسف داشت با لیلا لاس میزد. پرچانهگی نمیکرد. فکرش را بکن که جمال مقدم بمیرد و لیلا با یوسف رحمانی رابطه پیدا کند و از من نظر بخواهد. تایید خواهم کرد؟ معلوم است که نه. بهش میگویم: لیلا، به جان خودت این یارو کونیه. اینا زناشونو کتک میزنن. به مشروب خوری میافتن. کار قاچاق مواد مخدر میکنن. موادی که مصادره کردهن. از موادفروشای تازه کار. اینا موجودات بی احساسیان لیلا. اگه یه نوع بشری وجود داشته باشه که تحملشو ندارم همین آدمای بیاحساسن. گرچه میگن یا ایراد میگیرن که خودم هم اینجوریام. اینجوری نیس. اگه یه نویسنده به این زبان وجود داشته باشه که بی احساس نیس، خود خودم هستم. احمد وکیلی بی احساسه. بی استعداد و بی احساس. میبینم که داری تو دلت میگی اسماعیل نادری چی؟ و شهرام شیرازی؟ تو گوشم داری میگی. میگم اونا بهتره برن لبو بفروشن. بعدشم خودم دستامو میکنم زیر بلوزت و شروع میکنم به مالوندن تا نوک پستونات حسابی سفت میشن. بعدشم کسات خود به خود از آسمون میافته پایین، رو دهن من. و غیره و غیره. این یارو رحمانی رو ول کن و بشو مِترِس خودم. این سرنوشت توئه که من برات نقش زدم. من عوض کنندهی سرنوشتهام. من میگم که زندگی بعضی آدما چه جوری باس باشه. یادت نره که من امپراتور خرگوشام. راه بندان بود. میتوانستم آرام از میان ماشینها برانم، اما پشت سر رحمانی ماندم. با هم میرویم بیرون و با هم به خانه برمیگردیم. چه هوایی بود؟ یادم نیست. دفتر یادداشت ناپیدا چیزی نگفته. "هنوز گرم است، نه به گرمای چند ساعت پیش." برای من که خوب است. با این لباس چرمی، دستکش و کلاه که عرق از هفت چاکات راه بگیرد. هفتچاک هم کلمهی احمقانهای است. من کم به کار میبرم. مثل "در رابطه با"، "از این سو"، "از آن سو." آنجا، آن سوی خیابان. بلند، با موهای بلند، پستان درشت و ساقهای تراشیده زیر پیراهن نازک. بله، برای او آدم حاضر است پول خرج کند تا کیرش را فرو کند تو غلاف آن پتیاره و هی برو و بیا، برو و بیا، خلاصه بگاید و کاندوم را پر کند از آب حیات. کاندوم همراه ندارم. دادماش به موسسه خیریهی مبارزه با ایدز در افریقا. نظر شخصیم دربارهی افریقا چیست؟ به نظرم قارهی پوسیدهای است. امید زیادی بهش نیست. دلم نمیخواهد به هیچ وجهی آنجا زندگی کنم. سفر نمیروم. تو همسایهگی خودم رقاص باران دارم. در ضمن. در افریقا اسب مسابقه نیست. بوئل هم نیست. تفریح نیست. دلم نمیخواهد به جایی بروم. نه افریقا و نه امریکا. اقیانوسیه، اروپا، شمالی، غربی، شرقی. جهنم دره. گاهی نمیتوانی کاری بکنی. این را برای لیلا میکنم. میخواهم در کنار لیلا باشم وقتی اندوهگین است. گرچه حالا هم هست. سیگار روشن نکردم. گاهی قابل درک نیست که زنی به خاطر بلایی که به سر مردی آمده، غمگین میشود. درک نمیکنم که چنان زنی چهگونه آن مرد را تحمل میکرده است. مرد غیرقابل تحمل دل به هم زن. مثل پرویز داوودی و جمال مقدم. زنانی که من دلم میخواهد کسشان را بلیسم، میگذارند به دست چنان مردی گاییده شوند. مثل لیلا و ایرن. تجربهی این زنان با این مردان هیچ خوب نیست. پول و اعتماد به نفس زن را میدزدند و او را میکشانند به بیمارستان تا وقت و توانشان را به شکل ضد تولید – از نظر اقتصادی و احساسی- به کار برند. در ملاقات از بیمار. زنان موجودات پر از تردیدی میمانند و از ترس کسانی میگزینند که براشان مضرند. وقتاش رسیده که لیلا را سر عقل بیاورم تا جمال مقدم را ول کند. آسان نخواهد بود. اول لیلا خواهد پرسید که چرا تا حالا گفتهام جمال مقدم مرد مناسبی برای اوست. دوم اینکه خواهد گفت با جمال خواهد ماند، زیرا خیلی غیرمسئولانه است که مرد مریض را در این حال ول کنی. راه بیمارستان ادامه دارد. دیگر دارم کفری میشوم. با این عوض کردن دنده یک به دو و دوباره یک. کلی بنزین حرام میکنی که هر روز دارد گرانتر میشود. این پیادهها هم که آدم را بیشتر کفری میکنند. همه میلولند وسط ماشینها. فکر میکنند بخشی از رفت و آمد شهر به حساب میآیند. باید دندان رو جگر بگذارم و نزنم بهشان، با آن حالت مسخرهشان که هم شجاعت دارد و هم ترس. دوچرخه سواری گذشت از کنارم. بزنم بهش؟ دوچرخه سواری کار ابلهان است. دست آخر وارد پارکینگ زیرزمینی شدیم. زدم کنار میتسوبیشی گالانت. کلاه را برداشتم و دستکشها را از دست بیرون کشیدم و سیگاری روشن کردم. از لیلا پرسیدم:"حالت چهتوره؟" - خوبه. آقا یوسف گفت که حال جمال زیاد بد نیس. یوسف رحمانی از کجا میداند؟ و چرا لیلا این حیوان را که برای دومین بار دیده، به اسم کوچک صدا میزند؟ نفرت دارم از زنانی که بسیار زودتر از آنچه لازم است به مردانی مثل رحمانی نزدیک میشوند. گفتم:"یوسف حالیشه." رحمانی گفت:"آره. پشت سر من بیا." این یارو را ببین حالا. از پشت سر او بروم. نه که اعتراض داشته باشم. تو این بیمارستان پیداکردن راه برام آسان نیست. به خصوص وقت برگشت که از این پارکینگ باید بیرون بیایم. پشت سر رحمانی رفتیم. لیلا گفت:"ممنون که اومدی." گفتم:"منو که میشناسی. واسه تو اگه همه کاری نکنم خیلی کارا میکنم." لبخند زد. کسی با دست گچگرفته ازم امضا خواست. چرا نه. رد کردن تقاضای امضا برام آسان نخواهد بود. نوشتن رو گچ آسان نیست. رحمانی و لیلا عصبی شده بودند. دست آخر توانستم با خودکار روی گچ چیزی بکشم که شبیه امضای سال هفتاد و سه یا هفتاد و چهار بود. خودم هم نمیتوانستم با اطمینان بگویم کدام. معلول عوضی گفت:"ممنون." گفتم:"خواهش میکنم. با کمال میل." انگار برام زحمتی نداشت. راهمان را گرفتیم و رفتیم. ده دقیقه بعد تو سالن انتظار بخش فوریتهای پزشکی بودیم. پرستاری گفته بود که ما را در جریان حال جمال مقدم خواهد گذاشت. خیلی وقت نبود که رسیده بود و پزشکها داشتند روش کار میکردند. آنجا نشسته بودیم. در سالن انتظار، پر از آشغال، عوضی و حرامزاده. من تنها روشنفکر بورژوای موجود در آنجا بودم. رحمانی که آجان آشغال کونی حقه باز قاچاقفروش دیوث بود و لیلا هم شبیه همان جانوری که نمیخواست باشد. باید از آنجا میرفتم. گفتم:"باس برم پیش دکتر خودم یه چیزی بپرسم." لیلا پرسید:"برمیگردی؟" - معلومه که برمیگردم. زنک مستی گفت:"کوشیار پارسی، میتونی یه کم مهربونتر با این دختر حرف بزنی." گفتم:"باشه خانم." گفت:"حالا شد." رحمانی زد زیر خنده. من از چند راهرو گذشتم، چند بالابر سوار و پیاده شدم تا به یک پیشخان رسیدم. با کلاه زیر بغل و کوله به پشت. گفتم:"سلام کبرا." وحشت کرد:"دیگه اومدی اینجا چیکار؟" - دیگه یا دوباره؟ چند هفته، نه چند ماهه که گذارم به اینجا نیفتاده. از دیدن من خوشحال نشدی؟ پاسخ نداد. شروع کردن به وررفتن با تخته کلید کمپیوتر. آدمهایی در رفت و آمد بودند و او احساس امنیت داشت. گفتم:"میبینم اون انگشتر زشت رو انداختی دور." دست از تایپ برداشت، به دستاش نگاه کرد، سرخ شد و گفت:"دور ننداختم. امروز انگشت نکردم. هر روز یکی میکنم دستم." - ممنون از دادن اطلاعات شخصی. تو چشمهام نگاه کرد:"از جون من چی میخوای؟" و سرش را انداخت پایین. - گاهگاهی دوس دارم ببینمت. خودت میدونی که به نظر من زن جذابی هستی. - راس نمیگی. واسه همین ازت دلخورم. تو دروغ میگی. - میدونی این حرفت خیلی دردناکه؟ واسه چی اینو میگی؟ از کجا میدونی من دروغگو هستم؟ - تو روزنومه خوندم. - کبرا، کبرا، کبرا خانم، کبرا جان، صدای خودتو میشنفی که چی میگی؟ خانم تو روزنومه خونده. تو که زن احمقی نیستی. تو که از اون آدما نیستی که چون تو روزنومه خونده، منو دروغگو بدونه. یا هستی؟ گفت:"نه، راستش نه. نمیدونم چرا اینو گفتم... شاید اصلن دروغگو نیستی." - اصلن. - اما کارات واسهم عجیبه. ازت میترسم. - آخرین کاری که بکنم ترسوندن یه زنه کبرا خانم. اگه کتابامو خونده بودی اینو میدونستی. - من کتابای تو رو نمیخونم. کتاب هیشکی رو نمیخونم. وقت ندارم. کارای دیگه دارم. - میفهمم. حالا میشه دوست باشیم کبرا خانم؟ دستم را بردم جلو. تردید کرد. دست دراز کرد. نرم فشار دادم. "دستای سرد و قشنگی داری کبرا." - نمیدونم چی باس بگم. شنیدم کسی از پشت سر گفت:"ببین کی اینجاس." سر گرداندم. "سلام دکتر کاظمی. چهتورین؟" - تو چهتوری؟ - همهچی رو به راهه. صد در صد که نه، اما خب پیشرفت داشتهم. از راه دور اومدم دکتر. - میدونم، میدونم. کبرا این پرونده رو بذار تو آرشیو. پروندهای را داد دست کبرا و کبرا بلند شد و رفت. دوباره گفت:"آره، میدونم. اومدی اینجا چیکار؟" - اومدم سلامی بکنم. تو بخش دیگه بودم. یکی بستری شده که میشناسم. با موتور تصادف کرده. - آره موتور خطرناکه. همه میدونن. - یاماهای خودت چهتوره؟ - خوب. موتور خوبیه. باش رفتم سفر. سه هفته. - جدی میگی؟ راه دور؟ - آره، هوا خوب بود. خیلی خوب بود. حالا میبخشی. چن تا مریض دارم که منتظر هستن. - باشه دکتر. سلام برسونین. به امید دیدار. به کبرا هم خدا نگهدار بگین. - حتمن. او رفت. رفتم سراغ بالابر. وقتی رسید، زن چاقی از توش زد بیرون. نگاهام کرد، فریاد کشید:"این زا لو، آگا پالسی. چه اسفاگی! اومدین این زا ملاگات؟" گفتم:"نه، اتفاقی اومدم اینجا. تو مریمی مگه نه؟" - چه زالب که من هنوز میسناسین. - معلومه. - زالب. زالب آگا پالسی. داله از چسام اسک مییادس. - لازم نیست مریم خانوم. شما اومدین اینجا چیکار؟ اشک به چشم داشت، واقعن:"ملاگات لشا. دیوونه سده. میدونین که تو ژندون بودس." - آره میدونم. - باسه چیز سیاسی. - سیاسی. آره، میدونم. خیلی عجیبه. - اله، گیلی گلیبه آگا پالسی. - بگو کوشیار. - باسه، کوسیال. آله. لشا لو آژادس کلدن، اما دیوونه سده. - دیوونه شده؟ - آله. گیلی. باسه مواد گمونم. مواد. تو ژندون یاد میگیلن. از اون کولیا. دیوونه سده حالا. لشای خودم. گساستماس اینزا. - که اینطور مریم خانوم. چه میکشی تو. اشک از چشمهای زن چاق روان بود، واقعن:"کوسیال... لاست میگی... حالا با دو تا بسه... تنها... پدلسون دیوونه... ژندگی خلابه... باس کال کونم... دستمالو فلاموس کلدم." دستمال خودم را دادم بهش:"مال خودت. نو نیس." اشکهاش را گرفت. بینیش را گرفت:"ممنون کوسیال. تو ملد خوبی هستی. لشا هم ملد خوبیه. اما دیوونه سده... دیگه هوادال پلسپولیس نیس. همهس کال همون ملاده. و اون کولیا تو ژندون... با ژن اون سیاسیه..." - حالش خوب میشه. به دکترا اعتماد داشته باش. - سای میکونم کوسیال سای میکونم، اما لاحت نیس. - میدونم. آله میدونم. موفگ باسی. - ممنون کوسیال. با هر دو دست، دست راستم را گرفت و فشرد که درد آمد و گفت:"ممنون." - راستی میخواستم یه چیزی ازت بپرسم. - بپلس کوسیال. - اون دفه که اومدم ملاقات تو زندون، دو تا مرد کونی اونجا بودن. جواد و آرش. - آله، زواد، میسناسم. آلس لو کمتل. میاومدن تو سالن ملاگات. - آزاد شدن؟ - فکل کونم. هل دوتاسون گمونم. آله. - ممنون مریم خانوم. - خواهس میکونم کوسیال. - به امید دیدار. - به امید دیدال. - به لشا سلام بلسون. - باسه. به امید دیدال. قل خورد و رفت و من دوباره منتظر بالابر ماندم که رفته بود پایین. رسید. کمی طول کشید تا بخش فوریتهای پزشکی را پیداکردم. سه بار باید میپرسیدم. نیز از پرستاری که امضا خواست. رحمانی و لیلا ایستاده بودند تو راهرو، با لیوان مقوایی چای در دست. یا قهوه. پرسیدم:"خبری شد؟" لیلا گفت:"نه." رحمانی گفت:"هنوز نه." - ای بابا. آنجا ایستاده بودیم. هوس سیگار داشتم. روشن نکردم. گفتم:"یوسف، شنیدم اون یارو جواد از تو هلفدونی اومده بیرون." رحمانی نیش باز کرد:"آره، با اون ارباب که تو هلفدونی پیدا کرد." - اما تو خیابون ندیدمش. - خودشونو کنار کشیدن. چی فکر کردی. جواد نه دیگه مواد مصرف میکنه و نه میفروشه. شنیدم کار پیدا کرده. آقای جواد با خونوادهی جدیدی که تشکیل داده. خندهت نمیگیره؟ - آله، آدم خندهس میگیله. - چی گفتی؟ - آدم خندهش میگیره. - خنده دار هم هس. لیلا گفت:"یوسف، میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟" - بفرما لیلا خانم. آخ آخ آخ. یوسف اینجایی و لیلای آنجایی. عروسی کی خواهد بود؟ مردک دیوث و زنک جنده. - پلیس در مورد جمال داره تحقیقات میکنه؟ رحمانی چشماناش را بست. گفت:"نمیدونم." لیلا گفت:"راستشو بگو." رحمانی گفت:"خب آره، حالا که میخوای بدونی. یه چند تا سئوال در موردش وجود داره. تو حوزهی کار من نیس. یه مشکلی راجع به ماشینش وجود داشت." - چه مشکلی؟ - میگفتن دزدیه. اما معلوم نیس. لازم نیس نگرون باشی لیلا خانوم. اونی که مهمه اینه که جمال حالش خوب بشه. عجب آدم پاچهخواری. چه پاچهخوار دیوثی. میتوانستم شرط ببندم که دلش میخواهد تیر خلاص بزند تو مغز جمال، اما به لیلا داشت این چرندیات را میگفت. مردها چهها نمیکنند تا مقبول یک موجود ماده قرار بگیرند. گردن میگذارند زیر ساتور، ارواح شکمشان. زنی با روپوش سفید آمد سوی لیلا. فکر کردم: چرا هنوز نرگس را در جریان نگذاشتهام. بگویم که سفر به پایان رسید و من امن و امانم. نه، نرگس احساس میکند چه زمانی امن هستم و چه زمانی نه. سه روز بعد عشقبازی جانانهای داشتیم با هم. لباسمان را پوشیدیم و رو کاناپه نشستیم، با فنجان شیرقهوه و شراب سفید در دست. تلفن زنگ زد. نرگس برداشت. گوش داد:"خبر خوبی بود. صبر کن گوشی رو میدم بهش." گوشی را داد به من:"لیلاس." لیلا گفت:"جمال از بیهوشی دراومده." - چه خبر خوبی. - اما هنوز نمیدونن کجاش آسیب دیده. باس خیلی بمونه تو بیمارستان. خواستم خبر بدم. - کار خوبی کردی. - نرگس عصبانی نشد که زنگ زدم؟ - نه، چرا. معلومه که نه. اگه خبری شد زنگ بزن. تو هفته یه سری میزنم. - باشه. ممنون. - موفق باشی. گوشی را گذاشتم. نرگس گفت:"به هوش اومده." - آره، مرتیکهی الاغ. - تو هنوز عاشق لیلا نشدی؟ - من دیگه عاشق نمیشم. عاشق تو هستم بسه. مادیون وحشی من. لبخند زد. زنگ در را زدند. مهران و سیما بودند. مهران داد کشید:"آقا رو. از سفر دور و دراز برگشته." گفتم:"بخند حالا. اگه با دوکاتی بودم، به همون فلکه هم نرسیده بودم." بلند خندید:"دوک دوک دوک دوک." نرگس از سیما پرسید:"مغازه چهتوره؟" - خیلی خوب. • بوسه در تاریکی - بخش بیست و نهم |