رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹
بخش هفدهم

بوسه در تاریکی - ۱۷

کوشیار پارسی

احساس بدی داشتم. در همین پاتوق. تن‌ام انگار شده بود زمین گل و لای. کسی متوجه نمی‌شد. همیشه جنگ درونی برای بالا کشیدن از چاله. از خودم می‌پرسم تا کی ادامه دارد. به هر حال نباید زود بمیرم. کتاب تازه‌ام باید تمام شود.

هاکان پرسید:"حال‌ات خوب نیس؟"

- دستمال توالت زبر باعث خیلی مریضی‌یا می‌شه. می‌مالی به کون‌ات، خراش برمی‌داره. ورم می‌کنه. میکروب از راه روده می‌ره تو معده. فشار می‌یاره به ریه‌هات. ریه‌ها زیر فشار می‌تونن باعث هزارتا مریضی دیگه بشن. خلط زیاد، تب، تنگی نفس، چه می‌دونم تا برسه به مغز و سکته‌ی مغزی یا شانس بیاری سکته‌ی قلبی.

- چه قدر می‌دونی تو. تا حالا به کسی برنخورده‌م این همه بدونه.

- تحصیلات عالی و کتاب خوندن. خیلی کتاب خوندن. اطلاعات پزشکی رو از رمان‌های پلیسی هم می‌شه به دست آورد. مث رمان‌های اسماعیل نادری. توش پزشک قانونی وول می‌زنه.

- اسمش چیه؟

- اسماعیل نادری.

- تا حالا نشنیدم. تو لیست کتابای پرفروشه؟

- بعضی وقتا. کتاب‌خرا حیوونای عجیبی‌ان.

- شه‌چهر رو دیدم که تو لیست پرفروشاس.

- شماره سه یا چهار.

- اما جهانگیر ناشر می‌شود از تو لیست رفته بیرون.

- می‌دونی چیه؟ نباس به این لیست‌ها اعتماد کرد. کتاب فروشا با روزنامه و مجله گاوبندی می‌کنن. به‌شون زنگ می‌زنن واسه امتیاز دادن. به اونا می‌گن که این هفته هزارتا از یوسف حسینی فروختیم، چارصدتا از طاهره... فامیلی‌ش چیه؟ ... سیصدتا از این... پونصدتا از اون.

- کوشیار پارسی چی؟

- آهان، اگه بگن کوشیار پارسی، یارو کتاب فروشه می‌گه اون ناکس با اون موهای بلند؟ عجب بد دهنه. یه تیکه‌ی خوشگل رو تور کرده. زنا دوستش دارن. از اون ضد زنا و ضد هم‌جنس‌گراها و خودخواه‌هاست. اون یارو افغانیه چی بود اسم‌اش؟ احساس می‌کرد آنا آخماتوای افغانستانه. یه بار حال‌شو گرفت. به‌ش گفت تو فکر می‌کنی همه‌ی دنیا گه‌ان جز خودت؟ مردکه‌ی گه. خوش‌ام اومد. اومده بود تو کتاب فروشی امضا کنه. دخترا و زنا از سر و کول هم بالا می‌رفتن و با هم دعوا می‌کردن. آرزوشون بود باش دست بدن. یکی‌شون دو سه تا دیگه رو انداخت تا نزدیک‌اش بشه و خواست دست بده. می‌دونی کوشیار چی گفت به‌ش؟ "اول پستوناتو نشون بده." دختره حاضر بود. نمی‌دونم لخت شد یا نه. چون من رفتم تو مستراح بالا بیارم. بعدش یه ساعت رو صندلی نشستم تا حالم جا بیاد. این نویسنده‌ها اگه ما نباشیم هیچ گهی نیستن. بعدش روزنامه‌چی می‌گه "دلم می‌خواد بدونم کی می‌یاد واسه امضا." کتاب فروشه می‌گه "همین روزا واسه امضای شه‌چهر می‌یاد."

هاکان پرسید:"خب، پستونای دختره رو دیدی؟"

- اینا که گفتم واقعن اتفاق نیفتاده که. از خودم درآوردم. این کار نویسنده‌هاس که قصه و داستان بسازن. حتا اگه ننویسن. کتاب فروشا آدمای بدی نیستن. ازشون گله‌ای ندارم. زیاد کار می‌کنن تا یه لقمه نون در بیارن. واسه چی در کتاب فروشی رو نمی‌بندن برن کافه باز کنن.

- کافه باز کنن. بد ایده‌ای نیس. پر مشتری. من کافه‌مو که باز کنم، تا آخر شب باز می‌ذارم. اون‌وقت می‌شینم تو ماشین پورش با یه دختر خوش‌هیکل و خوش پستون.

- سازنده‌ی پورش نازی بود، می‌دونستی اینو؟

- آره؟

- آره. درسته که ماشین عیب نداره. اما سئوال اینه که تو زمان نازیا چتو بود. اون هیملر هم یه مرغ‌دار بود مث رفسنجانی. به مرغ‌دارا اعتماد نکن. هیچ ایده‌ای از زندگی ندارن. به‌تره گورشونو ببرن.

نمی‌توانم بدانم این چه‌گونه ممکن است، اما بیماری یک‌باره از تن‌ام رفته بود. نه این که احساس کامل سلامتی داشتم. اما کم‌تر احساس بد و حال بد داشتم. چیز غریبی است این تن. از این ثانیه به آن ثانیه، واکنش‌های غیرقابل پیش بینی دارد. هر واکنشی هم یک روی سکه است. تا بیایم احساس خوبی داشته باشم، ترس می‌آید و احساس‌ام بد می‌شود. روان‌شناس یا روان‌پزشک می‌تواند کمک کند. قبول دارم. اما حوصله ندارم بروم سراغ‌شان. امکان دارد پسرشان بیمار شیزوفرنی باشد که به اعتماد من صدمه خواهد زد و من باید هم‌دردشان بشوم. هم با پدر و هم با پسر. می‌دانم که عاقبت هیچ‌کدام‌شان به خیر نخواهد شد. عاقبت به خیر؟ از این کلمه هم بلدم استفاده کنم؟

هاکان گفت:"یه خوراک مرغ می‌چسبه حالا."

- می‌دونم. اما اوضاع گه‌تر از اونه که فکر می‌کنی. مشکل اینه که مرز بین خوب و بد دیگه معلوم نیس.

- نمی‌فهمم چی می‌گی.

- همه چی گهه. گاهی نمی‌زنم تو خال. اون‌وقت فکر می‌کنم اینو باس بنویسم یا یه جوری به بقیه بگم. خب ایده‌ش خوبه واسه کسی که تنهایی کار می‌کنه. اما وقتی شروع کنی، همه چی چن برابر گه‌تر از اونی که هس به نظر می‌یاد. هی بخوری زمین و پا شی. و دوباره و دوباره. تازه پاشدی که باز می‌خوری زمین. تالاپ عین تاپاله. درسته که تا زمین نخوری قدر پا شدنو نمی‌دونی.

- آره، من هم. چیزی می‌خوری؟

- نه. دوتا شیرقهوه خورده‌م.

- یه چیز دیگه.

- یه لیوان آب.

-آرش، یه قهوه و یه لیوان آب.

مهران پیداش شد. خواننده خواهد گفت: باز این مهران، با خالی‌بندی‌هاش. حالا دوباره چرت و پرت راجع به دوکاتی و زن‌ها. اگه اون حروم‌زاده آرشیتکته، واسه چی تو رمان تازه‌ی کوشیار پارسی یه حرف درست و حسابی از حرفه‌ش نمی‌زنه.

خواننده مگر خل شده است؟ بزرگ‌ترین روشن‌فکران جهان تو کافه‌ی پاتوق از موتور و زن حرف می‌زنند. اسم ببرم حالا؟

مهران گفت:"می‌دونی چی دیدم حالا؟"

هاکان گفت:"نه."

- یه دختر خوشگل ماه رو دوکاتی 748.

پرسیدم:"با پستونای گنده؟"

- خوب نتونستم ببینم. لباس یک‌سره چسبون چرمی تنش بود.

- چی می‌خوری؟

- شیرقهوه.

- آرش، یه شیرقهوه بیار.

مهران گفت:"اون خوشگله که این‌جاس."

هاکان گفت:"صدف."

- دیگه کدوم بچه کونی رو دنبال خودش راه انداخته؟

- یه کونی که زبونش می‌گیره.

- خب حالا یه خبر تازه. دوک تازه‌م همون 996 می‌شه نه 996 S.

- فرقش چیه؟

هر دو با ناباوری نگاه کردیم. چه‌گونه ممکن است تفاوت بین 996 با 996 S را ندانی.

- باس خودت ببینی. وقتی فرقشو نمی‌دونی چی بگم.

مهران پرسید:"حال بابات چه‌توره؟"

هاکان هم تکرار کرد:"آره راستی حالش چه‌توره؟"

- بد نیس. هنوز زنده‌س.

صدف با آن پسرک عن دماغو زدند از کافه بیرون. آرش آب و قهوه و شیرقهوه آورد. مهران گفت:"یه روز تنبون این دختره رو می‌کشم پایین."

هاکان پرسید:"چه نمره‌ای به‌ش می‌دی؟"

- هجده.

هاکان گفت:"ما می‌دیم شونزده."

تایید کردم. لیلا هجده می‌گرفت؟ پیش‌ترها شاید. حالا چهارده هم نیست. با آن جمال مقدم‌اش. و غصه‌ی کودکانه‌ش پس از افتادن مردک کور از پله‌ها. و رفتار بی تفاوت‌اش در برابر من. فکر می‌کنی روزی زنگ بزند برای احوال‌پرسی؟ فکر می‌کنی روزی بیاید و به من و نرگس روز به خیر بگوید؟ بگذریم. اگر سراغ‌اش نروم، هرگز خودی نشان نمی‌دهد. و اگر سراغ‌اش بروم، نه بار از ده بار خانه نیست. چرا می‌روم؟ فکر کنم برای این‌که بی‌هوده انتظار چیزی دارم و عادت شده است برام.

شکلات هاکان را برداشتم و خوردم. آب نوشیدم. تشنه‌م نبود. هاکان داشت روزنامه ترکی می‌خواند. بلند شدم بروم خانه. مهران گفت:"امروز و فردا می‌بینمت. دوک دوک دوک دوک."

رفتم خانه و دراز کشیدم رو کاناپه. حالم خوش بود و تن خسته نبود. اما ساعتی دراز کشیدن به جایی برنمی‌خورد. کار را همیشه می‌توان کرد. یکی دو ساعت دیگر. یا فردا. چه کسی منتظر کار نویسنده نشسته است. من که نه. ادبیات را دوست دارم، اما با یک ساعت چرت زدن رو کاناپه عوض‌اش نمی‌کنم.

رو کاناپه دراز کشیده‌ام و فکر می‌کنم به روی‌دادها. چه‌قدر دلم برای نرگس و تیمور تنگ است. حالا دیگر می‌رسند خانه. دلم سیگار می‌خواست. کم پیش آمده که این‌قدر هوس کنم. باید دیوانه باشی که سیگار را بگذاری کنار. سیگار روشن نکردم. بلند شدم و رفتم به آشپزخانه، چیزی برداشتم برای جویدن و آمدم رو کاناپه دراز کشیدم. همین‌جا. با تکه‌ای گوشت سرد در دهان. این عادت خانواده‌گی‌مان است. تکه‌ای گوشت در دهان. آن هم سرد. پدر بزرگ، آن یکی پدر بزرگ، درست مثل پدرم. و عمویم اصغر. همه‌شان هم سیگار زیاد می‌کشیدند. و یک‌باره هم ترک کردند. و دنبال چیزی برای جویدن بودند. با یک تکه گوشت سرد به هیچ خرگوشی آزار نمی‌رسانی. خرگوش‌ها آزار خواهند دید. با هر چیزی. حتا با تکه‌ای گوشت سرد تو یخچال. آدم‌ها، زنان، بچه‌ها با هرچیزی آزار می‌بینند. کشته می‌شوند. در این‌باره می‌خواهم فکر کنم. حالا نه. نمی‌خواهم دوباره بیمار شوم. در روزی که احساس بیماری کم‌تری دارم. می‌خواهم تصویرهای خوب جلوی چشمانم باشد. پدربزرگم، نشسته کنار کپه‌ی آتش، با تکه گوشتی در دهان.

تلفن زنگ زد. خیلی وقت پیش بود که زنگ زده بود. کی می‌تواند باشد؟ پیام‌گیر روشن نبود و زنگ ادامه داشت. بردارم؟ نمی‌خواهم خبر بد بشنوم. واقعن نمی‌خواهم. امروز نمی‌خواهم. نمی‌خواهم بشنوم کسی مرده است، یا اتفاقی افتاده که خیلی بد است. یا اتوموبیل فلانی را دزدیده‌اند، یا خانه‌ای آتش گرفته، یا سگی مسموم شده. نمی‌توانم. نه. با ترس و لرز گوشی را برداشتم. کسی بود که می‌خواست مصاحبه کند.

- من دیگه مصاحبه نمی‌کنم.

- چرا؟

- واسه این‌که حرفی برای گفتن ندارم. همه چی گفته شده. دیگه کلمه هم پیدا نمی‌کنم. هر چیزو ده بار تکرار کرده‌م. هر مصاحبه کننده‌ای هم به میل خودش قیچی کرده و عوضی داده به خورد مردم.

- اما من که تا حالا باتون مصاحبه نکرده‌م.

- نه؟ واسه چی نکردی؟

- واسه این که تازه کارمو تو روزنامه شروع کرده‌م.

- تبریک. اما من استثنا قایل نمی‌شم. دیگه از من گذشته.

- حیف. باید اصرار کنم؟

- لازم نکرده. می‌دونی چیه؟ برو با احمد وکیلی مصاحبه کن. دیوونه‌ی مصاحبه‌س.

- نه، اون خیلی عوضیه.

- اولین بار نیس که می‌شنفم. با گذشت زمان آدم دیگه باورش می‌شه.

- باور کنین. یه عوضی به تموم معنا.

- دوس ندارم بشنفم که یه نویسنده عوضیه. به خاطر ادبیات هم که شده به‌تر بود هیچ نویسنده‌ای عوضی نمی‌شد.

- اما این احمد وکیلی عوضیه.

- واسه خودش بد تموم می‌شه.

- امیدوارم. حالا نمی‌تونم شما رو قانع کنم واسه مصاحبه؟

- نه. جدی نه. می‌خوام گم‌نام بمونم.

- نمی‌تونی.

- چرا؟

- مطمئن هستم. شما حالا یه تندیس استوار خراب ناشدنی هستین تو ادبیات.

- چه خانم مهربونی هستین شما.

گوشی را گذاشتم. فکر کنم این جمله‌ی "چه خانم مهربونی هستین شما" به‌ترین جمله است برای پایان دادن به صحبت تلفنی. بعد از این دیگر فقط مزخرفات می‌آید. دوباره رفتم رو کاناپه دراز کشیدم. تله‌ویزیون را روشن کردم. تنیس زنان بود. آناکورنیکووا با یکی دیگر. بد نیست این آنا را بیندازم به جان صدف و هر دوتاشان را هم به جان خودم.

سیگار روشن نکردم. این چسب نیکوتین را همه‌ی روز بر تن‌ات احساس می‌کنی. انگار سوزن می‌زند به پوست‌ات. احساس می‌کنی که نیکوتین به تن‌ات نفوذ می‌کند. بدون لذتی که از سیگار می‌بری. سیگار وسیله‌ی لذت است، نه چسب نیکوتین. تردید دارم که بر سر اراده‌ی ترک سیگار بمانم. اگر موفق نشدم، آن را شکست نخواهم نامید. همیشه بیش‌تر سیگار کشیده‌ام و کم‌تر نوشیده‌ام.

تلفن دوباره زنگ زد. چه کسی می‌توانست باشد؟


در بخش پیش دیدیم که تلفن زنگ زد. از خودمان پرسیدیم کی می‌تواند باشد. باور می‌کنی یادم رفته است. دیگر به خاطر نمی‌سپارم کی تلفن کرده است. پیش‌ترها تلفن را وسیله‌ی خوبی می‌دانستم. حالا دیگر نه. چه‌قدر دلم می‌خواهد به زمانی برگردم که دستگاه تلفن چارمیخ شده بود به دیوار. آدم‌های کمی تلفن داشتند. گاهی زنگ می‌زدند و همسایه را می‌خواستند. آن‌وقت باید می‌دویدم خانه‌ی همسایه. جعفر و حوری. "جعفر، تلفن شده واسه‌ت." و جعفر می‌دوید با من سوی خانه‌مان و گوشی را می‌گرفت و ما می‌نشستیم نگاه می‌کردیم و او گوش می‌داد و گاهی سری تکان می‌داد و زیر لب چیزهای نامفهومی می‌گفت. از خودمان می‌پرسیدیم کی می‌تواند باشد که به جعفر زنگ زده. یکی از هم‌رزمان زمان سربازی؟ یا کس دیگری؟ اغلب کس دیگری بود. بعد جعفر می‌گفت:"داداش باقر بود."

پدربزرگ پرسید:"چی می‌خواست؟"

- پسرش تقی صاحب یه دختر شده. می‌خواس خبر بده.

مادرم پرسید:"تقی با کی ازدواج کرده حالا؟"

- با هاجر، یه دختر از ده بالا.

پدرم می‌گفت:"همه‌ی مردم ده بالا پدرسوخته‌ن."

مادرم غر می‌زد:"نمی‌شه همه رو به یه چوب برونی. آدمای خوب هم اون‌جا هستن."

پدر می‌گفت:"تک و توک."

پدر بزرگ می‌گفت:"نه فقط اون‌جا. تو همه‌ی دنیا. تو همه‌ی دنیا تک و توک آدم خوب پیدا می‌شه."

مادر از جعفر می‌پرسید:"یه چای می‌خوری؟"

بله، جعفر چای دوست داشت. از آن عرق‌خورها بود. سیگار هم از پدر بزرگ می‌گرفت.

و آن‌جا نشسته بودیم. پدرم، مادرم، پدربزرگ، خواهرم، برادرم، جعفر. ده دقیقه بعد حوری می‌آمد ببیند جعفر کجاست. بله، جعفر چای دوست داشت. می‌گفت:"خبر دارین کی مرده؟ مادر میرزا عباس."

پدر بزرگ گفت:"به درک. تو همون سال جنگ باس کشته می‌شد."

جعفر پرسید:"چرا؟ اون که زمان جنگ کار بدی نکرد."

- نه؟ لو دادن بچه‌های مردم کار بد نیس؟ زنیکه‌ی جنده.

مادر گفت:"بابا، بچه‌ها نشستن این‌جا."

- این عن دماغوها باس تو جاشون باشن حالا.

پدر گفت:"می‌رم یه سر به طویله بزنم." و زد بیرون.

مادر، خواهر کوچک‌ام را برد بخواباند. حوری گفت:"لقوه داشت زن بی‌چاره."

با ترس پرسیدم:"آدم چه جوری لقوه می‌گیره؟" به انتظار این‌که پاسخ هم بگیرم.

پدر بزرگ گفت:"از به درد نخوری."

جعفر گفت:"از کار زیاد. همه‌ی زندگی‌ش سگ‌دو زد. همه کاری کرد."

پدر بزرگ گفت:"هیچ کاری‌ش درست نبود. نه خوب نشا می‌کرد و نه وجین و نه درو. تازه بیش‌تر محصولو می‌داد به خرگوشا تا چاق و چله‌شون کنه و ببره بازار بفروشه."

جعفر گفت:"شما هم زیادی اغراق می‌کنین ها."

حوری گفت:"حق داره. خودم دیدم."

جعفر گفت:"می‌دونی چیه آقا؟ شما اصن باور ندارین آدم خوب هم پیدا بشه. همه به نظرتون بدن."

- چی‌یو باور کنم پس؟ چیز باورکردنی وجود نداره.

حوری گفت:"جعفر، کی بود تلفن زد؟"

- باقر بود. یادم رفت بگم. تقی و هاجر صاحب یه دختر شدن.

- چه خبر خوبی.

پدر بزرگ گفت:"کجاش خبر خوبیه؟ فکرشو بکن دختر بی‌چاره تو چه جهنمی به دنیا اومده. یه زندگی پر از درد و نکبت."

جعفر گفت:"اما زندگی با شادی و خوبی هم هس."

حوری گفت:"آره، راس می‌گه." معلوم نبود کی منظورش بود.

بعدها که تنها دخترشان زلیخا مرد، جور دیگری درباره‌ی زندگی فکر می‌کردند. من هم. مرگ زلیخا خیلی چیزها را عوض کرد. من، مثل مادرم، ترس‌ام از زندگی و از مرگ عمیق‌تر شد.

کمی بعد مادر آمد پایین. "خواهرتون خوابیده. چن دقیقه بعد که می‌رین بخوابین، سر و صدا نکنین ها."

چند دقیقه بعد من و برادرم رفتیم بخوابیم و کوشیدیم ساکت بمانیم.

آن‌جا دراز کشیده‌ام. بر کاناپه. از خودم می‌پرسم به زحمت‌اش می‌ارزد که بلند شوم و چند صفحه‌ای ادبیات بیافرینم؟ شاید به‌تر باشد صبر کنم تا کمپیوتر تازه‌ام برسد. سفارش داده‌ام، یکی از این روزها می‌آورند. از رو کاناپه خیره شده‌ام به کمپیوتر کهنه و می‌گویم:"جوون، کارتو خوب انجام دادی. به زودی می‌میری. حالا زنده‌ای." سیگار روشن نکردم. احمقانه است که آدم رو به اشیاء حرف بزند، عین آدم‌ها. اما همه‌مان این کار را نمی‌کنیم؟ ما، به خصوص وقتی تنهاییم، وحشت‌ناک انسان نیستیم؟

مثل همیشه دلم برای نرگس و تیمور تنگ است. دل‌تنگ‌شان هستم. حالا باید برسند. و من شاد خواهم شد.

فن رمان در چه حال است؟ زیادی سئوال نمی‌کنم؟ فن رمان باید فرصت و فضا داشته باشد وگرنه زندگی نویسنده بر باد می‌رود. می‌نشینی تا بی‌نهایت فکر می‌کنی، تجزیه می‌کنی، می‌سنجی، سئوال‌های زیادی می‌کنی، خیال‌پردازی می‌کنی و دوباره و دوباره. روده‌هات که ضعیف باشد باد خارج می‌کنی و هر دقیقه یک بار می‌پری تو مستراح تا برینی و بد جوری هم. انگار که جهان شده است ریدن و تنها ریدن است که اهمیت دارد و حرف‌های بیش‌تر در این باره‌ را بخوانید در رمان ریدن. به نظرم کتاب پر و پیمان و چند جانبه‌ای خواهد شد. عجیب نیست که کتاب‌فروشی‌ها با عذرخواهی به مشتری بگویند:"ریدن کوشیار پارسی دوباره تموم شده. فردا تشریف بیارین. عوضی"

- چی؟

- چی‌چی چی؟ هیچی.

- چرا، شنیدم گفتی عوضی.

- عوضی؟ واسه چی باس بگم عوضی؟

- چه می‌دونم. شاید فکر می‌کنی من عوضی‌ام. ها، من عوضی‌ام؟

- شاید یه کمی.

- بگو بینم، واسه چی؟

- آخه قیافه‌ت به اونایی می‌خوره که فقط کتابای کوشیار پارسی رو می‌خرن. از اون قیافه‌ها که تحملش واسه‌م مشکله.

- از همون قیافه‌ها که نصف درآمدتو تامین می‌کنه.

- اغراق نکن رفیق. کوشیار پارسی اون‌قدرها هم پرفروش نیس.

- نیس؟

- باشه، خوب فروش می‌ره. اما اون‌جوری نیس که خریدارای کتاباش راه برن و قیافه بگیرن که از همه‌ی مردم دنیا به‌ترن.

- کوشیار پارسی از همه به‌تره و اگه کتاباشو بخونی به خودت سرایت می‌کنه خوبی‌ش.

- کوشیار پارسی یه عوضی‌یه.

- نه، نیس. اونی که می‌گه کوشیار پارسی عوضی‌یه، خودش عوضی‌یه.

- به من می‌گی عوضی؟

- آره.

- به من می‌گی عوضی؟

- آره. اگه صدبار دیگه‌م بپرسی، صدبار دیگه‌م می‌گم. مشکلی داری عوضی؟ خیلی عوضی هستی که تو کتاب‌فروشی‌ت کتاب تازه‌ی کوشیار پارسی رو نداری.

- سفارش دادم. پریشب پونزده‌تا داشتم. دیروز همه‌شون فروش رفت.

- معلومه. کوشیار پارسی رمان تازه نوشته. صدهزار خواننده‌ی دست اول داره. می‌خواستی تو یه روز کم‌تر از پونزده‌تا بفروشی؟ تو دیگه چه کتاب‌فروشی هستی. اصن چه آدم عوضی هستی تو دیگه.

- اصن بذار ازت بپرسم واسه چی این همه آدم دنبال کتابای اونه؟ اون که حرف تازه‌ای نداره. اگه یکی از کتاباشو بخونی، انگار همه‌شونو خوندی.

- اشتباه می‌کنی رفیق. داری زرزرای ناقدارو غرغره می‌کنی. می‌دونی اونایی که واسه کتابای کوشیار پارسی نقد می‌نویسن راستی راستی چی‌ان؟ عوضی! چن تا از کتابای کوشیار پارسی رو خوندی؟

- یکی.

- و با خوندن یکی از کتاباش می‌گی که همه‌ش عین همه؟

- خب، شنیدم. از صدتا آدم شنیدم که...

- و حق با اون صدتاس؟ اسمت چیه؟

- یوسف.

- صدتا آدم حق دارن ها؟ می‌شه این‌جا سیگار کشید؟

- بفرما. زیر سیگاری اون‌جاس. رو پیشخون.

- اینش خوبه. تو کتاب‌فروشیا نمی‌شه سیگار کشید. احمقانه‌س. خواننده‌های کتاب سیگار هم می‌کشن.

- تو مجله خوندم که کوشیار پارسی سیگارو ترک کرده.

- کوشیار پارسی خودش نوشته.

- همه‌ی اون حرفایی رو که کوشیار پارسی می‌نویسه باور نکن. این یکی از مهم‌ترین امتیازاشه. که لازم نباشه باورش کنی. اما می‌تونی به حقیقت‌هاش اعتماد کنی.

- پس فکر می‌کنی کوشیار پارسی هنوز سیگار می‌کشه؟

- تردید ندارم. واسه همین خودم هم هنوز سیگار می‌کشم. اگه اون ترک کنه، من هم ترک می‌کنم. اما اون ترک نمی‌کنه. کوشیار پارسی سیگاری حرفه‌ایه. یکی از آخرین سیگاریای حرفه‌ای.

- واسه چی نوشته که ترک کرده؟

- که آدمایی مث تو رو بذاره سر کار. و آدمای دیگه رو مطمئن کنه که این‌جور نیس. من کوشیار پارسی رو می‌شناسم. تو نمی‌شناسی‌ش. واسه همین تو عوضی هستی و من نه.

مشتری سیگار روشن کرد:"آقا یوسف، سیگار؟"

- نه، ممنون، من ترک کرده‌م.

مشتری دیگری آمد تو و سراغ ریدن کوشیار پارسی را گرفت. هوادار اولی گفت:"نداره. به نظرت عوضی نیس؟"

مشتری دیگر گفت:"معلومه. اینو که می‌دونستم. دفه‌ی پیش شه‌چهرو نداشت."

- لیلی‌جان، من سفارش کردم، فرداش رسید.

هوادار پرسید:"مگه شما هم‌دیگه‌رو می‌شناسین؟"

لیلی گفت:"آره، پسر دایی‌مه. شما کی هستین؟"

- اسماعیل.

- پسر عمه‌ی خانم‌اش؟

- نه بابا. راستی تو هوادار کوشیار پارسی هستی؟

- آره، تو چی؟

- من درجه یک، لیلی جون.

- من هم، اسماعیل جون.

- بریم یه چیزی بخوریم؟

- با کمال میل.

- هی یوسف، به‌ت مهلت می‌دم. اگه پس‌فردا ریدن رو نداشته باشی، یه بلایی سرت می‌یاد. حالی‌ت شد؟

با حالت عشوه گفت:"باشه یوسف؟"

- باشه.

- عوضی.

لیلی خندید. یوسف را تنها گذاشتند و رفتند تو کافه‌ای در همان خیابان.

این صحنه هیچ کمکی به فن رمان می‌کند؟ به من ربطی ندارد. خوش‌حال می‌شوم که در کتاب‌هام دو نفر یک‌دیگر را پیدا می‌کنند. امیدوارم همان روز با هم به بستر بروند، ازدواج کنند، چهار تا بچه بیاورند، خوش‌بخت شوند. با بچه‌هاشان، سگ‌شان و کتاب‌های من.

چسب نیکوتین، بازوم را درد آورده بود.

اسماعیل و لیلی را نمی‌توانم برگردانم. دست‌کم در واقعیت خودم. تو خیابان به‌شان بربخورم، یا که در جشن چادر تابستانی ببینم‌شان. به خاطر آن پسرک گه. خوب خواهد شد، اما نمی‌شود. می‌توانم تنها ببینم‌شان، اما نه با هم. یک‌دیگر را پس از چاپ کتاب ریدن دیده‌اند و نوشتن آن کتاب را زمانی شروع خواهم کرد که این کتاب را تمام کرده باشم. دست‌کم پس از تابستان.

کاری که می‌توانیم بکنیم این است که همه‌ی صحنه‌ی یوسف/ اسماعیل/ لیلی را ربط بدهیم به رمان شه‌چهر و شه‌چهر را بگذاریم کنار و به جاش از عشق را به من ببخش اسم ببریم. در این‌صورت لیلی و اسماعیل از کافه هم گذشته‌اند و شده‌اند عاشق و معشوق و بعدها، در زندگی‌م، در رمان تازه‌م، نقش جنبی می‌گیرند. اما حالا نه. به خاطر فن رمان مجبورند ناشناس بمانند و زندگی خوب‌شان را داشته باشند.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش شانزدهم