رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۱۵ | ||
بوسه در تاریکی - ۱۵کوشیار پارسیکتاب دوم پس از درآمد در خیابان بودم و داشتم به رمان تازهی اومبرتو اکو دربارهی انسانها و منظرهها فکر میکردم. حرف کمی دربارهش زده میشود. یعنی اومبرتو اکو تبرش را گذاشته زمین، با این شعار که: چه کنم من با این نوشتن؟ بهتر است بروم تره بکارم و پوشک نوهی حرامزادهام را عوض کنم. اومبرتو از آن آدمهاست که زود کفری میشود. از ناشرم شنیدم که با خوشحالی و رضایت گفت هم کتاب اومبرتو اکو و هم کتاب مرا در یک روز منتشر خواهد کرد. بعضی ناشرها خوشبخت به دنیا میآیند. کاش یوسف حسینی هم کتاباش را میداد به همین ناشر. آن وقت این ناشر میشد بزرگترین ناشر این مرز و بوم. از خودم میپرسم حسینی و اکو در کنار هم میگنجند؟ هر دو زود کفری میشوند. فکرش را بکن: در جشن انتشار کتابT یوسف حسینی با آن هیکل دیلاق بیفتد به جان اومبرتو اکو و فحش بکشند به هم. اومبرتو اکو قشنگ فحش میدهد: .Bastardo immensi در خیابان بودم. به کجا میرفتم، کسی نمیدانست. اواسط بهار بود. ابر در آسمان نبود. بروم سوی خانهی لیلا که شخصیت جالبی بود در درآمد رمان و من او را با ترس و واهمه جاگذاشتم؟ وقت تماس گرفتن با او نداشتم. مشغولیتهای دیگر هم دارم. سلامتی در خطرم، افسردگیم، اعتماد تق و لق به بشریت، و البته فاجعهی روزی که دیگر سیگار نکشم. نه بابا، کم نیست این همه. من از آن آدمها نیستم که هر کس، به اضافهی صدهزار خواننده، با مشکلات خانوادهگی و باغچه و آشپزخانه بتواند مزاحماش بشود. دیگر سیگار نمیکشم، خوب بعدش چه؟ زود شروع میکنم، و ما از دست زرزرها رها میشویم. نرگس از بی.ام.و تازه خیلی راضی است. خودم دو سه بار توش نشستهام و نمیتوانم چیزی بگویم جز این که اتوموبیل شماره یک از سه اتوموبیل ساختهی بشر در طول سدههاست. شهچهر هنوز شماره دو یا سه از ده کتاب پرفروش کشور است. جهانگیر ناشر میشود شماره نُه است یا هفت. گرچه بعضی کتابفروشیها از جلوی ویترین برش داشتهاند. در یکی دو کتابفروشی، این دو کتاب اصلن جزء ده کتاب پرفروش نبودهاند. گلهای ندارم. مهم این است که دوباره سالم باشم. نرگس میگوید "سالم خواهی شد". گفتم "معلومه". دیروز هم گفت. گفتم "معلومه عشق من". و چنگ زدم به پستانهاش و تا بجنبد فرو کردم به دروازهی بهشتیش. از خوانندهگان شیعهام عذر میخواهم. اما خوب، گاهی با زنم جفتگیری تند خروسوار میکنم، تو آشپزخانه. وقتی تکه گوشت تو تابه دارد جلز و ولز میکند. چون تا بجنبی، وقت خوردن رسیده است. از وقتی سیگار نمیکشم، میتوانم یک تکه بیفتک بزرگ را ببلعم. پیش از این نمیتوانستم نصفاش را هم بخورم. این که هیچ. هر آشغال چرب و چیلی از هر قارهای، کیلو کیلو میریزم تو شکم. قاره گفتم. آن سوی خیابان رزیتا داشت میرفت. پس با همهی دلتنگی هنوز نرفته بود به وطن اجدادی. یعنی باز هم برای گیتی کار میکند؟ فکر نمیکنم. گیتی هنوز تو دیوانهخانه بستری است. این را دکتر کاظمی بهم گفت که هفتهی پیش در روزنامه فروشی دیدماش. سه بسته سیگار خرید، یک مجلهی موتور و یک بسته آدامس. - مگه موتور داری دکتر؟ - آره، تازه خریدهم. یاماها 1300 FJR. - جدی میگی؟ سیگاری روشن کردم. یا نه، این درست نیست. هفتهی پیش که سیگار نمیکشیدم. باید مواظب باشم که از حالا جملهی "سیگاری روشن کردم" را که بیست سال است رو کاغذ مینویسم، دیگر ننویسم. مگر آن که دربارهی گذشته حرف بزنم که یک جورهایی نمیتوانم از زیرش در بروم. گذشتهی پیش از سه هفته پیش که سیگار را کنار گذاشتم. در ادبیات باید مواظب بود. پیش از آن که بفهمی، گند زدهای. باید بگویم که از صفحهی اول بخش دوم کتاب تازهام راضیام. سرعت غریبی دارد. اطلاعات کمی هم ندارد ها. از نظر فن رمان، در برگرداندن شخصیتهایی چون اومبرتو اکو، رزیتا و دکتر کاظمی حرف ندارد. حالا اغراق نکن. احمقانه است که یکباره پرویز داوودی، میرزا عباس، کلثوم عوضی و جعفر و حوری را هم کنار بگذارم. تازه اینها همهشان مردهاند. درست مثل یوسف حسینی؛ گرچه این یکی هنوز نفس میکشد. پس داشتم در خیابان میرفتم. اما اول از هفتهی پیش بگویم که با دکتر کاظمی تو روزنامه فروشی ایستاده بودم و او گفت یاماها 1300 FJR خریده. با خودم فکر کردم – راستاش تو دلام گفتم- لابد با پول مریضهایی که نتوانستی کمکشان کنی، جاکش. گفتم "آهان، یاماها." - همیشه بی.ام.و داشتم، اما گفتم واسه تنوع بد نیس. - همهمون یه وقتی از این هوسها میکنیم. سیگاری روشن کردم. نه! آدامسی با طعم گیلاس انداختم تو دهان. این شد. اگر بدمزه نباشد، خوب جا میافتد. - من بوئل دارم. - چی داری؟ - بوئل. Lightning X1. - متوجه نمیشم. - بابا موتو سیکلت بوئل. - آهان. فکر کردم این داره چی میگه. بوئل. تا حالا اسمشو نشنیدم. - اگه گاهی مجلهی موتور رو بخونی، حتمن باس اسمشو دیده باشی. - گاهی میخرم، اما همیشه نمیخونم. - پس فایدهای نداره. آره، بوئل. همهی کسایی که یه کم عقل تو کلهشونه میگن که بهترین موتور دوسیلندره. - آره؟ - بله دکتر. محشره. حیف که کم میرونم. واسه این سرگیجهی گه. فکر میکنی جاکش اصلن محل گذاشت؟ این پزشک است و کسی از سرگیجه باش حرف میزند. چه فکر کردهای؟ انگار نه انگار. انگار از کشت تره فرنگی در فیلیپین حرف میزدم. اگر یادتان باشد، پیشتر در این باره حرف زدهام. در رمان دیگر. و حالا که از آن یاد میکنم، برای این است که دوباره چیزی را ثابت کنم. و دوم این که به همین اشارهی کوتاه بگویم دستمایهی رمان را مثل خمیر در کنترل دارم. نمیخواهم بگویم، همان طور که چند دقیقه پیش گفتم، همه چیز را باید برگرداند. هرچه کتاب کت و کلفتتر باشد، دستمایهی رمان بیشتر است و اگر در پیشبرد رمان بخواهی به چیزهای گذشته رجوع کنی و یا به یک صورتی برگردانیشان، میافتی به تکرار؛ که خودش نکتهی جالبی در رمان است. اما باید مواظب باشی. برای این که مثالی زده باشم: همین کاشتن تره فرنگی در فیلیپین. دیگر تکرارش نمیکنم. اشارهای کوتاه بس. تکرار در خدمت فن رمان، بله خوب است، اما باید با خود داستان پیش برویم. این که کاظمی به مشکل جسمی که گفتم محل نگذاشت، اصلن برام مهم نبود. گرچه شرم آور بود. همهی سرنوشتام را دادهام دست دکتر گیاهی. یک وقتی، راستش درست یک ماه پیش، اعتماد به او را از دست دادم. گرچه کمک او بود که حالا احساس بهتری دارم. او عقیده دارد که من دچار نوعی "بی تعادلی عصبی"ام که قابل شرح نیست، اما علت باید این باشد که نیمی از تن با نیم دیگر در تعادل فیزیکی نیست. این مشکل به نظر او بسیار اندک است و حتا در آن همه عکس و اسکن که گرفتهاند، دیده نمیشود. با این حال هم اوست که همهی درد و بلای غیرقابل شرح را بهتر از هر پزشکی برام شرح میدهد. سرگیجه تپش قلب ضعف بینایی درد گردن ضعف جسمی افسردگی وهم اضطراب ماهیچههای ساق در حال انفجار پاهای لرزان زانوهای لرزان خواستن این که با سر بروم تو دیوار با دندانهام هر چه علف هرز رو زمین را از ریشه بکشم بیرون و بگذارم تو پاکت و بفرستم به هفده آدرس. اگر این کار آخر را نمیکنم تنها برای این است که تمبر گران است. آهان، خسیس بودن من هم به نظر او از همین "بی تعادلی عصبی" سرچشمه میگیرد. نرگس، که وفادارانه همیشه کنارم است، در مراجعه به پزشک گیاهی پرسید:"چه جوری میشه که آدم این مرضو میگیره دکتر؟" همیشه غروبها میرویم که نرگس از کار برگشته باشد. به او میگوییم "دکتر"، گرچه با دیپلمی که او دارد، نباید دکتر نامیده شود. برای من مهم نیست کسی را که پزشک نیست "دکتر" صدا بزنم. تا زمانی که بتواند رو بی تعادلی عصبیم کار کند. - از وقت تولد میشه آدم اونو داشته باشه. اگه با مشکل از رحم مادر زده باشه بیرون. گفتم:"اما من مادرمو برای همیشه دوس دارم." لبخند زدیم. نرگس نیشگونی از دستام گرفت. - میشه تو دورهی نوجوانی گرفته باشی. بدجوری افتاده باشی یا محکم خورده باشی به جایی. یا حوادث کوچولویی که دیگه یادت نمییاد. نرگس گفت:"مساله اینه که حالا مشکل رو میشناسیم، اما چه جوری حلاش کنیم؟" - میخوام روش فکر کنم. بهم وقت بدین. راهشو پیدا میکنم. نرگس گفت:"باشه." گفتم:"وقت میدیم بهت." دیگر از پروندهی پزشکیم چیزی نمیگویم. خیلی محرمانهتر از این حرفهاست که بخواهم پخش و پلاش کنم. آن هم تو کتاب بالقوهی پرفروش. نصف جمعیت این مملکت حق دانستن سرگذشت بی تعادلی عصبیم را ندارد. دست از این فکر بردار که من خوب خواهم شد. مثل دکتر گیاهی و نرگس. چون به جای خوب شدن ممکن است بمیرم. این امکان همیشه هست. کاظمی گفت:"سالی بیست هزار کیلومتر با موتور میرونم." - چه خوب. راستی حال گیتی جهانگشا چه توره؟ البته پروندهی پزشکیش به من ربطی نداره ها، تنها خواستم حالشو بپرسم، چون دوست خوب منه. - تا حالا به مریضی برنخوردهم که این قدر قوی گرایش به خودکشی داشته باشه. اگه مرخصاش کنیم، اولین کاری که بکنه، خودکشیه. اینو با اطمینان میگم. - شاید بی تعادلی عصبی داشته باشه. نگاهی به من کرد که همهی پزشکها میاندازند، وقتی کسی اصطلاح پزشکی به کار ببرد. نگاه تحقیرآمیز. پیشترها دلخور میشدم اگر کسی این گونه نگاهام میکرد. حالا محل نمیگذارم. محل نگذاشتم. - میدونم چه مرضی داره. به کلی از دور خارجه. به زودی داروی جدیدی بهش میدیم. تازه اومده تو بازار جهانی. ساخت امریکاس. - به گیتی بگو که مییام عیادتاش. - عیادت از این جور مریضا میتونه نتیجهی خوب بده. اما میتونه تاثیر بد هم داشته باشه. نمیشه پیشبینی کرد. - پس بهتر نیس که نیام عیادتاش؟ - خودت فکراتو بکن. خدا حافظ. - خدا حافظ. در خیابان بودم. یک هفته بعدش. میتوانند مرضات را تشخیص داده باشند، اما حاصل؟ بند تنبان فاطی. احساس بد بیماری داشتم. در خیابان نبودم، به این دلیل که میخواستم به جایی بروم. در خیابان بودم چون میخواستم به خودم نشان بدهم که زانو نخواهم زد. به خودم نشان دادن تنها دلیلی است که این روزها سوار بوئل هم میشوم. نه برای لذت. به عکس. موتورسواری لذت چندانی برام ندارد. همهی مدت رو موتور نشستهام و زمزمه میکنم:"میبینی که جرأتشو داری؟ میبینی که میتونی؟ ببین، نمیافتی! آهان، از کنار این ماشین رد شدی و به تیر چراغ برق هم نزدی. خوبه جوون، ادامه بده." این گونه سوی خدا راندن امتحان مشکلی است. بهتر است در خانه بمانم. اما همیشه میگویم: کسی که بتواند سیگار را کنار بگذارد، میتواند غرزنان سوی خدا براند. با سرگیجه و لرزه در اندام و هر چیز تخمی دیگر. کارگران داشتند آخرین چاله چولههایی را که کابل گذاشته بودند، پر میکردند. کابلها تا چند هفتهی دیگر به مرکز وصل خواهند شد. با این حال همین حالا هم میتوانیم با فشار به یک دکمهی کمپیوتر رنگ ریدمان خودمان را تا سه ماه آینده بر صفحه تصویر ببینیم. یکی از کارگران گفت:"ببین کی اینجاس. خود آقای نویسنده. پس کی مییای تو رادیو؟" همان پفیوزی بود که اسم تیم پرسپولیس را رو پیشانیش خالکوبی کرده بود. اسماش چی بود؟ تو دفتر یادداشت ناپیدا دنبالاش میگردم. این روزهای آخر دارم رو دفتر یادداشت ناپیدا کار میکنم. عجیب نیست که افسرده میشوم و داغان از درد گردن. دکتر علوی روزی به من گفت:"همهش از مغزته. بهتره سیگارو بذاری کنار. اونوقت میبینی که حالات بهتر میشه." خوب، دکتر علوی مادر قحبه، سیگار را گذاشتهام کنار. پس کی بهتر میشوم؟ میدانی کی؟ هرگز! رضا بود اسم این مردک پفیوز. برادر یوسف. گفتم:"هیچ وقت." - قول دادی بهم که بری تو رادیو اسممو بگی. به رضا سلام مخصوص برسونی. زدی زیر قولت ها. راستش اینو دیگه ازت انتظار نداشتم. از من انتظار نداشت. چه حیف. "اسمتو گفتم. تو رادیو کتاب." - رادیو چی؟ - رادیو کتاب. برنامه فرهنگی رادیو سه. - قبول نیس. کسی به اون برنامه گوش نمیده. - برنامهی خوبیه. برنامهی آخرش دربارهی فرزاد مسعودیه. بابا ول کن. دست از این شوخیها بردار. این شوخیها را پیروز کشاورز تو کتاب اولاش کرده. سال شصت و چهار. میدانستم که این رضای عوضی شوخی به حساب نمیآورد. میخواست بداند فرزاد مسعودی تو کدام تیم فوتبال بازی میکرده. به راهام ادامه دادم. جدی میگویم، خیلی سعی میکنم با عمله جماعت حرف بزنم، اما چه فایدهای دارد؟ با نرگس رفتم و لباس مخصوص موتورسواری خریدم. اول گفتم:"خیلی گرونه." نرگس گفت:"به خودت یه لطفی بکن." خریدیم. نرگس میگوید که در این لباس خیلی خوش تیپ و سکسی میشوم. مریم هم همین را میگوید. یعنی هر روز بپوشم؟ حتی اگر با موتور نباشم؟ فوری از این فکر منصرف شدم. سی و پنج کیلو وزن دارد. کلی دنگ و فنگ برای محافظت. بد نیست آدم بشنود که چهل و سه سالهی لاغر مردنی در لباس موتور سواری سکسی شده است. تو برنامهی روز کتاب شنیدم که یک بچه کونی به بچه کونی دیگری گفت:"این احمد وکیلی عجب سکسی شده تو این لباس." کونی دیگر پرسید:"کدومشونه؟" - بابا احمد وکیلی، اوناهاش. نویسندهس. - راس میگی؟ خودشه؟ - آره بابا، از صدکیلومتری هم میشناسماش. - باش بودی؟ - نه، اون نخواست. راستش بو میده. - آره شنیدم که بو میده. هی، میخوام برم آخرین کتاب یوسف حسینی رو بخرم. - من هم میخواستم بخرم. خوبی یوسف حسینی همین است که درست مثل من از هر دست خوانندهای دارد. حتا کونیها. من چندان خوش ندارم این دست آدمها کتابام را بخرند. به این دلیل که کلی پتیاره تو کتابهام لخت میشوند. اما خوب، پتیارهی لختی توجه مرا جلب میکند. کاریش نمیشود کرد. طبیعت است دیگر. در خیابان بودم. بله، بدون پتیارههای برهنه بهتر است آدم بمیرد. گذاشتم چندتایی تو فکرم قدم بزنند. با پستانهای پر و پیمان که بالا و پایین میرفت. صدف، شیلا، فریبا، دختر غرغرو، و خوب؛ باشد، لیلا. آخ که چه لرزه و تکانی داشت پستانهاشان. یکباره از قدم زدن ایستادند. سوی هم رفتند. با زبان، پستان، کس و کونشان افتادند به جان هم. چه صحنهای. و این همه در جهان افکارم. جالب است ها. کوفتهی افغانی با رب گوجهی فراوان. خیلی دوست دارم. غذای تازهی رستوران پاتوق من است. با آشپز تازهش احمدجان. جز لیلا، سراغ چه کس دیگری میتوانستم بروم؟ سهراب محمودی؟ نه، حتمن خانه نیست. محمود کاریکاتوریست؟ نه، او خوشاش نمیآید کسی برود در خانهش. چنان عصبی میشود که سه روز لازم دارد برای جا آمدن حالاش. حالا هم که دارد فیلمنامه مینویسد. بهتر است وقتاش را نگیرم. در خیابان بودم و قصد نداشتم سراغ کسی بروم و دنبال رزیتا راه افتادم. جندهی فیلیپینی. چه فکر کرده. شانس آورده که چاله چولهی کابلها را پر کردهاند، وگرنه میانداختماش آن تو. صدا زدم:"رزیتا" و پریدم پشت درختی پنهان شدم. دزدکی نگاه کردم ببینم واکنش او به صدای من چیست. سربرگرداند، دور و برش را نگاه کرد و بعد راه افتاد. واکنش جالبی نبود. چه انتظار داشتی؟ که یک متر و نیم از جا بپرد و معلق بزند؟ در این سیاره چیز جالبی اتفاق نمیافتد. راستاش تو سیارهی خسته کنندهای زندگی میکنیم. باشد، دو تا جنگ جهانی داشتهایم و یک میلیون جنگ کوچک و داخلی. آتش گرفتن چند کتاب فروشی. کتاب سوزان. و اولین کتابام بادبانهای بیفایده (سال شصت و یک). و از این حرفها. انسان باید خیلی چیزها را تجربه کند. چیز زیبا کم است. چیز زیبا زیاد است، اما بهتر است انکار کنی؛ پیش از مرگ. مرگ از اندوه این همه زیبایی. من قهرمانی بینظیرم. زنده باد وطن! آخ که چه قدر دلام میخواهد خودم را دار بزنم. بعد هم فکر کنم باران دارد شروع میشود. آن هم در نزدیکی تابستان. پس میروم تو کافه. در این کتاب دوم میخواهم تا حد ممکن صحنههای کافهای را حذف کنم، اما این یکی نمیشود. منظورم بخش دوم کتاب تازهام هست ها. خیس شدن از باران شایستهی نویسنده نیست. فکرش را بکن که سرما بخورد. چه کسی کتاب تازه را بنویسد. تنگسیری؟ فراموشاش کن. تنگسیری خیلی وقت است که حالاش را ندارد. (راستی زنده است هنوز؟ تریاک را کنار گذاشته؟) جایی خواندهام، زمانی، که از خیس شده حتمن سرما نمیخوری. اما ویروس به جانات میرود. چه چیزها که به جان بشر نمیرود. چه چیزها که بشر نمیخواند. مثلن کتاب آن یارو پلیسی نویس را. میخوانم تا با زمینههای پلیسی نویسی آشنا شوم. خیلی چیزها میشود ازش یاد گرفت. کسی که بخواهد بنویسد، بدون آن که خوانده باشد، آن هم کارهای اسماعیل نادری را، کلاهاش پس معرکه است. به آن یارو که پشت بار ایستاده بود و شبیه عمویم اصغر بود گفتم:"اول یه شیرقهوه." - با یه امضا عوض میکنم. خوشام نیامد. عمویم اصغر از آن آدمها نبود که از کسی امضا بخواهد. گفتم:"باشه." بد هم نبود. شیرقهوهی مفت. شصت و پنج تا. سیگار روشن نکردم. به خاطر باران، رزیتا را ول کردم. بهتر. بعدها، به خاطر فن رمان، در همین کتاب، به او برمیخورم. در خیابان بودم. نه، این درست نیست. تو کافه نشسته بودم. آنجا، آن گوشه، دو زن نشسته بودند. حدودن سی و شش و سی و هشت ساله. حس ششم مرا وانهاده بود و حدس زدم اسمشان مهری باشد و ... مهری. چرا دو دوست یک اسم نداشته باشند؟ بیش از آن که بتوانی بشمری، پیش میآید. در این بخش دوم از خرگوشها گفتهام؟ فکر نکنم. یادم نمیآید. خوب، یکی از این مهریها، لای پاش خرگوش داشت. مردک برام شیرقهوه آورد. و من رو تکه مقوای زیرلیوانی امضای سال هفتاد و چهار را زدم. هفتاد و پنج تا میارزد. واحد پول را نگفتهام؟ ریال خودمان. حرف زیادی نمیزنم، اما سال هفتاد و چهار سال خیلی جالبی نبود. کلی ماجرا با آن دخترک، آذر از رمان خودزندگینامهی آدمی دیگر و آدمهای دیگر و چیزهای دیگر و شرایط و پیشآمدها و غیره. خیره بودم به جایی در رو به رو. در فکر خریدن اگوستا MV. خوشبختانه لباس چرمی نخریدهام با نوشتهی "بوئل" روش. کمی هیجان زده و نگران بودم. این حالت را در چهارده سالهگی هم داشتهام. شیرقهوه بهتر از این هم میتوانست باشد. این حالت را شما هم دارید؟ گاهی آدم احساس میکند که جاناش خالی است. خالی، اما پر از جیک جیک یک وانت پر از جوجه. فکر و خیال از هر سو به هر سو میپرد. از وحید وفایی خبر ندارم. هنوز در بیمارستان است؟ به خانه برگشته؟ تو جنگل دارد میریند؟ کسی نمیداند. اگر یکباره سر برگردانم و از ورای شانه نگاه کنم، گردنام تیر میکشد و صدایی تو گوشام میپیچد مثل کوبیدن چماق بر طبل. پدربزرگ آخر عمرش هم خوب میشنید. تنها نمیتوانست آن چه را که میشنید، خوب بفهمد. آدمهای مریض از این گرفتاریها هم دارند. که ظاهرن سالماند، اما در عین سلامتی قادر به دریافت چیز درست و حسابی نیستند. تازه، این سرطان لعنتی. پدر بزرگم داشت. همان وقت بود که میدانستم بشریت تشکیل شده از یک مشت آدم پفیوز خودخواه با پلک چشم بر دهان. و همه جا حیوانات با خشونت کشته میشوند. حالام از این همه به هم میخورد. در روزی از روزهای سال چهل و شش به مادرم گفتم:"مامان، خیلی درد داره." و مادر بی آن که بپرسد کجا، فهمید. چون درد را میشناخت. دلام میخواست میتوانستم داستانهای مادرم را بدون آن که گریهم بگیرد تعریف کنم. نباید گریه کنم. به خصوص وقتی که مینویسم. خیلی از خوانندهگان آثارم نمیپذیرند. من نمونهام، و نمونهی گریان در زمانهی نو معنا ندارد. نمونه باید قوی باشد و نقش مادرقحبهها را داشته باشد. اسطورهای که چشم به اسطورههای بی ارزش میبندد. درد و اشک را باید دور ریخت. تازه، نمونه باید همیشه خوشبو باشد و هیچگاه دمپایی نپوشد و کوناش را هم نخاراند، مثل گربهی چنگ انداخته به پرده و یا آن یارو سه تار به دست. فضای درون کافه یکباره تاریک شد. باران شدید شده بود. من، مرد پشت پیش خان و دو مهری از پنجره به بیرون نگاه کردیم. به ریزش وحشی باران. یکی از مهریها گفت:"واخ واخ واخ، چه خبره." دیگری گفت:"فکر کنم پنجرهی توالتمون باز باشه. یه زنگ به یوسف میزنم بگم ببنده." تلفن همراه را از کیف درآورد، دکمهای را فشار داد و منتظر ماند:"عزیزم، منم. میتونی یه سر نیگا کنی پنجرهی توالت بازه یا نه. باشه ... باشه... حدود نیم ساعت دیگه. با لیدا نشستیم داریم قهوه میخوریم. باشه. ماچ ماچ ماچ." تلفن را دوباره در کیف گذاشت. لیدا پرسید:"حال یوسف چه توره؟" - چه میدونم والا... ای... دکتر میگه باس استراحت کنه. - بد شغلییه آخه. تو روزنومهها هی از سختی کار معلما مینویسن، پرستارا، خلبانا، اما یکی از راننده اتوبوس حرف نمیزنه. مهری گفت:"سخت تر هم شده. همهی روز پشت راه بندون. اگه یه دقه دیر به ایستگاه برسن، همه دادشون در مییاد. مسافرا، رییسا، همهشون. تازه خشونت مسافرا هم هس. دق دلیشونو سر راننده در میکنن. یه راننده باس همه اینارو تحمل کنه. یوسف دیگه نمیتونه. مرد حساسییه. نباس راننده اتوبوس میشد." - پس چی میشد نلی جون؟ - باس درس میخوند و میشد مهندس. اما بابا ننهش گفتن تحصیلات خرج داره و گرونه، احمقها. لیدا گفت:"همه یه مشکلی دارن." نلی گفت:"میدونم، اما بعضییا شانس بیشتری دارن. یوسف بد آورده. همیشه یه مشکلی داره. کارشو دوس نداره. از قیافهی خودش خوشش نمییاد. از خونهای که توشیم خوشش نمییاد." - قیافهی خودش؟ مگه چشه؟ - خودت که میدونی. دماغاش. ملت وقتی میبینناش به دماغاش نیگا میکنن. - اونقدها هم که گنده نیس. - چرا دیگه، گندهس. خودشم میدونه که گندهس. من که بدم نمییاد. دماغ دماغه دیگه. - میشه یه چیزی ازت بپرسم؟ - بپرس. - راسته که مردای دماغ گنده ... - نه بابا راس نیس. اینم یکی از درداشه. من که بدم نمییاد... گرچه ... چرا دروغ بگم... بدم نمیاومد اگه یه کم گندهتر بود. بدم نمییاد یه گندهشو تجربه کنم. و زد زیر گریه. لیدا دست بر شانهی دوستاش گذاشت تا آراماش کند. • بوسه در تاریکی - بخش چهاردهم |