رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ خرداد ۱۳۸۹
بخش یازدهم

بوسه در تاریکی - ۱۱

کوشیار پارسی

غریب یا عجیب، جالب است. زیباست. آموزنده، جالب، آرام‌بخش. خوب، آدم‌هایی هستند که قرص آرام‌بخش می‌خورند به جای خواندن. باشد، خودم هم به‌تر می‌دانم قرص آرام‌بخش بخورم تا کتابی از این یا آن یارو بخوانم. اسم‌اش چیست؟ صغیر، کبیر، نقی، تقی، حسن، حسین، چه فرق می‌کند؟ کوتوله‌است در این حرفه. کوتوله‌اند در این حرفه‌ اما محبوب، و ناقدان هم حسابی مایه می‌گذارند. انگار حرف هر ناقد کور و کچل و خری ادبیات را جاودانه خواهد کرد. بروند جلق بزنند به‌تر است. یک چند سالی کوتوله نویسنده‌ی صغیر کبیر در کشور ادبیات سری می‌جنباند. کتابی می‌نویسد و تو اگر با خواندن کتاب‌اش عقل‌ات را سر جاش بگذاری یا بگذاری عقربه‌ش را روی صفر، می‌بینی مثل شیرینی مانده و پوسیده‌ای است که می‌خوری. اما راستش این‌که این نویسنده دهان‌اش بو می‌دهد. چند باری خودم برخورده‌ام به‌ش، به‌شان، و سوگند می‌خورم، به یاد ندارم چنان بوی دهانی. نمی‌دانم چه می‌خورند و چه‌گونه. انگار غذا پیش از آن‌که در بشقاب‌شان نهاده شود، از چند محل خاکروبه شهرداری گذشته است تا برسد به او و برود تو شکم‌اش، شان. اگر کس دیگری بود، بودند، راحت می‌گفتم:"بذار اول راجع به کشف خمیر دندون جدید حرف بزنیم." و از این حرف‌ها. مرا که می‌شناسید. اما به آدمی مثل او، آن‌ها، از این حرف‌ها نمی‌زنم. چون به رغم صراحت و رک‌گویی، حساب می‌کنم که طرف نرنجد و نشکند. مثل آن کارگاه داستان و شعر که دو عفریته افتادند به جانم. دلم می‌خواست به هردوشان بگویم بروید مستراح یا حمام و خشتک‌تان را خوب بشویید و شورت تمیز بپوشید و بیایید. ادوکلن برای بالاتنه‌تان با من. با ادای هر کلمه‌ای از هرجای تن‌شان بوی زباله بیرون می‌زد. می‌دانید که: من مواظب هستم تا جماعت زیر ستم و اجحاف را آزار ندهم. و این‌ها از یک جماعت هم نیستند. یک‌باره می‌بینی هم‌زمان به سه چهار جماعت زیر ستم و اجحاف وابسته‌اند. تازه از لکنت زبان‌شان چیزی نمی‌گویم که خیلی از اهل ادب به آن دچارند. باید کانون جماعت ادیبان الکن را هم به آن افزود. لکنت به معنای رو راست کلمه منظور نیست. واژه‌ها را کنار هم نمی‌توانند بگذارند. نمی‌شناسند. گرچه وقیح‌اند. در نثر، چهار کلمه نمی‌توانند درست بنویسند؛ شعر می‌نویسند، می‌رینند، مجموعه چاپ می‌کنند. مونتاژ کلمات از این‌جا و آن‌جا، این شاعر و آن شاعر و آخ... گردن‌شان را ببین چه‌گونه راست می‌گیرند. دلم می‌سوزد برای این مردک‌ها، زنک‌ها. تازه کانون جماعت دیگری را باید افزود و اصلن به رسمیت شناخت. جماعتی که چشمشان به خشتک خودشان است و خشتک دیگران. روز . شب.

درد و رنج اهل ادبیات تمام شدنی نیست. بد نیست گاهی کشیده‌ای به گوش‌شان نواخته شود، با جایزه‌ی ادبی در این‌جا، نقدی تحسین‌آمیز در آن‌جا، هزینه‌ی سفری برای این‌جا، یارانه‌ای برای آن کتاب. تازه هر شب با دندان قروچه به بستر می‌روند تا به کابوس گرفتار شوند و ده دوازده بار از جیغ خودشان بیدار شوند. من از آن دسته نیستم. گرچه آرام نمی‌خوابم، اما دلیل‌اش جان خودم است که وابسته‌ی این جهان و جماعت نیست. می‌خواهد هستی روی این زمین را بشناسد و به کف آورد و ناآرام است. به همین دلیل و هزاران دلیل دیگر خودم را از میلیون‌ها نویسنده‌ی دیگر جدا می‌کنم، و جالب است جدا کردن، نه؟ چرا جالب نباشد. خیلی هم هست.

توجه خودم هم به این جلب شد که در این کتاب هم مثل کتاب‌های دیگرم از شور عاشقانه‌ام به ادبیات حرف می‌زنم. عجیب نیست. ادبیات، پس از زن، در درجه‌ی اول اهمیت است برام. جای سوم را موتور می‌گیرد. موتور. نه همه‌ی موتورها. مثلن یاماها 850 TDM، انگار یکی از آن کوتوله نویسنده‌ها است با دو سیلندر. گرچه موتور دوسیلندر را بیش‌تر از چهار سیلندر می‌پذیرم. نیروی بیش‌تری دارد حتا. هر موتوری که نام ببرم، دوکا، آپریلیا، سوزوکی، یاماها، کوفت، زهرمار، و غیره... بوئل بالاتر از همه قرار می‌گیرد. دیوانه‌ام مگر که بالاتر نگذارم. درست است که دوکا یا آپریلیا به این یا آن دلیل می‌توانند ازش جلو بزنند، اما بوئل موتور من است. آن‌چه که مال توست باید در درجه‌ی اول اهمیت بگذاریش. آن کس که نمی‌کند، آدم متواضع جعلی مادرقحبه‌ای است که احمق هم هست. کدام احمقی می‌رود بوئل دوسیلندر بخرد در صورتی که موتورهای دوسیلندر دیگر را به‌تر می‌داند.

موتور درجه یک: بوئل. زن درجه یک: نرگس. ادبیات درجه یک: کتاب تازه‌ی خودم. سگ درجه یک: تیمور. پدر درجه یک: پدرم. تخم درجه یک و دو: تخم‌های خودم.

باید جهان خودت را بسازی و به عنوان درجه یک‌ترین نگاهش کنی. زر زیادی هم در این باره که می‌توانست به‌تر باشد، موقوف. به همانی باور داشته باش که هست. همین به حساب می‌آید. این البته راه نمی‌بندد که فکر کنی و توجه کنی و بسنجی و به‌تر را انتخاب کنی. برای به‌تر کردن جهان خودت. برای آن‌که آرام نگیری، باید با چنگ و دندان پیش بروی. آدم‌های محبوب من کسانی‌اند که آرام نگرفته‌اند و هر بار از مرزی گذشته‌اند. جان لنون، جیمی موریسون، خولیو کورتازار، خورخه لوییس بورخس، ماریو وارگاس یوسا، اوکتاویو پاز، جان بون‌هام، ژان بوله، لویی آرمسترانگ، مارک دیدن، ژوزف هلر، ایلی ناستاز، فردیناند پورش. این جور آدم‌ها. فردیناند پورش البته نازی بود، مادرقحبه. اسم‌اش را از لیست بردار. به جاش رمضان اوکتوپه، سردار ترک را بگذار. گرچه پرسش باقی می‌ماند: روزی پورش خواهم خرید؟ به این فکر خواهم کرد، بی شک. اگر پول کافی داشته باشم، پورش خواهم خرید؟ آیا ماشین قراضه‌ی پر صدا الکی معروف نشده است؟ واقعن فن و دانش با ظرافت در آن به کار رفته؟ هیچ چیز دیگری جاش را نگرفته؟ ساعت‌ها فکر، تجزیه، تحلیل، سنجش، تصمیم و باز سنجش. بی ام و ام5 یا حتا ام3 به‌تر نیست؟ یا چرا نه فِراری؟ اگر پول کافی داشتی. برای شکستن سر خودت به چیز زیادی نیاز نداری. مرسدس بنز اس ال 500 را فراموش نکنی‌ها. به زودی د320 خواهم داشت که خیلی ظریف است. او الان درجه یک من است. زنگ خانه‌ی لیلا را زدم. ببین، آهان، این‌جا نوشته: گیتی جهان‌گشا. ناخودآگاه خودمان را خیلی دست‌کم گرفته‌ایم.

- بله؟

- کوشیار پارسی.

- بیا بالا.

چه می‌شد اگر به جای بالا و تو رفتن جیم می‌شدم؟ تا لیلا از خودش بپرسد:"پس چی شد؟ رو پله‌ها سکندری نخورده باشه. نیفتاده باشه. برم یه نگاهی بکنم."

یا نه، می‌روم بالا. همیشه دنبال ماجراجویی هستم. در را فشار دادم و رفتم تو. مواظب بودم سکندری نخورم. خنده دار خواهد بود. آرام رفتم بالا. جلوی در آپارتمان، لیلا منتظرم بود. بغلم کرد:"سلام، خوش اومدی. جمال هم هست." دست‌پاچه بود. آینده‌ش در دستان من بود. شوربختانه، آینده‌ی او برای من ارزش نداشت. پستان‌اش را تا حالا نشانم نداده. با جمال مقدم هم برنامه ریزی کرده. تصمیم گرفته بودم: او را تایید خواهم کرد. بله. حتا اگر وحشت‌ناک‌ترین آدم همه‌ی دوران‌ها باشد. با آن یاکای تخمی‌ش.

با صدای لرزان گفت:"بیا تو."

پشت سرش رفتم تو. به نظرم لباس نو پوشیده بود.

و حالا باید بخشی نوشته شود درباره‌ی ماجرای داخل آپارتمان لیلا، آشنایی با جمال مقدم، و این که این دو تا چه‌گونه با هم رفتار می‌کنند، و من چه‌گونه باید درباره‌ی جمال مقدم نظر بدهم و غیره و غیره. و این بخش بدون تردید خواهد آمد، اما حالا حوصله‌ش را ندارم. تازه هیچ‌وقت هم دوست نداشته‌ام شخصیت تازه معرفی کنم. می‌دانم که چاره‌ای نیست، اما سعی می‌کنم تا آن‌جا که می‌شود عقب بیندازم. اشکالی هم ندارد وقتی داری رمان کت و کلفتی می‌نویسی. هم جا داری و هم وقت. بله، نه تنها جای کافی که وقت کافی هم دارم. فاصله‌ی نوشتن این کتاب تا آن کتاب هفت ماه، ده ماه و یک بار هم پنج ماه بوده است. اما چاپ؟ سال‌ها. من کار کنم چاپ‌چی چاپ کند و خودش را ناشر بنامد؟ با پول من؟ اسماعیل نوری علا بود گمانم که نوشته بود:"بپرهیزید از شستم که بیل و آخ را یک‌جا حواله می‌دهد والله." نوشتن دو کتاب در یک سال مشکل نیست. اما درد سر دارد. وقتی نوشته شود، انگار منتشر کرده‌ای. سرت شلوغ‌تر می‌شود. حالش را ندارم. بروند سراغ آن یوسف حسینی تا روزنامه و مجله و رادیو و تله‌ویزیون و اینترنت را پر کنند از کله‌ی آشغال‌اش. مرا راحت بگذارند. خودم را عقب می‌کشم، کنار می‌کشم، کتابم را می‌نویسم، کارم را می‌کنم، در گم‌نامی زندگی می‌کنم، تا آن‌جا که ممکن است. مزاحم کسی هم نمی‌شوم. من آدم خوبی هستم.

خوب، پیش از آن‌که درباره‌ی جمال مقدم و لیلا شروع کنم، موافق هستید از چیز دیگری حرف بزنیم؟ بله، راستش نمی‌دانم چه‌گونه بگویم که از قایق کم می‌دانم. نگاه کرده‌ام ببینم ریشه‌ی این کلمه از کجاست. فکر کردم آسان است پیداکردن‌اش. ریشه‌ش به زبان هندی‌شمرده‌گان شاید برسد. بی شک به آب و هوا ربط داشته و رودخانه. گو که برای من مهم نیست چه هوایی باشد. خشک باشد و بالاتر از بیست درجه، کافی است. حاضر نیستم بروم آلاسکا یا اروپای شمالی. از باران خوش‌ام می‌آید، از باران زیاد نه. دلیلی برای خندیدن نمی‌ماند. آدم‌های کمی هستند که بدانند من عصبی می‌شوم اما خشونت نمی‌کنم.

مادربزرگم این را زود و خوب فهمیده بود. من تو گهواره بودم که گفته بود:"این خیلی دندونارو از تو پوزه‌ی خیلی‌یا بیرون می‌ریزه." متاسفم که حق با او نبود. هر قدر هم که خشن باشم، آرام و مودب هستم. قول می‌دهم، اصلن شرط می‌بندم که این بار اگر آن پفیوز، جواد را ببینم، اعتناش نخواهم کرد. چه فایده دارد آدم به همه‌ی جهان نفرین بفرستد و به هر کسی که از کنارت می‌گذرد. تو هم یکی مثل من هستی. این را هر روز نمی‌پرسم.

اما این‌ها چه ربطی دارد به قایق؟ کم یا هیچ. تازه قایق را نمی‌شود دوسیلندر و چهار سیلندر نامید. موتور را چرا. آخ، باز موتور. چه طور است درباره‌ی چند تا مدل موتور حرف بزنم؟ بد نیست، اما ولش. این بی ام و 1100 R مثلن. هاکان نخواهد خرید، چون آدمش نیست. تو خونش نیست. حق است یا نه؟ می‌دانی، موتورهای بی ام و سکسی نیستند. به اندازه‌ی کافی کس نمی‌آید پشت‌ات سوار شود. برای همین بوئل خریده‌ام. بدون موتور سکسی که نمی‌شود زندگی کرد. من جالب‌ترین و سکسی‌ترین بورژوای موتورسکسی‌دوست روی زمین هستم. برای همین یاماها هم نمی‌خرم، گرچه قشنگ است. اما سکسی نیست، یا به اندازه‌ی یک ظرف بورانی اسفناج سکسی است. کاواساکی هم همین‌طور. حیف شد ها؟ کاش همه‌ی موتورها سکسی بودند و جنگ اصلن نبود.

لیلا پیراهن پابلو پیسارو پوشیده بود و کفش مایک بردز. گران، جذاب، سکسی. پتیاره‌ی آشغال. "جمال، این آقای کوشیار پارسیه. کوشیار، ایشون جمال مقدم." مادرقحبه دست‌اش را آورد جلو. وقتی دست دادم فهمیدم کولی نیست. می‌دانی؟ رنگ پوست اصلن به کولی‌ها نمی‌خورد. عجب خر شده بود این لیلا.

لیلا گفت:"بشینین."

همین کار را کردیم.

- خب، نویسنده‌ی معروف... خیلی راجع به‌ت شنیدم. متاسفانه من کتاب خون نیستم، وگه‌نه تا حالا یه کتاب ازت خونده بودم. بخصوص حالا که عشق من خودتو می‌شناسه.

عشق او! می‌توانی باور کنی؟ تو سطل زباله بالا نمی‌آوری؟ دلم به هم می‌خورد اگر مردی لیلا را "عشق من" بنامد. وقتی پرویز داودی هم گفت، این‌جوری شدم. مردک، گم‌شد از جلوی چشمانم. رفت سراغ شغل شریف جاکشی‌ش.

آرام ماندم. دلم حدود هشتاد و چهار می‌زد. بد نیست در این وضع من. سرم هم گیج نمی‌رفت. همه چیز سر جاش بود. این خبر خوبی نیست؟ سالم‌تر از این خواهم شد؟ بدون کمک هیچ دکتر حرام‌زاده‌ای؟

جمال مقدم کت و شلوار به تن داشت. کراوات و پیراهن ابریشمی. روی همه‌شان هم نام طراح جیغ می‌زد. عجب آدم عقده‌ای. از آن تازه به دوران رسیده‌ها که به جای مغز خودش اسم طراح لباس را جیغ می‌کشد. تازه هیچ جذابیت، دست کم به اندازه‌ی حسن و مریم نداشت.

دلم برای نرگس تنگ بود. برای تیمور، برای مادرم و آلبوم عکس‌ها. حتا دلم برای پدربزرگ تنگ بود و حرف زدن‌هاش کنار آتش. به پدرم فکر کردم، خواهرم، برادرم، و بچه‌هاشان. به گلی، اولین روز در دانشکده ادبیات، اولین کلاس فلسفه، اولین ماشین تایپ برقی، مسابقه با تیم اسراییل، بطری ویسکی، سیگار اشنو، هفته نامه‌ی تماشا، موتور هوندا، پستان‌های شیوا. دلم می‌خواست تو مستراح خانه‌ی خودم برینم. دلم می‌خواست خدا بود و حالا یخ را می‌شکست.

لیلا با لحنی هیستریک پرسید:"چی میخورین یا می‌نوشین؟"

جمال مقدم با اشاره به لیوان‌اش گفت:"همینو عشق من."

- من چیزی نمی‌خورم. باس موتور برونم.

لیلا برای جمال کنیاک ریخت.

- از موتور گفتی...

پانزده دقیقه نشده بود که قرار گذاشتیم تابستان، جایی، با هم موتور برانیم. او با یاکا XP 1000 و من با بوئل.

گفت:"بعد از اون بوئل رو می‌ندازی دور و فقط یاکا می‌خری."

بعد: زر و ور زیادی بی پایان درباره‌ی موتور. من هم زیادی درباره‌ی موتور زر می‌زنم. همه‌ی وقت هم دست‌اش رو زانوی لیلا بود و بگیر برو پیش. جمال مقدم آشغال کثیفی است که باید دست گهی‌ش را از زانوی لیلا بردارد. رفت بشاشد.

لیلا، از خود بی خود پرسید:"نظرت چیه؟ چی می‌گی؟"

- آدم خیلی جالبی‌یه.

- راس می‌گی؟ خوشت اومد ازش؟ برام مهمه نظرت، دروغ نگی. راس می‌گی؟

- آره لیلا، صد در صد. صد در صد تاییدش می‌کنم. به‌ت می‌خوره. جفت همین.

- ممنون. اوه ممنون.

بغلم کرد، با نگاه به در دست‌شویی:"ممنون.... اما یه کمی حسودی‌ت نمی‌شه؟"

گوشم را بوسید.

- نه.

دوباره رفت و مثل پیش سر جاش نشست. پتیاره‌ی احمق. این آدم گوز خوب به تو می‌خورد. مثل قایق تو رودخانه‌ای در آمازون. من هزار بار بیش‌تر به‌ت می‌خورم، اما تو را نمی‌خواهم. تنها می‌خواهم پستان‌هات را ببینم. و اگر کس‌ات از آسمان بیفتد، آن را خواهم بوسید.

آرام گفت:"نمی‌تونی بگی من شبیه حوا هستم."

- چرا. اون محشر بود.

- چی؟ راس می‌گی؟

جمال مقدم آمد. عوضی‌ترین کولی تاریخ و عوضی‌ترین بشر تاریخ بشریت.

پرسیدم:"جوادو می‌شناسی؟"

- کی؟

- جواد. یزید یا یهودای معروف. خاین به دوستان. خوبه که دوست زیاد نداره.

- جواد.... جوادو می‌شناسم؟

- میمون معتادی که...

لیلا پرسید:"اون کیه؟" صداش مثل تق و توق عصای نابینا بر زمین سنگی بود. نه، در می‌زدند. لیلا رفت و باز کرد. وحید بود. گفت:"وحیده."

- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

سیگاری روشن کردم. بی آن‌که تعارف کرده باشم، جمال گفت:"من سیگار نمی‌کشم."

آن پشت، وحید داشت به زبان غریبی با لیلا حرف می‌زد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید.

- من سی ساله سیگار می‌کشم.

با لب‌خند گفت:"انگار افتخار هم می‌کنی."

- خیلی. باس افتخار بکنم. سی سال.

لیلا آمد و رو به من، به جمال مقدم گفت:"وحید می‌گه گیتی یه چیزیش هس."

گفتم:"این که تازه نیس."

- نه جدی. می‌گه از تو خونه‌ش صدای اونو می‌شنفه که مث آدم رو به مرگ نفس نفس می‌زنه.

جمال مقدم دخالت کرد:"خب تلفن کنه آمبولانس بیاد."

گفتم:"آفرین جمال."

لیلا گفت:"حالا که خودمون هستیم می‌تونیم به دادش برسیم. شاید اونقدرها هم حالش بد نیس که وحید فکر می‌کنه. شاید خودمون بتونیم کمک کنیم. می‌تونیم بریم نیگا کنیم."

- در خونه‌ش بازه؟

جمال گفت:"سئوال خوبی بود."

من از تو تایید خواستم آشغال؟ فکر می‌کنی به تایید و کمک تو نیاز دارم عوضی؟ برو خودت را از تخم دار بزن مردک.

لیلا ترس‌خورده گفت:"نمی‌دونم."

این جمال که کنارش باشد، چه جوری می‌شود.

گفتم:"خب می‌ریم نیگا کنیم." بلند شدم. در راه‌رو وحید رنگ‌پریده را دیدم. زدم به شانه‌ش:"سلام وحید خان. من کوشیار پارسی هستم. چه توری؟"

وحید جیغ کشید:"آی... خودشه. دورش کنین. اون منو پخ کرد! برو کنار. برو گم‌شو." بدون حرف دیگری پس پس رفت تا با عصای سفیدش موقعیت را بسنجد. از پشت رفت تو گودال راه پله و بوم بوم بوم بوم رو به پایین. لیلا جیغ کشید. بی‌آن‌که به روی خودم بیاورم، گفتم:"این دیگه چه مرگش بود؟"

جمال مقدم هم آمد:"این‌جا چه خبره؟"

گفتم:"آمبولانس خبر کن. واسه اون کوره و اون زنکه‌ی دیوونه."

لیلا دوید پایین. صداش آمد:"خون‌ریزی داره. خون‌ریزی داره! تکون نمی‌خوره."

گفتم:"مرتیکه‌ی مادر قحبه."

جمال نفس بلندی کشید و تلفن را از جیب‌اش درآورد. تلفن گران‌قیمتی بود. من تلفن ندارم، اما جنس را می‌شناسم. نرگس دارد و همیشه از آن گران‌هاش. تلفن کرد به مرکز آمبولانس. باید از لیلا شماره‌ی خانه را می‌پرسید. این آشغال حتا شماره‌ی خانه‌ی دوست دخترش را هم نمی‌داند. بعد می‌گوید که کولی است. چه جراتی. گوش‌ام را چسباندم به در خانه‌ی گیتی. بله، صدای بلند نفس زدن می‌آمد. در را فشار دادم، بسته بود. صدای نفس زدن سالمی نبود. چه‌قدر مریض در جهان وجود دارد.

احساس سلامتی داشتم. همیشه در نزدیکی آدم‌های مریض این احساس را دارم. سیگارم را انداختم کف راه‌رو و با پا فشار دادم. سیگار دیگری روشن کردم. آخ جان، به زودی ترک خواهم کرد.

حالت ترسیده‌ای در نگاه جمال مقدم دیدم:"اِ ... اِ... یادم رفته بود که یه قرار دارم. دیرم شده. به امید دیدار. دوباره می‌بینمت." با عجله از پله‌ها پایین رفت. لنگ می‌زد. معلوم بود پای شکسته در اسکی هنوز خوب خوب نشده. پزشک‌ها کاری نمی‌توانند بکنند، حتا در مورد آدم‌هایی مثل جمال مقدم با آن همه پول و زر زیادی.

شنیدم که به لیلا گفت:"من باس برم عشق من. یه قرار دارم."

- کجا بری؟ حالا که یه جنازه افتاده این‌جا داری می‌ری؟ نیگاش کن. واسه چی می‌خوای بری؟

- قرار دارم. مهمه. یادم رفته بود. نگرون این یارو نباش. خوب می‌شه.

- آره، خود به خود...

- زنگ زدم آمبولانس بیاد. حالا می‌رسه. وقتی می‌گم باس برم، باس برم دیگه. به‌ت زنگ می‌زنم.

می‌توانم بگویم چرا این مادرقحبه باید می‌رفت. وقتی به آمبولانس زنگ زد، تازه فهمید که پلیس هم خواهد آمد. از پلیس می‌ترسد. این‌ها را از یک کیلومتری هم می‌شود دید که از پلیس وحشت دارند. روشن است که جمال مقدم آدم درستی نیست. باید می‌دیدی‌ش که چه جوری جیم شد. به انداز‌ی کافی رمان پلیسی و جنایی خوانده‌ام که بدانم آدم‌های خلاف، پلیس هم که نباشد؛ چه رفتاری دارند. چه رسد که پای پلیس هم به میان بیاید. خوب است حالا در این مورد زنگ را برای لیلا به صدا در بیاورم؟ فعلن نه. پرونده‌ی درست و حسابی از جمال مقدم تشکیل خواهم داد و خواهم انداخت جلوی لیلا. شاید هم بکویم تو سرش، اگر توجه نکند.

رفتم پایین. میمون کور توی خون خودش افتاده بود. دیگر چه؟ چه سالی آسایش‌گاه نابینایان بمباران شد و یک‌باره همه‌شان ریختند تو خیابان. سال شصت و شش. این دلقک نفس می‌کشید هنوز.

لیلا نشسته بود رو پله‌های پایین و گریه می‌کرد:"این‌جا چی شده؟ وحید از پله می‌افته، جمال می‌ذاره می‌ره... اون زنه حالش خرابه... اینا یعنی چی؟"

گفتم:"اون زنه، مث گاو نفس نفس می‌زنه اون بالا. گاوی که داره می‌زاد. تا تو راه‌رو صداش می‌یاد."

- سر در نمی‌یارم. تازه می‌گی حوا محشره، اما به جمال حسودی‌ت نمی‌شه. سر در نمی‌یارم."

- راجع به حوا بعدن با هم حرف می‌زنیم.

هنوز گریه می‌کرد. این هم کار این‌جور دخترهاست. در زندگی امن و امان‌شان هیچ‌گاه حادثه‌ای – هرچند کوچک- ندیده‌اند تا تعجب کنند، جالب نباشد، دل‌شان بگیرد، بترسند، و اگر هم چیزی ببینند فکر کنند که قابل درک نیست. سر در نمی‌آورند. "ببین این وحیدو... نیگاش کن... این همه خون..."

- من بدتر از اینو دیده‌م. می‌تونستی تو خون قایق برونی. اما اون‌جا که ما بودیم کسی قایق نداشت. لیلا، قایق نبود.

- تو دیگه چه‌ت شده حالا؟ بروبذار تنها باشم. اینا دیگه چیه تو زندگی‌م پیش می‌یاد.

خوش‌بختانه صدای آژیر آمد، وگرنه می‌کوبیدم تو سر این پتیاره‌ی هیستریک. با همان کفش تخمی مایک بردز.

در را باز کردم. دو آمبولانس‌چی و دو آجان پلیس داخل شدند.

گفتم:"روز به خیر."

از نظر فن رمان جالب خواهد بود اگر این دو پلیس همان دوتایی باشند که مرا پس از آن ماجرای گل‌فروشی به خانه رساندند. یکی‌شان هم اسم‌اش یوسف می‌بود. دهان‌اش که مثل دهان یوسف بود. من حس ششم دارم. همه را از دور می‌شناسم. نه تنها یوسف‌ها را. آن صدف که می‌آید به کافه‌ی پاتوق من. پیش از آن‌که بدانم اسم‌اش چیست، از دهانم پرید صدف. نمی‌توانم ثابت کنم، اما همین است که می‌گویم. حس ششم من این است. گاه اشتباه هم می‌کنم. فکر می‌کنم: نگاه کن این را. حتمن اسم‌اش سیماست. بعد معلوم می‌شود که اسم‌اش مهتاب است. چه کسی اسم این آدم را مهتاب می‌گذارد. فقط برای ایجاد مشکل در حس من، لابد.

با این مهتاب رفتم تو رخت‌خواب. مرداد سال هفتاد. شب گرم تابستانی. تو آپارتمان دانش‌جویی زندگی می‌کرد. پستان‌های نوک‌ تیزی داشت. هلوش رو بوسیدم. با زبانم که از ویسکی سفت شده بود. هی نفس نفس می‌زد. خوب پتیاره بیا و راحت کن دیگر. زبانم درد گرفت. تو آن سال و سال‌ها بسیار چیزها اتفاق افتاد. میلیاردها چیز هم‌زمان.

بالاخره آمد. ازش خواستم برام جلق بزند. آن روزها مد بود. زد، اما احساس کردم خیلی به دل‌خواهش نبود. در این فاصله با پستان‌هاش بازی کردم و لب‌اش را بوسیدم. پاشنه‌ی پاش میخچه داشت. زیاد از این چیزها خوش‌ام نمی‌آید. صفحه‌ای داشت از خواننده‌ی مورد علاقه‌ام که توجه‌ام را جلب کرد. رو شکم‌اش آمدم. حرف عشق و شور و این‌ها نبود. پاشیدم رو شکم‌اش. با همین پولی که گیرم می‌آید سکوت می‌کنم. با این همه این‌ها را در کتاب تازه‌م می‌نویسم.

این درست است که خیلی چیزها که در یک کتاب هستند، می‌توانستند که نباشند. در خیلی از کتاب‌ها، در کتاب‌های بی‌شماری، همه‌ی چیزهای نوشته شده می‌توانستند نباشند. با این‌همه نویسنده مدام با خود فکر کرده "بله، این باید حتمن باشد". من خودم از آن دست نویسنده‌ها هستم که فکر می‌کنم "این لازم نیست که باشد، اما می‌نویسم‌اش. به کسی چه مربوط؟"

می‌دانی که حالا هفتاد و چهار در صد از بشریت هرگز کتاب نمی‌خواند؟ هرگز! حتا یکی از کتاب‌های مرا نمی‌خوانند. اگر هم لوله‌ی اسلحه بگذاری رو شقیقه‌شان و بگویی باید بخوانی‌ش، آن وقت چه انتخاب خواهند کرد؟ نویسنده‌ی دهاتی، یا رمان امریکایی، یا نوشته‌های زن‌ها که بازار دارد این روزها. و یوسف حسینی بی‌چاره فراموش شده است.

وحشت‌ناک است. ادبیات رفته است به جهنم. ده سال پیش این را گفتم. من یکی از پرستاران وفادار ادبیاتم. این رسالت من است. نجات ادبیات به زمانه‌ای که دارد جان می‌دهد.

مهتاب، تو سال هفتاد، ده دوازده تا کتاب داشت. سه رمان نوجوانان، یک رمان جنایی، دو رمان پلیسی و... حالا لازم است بگویم این‌ها را؟ با اسم نویسندگان؟ با دست‌مال شکم‌اش را پاک کرد. گفتم:"چهارتا رییس جمهوری امریکا رو می‌تونی اسم ببری؟" دست‌مال را انداخت رو لباس‌های افتاده‌ی کنار تخت و گفت:"چرا اینو ازم می‌پرسی؟"

- همین جوری.

- می‌خوای امتحان کنی چه‌قدر سواد دارم؟

- نه.

نگاهم کرد، بی هیچ احترامی در نگاه و گفت:"ریگان، بوش، نیکسون و ..." گفتم:"یکی دیگه."

- حالا چرا چهار تا؟

- به‌تره چهار تا باشه.

- چرچیل.

- اون نخست وزیر انگلیس بود.

- کندی.

- این شد.

- دوس ندارم ازم امتحان بگیری.

- من هم دوس ندارم. تو اومدی یا نه؟

- مهمه؟ تن مال خودمه.

- باشه، اما اومدی یا نه؟

- آره بابا.

دروغ هم می‌توانند بگویند. چه چیز این دخترک به درد بخور است؟ برای چه با او رفتم به اتاق‌اش؟ او را از میان جمع دخترکان آماده‌ی دیگر برداشته بودم. با یکی از دوست‌هام رفته بودم به کافه‌ای در نزدیکی استودیوی تله‌ویزیونی که دختران برای دیدن هنرپیشه‌های محبوب می‌آمدند. گفته بودیم همیشه که نباید به یک کافه‌ی ثابت رفت. من شهرت داشتم و فوری مزاحم شدند. به سر و کولم ریختند. آماده برای سوا شدن و آمدن با من. حالا نمی‌خواهم در این باره چیزی بگویم. دوستم معروف نبود، اما خوب تور می‌کرد. من نه، اما شهرت به دادم می‌رسید. گلی و من تازه جدا شده بودیم. آن پتیاره‌ی ریاضت‌کش هنوز گوینده‌ی اخبار بود. همه هنوز اعتقاد داشتند که سقوط دیوار برلین تحول عظیمی است. جنگ خلیج فارس مد روز بود. فکر می‌کردیم چه جالب. بالاخره این طرف‌ها یک اتفاقی افتاد. همه‌ی مدت زیرزمینی‌ها و سیاه‌چال‌ها و شکنجه‌گاه‌های عراق را جلوی چشم می‌ساختم. بدتر از اوین خودمان. هر چیزی یا کسی اگر ضد رژیم صدام حسین بود، عالی بود. سوند به آلت مرد و زن فروکردن و با دستگاه برقی شوک دادن. از این چیزها. مریض بودم از این‌ها. حالم به هم می‌خورد. همه‌ی عمرم. از خیال و تصور اتاق‌های شکنجه، در همه‌ی جهان، در همه‌ی زمان‌ها. بی‌هوده نبود که در خواب‌های کودکی، ناجی آشویتس بودم و در نوجوانی ناجی اوین.

دوست من هم، مثل خودم، تاریخ جنگ‌ها را می‌خواند. و شکنجه را.

بدتر از همه‌ی این‌ها گنجی است. بدتر از لاجوردی گور به گور حتا. هنوز دنبالم می‌کند. همان کله‌ش فقط. تازه‌گی مد شده است. تراشیده، اما نه کامل. با ته‌ریش. و لب‌خند روشن‌فکری. از آن کله، تنها از آن کله به وحشت می‌افتم. هرگز جرات نگاه کردن به چنان کله‌ای ندارم.

تو کافه بودیم که اسم‌اش حالا یادم نیست. بلند گفتم:"راستی می‌دونستی که هیملر هم مرغ‌داری داشت؟"

- آره.

- خوبه.

تنها خواستم ببینم او هم می‌داند یا نه. دوستان باید هوای یک‌دیگر را داشته باشند. ویسکی سفارش دادیم. همیشه می‌نوشیدیم، با کولا. انگار آب باشد. بدون مشروب، هیچ‌کدام‌مان در آن سال‌ها دوام نمی‌آورد. نوش‌خواری هم دورانی است که باید از سر بگذرانی. مردانی که ننوشیده‌اند، مردان واقعی نیستند.

دختر زیاد بود برای انتخاب کردن. یادم نیست دوستم کی را انتخاب کرد. من دختری با موی فرفری انتخاب کردم. زیبا بود.گفتم:"می‌خوای با من بیای؟" گفت:"خواستن که آره، اما دوست پسرم باهامه." به وفاداری‌ش احترام گذاشتم. چه احمق بودم. این خیلی وقت است که مساله‌ی من نیست. دوست پسرهای دخترهای خوشگل می‌توانند بروند به گور. همه‌شان یکی دارند. اغلب هم یک ابله عوضی که فرق دست چپ و راست را نمی‌داند، یا جاکشی که اصلن ارزش وفاداری ندارد. با این‌حال دختر وفادار می‌ماند. نرگس به من وفادار است. من هم به او. اما این فرق دارد. من و نرگس زوج رازآمیزی هستیم. در تاریخ بشریت به تعداد انگشتان دست هم وجود ندارد. زوج‌های دیگر موجودات بی‌هوده‌ای‌اند که از سر اتفاق در زندگی به هم برخورده‌اند. این زن‌هایی که می‌گویند دوست یا شوهر دارند هم از آن حرف‌ها می‌زنند. می‌توانم به همه‌ی مردها بگویم "زن شما صد در صد به‌تون وفاداره." به دخترک موفرفری گفتم:"برو پیش همون دوست پسرت. امشب می‌پاشم رو شکم یه رفیق دیگه‌ت." آن رفیقی که گفتم همان مهتاب گوساله بود. معلوم شد دوست پسر ندارد و آماده است در همان نگاه اول. و آن شب پاشیدم بر شکم او. ارزش گاییدن نداشت. من تنها زنی را می‌گایم که دوست داشته باشم و نخواهم بر شکمش بپاشم. همه‌ی عمرم. از آن عقده‌ای‌ها نیستم که هر چیزی را که دو پستان داشته باشد، بگایم. راستش در این زمینه آدم نرمی هستم. اعتراف می‌کنم. در این‌باره، بیش‌تر در کتاب گاییدن خواهم نوشت.

پس از شنیدن دروغ مهتاب که آمده است، لباس پوشیدم و بدون بوسیدن از اتاق‌اش رفتم. تو راه‌روی پر چرق و چروق که پا گذاشتم، صدای گریه شنیدم. این دیگر چیست؟ دختری دارد گریه می‌کند. دوست پسر مادرقحبه‌ش ول‌اش کرده؟ به من چه مربوط؟ اما این تو خون‌ام است که بخواهم بدانم چه خبر است. در زدم. دختری با چشم‌های سرخ شده در باز کرد. وقتی مرا دید، ترسید. سر در نمی‌آورد که این آدم مشهور چه‌گونه جلوی در اتاق‌اش سبز شده و چه می‌خواهد. کوتاه توضیح دادم. که آمده‌ام سر بزنم به دخترخاله‌ام مهتاب و یک‌باره صدای گریه شنیده‌ام و آمده‌ام تا مبادا بلایی سر کسی بیاید و ... و.. و... غیره و غیره. ای بابا، چرا این‌قدر شلوغ‌اش می‌کنم. گفت:"من خیلی غمگینم." و باز زد زیر گریه. معلوم است دیگر. خوب باشد. شب دراز است و وظیفه‌ی من است کوتاه‌اش کنم. مگر نباید به آدم‌های غمگین کمک کنم یا دستی از افتاده‌ای بگیرم؟ نه همیشه، اما در این مورد مشکل بود راهم را بگیرم و بروم.

پا گذاشتم به اتاق‌اش:"همه چیزو واسه‌م تعریف کن. ویسکی داری تو اتاقت؟" سیگار روشن کردم. چه اتاق گهی. اتاق دانش‌جویی. با پوستری از هنرپیشه‌ی جنده بازی بر دیوار.

ویسکی داشت. عجب. از مارک ارزان قیمت. بدمزه. شاش مادربزرگ تازه مرده. گفتم:"لیوانو پر کن."

لیوان بزرگی برداشت. و آن‌جا نشسته بودم.

گفتم:"اسمت باس سیما باشه."

با چشم‌های درشت شده نگاه‌ام کرد:"از کجا می‌دونی؟"

- حس ششم... اون چیه اون‌جا؟

به گوشه‌ی اتاق اشاره کردم.

- جای خرگوشمه.

- خرگوش؟ خرگوش داری؟ من همیشه از خرگوشا خوشم می‌اومده. اما راستی راستی اسمت سیماس؟

باز زد زیر گریه. مثل موسیقی نهنگ. نالید:"امروز مرده. مرد."

- آخ... تسلیت می‌گم. خیلی بده که خرگوش بمیره. خیلی خیلی بده.

جرعه‌ای نوشیدم. چه آتشی افتاد به جان اندرون بی‌چاره‌ی من. جرعه‌ی دوم راحت‌تر است. اصلن حالا چه اهمیتی دارد نوشیدن این زهر. با هم‌دردی پرسیدم:"چی شد که مرد؟"

- نمی‌دونم. دیروز خوب و شنگول بود، اما امروز صبح مرد.

- شنگول؟ شنگول. چه کلمه‌ی عجیبی. شنگول.

- چی؟

- هیچی. خیلی بد شد که خرگوشت مرد. اسمش چی بود؟

- یوسف.

- چه اسم قشنگی واسه خرگوش. بیا این‌جا آرومت کنم. سرتو بذار رو شونه‌م و گریه کن.

گذاشت تا او را در آغوش بکشم و بفشارم. زیبا نبود، اما با یک لیوان از این ویسکی ارزان می‌توانی خمره‌ی گلین را تندیس ونوس ببینی. آرام شروع کردم به بوسیدن گردن و بعد آرام لباس خواب از تن‌اش کشیدم و نوازش و بوسه بر پستان‌ها و آرام به پایین و اَه... نیم ساعت پس از مهتاب داشتم کس این دخترک را می‌بوسیدم. کس این یکی طعم خرگوش مرده داشت. توصیف دیگری ندارم. شاید این‌جوری بوده: صبح بیدار شده دیده یوسف نفس نمی‌کشد. آرام آرام پی برده که یوسف دیگر نیست. جیغ کشیده "یوسف! یوسف!" یوسف جوابی نداده. برای گرم کردن حیوان، جسدش را برداشته گذاشته میان ران‌های گوشتالو. آدم در حالت ترس و تردید کارهای غریب می‌کند. یوسف هم‌چنان مرده مانده و سیمای ما آن‌قدر غمگین بوده که یادش رفته برود و خشتک‌اش را بشوید و برای همین هم کس هنوز بو و طعم خرگوش مرده دارد.

گفتم:"نه... این کارو نباس بکنم."

داد زد:"چرا... بخور... بذار بیام..."

گفتم:"با انگشت می‌کنم." با طعم بدی در دهان انگشت فرو بردم و ور رفتم تا جیغی کشید. سقف داشت ترک برمی‌داشت. گفت:"بذار حالا واسه‌ت سک بزنم."

- نه، لازم نیس. کیرم عفونت کرده.

- عیب نداره.

زیپ شلوار جین را باز کرد و حضرت برخاسته را بیرون کشید و حالا نه و کی.. دِ مک بزن. توجه کن... آن وقت سی و دو سالم بود و می‌توانستم چند بار در شب راست کنم. تازه بیش‌تر از این... همه‌ی گلوش پر شد.

- ممنون. حالا دیگه باس برم خونه. کیسه زباله رو باس بذارم بیرون. وگه نه بو می‌گیره خونه.

زود از دست دخترک دیوانه رها شدم و رفتم به آپارتمان کوچک مجردی خودم. به بستر رفتم. ساعتی بیدار ماندم و به زندگی‌م فکر کردم. از دست‌اش به تنگ آمده بودم. خالی هم شده بودم و مکیده. می‌توانی هر چه بخواهی بگویی و اسم بگذاری، اما دو بار آمدن در یک شب، کار هر کس نیست. یادم رفت کیسه زباله را بگذارم بیرون، و خوابم برد. خواب دیدم. نه خواب اوین یا آشویتس که چه‌گونه آزادش کردم. برای یک بار هم که شده، نه. خواب مادرم را دیدم، پدرم را، برادر و خواهرم را. همه‌مان شاد بودیم و شنگول و خوش‌بخت. گاوها و گوساله‌های جهان دردی نداشتند. پدربزرگ از دورها سوی ما می‌آمد و آتشی به پا کرده بود با شعله‌های سرخ و زیبا. مادرم گفت:"امیدوارم این لحظه‌ها طولانی‌تر بشه."

نمی‌دانم چرا این‌ها را در کتاب تازه‌ام می‌نویسم. مهم نیست، تا زمانی که هست. بی آن‌چه که هست و نوشته شده است؛ کتاب تازه‌ام بی‌هوده خواهد بود. من تنها کتاب‌های بی‌هوده می‌نویسم. در این مورد تردید نکنید. هرگز!

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش دهم