رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
بخش پنجم

بوسه در تاریکی - ۵

کوشیار پارسی

آدم‌فروش‌ها، خرده ریزهای زنگ زده‌ی با خون و گوشت را به هم می‌چسبانند و به یک‌دیگر می‌فروشند. پسرهای جوان را تکه پاره می‌کنند و به مارها می‌خورانند و به موش‌ها و باسیل‌های تمدنی که هنوز هم ازدیاد نسل را برکت می‌داند و خندیدن به زندگی انسانی را حق اجدادی خود.

هر کسی می‌اندیشد که از دیگری به‌تر است و تنها آن‌ها که واقعی هستند، دهان‌شان بسته است و گه گاه کتابی می‌نویسند که فوری به درون آتش افکنده می‌شود.

خورشید می‌تابید. رزیتا را تا در خانه‌ی ارباب ماده‌اش هم‌راهی کردم. ازش پرسیدم که چه مشکلی دارد. گریه کرد. "بدبختم. بدبختم. اوه، چه آدم بدبختی‌ام من."

- بله، اما کی نیست رزیتا جون. بگو چی شده. من خوش‌بختم. دلیل هم دارم، با این حال بدبختم.

- اوه چه آدم بدبختی‌ام من.

- حالا جلوی دهن‌تو بگیر دیگه. رسیدی خونه.

- این خونه‌ی من نیست. خونه‌ی من این‌جا نیست.

- خونه‌ت این نزدیکی‌ها نیست عزیز.

همین جوری گفتم. درس جغرافیا را خوب یاد نمی‌گرفتم. هرگز. آقای علوی، معلم جغرافیای کلاس نهم به من می‌گقت:"هرگز نمی‌تونی یاد بگیری رُم کجاست. حتا اگه از این‌جا بگیرم و پرت‌ات کنم توش."

این البته اغراق سنگینی بود. رم در ایتالیا بود. این را که همه می‌دانستند. آقای علوی مرا زیادی دست‌کم گرفته بود. به نظرم، بالاخانه‌ش را کمی اجاره داده بود. اما خوب، من کی بودم؟ پسر یک کشاورز. ساکن بلالم.

بلالم اسم ده‌مان بود. اسم قشنگی بود به نظرم. پدر بزرگم هم آن‌جا زندگی می‌کرد. تا زمان مرگ‌اش.

یک بار آقای علوی ازم پرسید:"مجلس ختم بابابزرگت چه روزیه؟"

- پس فردا.

- پس لازم نیس بیای سر کلاس.

- خیلی ممنون آقا.

- بابابزرگت آدم خیلی بزرگی بود. زمان جنگ رابط بود. زمان مقاومت هم. هرکسی دل این کارها رو نداره. به من هم پیشنهاد شد، اما راستشو بگم، جرات نکردم. شلوارمو خراب کردم. آره، تو مقاومت بودم اما سعی می‌کردم دست به ماجراجویی خطرناک نزنم. خجالت هم نمی‌کشم اینو بگم. تازه، با کارم به اندازه‌ی کافی خدمت کرده‌م. تو، عن دماغو، بگو بینم واسه چی بابابزرگت تو اون زمان رابط بود، اون همه راه می‌رفت و یه بار هم سرما نخورد؟ واسه چی؟ بگو بینم.

- نمی‌دونم آقا.

- واسه این که یه ژاکت پشمی چسبون می‌پوشید که داده بودم مامانم واسه‌ش بافته بود. مامانم با دو تا دست روماتیسمی‌ش.

به دست‌هاش نگاه کردم که فوری کشیده‌ای خواباند زیر گوش‌ام که به سرگیجه افتادم.

- این دستا عین همون دستای مادرمه عن دماغو. با اون بابابزرگت.

- بابابزرگم مرده آقا.

یک باره به خود آمد. کف گوشه‌ی دهان‌اش را پاک کرد و گفت:"آره، مرده. حیف. مرد بزرگی بود. سلام برسون به‌ش. منظورم اینه که پس فردا لازم نیس بیایی کلاس. برو مجلس ختم."

سال‌ها بعد بود که به رزیتا گفتم:"فیلیپین خیلی دوره. اون‌ور دنیاس به نظرم. اما باس جای خوبی باشه. یه عالمه پیرزن داره، مگه نه؟"

- فیلیپین؟

انگار نمی‌دانست.

گفتم:"آره، گاگو." – زیرنویس نمی‌گذارم که گاگو به فیلیپینی یعنی چه. –

جواد از آن سوی خیابان آمد طرفم. "نامزد جدید پیدا کردی؟" تلنگری زدم به بینی‌ش. با بینی خونی گفت:"خوب حال می‌ده؟"

- جواد، می‌دونی که نباس کار به کارم داشته باشی؟ واسه چی کتابامو نمی‌خونی؟ تو همه‌شون نوشته‌م.

- خیلی حروم‌زاده‌ای.

محل نگذاشتم. رزیتا را هم‌راهی کردم تا دم در خانه‌ا‌ی که گیتی و لیلا در آن زندگی می‌کردند. با یک تیر دو نشان. خرجی نداشت جز اندکی هم‌دردی با زن بدبختی از فیلیپین.

- کلید. کلیدت کجاست دختر؟ بجنب سرم درد می‌کنه. تازه شاش هم دارم.

انگار آن‌چه گفتم، فهمیده نشد. انگار واژه‌های کلید، سر درد و شاش از خلاء رها شده بودند. شاید مشکل مغزی داشت. مثل من. در مورد او البته به این شکل بود که نمی‌دانست کی هست، چه بکند و چه‌گونه فرمان نویسنده‌ای را اجرا کند که این سرزمین به‌تر از او به خود ندیده است. امکان دارد دل‌تنگی برای فیلیپین سبب چنین عوارضی بشود که سرت پایین باشد و جلوی پات را نگاه کنی و در عین حال بیفتی تو چاله؟

داد زدم:"می‌خوای اون کلیدتو پیدا کنی یا نه؟"

می‌لرزید. باید می‌دیدی‌ش، با دو کیسه‌ی خرید در دست. تردید ندارم که از این دست آدم‌ها زیاد دیده‌ام و می‌بینم. زن بی‌چاره.

نمی‌دانستم کلید به فیلیپینی چه می‌شود. گاهی از دست خودم خیلی کفری می‌شوم که نمی‌دانم. کلید به فیلیپینی که نباید کلمه‌ی مشکلی باشد. عقب‌افتاده‌های نه ساله‌ی فیلیپین هم این را می‌دانند. می‌توانم نابغه باشم، اما خیلی چیزهاست که در مغز جای نداده‌ام. کلید، کلید، کلید، ک...ل...ی...د.

رزیتا آخر فهمید منظور چیست. کیسه خرید را گذاشت زمین. دست کرد تو کیف و دسته کلیدی برداشت و باور می‌کنی یا نه، اولین کلیدی که انداخت، درست بود. گفتم:"نگرون نباش. تو رو از این زندگی نجات می‌دم. حتا اگه الان رام ندی تو. دختره‌ی الاغ." با هم رفتیم بالا. در طبقه‌ی دوم گفتم:"من می‌رم دیدن لیلا. تو مریضی. برو تو رخت‌خواب استراحت کن."

باز با اولین کلیدی که انداخت، در را باز کرد. در خانه‌ی گیتی را و وارد شد. به در خانه‌ی لیلا کوبیدم. دلم به تندی می‌زد که لیلا را خواهم دید؟ نه‌خیر. اگر دلم تند بزند، یعنی مشکل قلبی دارم. ضربانی با طنین. به زودی بدهم معاینه کنند. عادی نیست. شرط ببندیم که متخصص قلب هم بگوید سیگار را باید ترک کنم؟ و حسابی کفرم را در بیاورد؟ دوباره کوبیدم به در. پس کدام گوری است این زنک؟ تازه از خارج آمده و هنوز خانه نیست؟ این جوری مشغول می‌شوی. سومین بار، چندین مشت به در زدم. اگر فکر می‌کنی که در باز شد، به‌تر است به چیز دیگری فکر کنی.

اَه، گه بزنند به این شانس. داشتم از شاش می‌سوختم. خوب، در خانه‌ی گیتی را می‌زنم. بله‌، خانه بود. گفتم:"سلام گیتی خانم، می‌تونم تو دست‌شویی‌تون بشاشم؟" چشم‌هاش خیره بود به جایی در بی انتها. یکی از چشم‌هاش. چشم دیگر دایم چشمک می‌زد و می‌پرید و خوب نمی‌دید. زنک، این همه قرص برات سنگین است.

- چی؟

- شاش.

اوخ اوخ اوخ سوختم:"بابا دست شویی!"

- دست‌شویی؟ اون جاس.

- آهان.

و دویدم. پریدم. آسمان گرفته‌ی آدم باز می‌شود با شاشیدن. همیشه همین طور بوده‌ام. یک لیوان چای و همه‌ی باغچه را می‌توانستم آب بدهم. برای همین هم در رمان تازه‌ام نوشته‌ام که از چای به شیرقهوه گذار کرده‌ام. تصمیمی عاقلانه. گرچه خودم این را می‌گویم.

اگر در دست‌شویی در بسته بشاشم، می‌نشینم. مثل زن‌ها. راحت‌تر می‌شود شاشید. قطره‌ای هم نمی‌پاشد.

تقویمی به در آویزان بود. در هر صفحه‌ای، منظره‌ای زیبا و آرام‌بخش. و زیر هر صفحه‌ای هم جا برای نوشتن تاریخ تولد. در همه‌ی تقویم، تنها دو نام با تاریخ تولد نوشته شده بود. یکی "پرویز" متولد بیست و چهار بهمن و یکی دیگر "مومو" در دوازده خرداد. باورکردنی هست؟ حتا روز تولد لیلا را هم ننوشته بود. و آن دختر را، اسم‌اش چی بود؟ رزیتا. و حتا خود گیتی. آدم‌های زیادی‌اند که تاریخ تولد خودشان را بر تقویم می‌نویسند. اما نه، روز تولد گیتی نوشته نشده بود. گرچه روز تولد آن دیوث پرویز و حتا آن پتیاره مومو را نوشته بود. نمی‌شناختم‌شان، اما برای من به‌تر بود که می‌مردند. تنها به همین دلیل که با دست‌خط احمقانه‌ی گیتی، در تقویم آویخته از دست‌شویی، روز تولدشان نوشته شده بود. و مال ِ کسان دیگر نه.

خوب است اسم خودم را به تاریخ سیزده اسفند بنویسم؟ نه، احمقانه خواهد بود. من که مثل آن نویسنده‌ی احمق نیستم که عکس خودش را قاب کرده و گذاشته بالای تله‌ویزیون در اتاق‌اش. زن هم ندارد که بگوییم او کرده براش. می‌دانی چه خوب بود؟ تاریخ تولد آن مرتیکه آدولف هیتلر را بنویسم. اول اردیبهشت. یا اصلن خمینی را که همان روز است. خوبی‌ش این است که هر دوشان سی‌ام فروردین به دنیا آمده‌اند. چه قدر شوخی دوست دارم. با نیش تا بناگوش باز نوشتم اول اردیبهشت، خمینی. خوب، چنین چیزی فوری توجه را جلب خواهد کرد. به من چه که پرویز، مومو، خمینی در چه روزی به دنیا آمده‌اند.

پا شدم. دست را بشویم؟ بجنب دیگر.

از دست‌شویی آمدم بیرون و رفتم به اتاق نشیمن. از خودم می‌پرسم که گیج رفتن و هزار چرخ زدن و تاب خوردن در سرم از کجا می‌آید؟ واقعن به ضربان غریب قلب ربط می‌تواند داشته باشد؟ هیچ الاغی نمی‌داند. عصبیت. باید همین باشد. در همه‌ی چهل و هفت سال، روز راحتی که قابل نامیدن باشد، وجود نداشته است. به خصوص این هفت سال آخر. هر روز بیش از روز دیگر نگران زن و سگ‌ام هستم تا دچار فقر نشوند تا سرم بر تن زیادی کند و همان روز جسدم را بسوزانند. هفته‌ی پیش اتوموبیل ب.ام.و برای نرگس سفارش داده بودم. تازه وکیل هم صورت حساب مفصلی برام فرستاده بود. فکر می‌کنی بنگاهی یا وکیل به‌م بگوید:"این بار مجانی حساب می‌کنیم، چون شما مروارید فرهنگ ما هستید؟" تو خواب ببینی.

تازه، همه‌ی این پزشک‌ها هم گران هستند. آدمی مثل من حالا باید در جزیره‌ای خوش آب و هوا لم داده باشد و از بهره‌ی حساب بانکی‌ش بخورد، اما به جای آن باید سگ دو بزنم و کار کنم و هر چه درمی‌آورم بدهم به بنگاهی ماشین و وکیل و پزشک و یک مشت دزد دیگر.

گله‌ای ندارم. هم‌چین شیفته‌ی جزیره‌ی خوش آب و هوا هم نیستم.

گیتی نشسته بود رو صندلی، تو اتاق نشیمن و به رو به رو خیره بود. گفتم:"حال گیتی خانوم گل خودمون چه توره؟ چه خبرا؟" نشستم رو صندلی. "رزیتا چه توره؟ هنوز زنده‌س؟ منظورم اینه که اینجا چه خبره؟ به کلماتم توجه کن ها."

- تو رخت‌خوابه. حالش خوب نبود. از دستش خسته شدم.

- آره، باس تو خیابون می‌دیدی‌ش. اگه با دستای خودم نگرفته بودم افتاده بود تو چاله. اونوقت همه تو رو مقصر می‌دونستن که از دختر غریب بی‌چاره زیادی کار می‌کشی. بیرونش کن که بره فیلیپین پناهنده بشه. دنبال مومو.

- مومو؟ می‌شناسی‌ش؟

- نه زیاد، اما پرویز زیاد درباه‌ش حرف می‌زنه. همون‌جور که راجع به خمینی هم زیاد ور می‌زنه. وقتش رسیده که مغز این پرویزو بده‌‌ن واسه معاینه. تو فکر می‌کنی لیلا به حوا شبیه باشه؟ تازه، چرا روز تولد لیلا رو ننوشتی؟ یا خرگوشه رو. تاریخ تولد هیچ خرگوشی رو تو تقویم ننوشتی. بابا جلوی این تیک چشم‌تو بگیر دیگه. حالم دیگه داره به هم می‌خوره ها.

گیتی دست و پاش را حسابی گم کرده بود. به‌تر بود تنهاش بگذارم. قهوه‌ای پریده رنگ بود. و لرزه بر تن.

- خداحافظ گیتی. من قرار دارم. آروم باش. یه حوله‌ی خیس بذار رو گردنت. آب لیمو زیاد بخور.

از آپارتمانش بیرون آمدم و باز کوبیدم به در آپارتمان لیلا. هنوز خانه نیست پتیاره. تو راه‌رو منتظرش بمانم؟ بد فکری نیست. خوب، عالی. نشستم رو زمین، سیگاری آتش زدم. ساخت و تکنیک رمان هیچ کم ندارد. شصت صفحه پیش نشسته بودم تو همین راه‌رو، و حالا تکنیک خالص رمان. تعجب نخواهم کرد اگر شصت صفحه‌ی بعد هم باز این‌جا نشسته باشم و حال گیتی نسبت به بار اول و دوم بسیار بدتر شده باشد. یوسف حسینی و شهرام شیرازی هم این جوری کار می‌کنند. چندین صفحه بعد، بازگرداندن شرایط و فضا، با اندکی تفاوت. بسیاری از هم‌کاران دیگر این شگرد را به کار می‌برند. مسعود مظلومی، یکی از جوان‌ترین‌هاش. از او انتظار زیادی دارم. اما خوب است سلمانی‌ش را عوض کند. آن عوضی چه می‌کند با سر این امید ادبیات ما. درست مثل سلمانی فریده مولایی. هنوز زنده است این فریده مولایی؟ خبری نیست ازش. حتمن دارد رو آخرین رمان از سری پنج کتابه‌ی سرزمین‌های حاشیه‌ی خزر کار می‌‌کند. از او هر انتظاری می‌رود. از یک شگفتی به شگفتی دیگر.

ادبیات ما گفتنی بسیار دارد، گرچه قصد اغراق ندارم. ادبیات ما یک نویسنده‌ی بزرگ دارد که من هستم.

در زندگی واقعی، یا حالا بگویم در بازتاب آن، نشسته بودم و داشتم خاکستر سیگارم را بر کف راه‌رو می‌ریختم، چون زیر سیگاری دم دست نبود.

در شبی تابستانی، سال‌های سال پیش، ساعت از ده گذشته بود. دقیقن نمی‌دانم چه ساعتی بود. در سطح جهانی که مسطح است، اتفاق خاصی نبود. لیندون جانسون، رییس جمهوری امریکا، زمان بازی گلف، مچ پاش آسیب دیده بود. بیست و سه مرداد. حتا تو روزنامه‌ها هم ننوشتند. حوری، زن همسایه‌مان خبر را به ما رساند. و گرنه خبردار نمی‌شدیم. با شوهرش جعفر آمد. پدر بزرگ خاموش بود. داشت آخرین گام‌هاش را برمی‌داشت. استکان ودکا را انداخت بالا. کسی اعتراضی نمی‌کرد. دیگر مهم نبود بنوشد یا نه. پرنده‌ای بود در برابر گربه. گذاشتند باقی عمر را آن‌گونه که خود می‌خواست بسازد یا بساید.

جعفر گفت:"چه زمونه‌ای شده. اون‌وقتا که جنگ داخلی شدیدی راه افتاده بود و ما واسه یک‌پارچگی وطن می‌جنگیدیم..."

جعفر آدم وطن پرستی بود. گرچه می‌گویند زمان اشغال منطقه به دست آذری‌ها، چند نفری را لو داده بود. آدم‌های مقاومت را که نه. احمق‌تر از آن بود که چنان آدم‌هایی را تشخیص بدهد. تازه، تو این ده ما کسی از مقاومت نمانده بود. همه زده بودند به کوه. آن‌ها که مانده بودند، احمق‌تر از آن بودند که بدانند مقاومت چیست. اگر هم کسی از مقاومت را لو داده بود، ما از حوری حتمن شنیده بودیم.

جعفر حرف را عوض کرد:"این وطن ما رو تیکه تیکه کردن. هیچ کشوری به بی خاصیتی کشور خودمون نیس. زبون فارسی زبون قشنگیه، اما به درد این کشورها نمی‌خوره. ما واسه این جنگیدیم که عرب‌هارو راه ندیم. بعد جنگیدیم که برونیم‌شون. بعدش به‌تر شد. تازه داشت زبون‌مون به رسمیت شناخته می‌شد که..."

سیگار روشن کرد:"بعدها... خیلی بعدتر... اوضاع داشت به‌تر می‌شد."

پدربزرگ گفت:"دولتی سر من که پیام رسون بودم. روز و شب، زمستون و تابستون. زمستونا که زمهریر سرما بود من یه لا ژاکت تن داشتم که مادر اون یارو... اسمش یادم رفته... نمی‌دونم هنوز زنده‌س یا نه..."

گفتم:"آره زنده‌س بابابزرگ."

کسی انتظار ندارد بچه خودش را قاطی حرف آدم بزرگ‌ها بکند. اما این کار را کردم. با خجالت، اندکی ترسیده اما پر از غرور که حرفی برای گفتن داشتم.

پدربزرگ محل نگذاشت:"زن خوبی بود. بعد از این‌که شوهرش مرد، رنگ مرد به خودش ندید. انگار زاییده شده بود تا باکره بمونه. بافتنی‌ش حرف نداشت."

پدربزرگ و جعفر ایده‌های مختلفی داشتند، اما می‌توانستی آن‌ها را دوست هم بنامی. ایده‌هاشان دیری بود زیر گرد و خاک بوی نا گرفته بود و تنها خاطره‌ای از آن مانده بود. قابل اعتماد یا نه.

حوری گفت:"حالا اون رییس جمهوره هم مچ پاش ضرب دیده." به دلایل ناروشنی در جریان همه چیز بود. خودش هم در صحبت‌هاش از دلایل ناروشنی حرف می‌زد که هیچ‌گاه قابل توجیه یا روشن شدن نبود. در دفتر یادداشت نایافتنی آمده که همان زمان هم پیر بود. سه سال پیش درگذشت. خیلی آدم‌ها را من تنها پیر دیده‌ام.

دیدم که پدرم دور ایستاده بود. به فکر رفته بود. به چی فکر می‌کرد؟ نگران آینده بود؟ نه، چون او هرگز گریه نمی‌کرد.

مادرم رو صندلی نشسته و لب‌خند می‌زد. آرامش و صلح آن لحظه راضی و خوش‌بخت‌اش می‌کرد. کاش می‌شد چنان شبی را میان سنگ بپیچم تا از سایش ایام در امان باشد. چه کسی می‌توانست حدس بزند که سی سال بعد، با آن همه که از سر گذشت، باشم هنوز؟

و این‌جا، تنها، بدون وجود آن همه آدم آشنا و حیوانات دور و برم، به هزاران هزار گذشته و درگذشته فکر کنم، اندوه‌گین با سری که آرام ندارد از گیج خوردن و درد، پر از توان و تمنا و نومیدی. و تو همانی هستی که هستی، ونمی‌توانی آن را و باقی را عوض کنی، هرچه هم که فکر کنی می‌توانی تاریخ را، یا دست ‌کم تاریخ خودت را به دست خودت بنویسی.

امشب، پس از سریال خانه، سری فیلم مستند تاریخی نشان می‌دهند. چه‌گونه ممکن است؟ همه‌ی این چیزها در سرم است و دارم از دست‌شان دیوانه می‌شوم. با این همه مغزم کار می‌کند. و آن‌چه بیرون من است، اصرار دارد تا قانع‌ام کند که عادی هستم و چیزی‌م نیست. مفلوک قلم به دستی که کتاب می‌نویسم و آردم را الک می‌کنم.

صبر کن، جهان ِ بیرون و پیرامون ِ من. آن نیش‌ات را ببند.

تهدید است؟

خواهیم دید. حالا چیزی لو نمی‌دهم.

آن مردک کور عوضی پیداش شد. وحید.

- کی اون جاس؟

به این مردک مربوط است؟ گفتم:"کی می‌تونه باشه جز حسن؟ بیا جلو وحیدخان. دهن‌تو باز کن. حرف دل‌تو بزن تا با مشت بفرستم‌شون اون جا که غم و غصه توش نیس. حالا تو امریکا چشم پیوند می‌زنن، می‌دونستی مادرقحبه‌ی بوگندو. باس جلوی خودمو بگیرم تا اون عصاتو ورندارم بچپونم تو اون کون کورت."

- کمک، کمک.

- حالا به‌ت یه کمکی می‌کنم که دیگه به هیچ کمکی احتیاج نداشته باشی مرتیکه‌ی گه. خودکشی واسه مادرقحبه‌هایی مث تو کشف شده.

بلند شدم و نوک پنجه رفتم طرف‌اش و نعره زدم:"پخ!"

از ترس خراب کرده بود. ول‌اش کردم و از پله‌ها رفتم پایین. راه دیگری جز پله بود؟

این لیلای جنده را روزی پیدا خواهم کرد. با آن‌که باد می‌وزید، توانستم سیگارم را روشن کنم. حالا نیاز به کس تمیزی داشتم برای بوییدن و گاییدن. این کارم می‌تواند از نظر خوانندگان شیعه مذهبم هرزه نگاری بیاید. اما خوب، شیعه هم دیگر آن شیعه‌ای نیست که بوده است و این مگر گناه من است؟ کسی تمیز و مرطوب. با انگشت بکشی روش و بکشانی تا آن سوراخ دیگر که سالوادور دالی به‌ش علاقه‌ی فراوان داشت.

برنج‌کاری حرفه‌ی خاصی است. در سال‌های سال پیش، شیعه‌ها خوب برنج می‌کاشتند. و حالا برای این‌که در این رمان تازه نامی آورده باشم، یکی‌شان را کلثوم می‌نامم که عالی کار می‌کرد. پیراهنش را بالا می‌کشید. تا بالای زانو. چه می‌گویم، بالای زانو؟ تا دقیقن زیر آن کس بوگندو.

میرزا عباس دو روز در هفته به این زن تنها سر می‌زد. جز جمعه و روزهای تعطیل دیگر. و اگر می‌رفت پیش او، برای این بود که باهم برینند. یا بگایند. گاییدن خیلی‌ها همان ریدن است و بس. تو یکی از کشورهای اروپایی هم همین کلمه‌ی ریدن را برای گاییدن به کار می‌برند. رانده‌شدگانی که آن زمان‌ها یک‌دیگر را می‌یافتند و در جمع جمیعی که جامعه‌ی ما باشد، به شور هم می‌آمدند. خرگوش‌ها آن زمان موقعیت رازواره‌ی اکنون‌شان را نداشتند. حادثه آسان روی می‌داد. نُه خانه از ده خانه پر بود از بوی تن‌های نشسته، سبزی پخته، نا و گه موش، شاش و خاک کپک زده. کسی از کسی شرم نداشت و گه گاهی سری به مسجد می‌زد برای شست و شوی گناهان. آسید حسن، ملای مسجد، اشک حسابی ازشان می‌گرفت. بچه بازی که وقتی از علی اصغر حسین می‌گفت، انگار حسرت آن داشت که خود نگاییده بودش. واژه‌ی بچه باز آن روزها وجود نداشت، درست مثل واژه‌ی پیرنگ داستان یا ساختار طرح داستانی. کسی هم‌راه غذا شراب نمی‌نوشید. زن‌ها موی زیر بغل داشتند. برای عوض کردن کانال تله‌ویزیون باید به بالای بام می‌رفتی و جهت آنتن را عوض می‌کردی. اگر جهت آنتن به سویی بود که فرستنده، پستان نیمه برهنه نشان می‌داد، به دست گزمه‌گان امنیتی مجازات می‌شدی. حقارت عادی بود، بی آن‌که کسی به افسردگی دچار شود. فحش‌هامان هم پررو، خاک بر سر، گه، کونی، عوضی و مادر جنده بود.

ضربان قلب، مثل شلیک توپ. قلب می‌خواهد از درون، دنده‌ها را بشکند. دیدار از متخصص قلب باید هرچه زودتر انجام بگیرد. کنجکاوم بدانم در شش هفته‌ی آینده زنده خواهم بود یا نه. بگذار از چیز دیگری حرف بزنیم.

حرف از رمان تازه پیش آمد، چه گونه پیش می‌رود؟ نترسید، دارم روش کار می‌کنم. هر چه هم رشته‌ی کلام به خاطر مشکلات جسمی از دست بدهم. رو کاناپه دراز کشیده‌ام، در گذشته‌ها سیر می‌کنم، به آینده می‌روم، در خیابان راه می‌روم؟ گاهی نمی‌دانم. این‌که ترس از مرگ فرایم می‌گیرد، می‌دانم. این را هم می‌‌دانم که سرم گیج می‌رود و می‌خواهم از تن خودم بگریزم. اومبرتو اکو هم دارد رمان تازه‌اش را منتشر می‌کند. از همین حالا بگویم که رمان خواندنی محشری باید باشد، که نگاه‌مان به چشم‌انداز برابر و انسان‌ها و زره را دگرگون خواهد کرد.

دوست داشتم پروفسور نشانه شناس بشوم. جدی می‌گویم. نشانه شناس درجه یک و خالصی از آب درمی‌آمدم. در همه چیزی نشانه‌ای از دستی بزرگ‌تر می‌دیدم و زنان علاقه‌مند به کارم شورت‌شان را به سویم پرتاب می‌کردند و یا دست‌کم در پاکت می‌گذاشتند و برام پست می‌کردند. پست‌چی غرزنان می‌گفت:"چه چیزا که واسه‌ت پست نمی‌شه." و من می‌گفتم:"دست از سرم وردار. حالم خوب نیس." بیش‌تر نمی‌گفتم. من مرد واژگان اندک هستم. همه‌ی این‌ها چه معنی دارد؟ من دنبال کردن نمی‌توانم، گرچه نهایت سعی‌ام را می‌کنم. نباید دست بکشم. باید هوای خرگوش‌ها را در جهان پساپیش‌رفته‌ی نو داشته باشم. انسان‌ها با هم مهربان نیستند. سحرگاهان تاریک‌اند. همه چیزی طعم فلز دارد. آن‌چه می‌شنوی سیل خون است که راه در رگ‌ها و برکه‌ها می‌جوید. دختران جوان، هنوز بچه، خود را حقیر می‌کنند و به آغوش پیرکفتارهای بوگندو می‌سپارند. چرا؟ برای چه؟ چون دوربین‌ها در کارند؟ کفری می‌شوم. کفری ِکفری. آرامش می‌تواند نجاتم بدهد. باید آرام بمانم. باید، در کمال آرامش، نجات بدهم. اول، باید خودم به‌تر بشوم، در سرم، در قلبم. باید بگذارم تا نومیدی برود. این کشنده است. باید سرنوشت‌ام را با دیگران قسمت کنم، به یاری قابل مشاهده کردن‌اش. چاره‌ی دیگری نیست. اما این دیگران کی هستند؟ می‌شناسم‌شان؟

در خیابان بودم. خیابانی در پادگان ِ این جهان. پادگانی که به بنای یک پاسگاه ماننده است. خیایان، راه‌روی این پاسگاه. نگه‌بانان آرام‌ام گذاشته‌اند. گرچه چندتایی امضا دادم. هاکان پیداش شد. هاکان بود؟ بله، خودش بود. دوست خوب من، هاکان.

حدود یک هفته بعد، در شرایطی مشابه، باز به هاکان برخوردم. با خودت فکر می‌کنی: چیز زیادی عوض نمی‌شود (لیلا هرگز خانه نیست)، اما همه چیز دگرگون می‌شود. همه‌ی پزشک‌ها یک صدا می‌گویند: تو هیچ چیزی‌ت نیست. کمی عصبی هستی. دیگر هیچ. آرام باش، آرام. خودت گفتی که باید آرام باشی. خوب آرام بگیر دیگر.

بله، در این فاصله می‌شنوم، انگار هیچ چیز شنیدنی دیگر وجود نداشته باشد، که پدرم سخت بیمار است. چیز زیادی در این‌باره نمی‌خواهم بگویم. می‌توان از نویسنده انتظار داشت که چنین چیزهایی را به ادبیات تبدیل کند (مرگ متفکرانه را به زیبایی بی‌زمان تبدیل کردن)، اما به هیچ کس، به هر شیوه و شکل و سبکی که دل‌اش بخواهد ربطی ندارد که از زندگی خصوصی من چیزی بداند. نرگس می‌داند، نرگس می‌فهمد. نرگس یاری می‌رساند، نرگس در کنارم هست. نرگس یادداشت‌های دفتر یادداشت نایافتنی را می‌خواند و تنها او. من، او، و مادر خداگونه.

حالم به هم می‌خورد از آن‌ها که زندگی خصوصی را در خیابان به نمایش می‌گذارند. هرگز این کار را نکرده‌ام، و هیچ‌گاه هم نخواهم کرد. خودزندگی‌نامه‌نویسی ربطی به این ندارد.

- حال بابات چتوره؟

- معماست. کسی نمی‌دونه.

هاکان ازم خواست که با هم به خانه‌ی جمشید برویم. برای ناهار. باشد. پیش به سوی جمشید و زنش عسل که در یکی از رمان‌های گذشته‌ام نظافت‌کار خانه‌ام بود. برنج، ماهی، گوجه فرنگی، نارنج، و بسیار چیزهای خوش‌مزه. و نان لواشی که خود عسل پخته بود. شیر قهوه نوشیدیم، گپ زدیم. از برنامه‌ی فوق‌العاده مهم تله‌ویزیونی که خودم هم به عنوان مهمان در آن شرکت کرده بودم و اعلام شده بود که چهل میلیون بیننده داشته، حرف زدیم. ناهار خوبی بود. در بعد از ظهر یک‌شنبه. هاکان به مغازه‌ی صابون فروشی رفت و اسفنج دریایی خرید که صابون به آن تزریق شده بود. پول زیادی داد. و بعد، پس از دادن چند امضای مال دو سال پیش به کسانی که هیچ کتابی ازم نخوانده بودند و تنها مرا در تله‌ویزیون دیده بودند، به پاتوق همیشه‌گی‌مان رفتیم تا شیرقهوه بنوشیم.

هاکان گفت:"تو کشور ما دشت‌های خیلی باز وجود داره که رشته‌کوه‌ها گاهی قطع‌اش می‌کنن."

گفتم:"آره، کوه‌های مرتفع."

- آره و دخترای خوشگل.

- می‌دونم. خوب هم می‌دونم. ببین، یکی‌ش الان اون جاس. شازده خانوم خوشگل. چه چشمایی.

خوش‌بختانه لازم نیست با هاکان به زبان خودش حرف بزنم. زمانی که قاچاق‌چی پناهنده‌های ما به اروپا و امریکا بوده، فارسی را خوب یاد گرفته است. گاهی شاخ درمی‌آورم از اصطلاحاتی که به کار می‌برد. مردی ایستاده بر مرز دو فرهنگ که در این منطقه احساس راحتی می‌کند. زمان تجزیه به این‌جا پناهنده شده بود. رفیق من است و وای به حال کسی که به او بگوید: ترک خر. تنها می‌گویم وای به حالش.

گفتم:"اون جا رو نیگا. چه پستونایی."

- دو کره‌ی جادو.

دختر رفت و سر میزی آن‌سوتر نشست با یکی که کله‌ی خیلی عوضی داشت. چه پستان‌هایی. و ما نمی‌توانستیم خوب ببینیم چون ژاکت ضخیمی پوشیده بود. کس او آیا زمانی از آسمان به زمین خواهد افتاد؟ درست جلوی رو و دم دست من؟ کسی چه می‌داند. آدم نباید زیاد در حدسیات‌اش به عمق برود.

مهران آمد و نشست سر میز ما. او مهندس معمار درجه یک و دوست و همسایه‌ی درجه یک است. این آدم‌ها وجود دارند. تازه اتوموبیل شیک نویی خریده بود. آرشیتکت‌های درجه یک پول پارو می‌کنند. مثل وکیل‌ها، پزشک‌ها، و رستوران‌دارها.

- چه‌توری مهران؟

- بابات حالش چه‌توره؟

- بعدن واسه‌ت می‌گم. دیوار گوش داره.

هاکان گفت:"اون دختره رو می‌بینی با اون پستونا."

مهران نگاه کرد و دید. "واسه چی با اون پستونای قشنگ گیر آدمایی می‌یان که واسه جرز دیوار خوبن؟" و چه کسی اعتراضی دارد به او در طرح این سئوال؟

- آدمایی با قیافه‌ی اصغر قاتل هنوز مد هستن.

- اصغر قاتل؟

این رفیق ما خیلی چیزها را سر همان مرز که ایستاده باید بیاموزد.

ساده‌لوح، کودن، تردست در حرف زدن، کلیشه پرانی، بدون آن‌که زبان‌شان بگیرد، چشم‌های ماهی‌وار، حشری نسبت به دخترهایی که زیبا‌یی‌شان می‌درخشد و بوی خوش می‌پراکنند، عقده‌ای و گه گاه خشن نسبت به همان دخترها با عقده‌ی ونوس، با دهانی که بوی کپک پنیر مانده می‌دهد، اما بین دخترهای هفت تا هفتاد و هفت ساله مجبوب‌اند.

هاکان گفت:"عقده‌ی ونوس؟"

توضیح دادم.

مهران پرسید:"اودیپ هم ماشین شیک داشت؟ راستی کی می‌یای یه دوری با هم بزنیم؟"

گفتم:"اودیپ الکترا رو داشت خره. می‌یام یه روزی. اگه سرم یه کمی به‌تر بشه. اگه یه روز سکته کردم، می‌یای منو برسونی بیمارستان؟"

- با کمال میل.

تلفن‌های همراه به صدا درآمدند و هر دو دوست، کار فوری براشان پیش آمده بود. شیرقهوه را نوشیدم، به دختر خوش پستان محل نگذاشتم و رفتم گوشه‌ی همیشه‌گی نشستم. جوانکی داشت گیتار می‌نواخت و با صدای خارج از نت ترانه‌های قدیمی می‌خواند. چه می‌شد اگر قدم پیش می‌گذاشتم برای راه انداختن یک گروه موسیقی و متن ترانه‌ها را هم خودم می‌نوشتم. اسم گروه را هم می‌گذاشتم برونشیت. و ترانه‌ها را درباره‌ی قایق، خرگوش، عشق، مرگ، سرگیجه، شیرقهوه و رقابت کشنده میان ناشران کتاب و روزنامه و سایت‌های اینترنتی می‌نوشتم. می‌پرسم چرا این کار را باید بکنم؟ من که استعداد ندارم. یا خودم بشوم مثل این جوانک که دارد مغزم را می‌خراشد؟ بمیرم به‌تر است تا این‌همه پررو باشم. بدون ِ استعداد، هیچ کسی اهل موسیقی نخواهد شد. این‌جا سرد است یا گرم؟ نمی‌دانم. پیش‌ترها این‌جا گرم بود. این احساس را دارم. مادرم که مرا در گهواره می‌گذاشت، زیر پتو، آن‌قدر گرم بود که عصبی می‌شدم. پتو را گاز می‌گرفتم و دلم می‌خواست از گهواره بیرون بخزم و بروم موش‌ها را نوازش کنم. چه خوب که آن روزها روان‌شناس کودک وجود نداشت. یا پرنده‌ای می‌شدم در برابر گربه؟ می‌گفتند لابد، که عقب افتاده‌ام. تازه نمی‌توانستم بشمارم. بعدها، خودم، به سراغ روان‌پزشک رفتم. به سال شصت و شش. و معلوم شد که مردک خودش پسری داشت با بیماری شیزوفرنی. این اعتماد را می‌شکند. ساده‌ترین دلیل را می‌آوری: اگر نمی‌تواند پسر خودش را درمان کند، چرا مرا درمان کند؟ پسر، نقاش هنرمند بود و خودش نمی‌دانست. با پول پدرش نقاشی‌های خودش را می‌خرید، چون به نظرش زیبا می‌آمد. می‌رفت تا نقاش را پیدا کند و چون پیداش نمی‌کرد، دیوانه‌تر می‌شد. زنده ماند، اما پدرش خودکشی کرد. هم‌راه با معشوقه‌ش که سال‌ها تنها موی زیر یک بغل‌اش را می‌تراشید و می‌خواست در تاریخ ثبت شود. زن‌های کمی می‌بینی که بخواهند در تاریخ ثبت شوند. ترجیح می‌دهند رو صندلی بنشینند و به انگشت‌های پا نگاه کنند و گه‌گاه دسته‌ای مو را به پشت گوش برانند و رویای کوه‌ها و دره‌ها را در سر داشته باشند و جنگل‌های پر از لطافت و برکه‌های آب روان که کیرهای آدم‌هایی در آن شناور است که به خاطر کوشش برای نابودکردن طبیعت مجازات شده‌اند. جیغی، گه گاه از گلو بیرون می‌دادند. می‌خواستند به ژرفای همه چیزی پی ببرند، اما این‌کاره نبودند.

سومین شیرقهوه را سفارش بدهم؟ با کیک. گاهی سپیدی چشمان سپیدتر می‌شود. زیاده‌روی آسیب می‌رساند. مگر آن‌که معنای زیاده‌روی را نادیده بگیری. می‌توانی مغز خودت را تمرین بدهی. خسته‌ش می‌کنی. می‌بینی که از گوش‌هات خون بیرون می‌زند و در تالاب‌های خونی سمت چپ و راست سرت حیوانات شناور را می‌بینی که به هم نزدیک می‌شوند تا جفت‌گیری کنند، اما جرات نزدیک شدن به موهات را ندارند. بوی شامپوی سرت آن‌ها را می‌راند.

اَه، لیوان را چرا می‌شکنی؟ امروز حوصله‌ی شنیدن این صداها را ندارم. ما همه همسایه‌ی یک‌دیگریم. می‌پذیرم. اما این دلیل نمی‌شود که شما حق داشته باشید امروز لیوان‌های بیش‌تری بشکنید. از خورده‌هاش لیوان‌های تازه ساخته خواهد شد و این‌گونه پا به خیابان بی انتها می‌گذاریم. خیابان بی انتها دوزخ هر کسی است که فکر می‌کند سکون معادل واژه‌ی خودکشی است. مرا هم از همان‌ها به حساب آور. به پیش، به پیش، تنها به پیش، همه‌گی، سوی هر شکلی از دانایی. این احساس را می‌شناسی، که به نظر کیسه‌ی تنگ و چسبانی به سرت می‌کشی تا جلوی هر فکر و اندیشه‌ی تازه‌ای را بگیری و کمی بعدتر از بی‌چاره‌گی، ماده‌ی سیال ریخته بر کف را تمیز می‌کنی.

امشب زبانم را میان پستان‌های نرگس خواهم گذاشت. از گوشه‌ی چشم‌هام رشد نوک پستان‌هاش را تماشا خواهم کرد. ضربه‌های نرمی بر مادگی‌ش خواهم زد. اول دندان‌ها و دست‌هام را خواهم شست و در حال شست و شو، با اندکی سرگیجه آرزو خواهم کرد که هیچ تصویری از گذشته‌ به نظرم نیاید، از جنگ‌ها، جنگ‌های داخلی، کشتار جمعی در مدرسه‌ها و یتیم‌خانه‌ها و دخترهایی که در حال غرق شدن، پاهاشان را قطع می‌کردند و لاجوردی، رفیق و برادر گنجی؛ رهبر اپوزیسیون کله‌پا شده‌ی گه‌گیجه، جفت پا می‌زد رو شکم دخترهای جوان آبستن، ریه‌ها که از تن بیرون کشیده می‌شد تا به دهن باز قفسه‌ی باز سینه‌ی دیگری سپرده شود، زیرا جراح شتاب داشت کارش را زود تمام کند. زنش هجده ساله‌گی دخترشان را جشن گرفته است که اوه چه زیباست این دختر، گرچه وقتی کمی خجالت می‌کشد به لکنت می‌افتد و هر روز هم به لکنت دچار می‌شود، زیرا تردید دارد در حق هستی‌ش، در تراش خوش ِ ساق‌های بلندش، در نازدانه‌گی‌ش، در پیش‌روی موفقیت آمیزش نسبت به هر فرزند دیگری و بگذار نامش را بگذاریم فرخنده. فرخنده نتوانسته تحصیل را به آخر برد، بدبخت است، زشت است، فقیر است و مدام دندان‌هاش را بر هم می‌ساید و جرات حرف زدن ندارد، حقیقت را باید فرو بدهد، نباید از سر حسرت فریاد برآورد، جلوی رییس، پدرخوانده، و هر حرام‌زاده‌ی دیگری. نرگس خواهد گفت:"بخواب عزیزم. چشماتو ببند و اون زیبایی رو تماشا کن که خودت انتخابش کردی."

سال چهل و دو، پدر و مادر دختری که بعدها از بیماری فوت کرد، رفتند به مراسم عاشورا. پدر پیراهن مخصوص زنجیر زنی پوشیده بود تا به ضرب زنجیر، کبود که نه، زخم شود. مادر چادر سیاه تازه‌ش را بر سر کرده بود. خوانده بودند و شنیده بودند و گریسته بودند و زده بودند بر سر و سینه. بازگشته بودند که فریده رفته بود رو تاب و خیره نشسته بود به رو به رو و تا دم مرگ که دوازده روز بعدش بود، همان نگاه خیره را داشت بی مژه زدن. و مادر گریسته بود و یک ماه تمام آب نوشیده بود و بس.

باز این صدای خارج از نت. دارم اهانت می‌کنم؟ از ترس؟ همه چیز خود ترس شده است، پر از معنا.

خرده‌های کیک از گوشه‌های دهانم می‌ریزد و خوش‌بختانه فردا صبح زن نظافت‌چی خواهد آمد که طرف‌دار تیم پرسپولیس است و صورت زیبایی دارد و پسری دارد که جان می‌دهد براش و شوهری که سال‌های سال است دیگر دوست‌اش ندارد.

تلفن زنگ می‌زند. برمی‌دارم. "الو؟" کسی بود. می‌خواست نکته‌ای بپرسد برای مقاله‌اش در روزنامه. بابا، چه کار داری می‌کنی؟ یک مقاله‌ی مفصل در روزنامه‌ای برای این‌که در برنامه‌ی تله‌ویزیونی سیگار کشیده‌ام. در صورتی که وزیر بهداشت سال گذشته بخش‌نامه داده بوده که در تله‌ویزیون نباید سیگار کشیدن نشان داده شود. و شما سیگار کشیده‌ای.

بله، در برنامه‌ی تله‌ویزیون سیگار کشیده‌ام. همه‌ی مردم دارند از کار شرم‌آوری حرف می‌زنند. شرم‌آور... شرم‌آور... شرم‌آور... شرم‌آور... واژه‌ی غریب. چه واژه‌ی غریبی. اسم روزنامه‌نگار را نپرسیدم. خدا می‌داند که او در روزهای بعد، هفته‌ی آینده، سال بعد زنده خواهد بود یا نه.

پس از تلفن رفتم رو کاناپه نشستم. نشسته بودم رو کاناپه. از چهار گوشه‌ی اتاق خواستم تا تحمل‌ام کنند. نمی‌خواهم غول‌های درون خانه‌ی خودم له‌ام کنند. به خودم دل‌داری می‌دهم که در این خانه غول و اجنه وجود ندارد. در خانه‌های پیشین بودند. در خیابان هنوز هم هستند، و دنیا را انباشته‌اند. اما در این خانه؟ نه، نه.

مرد لباس زنجیرزنی پپوشیده بود و شده بود شبیه مرغابی.

زبانم آرام، در آرامش خوابم، به میان پستان‌های نرگس خواهد خزید و نرگس بی‌آن‌که بیدارم کند، مرا خواهد بوسید و من آن‌دم خوش‌بخت‌ترین انسان جهان خواهم بود و دست آخر، دست آخر، تعدادی از صفحات دفتر یادداشت ناپیدا، نانوشته باقی خواهد ماند.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهارم