رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲ | ||
بوسه در تاریکی - ۲کوشیار پارسیکتابخانهی زمانه از نو آغاز به کار میکند. کوشیار پارسی سالیان دراز است که در هلند زندگی میکند. از او چندین مجموعه داستان و مقالات بیشمار در نقد ادبی و هنری منتشر شده است. او نخستین بار سال گذشته بوسه در تاریکی را به شکل فایل پی دی اف در سایت شخصی خود منتشر کرد. کتاب اول، درآمد احساس خوبی داشتم. بیا برویم جوان. خر تو خر بود. چه قدر این خر تو خر را دوست دارم. بیش از آنها که تو متن ماجرا هستند و دوست هم دارند. بوق و سر و صدا. فکر میکنید چارهی دیگری هم باشد؟ برای چه تو خانه نماندهاید، پیش زن و بچهی مریضتان؟ بله بله، با توام، تو که تو آن نیسان زشت نشستهای. با سر کچل و پوزهی مثل موش. (اسماش یوسف بود. اتفاقی. این نام یادت باشد.) از موتور ماشینی دود بلند بود. خنده دار بود این همه. لرزهی لذتی از پیشانیم راه گرفت و از بالا تنه گذشت و به پایین رسید. شهر این است، جامعهی نوین هم این است. زندگی حقیقی، تابستان، و این همه تمام شدنی نیست. زنی آمد سویم و تقاضای امضا کرد. سه تا امضا دادم. به این شرط که نرود و بیخبر بگذارد پای اعلامیه تایید و تحریم. ازش پرسیدم که اسماش چیست. تینا. چه اسمی. آدم خود به خود شلوارش را پایین میکشد. زن اسماش تینا بود. راه نجات نخواهد داشت. بیست و یک کتابم را خوانده بود. چه خوب که همه را شمردهای تینا. که زیبا مینویسم. بله، درست است. اینجا و آنجا در انتخاب کلمه شلختهگی میکنم. خوب، چه کنم، کلمههایی که من به کار میبرم، خیلی پیشتر از من وجود داشتهاند. دقت کن، گاهی هم کلمهای استفاده میکنم که خودم کشف کردهام. مثل زانوی سنگ انداز. پرسید که معنیش چیست. - آهان، زانوی سنگ انداز زانوییه که کسی با سنگ انداز، تیرکمان، منجنیق یا فلاخن، با همهی توان ضربه زده و حالا ورم کرده. میتونی اسم دیگهیی هم براش انتخاب کنی، اما من هر چه فکر کردم از این کلمه زیباتر پیدا نکردم. هر اسم دیگهیی بذاری، میتونه نشونهی این باشه که زانو با وسیلهی دیگری ضربه خورده. یا که اصلن خودش زانو رو به جایی کوبیده. زانوی سنگ انداز اما زانوییه که با سنگی از سنگ انداز ضربه دیده. یا چیزی شبیه این. لازم نیس حتمن سنگ باشه. میتونه که دندون نهنگ باشه. تینا، زیر چشم، تیک عصبی داشت. تازه حالا متوجه شدم. انگار آن جا، زیر پوست، حیوانی در تلاش رهایی بود. خزندهای. با پشتی سخت و شش پا. از آن حیواناتی که نخستین بار بر زمین ظاهر شدهاند. میتوانستند سه سال عمر کنند. از آن کثافتهای کلهشقی که ریشهکن کردنشان آسان نبود. هر چیزی که به دندانشان میرسید، میخوردند. از خون تا خرده ریزههای پخش و پلا شدهی زیر میز غذاخوری. یا قیل و قال. قیل و قال را هم دوست دارند. چی؟ بله، قیل و قال. گفتم که. ده بار پشت سر هم تکرار کن تا واژه به کلی معناش را از دست بدهد. بیا، همه با هم! قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال قیل و قال. منظور نویسنده چیست؟ در پنج سطر توضیح دهید. نیا و سرم کلاه بگذار که منظوری نداشته است. یک ساعت هم معطل نکن. معلوم است که نویسنده منظوری داشته است، وگرنه که نویسنده نمیشد. میشد؟ یا دربارهی خرگوش است یا درختهای این شهر یا عشق، فن جدید، تکامل ِ روح، یا قیل و قال. آن پشت خبری هست رفیق. اینها به هم ربط دارند. و معنی کلید را از یاد نبر. اتفاقی نیست که کلید را با تن خودش حمل میکند، مثل جندهای که لای پاش را. لای پا چیست آقا؟ لای پا کیسهای است که کلید را در آن میگذارند، فکر کردی پس چیست احمق؟ چه بدبختیای که باید با یک مشت دانش آموز احمق سر و کار داشته باشم. هر روز و هر روز. آقا، آقا! بله کریم، چه سئوالی داری؟ بابام گفت که لای پا همان کُس است. خوب به بابات بگو که برای جادادن کلید است. حالا لای پا باشد یا کس. تا وقتی که کلید را گم نکند. آدم عاقل. بچهها، به باباتان بگویید که مثل بابای کریم رفتار کنند. او آدم عاقلی است. آقا، آقا. بله حمید؟ بابام کلیدش را تو کس نمیگذارد، کیرش را در آن میگذارد. خوب، بابات کیرش را بیشتر از کلید دوست دارد لابد. خوب هرکسی چیزی را ترجیح میدهد. انتخاب است دیگر. به بابات بگو دربارهی انتخاباش یک بار دیگر خوب فکر کند. راستی کبدش چه طور است؟ خیلی خوب نیست آقا. بهش سلام برسان و بگو که من براش آرزوی سلامتی دارم. بچهها، بیایید برای سلامتی بابای حمید دعا کنیم. تینا داشت همان جایی را میخاراند که آن حیوان وحشی در جنبش بود. حرف زیادی با هم نداشتیم. هوا داشت آرام آرام تاریک می شد. - به امید دیدار، تینا. - به امید دیدار، آقای پارسی. ممنون از امضا. زنی با ادب از زندگیم رفت. به راهم در خر تو خر ادامه دادم تا رسیدم به همان جایی که مرد با دوچرخه زده بود به درخت. آجانی که اتوموبیلها را هدایت میکرد، پیداش نبود. کارگران کابلکش هم نبودند. همهشان دست از کار کشیده بودند. رو نیمکتی نشستم که میان دو درخت گذاشته بودند. ببین، ساعتی پیش، آنجا، مرگ حضور داشت و حالا نشانهای هم ازش پیدا نیست. همین است. مرگ انتخاب کرده است تا بینشان بماند. گاهی به بیراهه میزند. جا پاش را هنوز میبینم که در وجود مادرم گذاشته است. فرق است میان مرگ زنی ناشناس و مرگ مادر. یکی میگذرد، دیگری میماند. رو نیمکت نشسته بودم. سیگار. نه نمیگویم. خودم هم تعجب میکنم که با این همه سیگار دود کردن، سر پا هستم. یک روز هم مریض نشدهام. ده سال یک بار. یک بار هم سه هفته از پا افتادم و معلوم نشد چرا. گله ندارم. لحظههای خوب زندگیم را دارم. که این همه احساس سلامت دارم. نشسته بودم رو آن نیمکت تا چیزی از چشم پنهان نماند. هیچ موجودی دیده نمیشد. این زیاد طول نخواهد کشید. فعلن باید بدون موجودات سر کنم تا پیداشان بشود. گه بزنند به این شانس. باز این جواد. مگر همیشه این جا پلاس است مرتیکه؟ راه گریز نبود. داشت به طرفم میآمد. یا که مرا نمیبیند؟ چرا، دید. دارد میآید. کنارم مینشیند. - چه توری؟ اون موقع نشد بپرسم. - نمیدونم. یه چیز دیگه بپرس. ببینم... - چی؟ - تو که تو شهر ولویی و خیلیها رو میشناسی، اسم جمال مقدم رو شنیدی؟ - جمال مقدم ... جمال مقدم ... جمال مقدم ... اسمش آشناست. - کولی یه. - کولی ... کولی ... آره میشناسم، اما نه خیلی خوب. - منظورت چیه نه خیلی خوب؟ چیزی میدونی ازش؟ - نه زیاد. پول داره. کلی هم زن و دختر خوشگل دور و برش. ماشینای گرون سوار میشه. فکر کنم تو کار قاچاق باشه. - نمایندگی موتوسیکلت داره. - موتوسیکلت؟ راستی گفتم قاچاق، میتونی بگی کجا میتونم تریاک خوب گیر بیارم؟ - آره، اگه از این جمال مقدم اطلاعات بیشتری بهم بدی. - جدی میگم. زیاد نمیدونم. یه جاهایی میپلکه که من پام بهش نمیرسه. هرکسی جای خودش. کجا میتونم تریاک اعلا گیر بیارم؟ - جواد، مگه نمیدونی من اهل این گند و گه ها نیستم؟ تو همهی کتابام نوشتم. یه کمی بخون. مواد مخدر واسه سوسولهاست. - من هم چیزی از جمال مقدم بهت نمیگم. اصن تو به اون چه کار داری؟ تلنگری زدم به نوک بینیش. دردش گرفت. - از آدمی مث من زیادی سئوال نکن آقا جواد. من یه جایی نشستهم که تنها میتونم همه جاتو درد بیارم. تازه، میدونم که زنتو می زنی. می دونم. بهتره دیگه این کارو نکنی. از بینیش خون راه گرفت. با یک تلنگر خیلی کارها میشود کرد. از چشمهاش خشم و دیوانهگی میبارید. مرا نخواهد زد. ترس. خیلیها هستند که فکر میکنند من قدرت دارم. خوب بگذار این فکر را بکنند. آدمها گاهی فکر درست هم دارند. گفتم که گورش را گم کند. حرامزادهی فاشیست. فراموش نکن که تو را زیر نظر خواهم داشت. گورش را گم کرد. به خاطر این جواد، سیگارم لذتی نداشت. پس یک سیگار دیگر. درخت چیز جالبی است. درخت بیمار هم. با شگفتی نگاه میکنم به این کوشش برای زیستن. نفس کشیدن. و سبب مرگ دیگران شدن. در اثر برخورد. طبیعت بی ترحم است و خشن و اشک آدم را درمیآورد. یک طبیعت وجود دارد و ما باید ادامه بدهیم. زیباترین اتوموبیل مرسدس بنزSL است. مال سالهای نود. اوایل دهه. دست دومش هم هنوز گران است. این برای اهل ادب ِ خردهبورژوا گران است. تازه، نمیدانی باش چه کردهاند که حالا میفروشند. فروشنده که همیشه میگوید مال خانم پیری بوده است و زیاد ازش استفاده نکرده و تنها برای خرید و سر زدن به نوههاش میرانده. و این همه دروغ است. و ما باید به زندگیمان ادامه دهیم، با دروغهای دلال اتوموبیل. چند ساعت دیگر آغاز خواهیم کرد. من و زنم. می دانید که زنم اسم زیبایی دارد، اما در رمانم این اسم را براش انتخاب کردهام. خودش هرگز نتوانسته اسم مستعاری انتخاب کند. ناطور دشت سالینجر را بهش دادم. از شخصیت زن خوشاش آمد. دلاش می خواهد به اسم آن زن صداش بزنم. رو به روم ایستاد و دست برد زیر تیشرت و شروع کرد به مالیدن پستانهاش. و من نشسته رو کاناپه داشتم نگاه می کردم. - پستونهام سفت شده. هوس کردهم. دست بزن. داغ شدم. خیس شدم. دستاش را برد زیر دامن کوتاه و شورت را پایین کشید. دیدم که خودش را لمس کرد. - خیس، داغ. دلم تند میتپید. زیپ شلوار را پایین کشیدم. زیبای خفته را از زیر شورت بیرون کشیدم. شورت دولچه گابانا. شورتهای خوبیاند و زیاد هم گران نیستند. میارزند. نرگس پنج تا پنج تا برام میخرد. با دوام است. با نگاه به نرگس و دست بر زیبای خفته به هیجان آمدم. برخاست. پردهها خوب بستهاند تا کسی داخل خانهمان را نگاه نکند؟ بله، کاملن خوب بسته. آدم نمیداند چه کسی نگاهاش خواهد کرد. اگر مطمئن بودم که زنی زیباست، پرده را باز میگذاشتم. اما میتوانست پیرمردی باشد و پیرمردها فضولهای دلخواه من نیستند. زن ِ زیبا، به عکس، من و زنم را مشغول خواهد دید، حشری خواهد شد و با پاهای گشاده از هم، پشت پنجره، با کُس ِ خیساش بازی خواهد کرد. میتواند ما را ببیند و ما او را نمیبینیم. چه بد. اول از همه با خودمان مشغولیم؛ با تمرکز و بیاعتنا به جهان ِ بیرون، و دیگر این که او پرده را آویخته است و تنها خودش میتواند بیرون را ببیند. بدیش این است که رو به روی خانهی ما خانهای نیست. نه پیرمرد فضولی هست و نه زن یا دختری زیبا. زنم آرام لباس از تن بیرون کشید. اول تیشرت، بعد پستان بند. بعد کمی صبر کرد و سیگاری آتش زد. بعد دامن. تنها شورت ماند. "میرم شراب می ریزم. برات بریزم عزیزم؟" - شیر قهوه عزیز دلم. رفت به آشپزخانه، شراب سفید را از یخچال برداشت و تو لیوان ریخت. قهوه هم گذاشت. شیر را برداشت تا گرم کند. و من نگاهش میکردم. پستانهاش، پاهاش، پشتاش، باسن، پاهای برهنه. ایستادم و لباس از تن کشیدم. سیگاری آتش زدم. رفتم به آشپزخانه و پشت سرش ایستادم. شورتاش را پایین کشیدم. و زیبای خاستهم را افقی فشردم به میان باسنهاش. با پستانهاش بازی کردم. گردناش را چرخاند و لبهاش را محکم بوسیدم. با حرکات نرم خودم را بهش فشردم. بوسیدن، گزیدن، بلعیدن، خوردن دندانها به هم، زبان. با دستی پستان چپ و بعد پستان راستاش را چلاندم و با دست دیگر نوازش کس. قهوه آماده است. داشت شیر داغ را داخل قهوه میریخت که زانو زدم و چنگ به باسن زدم و گاز گرفتم. جیغاش در آمد. فنجان را برداشتم و با هم برگشتیم به اتاق و گذاشتم رو میز. کنار هم دراز کشیدیم. سیگارها را برداشتیم. دود سیگار به دهاناش دادم. با من بازی کرد و من با او. جرعهای شراب نوشید و من جرعهای شیرقهوه. چه قدر این شیرقهوه نرگس خوشگوار بود. جاش را عوض کرد. کساش حالا رو صورتام بود. بوسیدم. نرم گزیدم. دستم را بردم به پشتاش و با نوازش آوردم پایین تا میان باسن و با انگشت شروع کردم به فشردن. او هم بازی میکرد با بیضههام و کیرم را به دهان داشت. میلیسید و میمکید. و باز و باز و باز. و میجنبید و میجنبیدم و هر چه تندتر جنبید، حرکت انگشتام تندتر شد تا که آمد، با لرزه و جیغی کوتاه و تند جا عوض کرد و چنان سریع روی من نشست و کیر را به کس فرو برد که نزدیک بود هر دومان از رو کاناپه بیفتیم. و حالا یک پستاناش را میفشرد به دهانم. و حرکت تندتر شد و آنچه در برابر چشم میدیدم با جانم مینوشیدم و تا چشمانام را بستم دختری دیدم که داشت نگاهمان میکرد و حالا نزدیک شده بود و با کس رو صورتام نشسته بود و باز چشم باز کردم و نرگس را دیدم زنده که نشسته بود و میراند و نفس میزد و آمدم و لبخند زد و باز نفس عمیق کشید و به حرکتم پاسخی تندتر داد و ادامه داد به جنبش و حالا بوی خوش عرق تناش بینیم را پر کرده بود و قطرههای عرق را دیدم که از زیر بغلاش راه گرفته بود و من در برابر چشم فضایی داشتم خاکستری با ستارگان درخشان و دختری با پستانهای لخت و کسی به خردی گندم و باز نرگس را نگاه کردم، خم شد و باز بوسیدیم و مکیدیم و گزیدیم و چه شادم که با نرگس این بازی را ادامه میدهم و هر بار با شوقی بیشتر و قویتر و هر بار بهتر و همان شب، پیش از خواب، هنوز بوی آمیزش قبلی در بینی داشتیم که باز آمیختیم و وقتی نرگس را دیدم که به خواب رفت، تمنای آمیزش دوباره داشتم و چشمهام را بستم و دختر را باز دیدم که داشت با نرگس بازی میکرد و بازی خشنتر شد و فشردند و چلاندند و لیسیدند و مکیدند تا که از لذت و درد، نفسهاشان به هم آمیخت و شد جیغ و هر دو، این بار با نفسنفس زدنی از سر خستگی چون دو رود به هم پیوستند و به دریا رسیدند. نرگس آرام خوابیده بود و سگمان هم آرام خوابیده بود که برخاستم، لباس پوشیدم و رفتم رو کاناپه خوشبو نشستم. سیگاری روشن کردم. خوب، این جا نشستهام، در خانهی خودم، به زمانی که زن و سگ خوابیدهاند و بیرون باران میبارد و من اینجا نشستهام و همه چیز امن و امان است و انگشت به دهان بردهام و تلهویزیون را روشن میکنم و به اخبار نگاه میکنم تا نوشتن را عقب بیندازم. دو ساعت بعد مشغول نوشتن هستم. اینکه راضیام یا نه، خواهیم دید و قضاوت خواهیم کرد. و دو روز بعد نشستهام تو بالکن آفتابی خانهام و نگاه میکنم به جهانگردان. گروه گروه. چنان به دور و برشان نگاه میکنند که هر چیزی انگار دیدنی است و هر چیزی به دیدن میارزد. پر شدهاند تو کشورمان. ژاپنیها، چینیها. در گروههای جدا. با هم نیستند. گرچه مردم این دو گروه را با هم اشتباه میگیرند. بله، جایزه بده به آنکه بتواند چینی و ژاپنی را از هم تشخیص بدهد. چه فرق میکند. هر دو زرد پوستاند و چشم بادامی. اما جنگ چین و ژاپن را فراموش نکن. مثل حیوانات به جان هم افتادند و کشتند. زنی ژاپنی، حدودن چهل ساله، برام دست تکان داد. چهقدر این زن باید تنها باشد. از بندر آیاتای ژاپن یا هر گور دیگری آمده باشی و این جا، تو این شهر، سوی نویسندهای دست تکان دهی که هیچ کتابی ازش نخواندهای، چون زندگیت پر است از تنبلی و گوسفندی و حال آموختن زبان هم که نداری. با این حال براش دست تکان دادم. به خیال آوردم که زیر آن کلاه رو سرش چه خرگوشی پنهان است. حیوانی به نام یاکا. وسط آن گروه جهانگرد، خرگوشی بود، موشی، نوار بهداشتی، توپی سوراخ و مثل دستهی سینهزنان، تصویری از کسی که برش داشته بودند از جهان. موش مرده بود و پوسیده بود. باید دانا میبودی تا ببینی که در گذشته همان موش بوده است. رفتم داخل، سگ را نوازش کردم. روز پیش سگی گازش گرفته بود. یکباره پریده بود بهش و دندان فرو کرده بود به گردناش. اگر نرگس با خشونت پوزهی جانور را نگرفته بود و دهاناش را باز نکرده بود، تیمور حالا زنده نبود. حالا تنها جای نیش دندان بر گردن داشت و گاه از درد لرزه بر تناش میافتاد. یک هفته استراحت، و خوب خواهی شد. زمان حمله نبودم و نرگس احساس گناه میکرد که نتوانسته جلوی حمله را بگیرد و من دلداریش میدادم که به موقع و شجاعانه رفتار کرده:"اتفاق بد میافته. بذار هرکدوممون به شکل خودمون باش برخورد کنیم. بذار تیمور یه هفتهای استراحت کنه و بیشتر بخوابه. آره، واسهش خوبه." بعد رفتم به خیابان، در جست و جوی قربانی. لیلا، جنده خانم، یک هفته رفته سفر با جمال مقدم. پس از یک هفته مرا دعوت خواهد کرد جمال را ببینم و نظر بدهم. تلفنی گفت که رابطهش با جمال خوب است. اما هنوز نظر من براش مهم است. بله اول سفر کنی و بعد نظر بخواهی. جهان عوضی شده است لیلا خانم. و از آن تنها نکبت بیرون خواهد زد. کابلکشها کار را خوب پیش میبردند. دارند به مرکز شهر نزدیک میشوند. محلشان نگذاشتم. چه فکر کردهاند؟ که جهان را نجات خواهند داد، چون به زودی با یک تکه فلز کوچک که به ناخنمان میچسبانیم، میشود از طریق اینترنت با جهان در ارتباط بود؟ عوضیها. هوا نه خوب بود و نه بد. گنجشگها ناآرام بودند. کوچک و تهدیدگر، بی پناه و امن. و خزندگان پنهاناند، گرچه همیشه حضور خواهند داشت. معلوم است این، میان ما، آماده برای بالا کشیدن، سوی مغز، سوی جان، سوی هزارتوهای جهان تفکر. فکر کردهاید که سیگار روشن نخواهم کرد؟ زیاد به خودتان مطمئن نباشید، بردگان. شلاق از رو به رو میآید. اَه، فندکم خالی است. میدانی، وقتش رسیده که فندک تازهای بخرم. کهنه را بیندازم دور. چه میگویی؟ کهنه است. پرتش کردم سوی کلهی یکی از کله پوستیهای نوظهور. به فاصلهی یک تار مو رد شد. حیف. دلم میخواست به چشم مادرقحبهش بخورد. نفهمید که فندک را به کلهی پر از گهاش پرت کردهام. آن که فهمید، کسی بود که فندک به جای کلهی کله پوستی، به پوزهش خورد. مردی رو صندلی چرخدار. بوم. نفهمید چه کسی آن را پرت کرده. لازم نبود بروم و ازش عذر بخواهم. خشونت خیابانی. چیز جذابی است. به زندگی خیابان جان میدهد. خیابان، حیوان درون خیلی از ما ها را بیدار میکند. لازم نیست که حیوان وحشی باشد. حیوان رام هم خوب است. در مورد من، اینطور که پیداست، یک خرگوش است. خیابان، خرگوش درونام را بیدار میکند. جفتک پران و بوکشان، از خر تو خر خیابانها میگذرم. روزانه. زنی که صندلی چرخدار را هُل میداد، از مرد نشسته در آن پرسید که چه شده است. او هم فندک را نشان داد و پوزهش را. هر دو به دور و برشان نگاه کردند. انگار میتوانستند بفهمند چه کسی فندک را پرت کرده است. چلاق مرا شناخت. بهش امضا دادم. به زن دو امضا دادم و آدرس یوسف حسینی را. اگر امضاش را هم میخواست، خوب بود. آدرس یوسف حسینی را از برم. باور نمیشود کرد. اوج همبستگی ادبی را نشان میدهد. به اضافهی احترام. یکی از نویسندگان محبوب من است. کتابی ازش نام ببر که ندیده باشم. اگر نخوانده باشم، حتمن دیدهام. از خیلی وقت پیش کارهاش را دنبال میکنم. از خواندن یکی از کتابهاش اشک به چشمام افتاد. هنوز زنده است؟ آدرساش را که از برم. نمیدانم زندگینام نویساش زنده است یا نه. شاید لازم باشد بروم و در اینترنت جست و جو کنم. از چلاق پرسیدم چه شده که چلاق شده. از هیکل و قیافهش برنمیآمد که چیز مادرزادی داشته باشد. بله. ستون فقرات. همیشه چیزی هست. یکباره گفت:"یه کسی فندک پرت به صورتم." زنش هم تایید کرد. زنکهی عوضی. چه سبیلی هم داشت. من از زن سبیلدار بدم نمیآید. اما به خیال من هم نباید بیاید. چون ممکن است به تخماش شلیک کنم. گفتم:"فندک؟ به صورتتون؟ کی این کارو میکنه؟" سبیلو گفت:"ندیدیم کی بود." چه گپ و گفت مزخرفی. گفتم اینجا چه شهری است. خر تو خر. صد سال است که همین است. همیشه هم همان زر زر. فندک به صورتم و زر زر زر. باز بهشان امضا دادم و رفتم سوی سیگار فروشی. این حرفها باورکردنی هم هست؟ فراموش نکن که این ترکیبی است از تخیل و واقعیت. گاهی تخیل دست بالا دارد. همیشه چیزی هست که دست بالاا داشته باشد. یک موتو73 خریدم که در مقالهای از آن خوانده بودم نمونهی جدید ام و اگوستا اف4 است. یکی از موتورهای محبوب من. و سه پاکت هم سیگار. یکی هم برای نرگس. به فروشنده گفتم:"یوسف، این اسمو به خاطر داشته باش." پرسید کدام اسم. - ام و اگوستا. موتور آیندهس. توسال ۲۰۰۰. پونزده در صد از موتورسوارا اینو میخرن. پونزده نفر از صد نفر. باورنکردنیه، مگه نه یوسف؟ بی آنکه بخواهد، بهش امضا دادم. گفت که خودش هم موتور داشته است. - چه مارکی؟ - نورتون. - آها. وقت خودش خیلی خوب بود. کوماندو بود؟ نمیدانست. شاید. "نورتون کوماندو؟ شاید، یادم نمیآد." ریدمان. آدم دچار تاسه میشود. نورتون کوماندوی قدیمی. بر زمینهی آفتاب در جادهی خاکی. هواپیمایی اینقدر پیشرفت نکرده بود. گنجشگها وحشیتر بودند. انسانها نادانتر. یا فکر کردهای آن زمان خیلی بهتر بود؟ من فکر میکنم حالا خیلی بهتر است. نورتون کوماندو در مقایسه با ام و اگوستا اف4 به چه دردی میخورد؟ هیچ یوسف، هیچ. یا همین موتوری که من دارم. بوئل ایکس یک لایتنینگ. چی؟ بوئل ایکس یک لایتنینگ. میخواستم تو کتاب قبلیم راجع بهش بنویسم. "عشق را به من ببخش." من راجع به موتور هم مینویسم. جز زنها، نرگس سکسی خودم، سگم، شهرم و چای که تو این کتاب شده شیرقهوه. از چای زیادی شاشم میگیرد. دکتر میگوید طبیعی است. خودش هم چای مینوشد. بهش گفتم باید شیرقهوه بنوشی، آنوقت کمتر میشاشی. گفت باشد و پول نسخه را هم گرفت. رفته بودم برای معدهم. ناراحتی جدی ندارم، اما خوب، گاهی درد دارم و ترش میکنم. و وقتی پام را رو زمین میگذارم، یکیش کمی میلرزد. به خصوص اگر نوک پا را بگذارم. و مهرههای گردنم هم گاهی صدا میکند. پزشکها چه میدانند. یوسف پرسید:"شما هم اگوستا دارین؟" - نه. گفتم که بوئل دارم. - چی؟ - بوئل. - همین الان گفتین؟ - آره یوسف، همین الآن. مشتری دیگر، آدم خاصی نبود. موها خاکستری. یکی دو تا مجله، یک پاکت سیگار و یک دفتر خرید. پرسیدم:"طراحی میکنین؟" زن گفت:"نه، دخترم طراحی میکشه." - چی میکشه؟ - عکس همهی خونواده رو کشیده. کارش خوبه. از همهی فامیل. یوسف قیمت را گفت. زن پول داد. از من امضا خواست، برای پسرش که خوانندهی کتابهام بود. دوتا امضا به خودش دادم و یکی برای پسرش. حالا برو گمشو زنک. با آن شوهر عوضیت که پنج تا کاشته. تو این دوره و زمانه. به همهی این میمونها باید غذا بدهد. این، به نظرم، بهترین رمانم باشد. اولین بار است که با ته ریش مینویسم. شاید ربطی داشته باشد. یوسف حسینی کتاباش را زمانی که سبیل داشت، نوشته است. ببینیم چه میشود. زن رفت بیرون. از یوسف پرسیدم:"کی بود؟" - سودابه. شوهرش عکاسه. از عروسی دخترم عکس گرفته. - جالبه. - کارش خوبه. - دخترت با کی ازدواج کرده؟ - با یه جوون شهرستانی. پسر خوبیه. ساکته. خیلی ساکته. و بی خاصیت. سرگرمیش هم ماهیگیریه. اینکه نشد کار یا سرگرمی. - راست میگی. مشتری دیگری آمد و یک مجلهی خارجی خرید. آخ آخ آخ. مرتیکهی دماغ گنده. خوب یک مجلهی وطنی بخر. یوسف گفت:"همسایهی جدیدمونه. زنش آلمانیه." - آلمانی. از دور میشه بو کشید. جنگشونو فراموش نمیکنم. هرگز. خوب است که از خانوادهی معمولیام. برای همین جلوی دهانم را نمیگیرم. جمله را باید صریح ادا کرد. در همهی زندگی چنین بودهام و افتخار هم میکنم. چه قدر راضیام از خودم. این فندکهای تازه هم که کار نمیکنند. آشغالها. این یکی کار میکند. پول را میدهم و دوباره تو خیابان هستم. تو ده به دنیا آمدهام و مثل خرگوش گریختهام به شهر. نمیخواستم ببینم که در روستا چه خشونتی بود با حیوانات. میخواستم هزارها زن به دست بیاورم و خواهرهاشان را. بوی پهن از پوست برانم. ازدواج کردم و هزارها را از دست دادم. مذهبی نیستم، اما برای عشق احترام قایلم. تعصب ندارم. مغزم خوب کار میکند. شیمی قدرت دارد. این را جایی نوشتهام. تیم ایرلند با تیم ملی مساوی کرد. اما تیم ملی به جام جهانی نرفت. کسی یادش هست؟ زمان، اوه زمان را نمیشود درک کرد. زانوان لرزان. پسرفت ِ توان. راحت نیستم، اما کسی این را نمیداند. ترس نیست. این کلمه معناش را از دست داده است. برای من. مسالهی جسمی است. شیرقهوه، سیگار، پیرشدن، فشار خون پایین، مرگ ادبیات، هوای بد، در هم ریختن فصلها. شاید هم اسمش را باید ترس بگذاریم. فکر به اینکه ترس معناش را از دست داده، هوشمندانه نیست. ترس ترس ترس ترس ترس. و یکباره: باران. از باران به درون کافهای گریختم. میخواهند نام کافه را هم بدانند. با این کنجکاوی که حالا چه نامی بر این کافه خواهم گذاشت. چیزی نمیگویم. امروز نام کافه را نمیگویم. حالا ... رفتم سر میزی نشستم. باشد. قبول. میتوانست ادبیتر هم باشد. از طرف دیگر، چه انتظاری داری از یک کافهی معمولی؟ نیمهی روز کاری. من، صاحب کافه، دو گریزان دیگر از باران. با خودم قرار گذاشته بودم که در کتاب تازهام صحنهی کافهای زیادی نداشته باشم. اما حالا نشد. نمیخواستم خیس بشوم. - شیر قهوه لطفن. عصبانیت را نگه دار. سیگار. سرگیجه. به زودی به پزشک زنگ خواهم زد. مجلهی ام و اگوستا اف4 را خوب بخوانم. درست طبق انتظارم. خبرهای مثبت. انگار نویسندگان این مجله میخواستند موتوری را از هم باز کنند. اما دفعهی دیگر از پول زیر میزی و سفر دوهفتهای به خارج خبری نیست. آشغالهای ترسو. همهجا و همیشه به هم شبیهاند. کمبود جرات، جهانبینی تا نوک بینی، نوشتن با دو گچ به هم چسبیده، غیبت و پشت سرگویی، تا که سایهی قدرتمندان به چشم بیاید. آن وقت مثل بادنما میچرخند. رجالهها. حالم ازشان به هم میخورد. هیچ نمیآموزند. از این درسها که میدهم. شنیدهام که گفتهاند پس از دوران خوب، نوبت دوران بد هم خواهد رسید. این را از منبع موثقی شنیدهام. مواظب باشم که کسی اینجا به من حمله نکند. همهی شادی، همهی دلگرمیها خواهد رفت. خرگوشک، پوست نرم، در گوشهای خلوت. سمنت ِ سرد، قطرههای آب سرد. - شیرقهوهتون آقا. - بفرما، باقیش هم مال خودتون. - مقالهتون رو راجع به فوتبال خوندم. خیلی جالب بود. تیم ملی باس خجالت بکشه. با اون همه پول که به جیب میزنن. - ممنونم. و حالا میگذاری شیرقهوهام را بنوشم؟ نگفتم که به دلیلی بیان نکردنی عصبانیام؟ برو تا مغزتو پخش نکردم کف این کافه. به هر دلیلی. - یه شیرقهوهی دیگه بیارین. رفت. دستگاه قهوهاش ساخت کره بود. این ها را از کجا میدانم؟ به خاطر همین لرزهای که حالا تو پیشانیم احساس میکنم. باید قویتر شوم. تمرین میکنم. پیاده روی. باید به یک ضربه گردن یکی را بتوانم بپیچانم. صدا کند. باید خودم بتوانم انتخاب کنم. شل و ول بودن را باید کنار گذاشت. حرکتی سریع و بیرحمانه. به یک ضربه هر دو کلیهی آدمی را بگذاری از تو کونش بزند بیرون. نه بی دلیل. اگر وقتاش برسد. اگر خرگوشها کمک بخواهند. اگر به رغم تابش آفتاب، شب باشد. اگر دموکراسی تو قلبم از دست برود. چه بارانی، چه بارانی. شیرقهوه هم هر کوفتی باشد، نباید گله کنم. همیشه میتواند بهتر باشد، اما لازم نیست، حتمن. تحمل. من و ام و اگوستا؟ چرا؟ یک عالمه پول پای آشغال ایتالیایی؟ نه، بوئل بهتر است. دیوانهگی امریکایی. و پیاده بهتر است. کمتر خطر خونریزی مغزی دارد. آدمها رو آورده بودند به کافه. جهانگردان. نه ژاپنی و نه چینی. بلوند اروپایی. در نگاه اول. دو زن و دو مرد بلوند. بنشین، چیزی سفارش بده و دهنات را ببند. به آن زبان آشغال کدام گورستان اروپایی حرف نزن. باران داشت بند میآمد و من سیگار دیگری روشن کردم. کافهی بدی نبود. موتو73 را تا ته خواندم. هیچ کلمهای از یاکا ننوشته بود. باید از لیلا در برابر آن یارو حمایت کنم. همان طور که در برابر پرویز داودی حمایت کردم. فراموش نکرده است. اگر برام مزاحمت ایجاد نکند. جواد آخرین بار گفت:"مواظب این پرویز داودی باش. کمین کرده." پوزهت یا بینیت جواد؟ اون یارو به کمین من؟ فکر میکنم به زودی مجبور بشود برود پیشانیش را چسب بزند. من آردم را بیختهام. هیچ ربطی به پارانویای من ندارد. تازه من پارانویید نیستم. طبیعی است که از سر شانهام نگاه میکنم و هوای خودم را دارم. اگر این کار را بکنی، حتمن پارانویید نیستی. پارانویا بیماری آدمهای جبون است. آدمهای ترسو از پشت ضربه میخورند. من قصد ندارم ضربه بخورم. قصد دارم سخت حمله کنم. به هر شکلی. خودم را در شخصیت خیالی رمانم میبینم. شهچهر. که کتابی دربارهش نوشتهام. اسم رمان هم شهچهر است. کتاب به آن زیبایی به عمرم نخواندهام. سیگار. کافه. امروز. اکنون. موتو73. هیچ کلمهای دربارهی یاکا نیست. باران. خطر. زنم با موتور موافق نیست. تو اتوموبیل میشود که روزنامهات را بخوانی. تازه به گرانی موتور هم نیست. سر و صدای زیاد دارد. سنگین است. بلند است. پام به زمین نمیرسد. میترسم پشت چراغ قرمز بیفتم. شرم، سرخ شدن از شرم. عرق ریختن. همهی این دلایل میتواند کافی باشد. به عکس. زیر باران، رو موتور خیس میشوی. برای ما زیاد مهم نیست. من و نرگس. باران که باشد، بیرون نمیآییم. از باران بدم میآید. هنوز باران میبارد؟ فعلن که نه، اما ابری است. خزندگان خرد در جریان کند خون تن من دارند میخزند. تن دارد از ریل خارج میشود. وحشت بالاپوشی است برای سکوت محض. خشم نقاب زده است. خشونت به نیروی خواستنی بی اندازه و مرز سر جاش است. و با این حال، با این حال، این همه بد نیست. زیاد اغراق میشود. اگر پایی جلوتر از پای دیگر بگذاری، یک گام برداشتهای. جهان پهناور منتظر است. در خیابان همه چیز همانگونه بود. دربارهی رابطهها پرسشی نمیشود، و اگر شد، بدشانسی. چیزی فراموش کردهام؟ فکر نکنم. به پیش. چالههایی که برای کابلکشی کنده بودند پر بودند از آب باران. میتوان برای شوخی و سرگرمی هم که شده، نوزادی را در آن غرق کنیم؟ کودکی که کسی دوستاش ندارد. پدر دیوانه و مادر همجنسگرا. امید اندکی به آیندهی خوب وجود دارد. و آن نوزاد، خودت بهتر میشناسیش. - سلام آقای پارسی. - سلام. - میشه یه امضا بدین؟ - دو تا خوبه؟ - بله آقا. - بفرمایید. - شما کی یه نمایشنامه مینویسین؟ من تئاتر واقعن دوس دارم. - خانم، باس صادقانه بگم که هیچوقت تئاتر نمیرم. چون تند تند شاشم میگیره. فکرشو بکنین که رو صندلی وسط دیگرون نشسته باشم. تازه یه بار ریدنم گرفت. تو رمان بعدی راجع بهش خواهم نوشت. اسم رمانم هم میشه ریدن. نشسته بودم تو تئاتر که چندتا از هنرپیشههای مشهور هم توش بازی میکردن. از اون مشهورهاش که تخصص دارن تو غلط تلفظ کردن جملهها و همهی سعیشون رو میکنن تا نمایشنامهی شکسپیر رو خسته کننده و نفرتآور بکنن. ریدنم گرفت. راهی هم نبود. اما خب، با خودت میگی تو این سالن پر جمعیت طاقت مییارم. خب تا وقت استراحت برسه، یه دفه دیدی که سنده از پاچهی شلوارت میافته کف سالن. میبخشین که اینارو میگم. راستش باقیشو دیگه تعریف نمیکنم. تو رمانم مینویسم. ریدن. دارم فکر میکنم با یه اسم مستعار چاپش کنم. این جوریه دیگه. شما چی فکر میکنین؟ یه اسم ترکی مثلن. رمضان اوکتوپه. یه پهلوون جنگی ترک که کسی اسمشو نمیشناسه. نظرتون چیه؟ اسمشو شنیدین؟ - نه، نشنیدم. - اما من میشناسم. واسه این که تاریخو خوب خوندهم. خب دیر شده، باس برم خونه. سراغ زنم. زنک جوری نگاهم کرد که انگار بخواهد بگوید خوشحالم که زن تو نیستم. فکر میکرد کی هست حالا؟ خوابش را ببیند که زن من بشود. حتا اگر آخرین کُس رو زمین را داشته باشد، او را نخواهم گایید. امضا بخواهد اشکال ندارد. اما فراموش کند که او را خواهم گایید. نمیدانم این زنها، امروزه چه مرگشان است. به نظرم از نظر جنسی جذابیت کمتری دارند. نسبت به گذشته. عمه بزرگم چه تعریفها میکرد. تو یکی از شبنشینیها. بابابزرگ تا خرخره عرق نوشیده بود. سگمان چه زوزهای میکشید در آن شب مهتابی. هیچ دیگر ندیدهام. مادر بزرگ گفته بود:"زوزه از دل درده." و قابلمهای شیر گرم کرده بود و به تیمور خورانده بود. زوزه شده بود گوز. تو شب مهتابی. حیوانات موجودات غریبیاند. تو بازی کلک نمیزنند. دوستشان دارم. نه تنها خرگوش و سگ و خر را، که میمون با کلاه شاپو را هم. همان که شبی، پشت کارخانه، گلولهای به مغزش خورد. فکر نکن اینها همه را از خودم درمیآورم. جوانیم پر است از ماجراهای غریب. نصفاش را هم نخواهم گفت. چه کسی فکر میکند که زمانی، کسی، این همه را خواهد نوشت؟ شاپوی میمون سوراخ شده بود. و قاتل، سه سال همان کلاه را به سر داشت و آخرش هم مرد. نه به مرگی ساده. شصت تا مرغ نوکاش زده بودند. خسته شده بودند از درد کشیدناش. گاهی خواباش را میبینم. جهانی که حیوانات نصفاش را از آن ِ خود میکنند. من رویاپردازم. روز، شب، میان پیش غذا و دسر. همیشه. و همیشه هم رویای هستی شایستهتری برای هر چه که جان دارد. که در سریلانکا عضوی از نوزاد را ناقص نمیکنند تا وقتی راه افتاد گدایی کند. با کارد زنگ زده دست و پاشان را میشکنند و لبشکریشان میکنند. این همه کار غیر انسانی کی به آخر میرسد؟ هرگز، میدانم، اما خوب باید علیهشان مبارزه کنی. اگر نه مبارزهای سرسختانه، برو و ترانهای بخوان. دو صدایی بخوان اگر نت نمیدانی. اگر از دل برآید، قابل شنیدن خواهد بود. از زنک جدا شدم. نمیدانم چه ساعتی است. روشن است؟ تاریک است؟ تابستان است یا فصلی دیگر؟ فکر کنم زمستان باشد. یکباره: زمستان. اما هوا ملایم است. دیوانهگی. پاها بر زمین و در عین حال معلق. هیچ دلیلی نیست که چرا به زندگی ادامه میدهم. چه اتفاقی افتاده؟ مردها با بارانی سپید و کلمات دلداری دهنده. زنی که ناجی من میشود. حیوانات تکه تکه شده. خرگوشها که خون از تنشان میریزد. فندکهای تازه، جرقههای بیشمار. آواز. گذشته. آغاز ِ پایان ِ هستی. به من امیدواری بده. هوس نیمرو کردهام. لیلا ترجیح میدهد زمستانها به سفر برود. پنج روز بود که نبود و من دلم تنگ نشده بود براش. بازخواهد گشت، با آن مردک عوضی جمال مقدم. مگر آنکه تمساحی او را در باغ وحش گاز گرفته باشد و از صحنه خارجاش کرده باشد. از خیابان گذشتم. کابلکشها یک روز استراحت گرفته بودند، چون چالهها پر از آب بود. زنی حواساش پرت شد. افتاد تو چالهای. اینها مرا به خود مشغول نمیکند. جدی میگویم. فکرهای دیگری در سر داشتم. داشتم به مطالعهام دربارهی هستی، تکامل و از ریل خارج شدن حماقتهای انسانی فکر میکردم. اما شاید این زن افتاده تو چاله نمونهی خوبی باشد. خم شدم:"خانم صدامو میشنفین؟" دیگرانی هم خم شده بودند که اوضاع را خر تو خرتر کرده بود. منتظر پاسخ زن نماندم و راهم را کشیدم. کمی دورتر ایستادم و نگاه کردم که دیگران زن را از چاله بیرون کشیدند. سرش پر از گل شده بود، مثل عینکاش. گفت:"یه دفه یه چاله جلو پام سبز شد." میتوانی این را بگویی. دوباره همهی جهان میخواست دخالت کند. یکی گفت:"وحشتناکه. این خانوم نزدیک بود غرق بشه." دیگری گفت:"آره، نیگا کن، دور چاله نوار زرد کشیدن. خوب نباس از کنارش رد میشد." این یکی خوب نگاه کرده بود، اما چرا نباید از کنارش رد شد؟ پس از کجا؟ یکی گفت:"آدمای پیر رنگ زرد رو خوب نمیبینن." دیگری ادعا کرد که مادرش هشتاد و پنج سال دارد و هنوز میتواند روزنامه بخواند. با ذرهبین. گفتم:"واسه چی ذرهبین؟ چرا عینک نمیزنه؟" مرد مرا شناخت و سه امضا دریافت کرد. گفت:"با ذرهبین بهتر میشه خوند تا با عینک." بعد تلفن همراهش زنگ زد. از جیب درآورد، دکمهای را زد، گوش داد و گفت:"مامان، چه حلال زادهای. داشتیم حرف تو رو میزدیم... آره با یه آقایی که نمیشناسم و کوشیار پارسی... آره همون نویسنده هه... نه ... واسه چی دروغ بگم... باشه..." تلفن را داد دستم و گفت:"باور نمیکنه که من با شما دارم حرف میزنم." گه بگیرند به این شانس. انگار من حال و حوصله داشتم. تلفن را گرفتم:"سلام خانم، من خودم هستم." ازم پرسید که کتاب تازهام کی منتشر خواهد شد. - بهمن ماه. کی تو برنامهی تلهویزیونی شرکت میکنم. - همون بهمن ماه. واسه تبلیغ کتاب جدید. راستش زیاد حوصلهی شرکت تو برنامه تلهویزیون رو ندارم. با من هم نظر بود که جز اخبار، برنامهی جدی در تلهویزیون نیست. مردان بزرگ را دوست داشت و از من اندازههام را پرسید. - یک متر و هفتاد و نه. - خوبه، خوبه. شوهرش یک و هشتاد و دو بود. در کارخانهی نخ و قرقره کار میکرده. آن کارخانه را میشناختم؟ - چه کسی نمیشناسه خانم. - آره، کار سختی بود. اما خوب بود. اون روزا اگه کار پیدا میکردی خوشبخت بودی... مرد گفت که باتری تلفن دارد خالی میشود. گفتم:"با مامانت دارم حرف میزنم. ارزش خالی شدن باتری رو نداره؟" خجالت زده سرش را انداخت پایین. خانم پرسید که با کی حرف میزنم. گفتم که پسرش به من گفت باتری دارد خالی میشود. جدی گفت:"مادرش ارزش خالی شدن باتری تلفن رو نداره وقتی داره با یه آدم مهم حرف میزنه؟" - من هم همینو گفتم خانم. ممنون که گفتین من آدم مهمیام. خیلیها نظر دیگهای دارن. تازه با اطمینان کامل میگن که من آدم بی فرهنگ و بی تربیتیام. - اونا حرفی برای زدن ندارن. چشم دیدن ندارن. وقتی شما میآین تو تلهویزیون ها، من یه آدم ترسو و بی چاک دهن و بی تربیت و کثیف رو میبینم که خودشو تو قالب یه میمون جا زده و هی راجع به همه چی ور میزنه. تلفن را دادم دست مرد و گفتم:"حوصلهشو ندارم. مادرت اصلن آدم خوبی نیس. بهش بگو که من اینو گفتم." - انگار نمیدونستم. مامان! تو یه پتیارهای! کوشیار پارسی هم اینو گفت. - پس بابات تو نخ و قرقره کار میکرده. - آره. - کار سخت اما شرافتمندانه. • بوسه در تاریکی؛ بخش نخست |