میان گذشته و آینده ـ فصل یک
سنت و دوران مدرن - ۲
هانا آرنت برگردان: سعید مقدم
فصل یکم - سنت و دوران مدرن – ۲
نیروی این سنت، سلطهای که بر اندیشهی انسان غربی داشته است، هرگز تحت تأثیر آگاهی انسان از آن نیرو نبوده است. در حقیقت، تنها دوبار در تاریخ با دورههایی مواجه میشویم که انسانها از واقعیت سنت آگاه و حتی بیش از حد آگاه بودهاند و قدمت را نشانهی اعتبار میدانستهاند. این امر نخست زمانی رخ داد که رومیان اندیشهی کلاسیک و فرهنگ یونان را بهعنوان سنت معنوی خود پذیرفتند و به این ترتیب بهطور تاریخی تعیین کردند که سنت باید بر چگونگی شکلگیری تمدن اروپایی تأثیری ماندگار داشته باشد.
پیش از رومیان، سنت به این مفهوم ناشناخته بود؛ با رومیان و از آنها به بعد، سنت راهنمای انسانها از خلال گذشته و از خلال زنجیرهای شد که هر نسل جدید از طریق حلقهی فهم خود از جهان و تجربههایش به گذشته متصل بود، خواه آنان خود این را میدانستند، خواه نمیدانستند. تا پیش از دورهی رمانتیک، با چنین آگاهیِ تجلیلکننده و ستایشآمیزی از سنت روبرو نمیشویم. (کشف دوران باستان در عصر رنسانس نخستین کوشش برای رها شدن از زنجیرهای سنت بود، و بازگشت به خودِ منابع، کوششی بود برای ساختن گذشتهای که سنت بر آن سلطه نداشته باشد.)
اکنون سنت گاهی مفهومی اساساً رمانتیک قلمداد میشود، اما رمانتیسم کاری بیش از این نکرد که بحث پیرامون سنت را در برنامهی کار قرن نوزدهم گنجاند. ستایش رمانتیسم از گذشته در قرن نوزدهم تنها این را نشان میدهد که عصر مدرن درست در آن زمان، تازه داشت جهان و شرایط عمومی زندگی ما را چنان دگرگون میکرد که دیگر انسان نمیتوانست بهطور بدیهی به سنت اتکا کند.
پایان سنت ضرورتاً به این معنا نیست که مفاهیم سنتی سلطهی خود را بر اذهان مردم از دست میدهند. برعکس، گاهی بهنظر میرسد همچنان که سنت نیروی حیاتی خود را از دست میدهد و خاطرهی آغاز آن به فراموشی سپرده میشود، سلطهی مفاهیم و مقولاتِ کلیشهشده بیشتر بهصورت استبدادی درمیآیند؛ نیز ممکن است این طور باشد که نخست پس از آنکه پایان سنت فرا میرسد، وقتی دیگر کسی علیه آن حتی شورش هم نمیکند، آنگاه بهطور کامل روشن میشود که نیروی اجبار آن چقدر است.
بهنظر میرسد این حداقل، درس قرن بیستم از عواقب تفکر فرمالیستی و اجباری باشد؛ تفکری که پس از آن ظهور کرد که کیرکگارد، مارکس و نیچه با معکوس کردن آگاهانهی سلسلهمراتب مفاهیم سنتی، انگاشتهای پایهای مذهب، سیاست و متافیزیک سنتی را زیر سؤال برده بودند. با این همه، نه عواقب قرن بیستم و نه شورش قرن نوزدهم علیه سنت بود که واقعاً موجب گسست در تاریخ ما شدند. ریشهی این گسست در هرج و مرجِ مسائل بغرنج تودهای در صحنهی سیاسی و آشفتگیِ نظرات تودهای در حوزهی امور معنوی بود.
جنبشهای توتالیتر از طریق ترور و ایدئولوژی، از دل این آشفتگی و هرج و مرج، بهصورت نوع جدیدی از حکومت و سلطه متبلور شدند. سلطهی توتالیتر بهعنوان واقعیتی تثبیتشده را نمیتوان از طریق مقولات معمول تفکر سیاسی فهمید، زیرا چیزی شبیه آن تا کنون پدید نیامده بود و «جنایات» آن را نمیتوان با معیارهای اخلاقی سنتی مورد قضاوت قرار داد یا در چهارچوب نظام حقوقی تمدنمان محاکمه و مجازات کرد؛ به این ترتیب، تسلسل در تاریخ غربی دچار گسست شده است.
اکنون گسست در سنت، واقعیتی است به فرجام رسیده. این نه نتیجهی انتخاب سنجیدهی کسی است و نه تصیمات آتی میتواند بر آن تأثیر بگذارد.
اندیشمندان بزرگ بعد از هگل تلاش کردند از الگوهای فکریای که بیش از دوهزار سال بر تفکر غربی حاکم بودند جدا شوند. تلاشهای آنها شاید از پیش حاکی از چنین رخدادی بودند و مسلماً توانستند به روشن شدن آن کمک کنند، اما سبب پدید آمدن آن نبودند. خودِ این رخداد، شکافِ میان عصر مدرن ـ که با علوم طبیعی در قرن هفدهم پدید آمد، با انقلابهای قرن هجدهم به اوج سیاسی خود رسید، و بعد از انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم معانی نهفتهی کلی خود را آشکار کرد ـ و جهان قرن بیستم را نشان میداد، که از پی یک رشته فجایع که جنگ جهانی اول به آنها دامن زده بود، پدید آمد.
گذاشتن مسؤلیت ساختار و شرایط قرن بیستم بر دوش اندیشمندان عصر مدرن، بهویژه شورشگران قرن نوزدهم علیه سنت، بیش از آنکه غیرمنصفانه باشد، خطرناک است. پیامدهای واقعی سلطهی توتالیتر از ماجراجویانهترین و افراطیترین نظرات این متفکران بسیار فراتر رفته است. بزرگی آنها در این حقیقت نهفته بود که دریافتند چگونه مسائل بغرنج به جهان هجوم آوردهاند؛ مسائلی که سنت فکری ما قادر نبود از عهدهی حل آنها برآید. به این مفهوم، دوری جستن خود آنها نیز از سنت، عملی نبود که نتیجهی انتخاب سنجیده باشد، هر قدر هم که بر این دوری جستن تأکید میکردند (تقریباً شبیه کودکان که وقتی در تاریکی گم میشوند، هرچه بلندتر سوت میزنند). تاریکیِ آنچه آنها را میترساند، سکوت سنت بود، نه گسست آن.
هنگامی که این گسست در واقع رخ داد، طلسم تاریکی شکست، بهطوری که ما دیگر بهدشواری میتوانیم به سبکِ پرجلوه و «رقتانگیز» نوشتههای آنها توجه نشان بدهیم. اما صدای انفجاری که سرانجام بلند شد، سکوت شومی را نیز در خود غرق کرد که هنوز پاسخمان میدهد هرگاه بهجای «علیه چه مبارزه میکنیم؟» جرأت کنیم از خود بپرسیم: «برای چه مبارزه میکنیم؟»
نه سکوت سنت و نه واکنش متفکران به آن در قرن نوزدهم هرگز نمیتواند آنچه را واقعاً رخ داد، توضیح دهند. ویژگی نسنجیدهی گسست به آن قطعیتی میبخشد که فقط رخدادها میتوانند از آن برخوردار باشند، نه اندیشهها. شورش علیه سنت در قرن نوزدهم اکیداً در چهارچوب سنت باقی ماند، و برای تفکر محض، که آن زمان بهدشواری میتوانست به چیزی جز تجربیات اساساً منفیِ فال بد زدن و سکوت هراسآور و بدشگون تکیه کند، تنها امر ممکن رادیکالیسم بهنظر میرسید. آغازی نو و دوبارهنگری به گذشته غیرممکن مینمود.
کیرکگارد، مارکس و نیچه در آستانهی پایان سنت، درست پیش از وقوع گسست، ایستاده بودند. پیشینِ بلافاصلهی آنها هگل بود. هگل کسی بود که برای نخستین بار، کل تاریخ جهان را تکاملی پیوسته دید، و این دستاورد عظیم متضمن آن بود که او خود خارج تمام نظامها و باورهای مدعی اعتبار ایستاده باشد، و اینکه رشتهی تسلسل در خودِ تاریخ تنها چیزی باشد که او را با گذشته مرتبط نگه دارد. رشتهی تسلسل تاریخی، نخستین جایگزین سنت شد؛ بهکمک آن انبوه عظیمی از ناهمرأیترین ارزشها، متضادترین اندیشهها و متخاصمترین قدرتها، همهی آنچه میتوانستند بهنحوی کنار هم وجود داشته باشند، به تکامل دیالکتیکی خطِ منسجمِ واحدی تقلیل یافتند.
هدف این امر انکار سنت بهمعنای دقیق کلمه نبود، بل هدف نشان دادن این بود که هیچ سنتی دارای مرجعیت نیست. کیرکگارد، مارکس و نیچه تا آنجا که تاریخِ فلسفهی پیشین را کلی تلقی میکردند که در حال تکامل دیالکتیکی است، هگلی باقی ماندند؛ خدمتِ بزرگ آنها این بود که این رهیافت جدید به گذشته را به تنها نحوی که هنوز میتوانست تکامل یابد رادیکال کردند؛ یعنی سلسلهمراتب مفهومی فلسفهی غرب را، که از زمان افلاتون حاکم بود و هگل هنوز آن را امری مسلم میانگاشت، مورد سوآل قرار دهند.
کیرکگارد، مارکس و نیچه همچون راهنمایانیاند که راه ما را به گذشتهای نشان میدهند که مرجعیت خود را از دست داده است. آنها نخستین کسانی بودند که به خود جرأت دادند بدون راهنمایی هرگونه مرجعی بیندیشند؛ با این همه، خواهی نخواهی در چهارچوب مفهومِ سنت بزرگ گرفتار بودند. از برخی جنبهها، وضعیت ما بهتر است. ما دیگر مجبور نیستم درمورد تمسخر آنها نسبت به «بیفرهنگان تحصیلکرده» دغدغه داشته باشیم که در سراسر قرن نوزدهم میکوشیدند ضرر از دست دادن مرجع معتبر را با ستایش دروغین از فرهنگ جبران کنند.
اکنون این فرهنگ از نگاه اکثر مردم، شبیه میدان ویرانهای است که قادر نیست ادعای هیچگونه مرجعیتی داشته باشد و بهدشواری علاقهی آنها را جلب میکند. این حقیقت ممکن است تأسفبار باشد، اما در عین حال به ما این امکان بزرگ را میدهد که با نگاهی به گذشته نظر کنیم که هیچ سنتی آن را منحرف و آشفته نکرده است؛ نگاهی باز و صریح، صراحتی که از وقتی تمدن روم مرجعیت اندیشهی یونانی را پذیرفت، از خواندن و شنیدن غربی ناپدید شده است.
پانوشتها:
1- Totalitarian domination
|