رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > آخرین فصل کتاب با آخرین نفسهایم | ||
آخرین فصل کتاب با آخرین نفسهایمبرگردان: علی امینی نجفیبنا به آخرین آمار ما در جهان به قدری بمب اتمی تولید کردهایم، که نه تنها میتوانیم به حیات خاتمه دهیم، بلکه حتی قادریم این کره خاکی را از مدارش بیرون بیندازیم و آن را سرد و تهی در فضای بیکران رها کنیم. از این پیشرفت شگرف به راستی به وجد میآیم و به آن آفرین میگویم. من در یک چیز شک ندارم: دانش دشمن بشر است. علم غریزه قدرتطلبی مطلق را در نهاد ما تقویت میکند و سرانجام زمینه نابودی ما را فراهم میسازد. آخرین پژوهشها نشان میدهد که از مجموع ۷۰۰ هزار دانشمند "عالیرتبه" جهان، ۵۲۰ هزار نفرشان در راه تکمیل ابزارهای مرگ و نابودی بشر کار میکنند و فقط ۱۸۰ هزار نفر از آنها به بهبود وضعیت زندگی ما توجه دارند. اینک سالهاست که شیپور آخرالزمان طنینافکن شده، اما ما گوشهامان را گرفتهایم و نمیشنویم. این آخرالزمان معاصر هم، درست مثل آن روایت دینی کهن، در قامت چهار سوارکار بیباک تجسم مییابد، که عبارتند از: افزایش جمعیت (که سردسته قافله است و پرچم سیاه را به اهتزاز در آورده) و بعد علم و تکنولوژی و اطلاعات. این چهار جرثومه فساد باعث و بانی تمام بدبختیهای ما هستند. من اطلاعات را هم بیهیچ شک و تردیدی از عوامل فساد و تباهی میدانم. آخرین فیلمی که قرار بود بسازم اما نافرجام ماند، بر مثلث شومی استوار بود که اضلاع آن عبارتند از: علم و تروریسم و اطلاعات.
اغلب دیده میشود که اطلاعات را یک فضیلت و دستاورد انسانی جلوه میدهند، یا حتی آن را یک "حق بشری" میخوانند، اما در واقع خطر اطلاعات شاید از سه آفت دیگر هم بیشتر باشد، چون کارکرد آنها را تکمیل میکند و برای ادامه حیات خود، از قربانیان آنها استفاده میکند. به نظر من هر ضربهای که بر سیستم اطلاعاتی وارد شود، خدمتی به دوام نوع بشر است. انفجار جمعیت مرا به چنان وحشتی دچار کرده که، همانطور که در این کتاب هم گفتهام، گاهی آرزو میکنم که یک فاجعه فراگیر به زندگی دو میلیارد نفر، از جمله خود من پایان دهد. باید اضافه کنم که به نظر من چنین بلایی تنها وقتی معنا و ارزش دارد که بر اثر فاجعهای طبیعی روی دهد: زلزله، بلای آسمانی و یا یک ویروس علاجناپذیر. من به نیروهای طبیعی حرمت میگذارم، اما از مرگآفرینان بیشرم نفرت دارم، آنها که هر روز برای ما گورستانهای جمعی درست میکنند و مثل جانیان ریاکار میگویند: "کار دیگری از دستم برنمیآمد." باید بگویم که در نظر من زندگی انسان ارزشی بیشتر از زندگی یک مگس ندارد. اساسا من به هر جلوهای از حیات احترام میگذارم، حتی به حیات یک مگس که زندگیاش مثل زندگی پریان، شگرف و اسرارآمیز است. اکنون که به پیری و تنهایی گرفتار شدهام، آینده را تنها در حالت فاجعه یا آشوب میبینم. ما لاجرم به یکی از این دو راه خواهیم رفت. البته این را میدانم که آفتاب برای سالمندان در روزهای جوانیشان گرمتر میتابیده است. از این هم خبر دارم که وقتی هزارهای به آخر نزدیک میشود، ناقوس "پایان" به صدا درمیآید. با وجود این به نظرم میرسد که قرن ما یکسره به انحراف افتاده و به سوی نکبت و بدبختی پیش رفته است. به گمانم در آن جنگ بزرگ و ازلی سرانجام شر بر خیر پیروز شده است. عوامل زوال و نابودی کاملا مسلط شدهاند. روح بشر نه تنها به سوی کمال و روشنایی نرفته، بلکه حتی در تاریکی سیاهتری فرو رفته است. من به حیرتم که آن چشمههای نیکی و فرزانگی که قرار است روزی به نجات ما بیایند، از کجا خواهند جوشید؟ به نظرم حتی از دست تصادف هم دیگر کاری ساخته نیست. من در آستانه این قرن، که گاهی تنها لمحهای گذرا به نظرم میرسد، پا به دنیا گذاشتم. هرچه جلوتر آمدهام سالها سریعتر گذشتهاند. وقتی از روزهای جوانیام حرف میزنم، ناچارم مدام بگویم: "این مال پنجاه یا شصت سال پیش بود"، درحالیکه حس میکنم هنوز از آن دوران دور نشدهام. اما از طرف دیگر گاهی زندگی به نظرم خیلی طولانی میآید. انگار آن پسربچه یا جوانی که آن کارها را انجام داده اصلا من نبودهام. در سال ۱۹۷۵ که با سیلبرمن به نیویورک رفته بودیم، او را به یک رستوران ایتالیایی بردم که سی و پنج سال قبل مرتب آنجا غذا میخوردم. صاحب رستوران درگذشته بود، اما همسرش بیدرنگ مرا شناخت، پیش آمد و ما را به سر میزی هدایت کرد. ناگهان احساس کردم انگار همین دیروز بود که آنجا بودهام. زمان همیشه یکسان پیش نمیرود. در این که دنیا از موقعی که من متولد شدم خیلی تغییر کرده، هیچ تردیدی نیست، اما تکرار این حرف چه فایدهای دارد؟
من تا هفتاد و پنج سالگی از پیری خیلی بدم نمیآمد. پیری حتی به من نوعی آرامش خاطر بخشیده بود. با ضعف میل جنسی و غرایز دیگر، احساس رهایی میکردم. دیگر هیچ آرزویی نداشتم، نه عمارت ویلایی میخواستم، نه ماشین رولزرویس و نه حتی آثار هنری. همان شعار دوره جوانی را با خود زمزمه میکردم: "مرگ بر شیدایی! زنده باد تا هفتاد و پنج سالگی هر وقت در خیابان یا سالن هتلی پیرمرد تکیدهای میدیدم، به همراهانم میگفتم: "بونوئل را دیدید چه جوری شده؟ آدم باورش نمیشود! تا پارسال حسابی سرحال بود! انگار دیگر پایش لب گور است." دوست داشتم ادای پیرمردها را در بیاورم. کتاب پیری نوشته سیمون دوبووار را بارها خواندهام. کتاب فوقالعادهایست. آن سالها از خجالت پیرسالی به استخر نمیرفتم. زیاد مسافرت نمیکردم، اما در زندگی همچنان فعال و سرحال بودم. آخرین فیلمم را در هفتاد و هفت سالگی کارگردانی کردم. در این پنج سال آخر بود که پیری به طور واقعی گریبانم را گرفت. درد و بلاهای گوناگون با شدت و ضعف به سراغم آمد. پاهای نیرومندم سست و ناتوان شد. و بعد ناتوانی به چشمان و حتی هوش و حواسم سرایت کرد: فراموشیهای متناوب و درهمریزی خاطرات. در سال ۱۹۷۹ به دنبال بیماری مثانه سه روز در بیمارستان بستری شدم. از بیمارستان وحشت دارم. روز سوم لوله سرم را از بدنم جدا کردم، سیمها را کندم و خودسرانه به خانه برگشتم. در سال ۱۹۸۰ عمل پروستات داشتم. در سال ۱۹۸۱ بیماری مثانه دوباره امانم را برید. حالا از همه زوایای بدنم بوی فرسودگی میآید. خودم می دانم که فرتوت شدهام. خودم به خوبی میدانم چه اشکالی دارم: پیر هستم و این علتالعلل تمام ناخوشیهای من است. حالا تنها در خانه و با رعایت نظم زندگی روزانه احساس آرامش میکنم. صبح از خواب بیدار میشوم و اول قهوهای مینوشم، نیم ساعتی نرمش میکنم و به حمام میروم. بعد صبحانه مختصری میخورم. حوالی ساعت نه و نیم تا ده اندکی دور حیاط خانه قدم میزنم، و بعد تا ظهر از بیکاری حوصلهام سر میرود. چشمهایم کمسو شده و دیگر تنها به کمک ذرهبین و چراغی مخصوص میتوانم چیز بخوانم. این طوری هم خیلی زود خسته میشوم. به سبب ناشنوایی از مدتها پیش از نعمت شنیدن موسیقی هم محروم شدهام. پس انتظار میکشم، فکر میکنم، خاطراتم را به یاد میآورم، و با بیصبری وحشتناکی دم به دم به ساعت نگاه میکنم. دوازده ظهر ساعت مقدس بادهگساری است. جامم را در نهایت آرامش در اتاق کارم مینوشم. بعد از ناهار تا ساعت سه روی کاناپه چرت میزنم. از ساعت سه تا پنج بعد از ظهر ملالانگیزترین لحظات زندگی را میگذرانم. چند سطری مطالعه میکنم، به نامهای جواب میدهم و بعضی اشیای آشنا را با دستم لمس میکنم. از ساعت پنج به بعد با بیصبری کلافهکنندهای لحظهشماری میکنم: به ساعت شش که باید دومین جام روزانه را بنوشم چقدر باقی مانده است؟ زمان چنان به کندی میگذرد که من گاهی تا ربع ساعت تقلب میکنم. بعضی اوقات از ساعت پنج دوستانم به سراغم میآیند و با هم گپی میزنیم. ساعت هفت با همسرم شام میخورم و زود به بستر میروم. چهار سال است که به دنبال ضعف بینایی و شنوایی و به علت وحشتی که از شلوغی دارم به سینما نرفتهام. تلویزیون هم اصلا تماشا نمیکنم. گاهی یک هفته تمام میگذرد و هیچکس به دیدنم نمیآید. احساس میکنم همه ترکم کردهاند. بعد ناگهان کسی از راه میرسد که هیچ انتظارش را نداشتم و از مدتها پیش او را ندیده بودم. روز بعد هم چهار پنج نفر از رفقایم با هم به سراغم میآیند و ساعتی کنارم میمانند. مثلا لوئیس الکوریسا که سابق بر این به عنوان فیلمنامهنویس با من همکاری داشته، یا خوآن ایبانس که بهترین کارگردان تئاتر ماست و وقت و بیوقت کنیاک بالا میاندازد، و یا پدر خولیان که یک کشیش دومینیکن مدرن است: نقاش و حکاک زبردستی که دو فیلم استثنایی هم ساخته است. بارها درباره خدا و آخرت با هم جر و بحث میکنیم. یک بار که از دست ملحد سرسختی که من باشم به ستوه آمده بود، گفت:«قبل از آشنایی با شما، گاهی وقتها ایمانم متزلزل میشد، اما از وقتی با شما بحث میکنم، ایمانم سخت و محکم شده است.» به او میگویم که من هم درباره بیایمانی خودم میتوانم همین حرف را بزنم. وای اگر پرهور یا بنژامن پره مرا در حشر و نشر با یک کشیش دومینیکن میدیدند! تألیف این کتاب که آن را به کمک کاریر مینویسم، در سیر یکنواخت و ماشینی زندگیام انقلابی موقت پدید آورده است. چیز بدی نیست، و وسیلهایست تا دریچه کاملا بسته نشود. از سالها پیش اسم دوستان مردهام را در دفترچهای یادداشت میکنم. اسم این دفترچه را کتاب مردگان گذاشتهام. بیشتر وقتها آن را ورق میزنم: صدها نام با نظم الفبایی کنار هم ردیف شدهاند. زنان و مردانی به این دفترچه راه مییابند که دستکم یک بار در زندگی با آنها برخوردی صمیمانه داشتهام. اعضای گروه سوررئالیستها را با یک ضربدر قرمز مشخص کردهام. سالهای ۱۹۷۷ و ۱۹۷۸ برای گروه سالی شوم بود. مان ری، کالدر، ماکس ارنست و پرهور ظرف چند ماه فوت کردند. بعضی از دوستانم از این دفترچه بدشان میآید، چون میدانند که اسم خودشان هم روزی وارد آن میشود. اما من چنین نظری ندارم. این دفترچه محبوب، مونس من است و کمک میکند که دوستانم را به یاد بیاورم و آنها را فراموش نکنم. یک بار هم مرتکب اشتباه شدم. خواهرم کونچیتا خبر مرگ یک نویسنده اسپانیایی را به من داد که از من خیلی جوانتر بود. من هم اسمش را وارد دفترچه کردم. چندی بعد که در یکی از کافههای مادرید نشسته بودم، ناگهان او از در وارد شد و به طرفم آمد. تا چند لحظه خیال میکردم که دارم با شبحی دست میدهم. من از دیرباز با اندیشه مرگ خو گرفتهام. از روزی که آن اسکلتها را در مراسم هفته مقدس در کوچههای کالاندا دیدم، مرگ بخشی از زندگی من شده است. هرگز سعی نکردهام آن را فراموش یا انکار کنم. اما وقتی آدمی مثل من بیدین و ایمان باشد، دیگر حرف زیادی درباره مرگ باقی نمیماند. باید این راز را گذاشت و رفت. گاهی با خود میگویم کاش به یقین میرسیدم، اما واقعا چه یقینی؟ نه قبل از مرگ و نه بعد از آن هیچ چیز نخواهیم فهمید. همه چیز به هیچ ختم میشود. هیچ چیز جز پوسیدگی مطلق و هیچ عاقبتی غیر از بوی ملایم نیستی در انتظارمان نیست. شاید وصیت کنم که جسدم را بسوزانند تا از این عاقبت در امان بمانم. با این همه گاهی درباره نحوه مردنم شروع به خیالبافی میکنم.
گاهی خود را به دست خیال میسپارم و آن جهنم موعود را به تصور میآورم. میدانیم که دیگر از آن شعلههای سوزان و چنگکهای آتشین خبری نیست و امروزه دینداران متجدد عذاب جهنم را تنها به معنای محرومیت از فیض الهی میدانند. در عالم خیال چنین میبینم که روز رستاخیز با همین قد و قامت خاکی از عالم ظلمات فرا خوانده میشوم. در مسیر آن عرصات جهنمی ناگاه به بدن دیگری برخورد میکنم: این یک مرد سیامی است که دو هزار سال پیش از درخت نارگیل پایین افتاده و دار فانی را وداع گفته است. لحظهای او را میبینم و بعد در تاریکی گم میشود. باز میلیونها سال میگذرد و ناگهان ضربهای به پشتم میخورد: این بار یکی از پادوهای ناپلئون است که پس از این تصادف باز هر کدام به راه خود میرویم. بدین ترتیب دقایقی خود را به دست ظلمات مخوف این جهنم خودساخته میسپارم و بعد دوباره به همین زندگی زمینی برمیگردم. بعضی وقتها بدون آنکه کمترین توهمی راجع به مرگ داشته باشم، درباره نحوه مردن فکر و خیال میکنم. گاهی فکر میکنم که هیچ چیز بهتر از یک مرگ ناگهانی نیست، مثل رفیقم ماکس اوب که در حال ورقبازی به دیار عدم شتافت. اما بیشتر وقتها ترجیح میدهم در آرامش و با هوش و حواس کامل بمیرم، تا وقت داشته باشم سراسر زندگیام را برای آخرین بار پیش چشم بیاورم. از چند سال پیش عادت کردهام که هر بار محلی را ترک میکنم که در زندگی با آن انس و الفت داشتهام، نظیر پاریس، مادرید، تولدو، الپولار و سنخوزه پوروا، در آخرین دم لختی بر جا میایستم و با آن خطه وداع میکنم و چنین عبارتی به زبان میآورم: "بدرود ای مکان مقدس! در اینجا لحظات خوشی را گذراندم. بدون تو زندگی من مسیر دیگری پیدا میکرد. حال که از تو جدا میشوم دیگر تو را نخواهم دید. اما تو بدون من پابرجا خواهی ماند، پس همین جا با تو وداع میگویم." بعد از همه چیز خداحافظی میکنم؛ از کوهها و چشمهها، درختها و قورباغهها. البته گاهی پیش میآید که به جایی برگردم که قبلا از آن خداحافظی کردهام، اما هیچ اشکالی ندارد، موقع رفتن یک بار دیگر با آن وداع میگویم. دلم میخواهد با این یقین بمیرم که دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود. وقتی از من سؤال میکنند که چرا در سالهای اخیر کمتر سفر میکنم و دیگر جز بسیار به ندرت به اروپا نمیروم، جواب میدهم: "از ترس مردن. "آنها میگویند که مرگ در هرجایی ممکن است یخه آدم را بگیرد. در جوابشان میگویم: "من از نفس مردن هیچ وحشتی ندارم. شاید باور نکنید، اما واقعا مردن برایم اهمیتی ندارد. از مردن در آوارگی و غربت است که میترسم." مرگی که در اتاق هتل، وسط چمدانهای بازمانده و کاغذهای بههم ریخته آدم را غافلگیر کند، به نظرم مرگ سخت و بیرحمانهایست. اما مرگی که فوت و فنهای پزشکی آن را به تأخیر بیندازد را از آن هم بدتر و بیرحمانهتر میدانم. پزشکان به بهانه آن سوگند ریاکارانهای که حیات آدمی را برترین چیز میداند، شکنجه بسیار ظریفی ابداع کردهاند: کش دادن زمان مردن و در نتیجه مرگ تدریجی. من این کار را جنایت میدانم. من حتی دلم برای ژنرال فرانکو میسوخت که دکترها به قیمت دردهای وحشتناکی که میکشید او را به طور مصنوعی زنده نگه داشته بودند. این را قبول دارم که پزشکان گاهی جدا به داد ما میرسند، اما بیشتر آنها تاجر هستند و سرمایهشان هم علم و تکنولوژی نکبت است. باید بیمار را راحت بگذارند که هر زمان وقتش رسید از دنیا برود، یا حتی قدری به او کمک کنند تا این مرحله را زودتر سپری کند. در این سالهای آخر به این اعتقاد رسیدهام که کمک به مردن بدون درد، باید تحت شرایطی مجاز شمرده شود. وقتی گذران ما هم برای خودمان و هم برای دیگران به جهنمی عذابآور بدل میشود، دیگر زندگی چه ارزش و معنایی دارد؟ دلم میخواهد وقتی نفس آخر را میکشم برای آخرین بار شوخی کنم: از میان دوستان قدیمی همه آنها که مثل خودم از بیخ بیدین و ایمان هستند را دور خودم جمع میکنم و وقتی همه غمگین و ماتمزده دور بسترم حلقه زدند، تقاضا میکنم که کشیشی به بالینم بیاورند، و وقتی او آمد، در میان بهت و حیرت دوستانم، دهان به اعتراف میگشایم و برای تمام گناهانی که در زندگی کردهام، طلب آمرزش میکنم. سپس از کشیش میخواهم که مرا تدهین کند؛ سپس به طرف دیوار برمیگردم و تمام میکنم. اما آیا در آن لحظات آخر برای آدم باز هم حال و حوصله شوخی باقی میماند؟ آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پرحادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات دنیا کندتر بود، کنجکاوی مردم هم درباره دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم. کتاب خاطرات بونوئل را در کتابخانه زمانه بخوانید. |
نظرهای خوانندگان
قرار بود نسخهي پي دي افش را هم منتشر كنيد. درست ميگويم؟
-- احمد ، Mar 16, 2008 در ساعت 07:18 PM---------------------
زمانه: کاملا درست است. فعلا چند بخش دیگر به عنوان پیوست هنوز باید منتشر شود. سپس کل کار به دست طراح سپرده می شود تا با طرحی مناسب کتاب منتشر شود. به هر حال دیر و زود اگر داشته باشد حتما سوخت و سوز ندارد
دست مریزاد و خسته نباشید به آقای امینی ، سالها بود که ترجمه به این روانی نخونده بودم، کتاب چاپ شده در ایران را قبلا خونده بودم ولی این ورژن فکر می کنم چندین فصل بیشتر داره؟ باز هم ممنون
-- محمد ، Mar 17, 2008 در ساعت 07:18 PMمن به سنک محمد صالح علا غش میکنم برای بونوئل و فیلمها و حرفهای جالبش. زودتر پی دی اف لطفا! دمتون گرم!
-- امین ، Mar 17, 2008 در ساعت 07:18 PMمن هم خسته نباشيد دارم به دوستان زمانه اي و مترجم گرامي. كتاب بسيار مفيدي بود و ترجمه هم عالي.
-- ماني جاويد ، Mar 17, 2008 در ساعت 07:18 PMلطفا "در هنگام تهیه نسخه ی پی دی اف عکس ها را به همین شکل قرار دهید و آنها را حذف نکنید به این دلیل که نسخه ای که در ایران چاپ شده بسیاری از عکس ها را ندارد
-- امین ، Mar 17, 2008 در ساعت 07:18 PMبا تشکر از آقای امینی و سایت رادیو زمانه که کمر همت بستند و کار را به سرانجام رساندند
خسته نباشید آقای امینی. سپاس فراوان برای ترجمه روان و جذاب. خواندن یک کتاب به شکل پاورقی آن لاین هم تجربه جالبی بود. منتظر نسخه پی دی اف هستیم.
-- رضا ، Mar 18, 2008 در ساعت 07:18 PMIn Ketab ke tamam shod man ghosseh dar shodam. chon be khandane in kertabe ziba aadat kardeh am. zood kare badi ra shoroo konid. montazere PDF ham hastam. Minoo
-- MInoo ، Mar 18, 2008 در ساعت 07:18 PM