رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > آخرین فیلمها در مکزیک | ||
آخرین فیلمها در مکزیکبرگردان: علی امینی نجفیگاهی از اینکه فیلم فرشته فناکننده را در مکزیک ساختم افسوس میخورم. بهتر بود که این فیلم در پاریس یا لندن کار میشد، با هنرپیشههای اروپایی و با امکانات و تجهیزات بهتر. در مکزیک با اینکه خانهای مجلل در اختیار داشتیم و هنرپیشههایی انتخاب کرده بودم که قیافه مکزیکی نداشتند، اما باز ضعف امکانات مزاحم کار بود. لباسها و ظروف سر میز مهمانی اصلا لوکس و اعیانی نبود. برای مثال من توانستم فقط یک تکه ظرف را نشان بدهم که آن را هم از آرایشگر فیلم قرض گرفته بودیم. سناریوی فرشته فناکننده را هم – مثل فیلم ویریدیانا – خودم نوشته بودم. داستان فیلم درباره جمعی دوست و آشناست که بعد از تئاتر برای خوردن شام به خانهای اشرافی میروند و به علتی ناشناخته در سراسرای خانه گیر میافتند. اول قرار بود که فیلم "کشتی شکستگان جاده تقدیر" نام بگیرد؛ اما حدود یکسال قبل از آن در مادرید از خوزه برگامین شنیده بودم که قصد دارد نمایشنامهای بنویسد به عنوان "فرشته فناکننده". از این تیتر خیلی خوشم آمد و به او گفتم: از مکزیک با برگامین تماس گرفتم و از نمایشنامهاش پرسیدم. گفت که نمایشنامه را ننوشته و به علاوه تیتر مزبور را هم از آخرالزمان[۱] گرفته است. او به من اطمینان داد که میتوانم با خیال راحت از این تیتر استفاده کنم و من هم با سپاس از او همین کار را کردم.
بانوی ثروتمندی که در نیویورک ضیافتی بزرگ برگزار کرده، قصد دارد سر مهمانان را با شوخیهای جالب و نشاطانگیز گرم کند. ابتدا یک پیشخدمت سینی غذا را به حالت نشسته به سالن میآورد. این شوخی که از مشاهدات شخصی خودم گرفته شده، در فیلم توجه مهمانان را جلب نمیکند. سپس خانم میزبان یک خرس و دو گوسفند را به میان مهمانی میآورد که تا آخر مقصود او را از این کار نمیفهمیم. برخی منتقدان که مرض دارند در هر تصویری سمبل پیدا کنند، در این شوخی مضمون سیاسی پیدا کردند: خرس نماد بلشویسم است که در کمین نظام کهنه و پوسیده سرمایهداری نشسته است. من، هم در زندگی و هم در فیلمهایم به چیزهایی که تکرار میشوند علاقه خاصی دارم. از انگیزه این کشش نه چیزی میدانم و نه دلم میخواهد که بدانم. در فیلم فرشته فناکننده دست کم ده مضمون هست که در طول فیلم تکرار میشوند. برای مثال یک جا دو مرد به هم معرفی میشوند، به هم دست میدهند و هر دو میگویند: "خوشوقتم". اندکی بعد دوباره با هم رو بهرو میشوند اما انگار که اصلا همدیگر را نمیشناسند؛ و سومین بار چنان سلام و علیک گرمی با هم میکنند که انگار دو دوست قدیمی هستند. یک صحنه از فیلم را دو بار و از دو زاویه مختلف میبینیم: آنجا که مهمانها به سرسرا سرازیر میشوند و خانم میزبان سرآشپز را احضار میکند. بعد از مونتاژ فیلم، فیگوئروآ که مدیر فیلمبرداری بود مرا کنار کشید و گفت: نمیدانم او که خودش هر دو صحنه را فیلمبرداری کرده بود چطور توانسته بود باور کند که هم من و هم تدوینکننده فیلم چنین اشتباه فاحشی مرتکب شده باشیم. بازی هنرپیشهها در مکزیک مورد انتقاد قرار گرفت که به نظر من به دور از انصاف بود. بازیگران البته فوقالعاده نبودند اما بازی قابلقبولی ارائه دادند. به علاوه گمان نمیکنم بتوان یک فیلم را خوب ارزیابی کرد اما بازیهای آن را بد دانست. فرشته فناکننده یکی از معدود فیلمهای من است که دوباره آن را دیدهام و باز از کمبودهای یادشده و زمان بسیار کوتاه فیلمبرداری افسوس خوردهام. این فیلم یک درونمایه کلی دارد: جمعی از افراد قصد دارند با هم کاری انجام دهند اما موفق نمیشوند، یعنی بیرون آمدن از یک سالن. ناتوانی غیرقابل توضیحی در انجام یک میل بسیار ساده.
در فیلمهای دیگر من نیز اغلب با چنین تنگنایی روبرو میشویم: در فیلم "عصر طلایی" یک زن و مرد دوست دارند همآغوشی کنند اما هرگز موفق نمیشوند. در "موضوع مبهم هوس" قهرمان ما مرد سالخوردهای ست که نیاز جنسی او هرگز ارضا نمیشود. در فیلمی دیگر آرچیبالدو دلاکروز قصد دارد آدم بکشد اما همه تلاشهایش ناکام میماند. آدمهای فیلم "جذابیت پنهان بورژوازی" میل دارند که در جایی با هم غذا بخورند اما نمیتوانند. از این قبیل نمونهها می توان باز هم پیدا کرد. آلاتریسته بعد از اولین جلسه نمایش فیلم فرشته فناکننده سرش را به من نزدیک کرد و گفت: دو سال بعد یعنی در سال ۱۹۶۴ آلاتریسته امکانی فراهم کرد تا بتوانم شخصیت خارقالعاده شمعون ستوننشین را به فیلم برگردانم. این زاهد مسیحی در قرن چهارم میلادی زندگی میکرد و بیش از چهل سال از عمرش را در بیابان سوریه بالای یک ستون به عبادت گذراند. از زمان اقامت در کوی دانشگاه مادرید که لورکا کتاب تذکره اولیا را برایم خوانده بود، داستان این عابد از ذهنم بیرون نرفته بود. لورکا هر بار از به یاد آوردن جریان مدفوع زاهد که مثل موم شمع از بالای ستون به پایین راه افتاده بود، از خنده رودهبر می شد. در واقع از آنجا که شمعون چیزی نمیخورد جز چند برگ سبزی که با سبد برایش بالا میفرستادند، مدفوع او بهصورت پشکل درآمده بود. در نیویورک یک روز که باران شدیدی میبارید، برای گردآوری مدارک و اطلاعات به کتابخانه بر خیابان چهل و دوم رفته بودم. ساعت پنج به کتابخانه رسیدم و لای فیشها مشغول جستوجو شدم. درباره شمعون عابد بیش از چند کتاب وجود ندارد و بهترین آنها را هم فستوژیر[۲] نوشته است، اما در لای هزاران فیش، کارت مربوط به این کتاب در جعبه نبود. سر برگرداندم و کنار دستم مردی را دیدم که همان کارت را در دست داشت، باز هم یک تصادف عجیب! من فیلمنامهای کامل برای یک فیلم سینمایی بلند نوشته بودم اما متأسفانه در زمان تولید فیلم آلاتریسته به مشکلات مالی دچار شد و من ناچار شدم به هر نحوی سر و ته فیلم را هم بیاورم. برای نمونه قرار بود صحنهای در فضای برفی، صحنهای با جمع زایران و حتی صحنهای تاریخی در فیلم بیاید از دیدار با قیصر بیزانس. اما ناچار شدیم از تمام این صحنه ها بگذریم و فیلم را با عجله تمام کنیم که در پلان پایانی فیلم هم تا حدی آشکار است. اما فیلم شمعون صحرایی با همان شکل ابترش در جشنواره ونیز برنده پنج جایزه شد، یعنی بیشتر از همه فیلمهای دیگرم. در مراسم توزیع جوایز کسی حضور نداشت که جوایز فیلم را دریافت کند. در سینما این فیلم به همراه فیلم "داستان فناناپذیر"[۳] ساخته اورسن ولز به نمایش گذاشته شد. امروز به نظرم میرسد که شمعون عابد میتوانست یکی از خیل آدمهای مشهوری باشد که دو زایر فیلم راه شیری در سفر دور و درازشان با آنها برخورد میکنند. پانوشت: |