رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ اسفند ۱۳۸۶
صد و يازدهمين قسمت

ما ومعيارهای اخلاقی مبارزاتی ما

سیروس «قاسم» سيف

(با همه ی اين توضيحات، اگر مرتضا، جاسوسی بود که احمد پسر عمويتان برای جاسوسی کردن در مورد شما، به آن سلول فرستاده بود، ظاهرن نبايد نشان می داد که احمد پسرعموی شما را می شناسد!).
( من هم مطمئن نبودم. فقط مشکوک شده بودم).

( آنوقت، قضيه را با رابطتان در ميان گذاشتيد).

(بلی).

( و رابطتان، آن را با تشکيلات در ميان گذاشت).

(بلی).

( و تشکيلات، پس از تحقيق در مورد مرتضا، جاسوس بودن او را مورد تأييد قرارداد؟).

(بلی).

(و بعد، تشکيلات، دستور کشتن مرتضا را صادرکرد!).

( تشکيلات دستور کشتن مرتضا را صادر کرده بود؟!).

( بلی. به وسيله ی شما!).

( به وسيله ی من؟!).

( بلی. و شما در حمام به سراغ مرتضا رفتيد و او را کشتيد!).

( من، کشتم؟!).

( می خواهيد منکر اعترافتان بشويد؟).

( کدام اعترافات؟!).

( همين دست نوشته هايتان!).

( من، کسی را نکشته ام!).

( پس، به چه دليل، در اينجا نوشته ايد که مرتضا را کشته ايد؟).

( نمی دانم. نمی خواهم بدانم... ).

(ساکت! اينجا، جای آوازخواندن نيست!).

( دلم گرفته، می خوام گريه کنم....).

( دهان ايشان را ببنديد، اگر لازم شد، می گويم بازکنيد. مقدار دو ميلی هم به آمپول تزريقی ايشان، اضافه کنيد).

( اطاعت می شود).

( بسيارخوب! شما می توانيد ادامه بدهيد).

بلی....، گيجی و منگی اش، نه به دليل اتهامی بود که به او نسبت داده بودند، بلکه گيجی و منگی او به دليل شنيدن خبر مرگ ناگهانی عباس و مرتضا بود. عباس، رابط تشکيلاتی او بود و مرتضا، جاسوسی که احمد پسرعمو، برای جاسوسی و تحت فشار گذاشتن او به زندان فرستاده بود. امير، در همان روزهای پيچيدن شايعه ی آمدن رئيس جديد زندان، پس از چند بار درگيرشدن با مرتضا و مشکوک شدنش به او، به اين فکر افتاده بود که قضيه را با رابطش عباس در ميان بگذارد، اما چون مسئله جاسوسی کردن مرتضا، به احمد پسر عمو، ربط پيدا می کرد و اميربه دليل ملاحظات خانوادگی، در باره ی خويشاوندی اش با احمد پسرعمو، صحبتی با عباس نکرده بود، از ترس آنکه از جانب عباس مؤاخذه شود که چرا تا آن لحظه، خويشاوندی خودش را با رئيس جديد زندان، پنهان نگهداشته است، به ناچار لب فروبسته بود و از مشکوک شدنش به مرتضا سخنی نگفته بود.

تا آنکه يک روز، خود عباس صحبت از مرتضا را به ميان آورده بود وگفته بود که مرتضا، به طورخصوصی به او گفته است که اهل سياست نيست و بی خودی او را به اينجا آورده اند و اميدوار است که با آمدن رئيس جديد زندان که اهل "علی آباد" است و از هم شهری ها او است، فرجی بشود و از زندان آزاد شود. بعد که عباس صحبت شايعه ی فالانژبودن و جلاد بودن رئيس جديد را پيش می کشد، مرتضا می گويد که خود او هم علی آبادی است و نه تنها چيزهائی که در مورد رئيس جديد زندان شايع کرده اند، حقيقت ندارد بلکه خود آن بدبخت، زحمت کش و متعلق به طبقه ی پائين جامعه است و در ضمن، ازبچه های علی آباد شنيده است که يک جورهائی هم، نسبت به بچه های چپ، بخصوص آنهائی که از طبقه ی پائين هستند، سمپاتی دارد. بعدهم، عباس به امير مأموريت می دهد که چون خود امير هم اهل علی آباد است، به مرتضا نزديک شود و ته و توی قضيه ی رئيس جديد را تا آنجائی که سوء ظن مرتضا برانگيخته نشود، از درون صحبت های دوستانه با او، بيرون بکشد.

امير اگرچه آن روز با صحبت های عباس، هم در مورد رئيس زندان شدن احمد پسرعمو مطمئن می شود و هم در مورد جاسوس بودن مرتضا، اما بازهم از ترس آنکه مبادا مورد مؤاخذه ی عباس قرار بگيرد که چرا قبلن در مورد پسر عمو بودنش با رئيس جديد زندان و سوء ظنش نسبت به مرتضا، صحبتی نکرده است، لب فرومی بندد و با وجود آنکه پس از آخرين بگو و مگو و دست به يقه شدنش با مرتضا، در حياط زندان، رابطه اش با او، رابطه ی کارد و پنيری شده است و مطمئن است که صحبت با مرتضا، چيزی بر اطلاعات او در مورد احمد پسر عمو، اضافه نمی کند، مع الوصف، برای راضی کردن عباس که دستور تشکيلاتی اش دارد عملی می شود، آنهم به گونه ای که عباس ناظر آن تماس باشد، در وقت های هواخوری، به بهانه هائی خودش را به مرتضا نزديک می کند و با صحبت هائی خنثا و بدون هيچ اشاره ای به علی آباد و هم و لايتی بودنشان و قضيه ی رئيس جديد زندان، وقت را می گذراند تا پس از گذشتن دو هفته ای و چند بار گفتگوی بی خاصيت با مرتضا، با عیاس تماس می گيرد و در قالب دادن گذارش چيزهائی که در طول آن دوهفته، توانسته است، از گفتگوی دوستانه اش با مرتضا بيرون بکشد، هم از کشف قضيه ی خويشاوندی خودش با رئيس جديد- احمد پسرعمو- پرده برمی دارد و هم از سوء ظنش نسبت به جاسوس بودن مرتضا. عباس پس از شنيدن گزارش کشفيات دوهفتگی امير، چنان شگفت زده می شود که برای يکی دو دقيقه ای سکوت می کند.

بعد، با نگرانی از امير می پرسد که آيا مرتضا هم، از پسر عمو بودن امير با رئيس جديد زندان، اطلاع دارد؟! و چون با جواب منفی امير رو به رو می شود، نفسی به راحتی می کشد. امير می پرسد که حالا با چنين وضعيتی تکليفش چيست و چه بايد بکند؟! عباس با قاطعيت می گويد که اجازه ی هيچ اظهار نظری را به خودش نمی دهد و ازامير می خواهد که تا اطلاع ثانوی، ارتباط محتاطانه اش را با مرتضا حفظ کند تا او برای تعيين تکليف در با ره ی وضعيت پيش آمده، با تشکيلات تماس بگيرد. چند هفته بعد هم، دستور دريافت شده از طرف تشکيلات را، در وقت هواخوری، مبنی بر: ( الف: " تأييد جاسوس بودن مرتضا و دستور فاصله گرفتن امير از مرتضا، به طوری که مرتضا متوجه فاصله گرفتن اميرنشود". ب: " نزديک شدن محتاطانه ی امير به پسر عمويش- رئيس جديد زندان- و استقبال از کمک های احتمالی او، با حفظ معيارهای اخلاقی مبارزاتی). به امير اعلام می کند و پاسخ به سؤال امير را هم که:" استقبال يک زندانی از کمک های يک زندانبان، با حفظ معيارهای اخلاقی مبارزاتی، چطور ممکن است؟!"، می گذارد برای هواخوری فردا. فردائی که هرگز نمی آيد. چون، پس از هوا خوری همان روز است که همه شان را می برند به سالن سخنرانی برای شنيدن صحبت های رئيس جديد زندان که همان - احمد پسر عمو است- و.......

( دهان ايشان را باز کنيد، مثل آنکه می خواهند چيزی بگويند).
( اطاعت می شود).

(چی می خواستيد بگوئيد. بفرمائيد).

( می خوام آواز بخونم و برقصم. مستی هم درد منو ديگه دوا نمی کنه هه هه هه ها ها ها ها هاها...).

(ساکت! عرض کردم که اينجا، جای رقصيدن و آوازخواندن نيست. حرفی، توضيحی، چيزی داريد، بفرمائيد).

(شما هم مارا گرفتی ها!).

( ببنديد! دهان ايشان را ببنديد. مثل اينکه هنوز توجيه نشده اند! يکی دو ميلی ديگرهم به تزريق ايشان اضافه کنيد).

( اطاعت می شود).

( بفرمائيد. شما بفرمائيد ادامه بدهيد).

بلی... بعد از بازگشتن از بيمارستان و بايکوت شدن از طرف هم سلولی ها، به دليل شعارغير مسئولانه ی "مرگ بر جلاد"ی که سر داده است و غير مستقيم باعث مرگ عباس و مرتضا شده است، به فکر خودکشی می افتد و به دنبال فرصت مناسبی است که تصميمش را عملی کند و از شر خفاش و اختاپوس خودش راحت شود. يک هفته بعد، به دادگاه احضارش می کنند. وقت بازگشتن از دادگاه، از خوشحالی گرفتن حکم اعدام، در پوست خودش نمی گنجد. رقص کنان، وارد سلول می شود و به سبک روزنامه فروش های خيابانی، داد می زند که: " توجه! توجه! خبر اعدام اختاپوس و خفاش امير ايران نژاد، به دست احمد اسلام نژاد!". هم سلولی ها که از حکم اعدام امير با خبر می شوند، ديوار بايکوتی را که دورش کشيده اند می شکنند و به سوی او می آيند، اما امير آن ها را از خودش می راند و می گويد: " برويد گم شويد! شما هم دست کمی از آن جلادها نداريد! اگر آنها حکم اعدام اختاپوس و خفاش مرا صادر کردند و مرا از شرشان راحت کردند، شما ها، حکم اعدام صداقت و اعتماد مرا به خودتان صادر کرديد.

دادگاه شما هم ، دست کمی از دادگاه آن جلادها ندارد. آنها، جلادهای به حکومت رسيده هستند و مخالفين خودشان در دادگاه های غير علنی به اعدام محکوم می کنند و و شماها، جلادهای به حکومت نرسيده ای هستيد که مخالفين خودتان را، غيابن و بدون آنکه به آنها اجازه دفاع بدهيد، با دادن حکم بايکوت، از نظر حيثيتی، فکری و روحی، اعدام می کنيد!". بعد هم بين او و يکی از هم سلول ها، بگو و مگوئی در می گيرد و با همديگر دست به يقه می شوند و منجر به دخالت مأموران زندان می شود و همان شب، امير را ازآنجا به سلول انفرادی منتقل می کنند و .....
( لطفن کوتاهش کنيد).

بلی... و.... يک يا دو هفته بعدش است که او و چند نفر ديگر از زنداني ها را، جلوی ديوار سيمانی رديفشان می کنند و بعد هم صدای الله و اکبر است و صدای رگبار مسلسل و....
( خلاصه، اعدامشان می کنند).

بلی. امير حتا صدای تير خلاصی را هم که به شقيقه اش شليک کرده اند، شنيده است و موقع اصابت گلوله و فرورفتن آن به درون مغزش، گرمای آن را هم احساس کرده است و هنوز هم پس از گذشتن اين همه سال، وقتی که به آن لحظه فکر می کند.....).

(کوتاهش کنيد).

بلی... بعدش، ديگر چيزی نمی فهمد تا چشم که بازمی کند، خودش را توی اتاقی می بيند که روی تختی دراز کشيده است و احمد پسر عمو هم، بالای سر او نشسته است و ........

داستان ادامه دارد...........

Share/Save/Bookmark

قسمت‌های پیشین