رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > دو فیلم مکزیکی، «او» و «بلندیهای بادگیر» | ||
دو فیلم مکزیکی، «او» و «بلندیهای بادگیر»برگردان: علی امینی نجفیفیلم او (ال) که در سال ۱۹۵۲ و پس از فیلم روبینسون کروزو کارگردانی کردم، یکی از فیلمهای محبوب من است. در واقع باید گفت که این فیلم هیچ ربطی به مکزیک ندارد و داستان آن همه جا میتواند اتفاق بیفتد.
در فیلم او (آن مرد) با فردی رو بهرو هستیم که دچار پارانویا1 است. همان طور که شاعران، شاعر به دنیا میآیند، آدمهای پارانوید هم ذاتا چنین هستند و عوض نمیشوند. آنها واقعیت را همیشه طبق وسوسهها و سوداهای خودشان تفسیر میکنند و همه چیز را به آن ربط میدهند. مثلا زنی در نظر بگیرید که پشت پیانو مینشیند و قطعهای مینوازد. اگر شوهر او مشکل پارانویا داشته باشد، فوری نتیجه میگیرد که زنش دارد با موسیقی به معشوق خود که در کوچه پنهان شده، علامت میدهد. فیلم او شامل برخی جزئیات واقعی است که از زندگی روزمره گرفته شده و قسمتهای دیگری که زاده تخیل است. برای مثال صحنه مراسم پاشویی2 در کلیسای اول فیلم که طی آن قهرمان پارانویازدهی فیلم مثل عقابی که به سوی کبکی هجوم میآورد، قربانی خود را نشانه میکند؛ اما شاید حتی همین صحنه هم پایه واقعی داشته باشد. نمیدانم به چه دلیل این فیلم را در جشنواره کن جزو برنامه "به افتخار رزمندگان و معلولان جنگ" نمایش دادند که اعتراض شدیدی هم برانگیخت. فیلم به طور کلی با استقبال رو بهرو نشد. از چند مورد استثنایی که بگذریم، همه روزنامهها به فیلم حمله کردند. حتی ژان کوکتو که در مجله اوپیوم3 چند صفحهای به من اختصاص داده بود، اعلام کرد که من با ساختن فیلم ال "خودکشی" کردهام. اما او هم بعدا تغییرعقیده داد. ژاک لکان که فیلم را همراه پنجاه و دو روانکاو دیگر در سینماتک فرانسه دیده بود، راجع به آن به تفصیل با من گفتگو کرد و بابت شکست فیلم به من دلداری داد. او گفت که رنگمایه حقیقت در فیلم آشکار است و چند بار آن را برای دانشجویان نشان داد.
نمایش فیلم در مکزیک فاجعهبار بود. اسکار دانسیگرز در اولین روز نمایش فیلم بهتزده از سالن سینما بیرون آمد و گفت: "دارند میخندند!" وارد سالن شدم و دیدم که فیلم به صحنهای رسیده که خاطره دوری بود از چیزی که در کودکی در حمامی در سنسباستین دیده بودم: مرد سوزن درازی را با خشم به سوراخ کلید فرو میکند تا به خیال خودش افراد چشمچرانی که پشت در هستند را کور کند؛ و همینجا تماشاگران دیوانهوار میخندیدند. فقط به خاطر شهرت و حیثیت هنرپیشه اصلی فیلم آرتورو کوردوبا4 بود که فیلم دو یا سه هفته روی اکران ماند. در رابطه با پارانویا من در سال ۱۹۵۲، یعنی مقارن کارگردانی فیلم ال شاهد ماجرایی بودم که هم بسیار جالب بود و هم خیلی وحشتناک. در مکزیکو در محله ما افسری سکونت داشت که خیلی به قهرمان فیلم من شبیه بود. مثلا او گاهی به زنش میگفت که امشب مانوور نظامی دارد و شب به خانه نمیآید، اما بعد سرزده به خانه بر میگشت و از پشت در با صدای مبدل به زن خود میگفت: "خانوم، من که میدانم شوهرت خانه نیست، در را باز کن دیگه!" این ماجرا و یکی دو قضیه دیگر را برای دوستی تعریف کردم و او برداشت آنها را از قول من روزنامهای چاپ کرد. از آنجا که با خلق و خوی برخی از مکزیکیها آشنا بودم، وحشتم برداشت که نکند آن افسر غیرتی شود و واکنش ناجوری نشان بدهد. اگر حالا با هفتتیرش سراغم بیاید و مرا از خانه بیرون بکشد، چه کار کنم؟ خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. فکر میکنم افسر ما آن روزنامه را نمیخواند.
از ژان کوکتو خاطره دیگری به یادم مانده است: در جشنواره کن در سال ۱۹۵۴ او رئیس هیئت داوران بود و من یکی از اعضای آن. روزی گفت که میخواهد با من صحبت کند. قرار گذاشتیم که عصر سر یک ساعت خلوتی در بار هتل کارلتون همدیگر را ببینیم. من مثل همیشه سر ساعت رسیدم اما هرچه گشتم هیچ نشانی از کوکتو ندیدم. تنها چند نفری سر دو سه میز نشسته بودند. نیم ساعتی منتظر ماندم و بعد رفتم. همان شب کوکتو از من پرسید که چرا سر قرار نیامدهام. برایش جریان را تعریف کردم. گفت که او هم دقیقا در همان ساعت به بار رسیده و مرا پیدا نکرده است. مطمئن هستم که راست میگفت. با هم تمام امکانات احتمالی را بررسی کردیم، اما برای این قراری که به طرز مرموزی گم شده بود، کمترین توضیحی پیدا نکردیم.
حوالی سال ۱۹۳۰ من و پیر اونیک فیلمنامهای بر پایه رمان "بلندیهای بادگیر" نوشته بودیم. مثل همه سوررئالیستها از این کتاب خوشم میآمد و میخواستم آن را به فیلم برگردانم. این فرصت در سال ۱۹۵۳ در مکزیک برایم پیش آمد. فیلمنامهای که در دست داشتم بیگمان یکی از بهترین فیلمنامههایی بود که دیدهام، اما بدبختانه باید با هنرپیشههایی کار میکردم که تهیه کننده برای تولید فیلمی موزیکال با آنها قرارداد بسته بود: خورخه میسترال، ارنستو آلونسو5، لیلیا پرادو6 خواننده و رقاص حرفهای رومبا7 که حالا قرار بود نقش یک دخترخانم رومانتیک را برای ما بازی کند، و یک ستاره لهستانی به نام ایرازما دیلیان8 که با قیافه روشن اسلاوی، میخواست نقش خواهر یک مکزیکی دورگه را ایفا کند! دیگر از انبوه مشکلاتی که موقع کارگردانی این فیلم برایم پیش آمد چیزی نمیگویم؛ نتیجه هم کاری بیارزش بود. در یکی از صحنههای این فیلم پیرمردی آیاتی از کتاب مقدس را برای بچهای قرائت میکند که به نظر من زیباترین بخش تورات است و حتی گیراتر از غزل غزلهای سلیمان. این قطعه در سفر حکمت (باب دوم، بندهای اول تا هفتم) نقل شده و در برخی از نسخهها آن را حذف کرده اند.9 راوی متن، این عبارات تکاندهنده را از زبان کافران روایت میکند، و گرنه چنین سخنانی در کتاب مقدس قابل ذکر نبود. اما کافی است که خواننده اولین جمله متن را بردارد، تا به قدرت و شیوایی این کلمات پی ببرد: گناهکاران در غرقاب گمراهی خویش با خود چنین میگفتند: زندگی ما کوتاه و رنج بار است. مرگ آدمی را هیچ چارهای نیست، و هیچ آدمی نیست که از گور باز آمده باشد. ما به تصادف زاده شدیم و بر ما چنان میرود که گویی هرگز در این جهان نبودهایم، چرا که نفس ما تنها دود است و کلام ما چون برق جرقهای که از قلبمان برمیخیزد. چون اجل فرا رسد، جسم ما در دم به خاکستر بدل میشود و از روحمان جز شمیمی سبک باقی نمیماند. نام ما به زودی فراموش میشود و اعمال ما به سرعت از یادها میرود. حیات ما چون تکه ابری زیر پرتو آفتاب ذوب میشود و مانند مه در گرمای خورشید محو میگردد. زندگی چون سایهای گذراست و سرپیچی از فرمان اجل ناممکن است. هیچ آدمیزادی را از این تقدیر مجال گریز نیست. حال که چنین است، معاشران بیایید تا خوبیها و زیباییها را پاس بداریم، از خرمی و جوانی کام بستانیم. این دم گذرا را با می و عطر خوشگوار طی کنیم و عمر گرانبها را غنیمت بشماریم. بیایید تا گل برافشانیم، از آن پیشتر که خزان عمر بر باغ زندگانی ما تاخت آورد. هیچ کس را از بزم عیش و طرب خویش بیرون نرانیم، چرا که تنها همین نوشخواری هاست که از ما به یاد میماند، و بر ماست که از شادیها به کمال کام بگیریم. در گفتههای رندانه حتی کلمهای قابل حذف و تغییر نیست. گویی یکی از زیباترین برگهای کتاب ساد مقدس10 در برابر ماست. پاورقی: |