رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > «شادوماد! عروس خانومت توی حجله است. بفرما!» | ||
«شادوماد! عروس خانومت توی حجله است. بفرما!»سیروس «قاسم» سيف... و باز، اختاپوس درون سينه ی اش، تکان خورد و او را از جايش جهاند و فريادزنان به سوی آنها حمله کرد و خدا و پيغمبر و امامشان را به باد فحش گرفت، اما آنها، با واکنشی دفاعی، دست و پای او را گرفتند و دهانش را بستند و کشان کشان با خودشان بردند و پرتابش کردند به درون سلول انفرادی. بعدش هم، با خنده و متلک ، در سلول را بستند و رفتند. در سلول که بسته شد، برای لحظه ای کنار ديوار، روی زمين نشست که باز، اختاپوسش به حرکت درآمد و او را از جايش جهاند و آنقدر خود را به در و ديوار کوباند تا استفراغش گرفت. نشست و عق زد. عق زد. عق زد، تا اختاپوس از دهانش به بيرون پرتاب شد و پس از چند دفعه خوردن به اين ديوار و آن ديوار، مبدل به خفاشی شد و شروع کرد به پرواز و بازهم، کوباندن خودش به در و ديوار. از جايش پريد و چنگ زد و گلوی خفاش را گرفت و در همان حال که دست و پا می زد، سرش را محکم کوباند به تيزی ديوار. خون که فواره زد، احساس آرامش کرد. نفسی به راحتی کشيد، اما هنوز جان داشت. انداختش روی زمين و پايش را گذاشت روی سينه اش. له می شد و جيغ می کشيد و دست و پا می زد. اگر در همان لحظه، در سلول به شدت باز نشده بود و به دادش نرسيده بودند، کارش را تمام کرده بود و از شرش راحت شده بود، اما نشد. کارش را تمام نکرده، آمدند او را با خودشان بردند.... (ديوانه شده بوديد؟). (يدالله جلاد؟!). بلی... يک روز، همانطور که دست ها و پاهايش را به تخت بسته بودند، ميان خواب و بيداری، احمد پسرعمو آمده بود به ديدنش و پس از آنکه مأمور کشيک را از اتاق بيرون فرستاده بود، در را بسته بود و طبق معمول پس از يک سخنرانی مفصل، در مورد ارحم الراحمين بودن خداوند، به امير گفته بود که بر اساس قولی که به او داده بوده است، حکم اعدام او را گرفته است و فقط مانده است، آخرين امضاء، و اگر امير بخواهد در تصميمش تجديد نظر کند، دير نشده است و هنوز هم در توبه باز است. بعد هم که مثل هميشه، با پاسخ محکم و غير قابل ترديد امير رو به رو شده بود، گفته بود: "باشه! حالا که اينقدر عاشق مردن هستی، همين فردا می رم دنبال گرفتن آخرين امضاء. مشروط به اينکه قول بدی که تا روز اعدامت، چه در اينجا و چه وقتی که برت می گردونند به سلول، پيش رفقات، طوری رفتارکنی که انگار رفته اند برای خواستگاری معشوقت و همين امروز فردا است که بيان و بگن شادوماد! عروس خانمت ، توی حجله اس. بفرما! قبول؟!". امير هم گفته بود: "قبول" و پس از آن روز، به طور عجيبی رفتارش عوض شده بود و واقعن، مانند آدمی شده بود که چشم به راه معشوقی باشد که سال ها، در انتظار ديدنش بوده است. شاد بود و شنگول و با همه، می گفت و می خنديد، حتا با مأموران تا... پس از چند هفته ای برش گرداندند، به سلول، پيش هم سلولی هايش؛ هم سلولی هائی که نه تنها از بازگشتن او به سلول، خوشحال نشده بودند، بلکه با زخم های سر و صورت و دست و پاهای ورم کرده و چرک آلود شان، در سکوت، به او خيره شدند و يکیشان با پوزخندی در ته چشم هايش، پرسيد: "کجابودی؟!". امير گفت: "در بيمارستان!". برای چه؟!". امير به زخم روی پيشانی خودش اشاره کرد و گفت: " وقتی انداخته بودنم توی انفرادی، پيشانيم را کوبيده بودم به تيزی ديوارو....". نگذاشتند، حرفش تمام شود. يکی شان گفت:"ما را باش که فکر می کرديم اعدام شدی!". خنديد گفت: "ناراحت نباشيد. همين روزها میشم". يکی شان گفت: " ميشی يا روباه؟!" بعد هم تلخندی زدند و همه شان باهم، از او روی برگرداندند. رفت و در گوشه ای نشست و گفت: "چی شده؟!". برای تفهيم اتهام، يکی شان، پا پيش گذاشت و گفت: "چی می خواستی بشه؟! شعارغير مسئولانهی "مرگ بر جلاد"ی که جنابعالی، در سالن کنفرانس سردادی و ديگران را تحريک کردی، باعث کشانده شدن همه ی زندانيان حاضر در سالن، از جمله خود ما، به اتاق های بازجوئی شد! بعدش هم، آش و لاشمان کردند! عباس و مرتضا هم، از زير شکنجه جان بدر نبردند و.....". زهر احساس گناه را با قطره چکان کلمات و نگاه های رنجيده و زخمی و داغانشان، چکاندند درون چشم ها و گوش های او و بعد هم با اعلام وقت هوا خوری، همه شان رفتند و او را گيج و منگ، با اختاپوس و خفاش زخمی و نيمه جان شده اش تنها گذاشتند. گيجی و منگی اش، نه از اتهامی بود که به او نسبت داده بودند، بلکه از شنيدن خبر مرگ عباس و مرتضا بود. عباس، رابط تشکيلاتی او بود و مرتضا، جاسوسی که احمد پسر عمو، برای جاسوسی و تحت فشار گذاشتن او به زندان فرستاده بود و..... (اين مرتضا، همان زندانی است که تازه از زندان علی آباد به سلول شما منتقل شده بود و ادعا میکرد که صابون آن هفت تير کذائی، به تن او هم خورده است؟). (قبلن که گفتتم. شب ها که کابوس می ديدم و فريادزنان از خواب بيدار می شدم، مرتضا، روز بعدش، با لودگی، همان کابوس را وسيله ای می کرد برای دست انداختن و مسخره کردن من تا آنکه يک روز، در وقت هواخوری، آمد توی حياط زندان و کنارم نشست و شروع کرد به بد گفتن از رئيس جديد زندان که در راه است و دارد مياد و عرق خورو جنده باز و از اينطور چيزها است). (خوب! یر طبق اعترافات خود شما، اين شايعه ای بوده است که پيش از آمدن احمد پسر عمويتان، ميان زندانی ها، دهان به دهان می گشته است). (طوری حرف می زد که انگار می داند. به همين دليل هم به او مشکوک شده بودم. و شک من نسبت به او، زمانی تبديل به يقين شد که توی حيات زندان، فرياد زد که:" توجه! توجه! قتل احمد اسلام نژاد، به دست امير ايران نژاد!". در آن لحظه بود که با خودم فکر کردم که او از کجا فهميده است که فاميل احمد پسر عمو، اسلام نژاد است؟! چون تا آن لحظه، بر اساس شايعه ها، نام رئيس جديدی که داشت می آمد، حاج احمد، مشهور به يدالله جلاد بود، نه احمد اسلام نژاد!). داستان ادامه دارد... قسمتهای پیشین |