رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
>
من شک میکنم، پس هستم
|
صد و هشتمین قسمت
من شک میکنم، پس هستم
سیروس «قاسم» سيف
... در ضمن، ورود جنابعالی به دانشگاه هم، با استفاده از سهميهی سری ای بود که به فرزندان افرادی مثل پدرت تعلق می گرفت! سهميه های سری ای که به دستور همان بالا دستی هائی صادر می شد که امروز، جنابعالی، آنها را احمق و ديوانه و جنگ افروزخطاب میکنی! در مورد پدرت هم، حق با تو است. راست می گوئی. ايشان، مهندس نبود. معمار بود. معمار نه، بنا بود. از همين بناهای بساز و بفروش عامی و بیسواد. بنابراين، نسبت دادن مهندسی ساختار زندان ها، به او، يک نسبت لا يتچسبکی است، اما در اين مملکت ...).
جوان مخاطب دکتر، از جايش می پرد. هفت تيری از جيبش بيرون می آورد و در حالی که رو به صحنه می دود، چند دفعه به سوی دکتر شليک می کند. دکتر به سرعت، روی زمين می خوابد. کسی از پشت، می پرد روی شانه های جوان مهاجم:
کسی داد می زند:"چراغ ها رو خاموش کن!".
نور سالن قطع می شود.
تاريکی.
چند دقيقه، صدای گلوله و همهمه ی حجم های سياه درهم پيچنده و صدای متقاطع و نامفهوم جوان مهاجم که فرياد می زند:" ...ای... با... برود... بايد...آ...های... برود...".
لحظه ای سکوت.
يک نفر داد می زند:" چراغ ها را روشن کن".
چراغ های سالن روشن می شود.
چند نفر، کت جوان مهاجم را روی سرش کشيده اند و درحالی که جسم نيمه جانش را محکم در ميان گرفته اند، او را به طرف در خروجی می کشانند و بعد هم، از سالن خارج می شوند. دکتر، لبخند زنان، با چوبش از پشت تريبون، و ديگر حضار در سالن، آشفته و پرسش کنان، خودشان را از لای صندلی ها بالا می کشند. دکتر با همان لبخند روی لب، با حالتی که انگار نه انگار، اتفاق مهمی افتاده است، می ايستد پشت تريبون و می گويد: ( بلی!...بلی!... رسيده بود، بلائی ولی به خير گذشت! .... بلی... می دانم که با طولانی شدن جلسه، به يک هواخوری و تجديد قوای حسابی احتياج داريد. اما، چون چيزی به پايان اين بخش از برنامه نمانده است، با اجازه ی همکاران عزيز، آنتراکت را مجبوريم چند دقيقه ای به تأخير بيندازيم....بسيارخوب!... من از آغاز برنامه، در طول صحبت هايم، توی ذهنم دنبال مثالی می گشتم که تئوری های مطرح شده در باره ی " ذهن. عين. واقع" را، با ارجاع به آن مثال ذهنی ای که دنبالش می گشتم، توضيح بدهم که با هفت تير کشی اين جوانک بی عقل، بايد بگويم که به قول معروف، شاهد از غيب رسيد! اگرچه، اين شاهد از غيب رسيده، يک حادثه ی ذهنی نبود، بلکه حادثه ای بود عينی که جلوی چشم همه ی ما اتفاق افتاد و.....).
صدای يکی ازحضار: ( بلی. عينی بود، اما با واکنش جنابعالی، آدم در واقعی بودن آن، دچار شک و ترديد می شود!).
دکتر، برای ديدن گوينده، دستش را سايه بان چشم هايش می کند و بعد از آنکه اين طرف و آن طرف سالن را می کاود و گوينده را پيدا می کند، می گويد: ( همکار عزيز! ما، ديگر به اين ترقه در کردن ها عادت کرده ايم! اما، در مورد شک و ترديد، از نظر اصولی، حرف شما درست است، چرا که به قول آن همکارمان، "هرحادثه ی عينی، لزومن، واقعی نيست".و اتفاقن، جمع شدن ما هم در اينجا به اين دليل است که می خواهيم بگوئيم که برای کشف حقيقت هر قضيه، حادثه، واقعه و يا هرچه می خواهيد اسمش را بگذاريد، ديگر نه تنها به چشم ها و گوش های خودمان هم نبايد اعتماد کنيم، بلکه بايد به واکنش ديگر حواس پنجگانه مان هم، به ديده ی شک و ترديد بنگريم. ديگر دوران " من می انديشم، پس هستم"، گذشته است و دوران " من شک می کنم، پس هستم" آغاز شده است. اگر چه، پايه و زير بنای " انديشيدن" شرق، "شک کردن" بوده است، ولی متاسفانه، به دلايلی که بعدن به آن خواهم پرداخت، " انديشه" ای که در غرب، ميوه ی "يقين" بوده است، وقتی که وارد بازار های شرق شده است، به جای ميوه ی "درخت شک" به ما فروخته شده است! در حالی که انديشيدن، ارائه دادن اطلاعاتی است، برای اثبات و نفی چيزی که "نيست". و شک کردن، حلاجی کردن اطلاعاتی است برای اثبات و نفی چيزی که "هست". به همين دليل است که اين جوان مدعی انديشه، بی آنکه يک لحظه به آنچه می خواهد بگويد، انديشيده باشد، رو به من فرياد زد می زند که ديگر دوران شعار" هر که مثل ما نيست، پس دشمن ما است"، گذشته است! من می خواستم به اين جوان بگويم که پسر من! ما در اينجا دور هم جمع شده ايم که بگوئيم نه تنها دوران شعار "هر که مثل ما نيست، پس دشمن ما است" که شعار دوران پيش از اختراع ماشين بخار و الکتريسيته بوده است، گذشته است، بلکه دوران شعار " هر که با ما نيست، پس دشمن ما است" هم که شعار پس از اختراع ماشين بخار و الکتريسيته بوده است، به پايان رسيده است! بنابراين، جوانان تند و تيز، ولی نادانی مثل تو، در عمل، به اندازه ی يک قرن، از پيران محافظه کار دانائی مثل ما، عقب تر هستند! " جوانان، بايد پير شوند تا حرف پير شده ها را، بفهمند"، اين شعاری است مربوط به همه ی دوران ها است، تا وقتی که علم بشر به آنجا برسد که همه ی کودکان را، پير بزاياند! شما جوانان، از نظر سنی، درحال بالا آمدن از سينه کش کوهی هستيد که ما پيرها، قله ی آن را، پشت سر گذاشته ايم. ما پيرها، از آن بالاها، مناظری را ديده ايم که شما جوان ها، هنوز در پيش رو يتان داريد. " کار نيکو کردن، از پر کردن است". اجازه بدهيد چون صحبت از ماشين بخار پيش آمد، مثال مورد نظرم را به همان ديگ بخار ارجاع بدهم. آنچه جوان را به حرکت در می آورد، ذهنيات او است. اطلاعاتی پراکنده و متضاد که به وسيله ی حواس پنجگانه به درون آن ديگ در حال جوشيدن فرو می ريزد. بخار برخاسته ازآن جوشش ها، نيروی به حرکت در آوردن پديده های جهان پيرامون او می شود. بنابراين، نيروی به حرکت در آورنده ی جهان، در جوان تر ها است، اما، اين پيرترها هستند که جهان به حرکت در آمده را، هدايت می کنند. بر گردم به سؤال شما که فرموديد:" آنچه در مقابل چشم هاتان، در اين سالن اتفاق افتاد، عينی بود، اما به دليل نوع واکنش من در مقابل آن اتفاق، در واقعی بودن آن، دچار شک و ترديد شده ايد!". آفرين! آفرين! بلی. گذشته از نوع عکس العمل من، آنچه در اين سالن اتفاق افتاد، يک حادثه ی عينی بود، اما از کجا معلوم که واقعی هم بوده است؟! من هم می خواستم که با طرح آن مثال ذهنی که به دنبالش بودم، همين واقعی بودن و غير واقعی بودن يک حادثه يا واقعه را بر اساس تئوری های مطرح شده توضيح بدهم. يعنی بگويم که به طور مثال، فرض می کنيم که اين قضيه ی ذهنی، به صورت يک واقعه ی عينی اتفاق بيفتد. آيا، آنچه ما به صورت عينی می بينيم، واقعی هم هست؟ و اگرهم همه ی عناصر به کار گرفته شده در آن واقعه، واقعی هم باشند، آيا آن واقعه، حقيقتن اتفاق افتاده است و يا واقعيت ها، با نقشه ی از پيش تعيين شده، طوری بر سر راه همديگر چيده شده اند که علت و معلول همديگر به حساب بيايند. مثلن در همين موردی که اتفاق افتاد. از يک نظر، عينن، واقعن و حقيقتن اتفاق افتاده است و از يک نظر، نه. چون، ما، يعنی بنده و چند نفر از همکاران ديگر، از پيش اطلاع داشتيم که اين جوانک در اين جلسه حضور خواهد يافت. يعنی خود ما، زمينه ی حضور او را فراهم کرده بوديم و با احتمال بسيار بالائی هم می دانستيم که در مقابل موضوع های مطرح شده، چه مواضعی را اتخاذ خواهد کرد. اما، مسئله ی هفت تير او، مسئله ای نيست که ما پيش بينی کرده باشيم. و اينکه چطور با همه ی کنترلی که بر اين منطقه و بخصوص بر اين ساختمان اعمال می شود، ايشان توانسته است اسلحه ای را با خودش به درون اين سالن بياورد، مسئله ای است که از طرف مسئولان مربوطه، پيگيری خواهد شد و...).
صدای شخص ديگری از درون سالن بلند می شود که می گويد: ( ازکجا معلوم که هفت تير و گلوله هائی که ازدرون آن به سوی شما شليک شدند، واقعی بودند؟!).
دکتر می خندد و می گويد: ( حق با شما است. " من شک می کنم، پس هستم" آفرين! همه ی اين شک و ترديدها، به جا است و اصلن بايد همينطور باشد که به آن هم می رسيم. ولی اجازه بدهيد قبل از آنکه اين شک و ترديدها، وجود و حضور خود ما را در اين سالن به زير سؤال ببرد، اطلاعاتی را که داشتم در مورد خود اين جوان وپدرش می دادم ،- چون، بعدن، در تحليل واقعه ی امروز به آن احتياج خواهيم داشت-، کامل کنم... بلی... عرض کردم که پدر ايشان، از همکاران سابق بنده بود که مهندسی ساختارزندان های کشور، کار ايشان است. عرض کردم که ايشان، بنا بود. ازعملگی و کارگری شروع کرده بود. آدم با استعداد عجيبی بود. نيمچه سوادی هم داشت. تازه شده بود وردست اوستای بنا که برده بودنش سربازی. در دوران سربازی خودش را نشان داده بود. گماشته ی يک سرهنگ ضد اطلاعات بود.
می گفتند اولش که شروع به کار کرده است، خيلی آدم مؤدب و آرامی بوده است. اما يواش يواش، اخلاقش عوض می شود. اسم خودش را می گذارد مهندس و به همراه چند عمله و اکره ی ديگر، گروهی را تشکيل می دهند و تا چشم ديگران را دور می بينند، برای به حرف در آوردن زندانی ها، با آجر و بيل و کلنگ و تيشه، می افتادند به جان آن بد بخت ها و لت و پارشان می کردند. مثل اينکه چندتائی را هم تلف کرده بودند. وقتی اسم مهندس را می بردی، زندانی ها، مردن را بر رو به رو شدن با او ترجيح می دادند. من، تازه از خارج برگشته بودم که قضيه را به من گفتند. اولين اقدامم، گرفتن اختيارات بود و پاشاندن گروه مهندس. نمی شد. نمی گذاشتند. در همه جا دست داشتند. مقاومت می کردند. می دانستم که تذريق يک ساختار مدرن به درون يک ساختار قبيله ای عقب افتاده ی سنتی، کار ساده ای نيست. مهندس، آدم فرصت طلبی بود. پيشنهاد رفتن به خارج، برای گذراندن دوره های پيشرفته را بهش دادم. فورن پذيرفت. گفتم، اما اول بايد يک دوره ی آزمايشی بسيار فشرده را، در داخل کشور بگذرانی و برای آنهم بايد مرخصی بگيری. فورن قبول کرد. گروهش تق و لق شد و بعدهم از هم پاشيد. دوره ی آزمايشی را به خوبی پشت سر گذاشت. پيشرفتش خيلی خوب بود. حافظه ی عجيبی داشت. فرستادمش کلاس زبان و بعدهم دوره های خارج. وقتی از خارج برگشت، از نظر رفتار و گفتار، چنان عوض شده بود که اگر کسی از گذشته ی او اطلاع نداشت، يک در ميليون هم احتمال اين را نمی داد که اين شازده ای که رو به روش ايستاده است، يک زمانی بنا و عمله بوده است. اما، از نظر درونی، همچنان در فکر همان عملگی و بنائی بود. به همين خاطر هم، پس از مدتی شنيدم که با چند تا از اين بسازو بفروش ها، شريک شده است و به عنوان مهندس ناظر، به ساختمان های در حال ساخت، سرکشی می کند. بعد از مدتی هم، از طريق کانال هائی که داشت رفته بود و طرحی داده بود با اين مشخصات که چون اين چپ ها و خراب کارها، برای ناراضی کردن عمله و کارگرها، بنام عمله و کارگر، می روند و در درون عمله و کارگرهای واقعی نفوذ می کنند، پس بهتر است که ما هم، يک گروهی در لباس عمله و کارگر و نقاش و گچ کار و اين طور چيزها، تشکيل بدهيم که بروند توی بازار کار و نفوذ کنند درون اين نفوذی ها. خودش هم قرار شده بود که هم به عنوان سرپرست آنها و هم به عنوان مهندس ناظر، مشغول آن کار بشود و البته، بودجه ی جداگانه ای هم برای آن در نظر گرفته بودند. من، البته مخالف آن طرح بودم. برای آنهم استدلال روشنی داشتم که می گفتم ، عملگی و کارگری کردن، برای مأموران ما، کار ساده ای نيست و اگر آن چپ ها و خرابکارها، تن به چنان کارهای شاقی می دهند، به دليل اعتقاد به هدفی است که حاضرند در راه آن کشته شوند. اما شلوغش کردند و حتا خود من را به پای ميز محاکمه و سين و جيم کشاندند که چرا از قدرت اعتقاد و ايمان چپ ها و خرابکارها، دفاع کرده ام و اعتقاد نيروهای خود مان را به زير سؤال برده ام. خوب! البته، با من کاری نتوانستند بکنند، اما کار خودشان را از پيش بردند و بودجه ای که می خواستند، به تصويب رساندند و شرو ع به کار کردند، اما نتيجه اش همان شد که من پيش بينی می کردم و نه تنها نتوانستند در ميان آن نفوذی های فرضی نفوذ کنند، بلکه همان کارگرها و عمله های واقعی هم، آن ها را به درون خودشان راه نمی دادند و در يک مورد هم، روی اختلافاتی که با خود مهندس پيداکرده بودند، دست از کارکشيده بودند و سفارش کرده بودند که اگر يک بار ديگر، در آنجا پيدايش شود، او را به درون بشکه ی قير جوشان خواهند انداخت! طرح مهندس شکست خورد، اما خودش از رو نرفت و ظاهرن با همان هدف دفاع از کشور، اما در باطن برای علاقه به همان بنائی و عملگی و بالاتر از آن، به خاطر پولی که از راه بساز بفروشی به دست می آورد، به کار خودش ادامه داد. در همين زمان بود که من برای يک دوره ی فوق تخصصی، سه سالی به خارج رفتم. وقتی که بازگشتم، صحبت از نقشه ی ساختن زندان مدرنی بود که طرح و نظارت ساخت آن، با مهندس بود و چون قرار بود که پس از ساخته شدن، مسئوليت اداره آن را به عهده ی من بگذارند، از من خواستند که از همان شروع کار، سمت مشاور مهندس را به عهده بگيرم و اگر، نظری دارم با او در ميان بگذارم. نقشه را که ديدم، برای لحظه ای حيرت زده به مهندس خيره شدم. خنديد و گفت باور نمی کنی؟! گفتم نه. گفت حق داری، اما طرح خودم است. نمی توانستم باورکنم. طرح او، حتا پيشرفته تر از طرح های زندانی بود که به ضرورت کاری، در همان سه سال اخيری که به خارج رفته بودم، ديده بودم و مجبور به مطالعه و تجزيه و تحليل آن شده بودم. عجيب تر از آن، طرح تلويزيون های مدار بسته ای بود که قرار شده بود، نه تنها در زندان، بلکه در خارج از زنذان و هرجا که دولت اجازه ی نصب آن را بدهد، پياده شود. از همه عجيب تر، مجانی بودن نصب آن تلويزيون های مدار بسته بود، به وسيله ی يک شرکت خارجی بنام شرکت "جولاشکا" که من آن را می شناختم، اما تا آن لحظه از توليد و پخش چنين تلويزيون های مدار بسته ای، آنهم به صورت مجانی، اطلاعی نداشتم.....
داستان ادامه دارد.......
قسمتهای پیشین
|