رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > یک دهان، نالان شده، سوی شما | ||
یک دهان، نالان شده، سوی شماسیروس «قاسم» سيف ....( خیالتان راحت باشد! آره! دارم عاقلونهشو میگم. خدا، یعنی همون عقل. یعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاریم فکر کردن! خب! همه که از شکم ننهشون، آدمای عاقل و با فکری بیرون نمیان! میان؟! نه. شما، چند تا رقم بلدین؟ من، حسابم توی مدرسهمان، اول بود. یک، دو، سه، چهار، پنج......، مگه دیونهام که تا یک میلیون یا یک بیلیون بشمرم؟ ستارههای آسمون چندتا میشن؟ کی شمرده؟! خب! بعدش، آدم، جمع و تفریق یاد میگیره، بعدش، ضرب و تقسیم، فیزیک و شیمی، جبر و مثلثات. معادله یک مجهولی، معادله چند مجهولی. اینها یعنی خدا. یعنی همون عرقی که یکی رو، یه استکانش کلهپا میکنه و یکی رو، یک بطرش. یکی از رفقا، بطر اولو که میزد، تازه.....). دکتر، فیلم را متوقف میکند. تصویر طاهره، در حالی که با چشمهایی خالی از هر نوع حس و حالی، رو به ما خیره شده است، روی پرده، ثابت میماند. دکتر با همان چوب بلندی که قبلن در دست داشت، به روی صحنه میآید و قدم زنان، رو به حاضران، شروع به صحبت میکند: (بسیارخوب! حالا، وقت رسیدن به آن "کد" هایی است که قبلن، صحبتش را کرده بودم. نشان دادن "کد"ها و حرفی را که طاهره میخواهد به وسیلهی آن "کد" ها، به آیندگان منتقل کند، بر عهدهی من و رمزگشایی تک تک آن "کد"ها و تعمیم دادن آنها، به بخشهای بعدی فیلم، برعهدهی خود شما. کلید گشایش رمز آن کدها هم، همین جملهی " حلاج را چرا اعدام کردند؟!" است. این خانمی که دارد چنین سوالی را مطرح میکند، خودش یک مارکسیست است. مارکسیستی که دین را افیون جامعه میداند. روشن است که طرح سوالش نه به این دلیل است که آدمی مثل حلاج را نمیشناسد، نخیر! حلاج را خوب هم میشناسد. ایشان با طرح آن سوال، هم به آیندگان، "کد" میدهد و هم، توجه مخاطب خودش را در آن مکان، به دنبال نخود سیاه بفرستد. خوب دقت کنید! گفتم که این خانم مارکسیست است و رفیقش هم مارکسیست بوده است! مارکسیست هایی که میخواستنهاند با شیوهای قهرآمیز و مسلحانه، "خدا و شاه و میهن" را از میان بردارند و دیکتاتوری پرولتاریای بیخدا و بیشاه و بیمیهن را، جایگزین آن کنند، آنوقت، وقتی از او پرسیده میشود که چرا رفیق جنابعالی، اعدام شده است، ما را پاس میدهد به حلاج و به دار آویخته شدن او! حق با شما است. ظاهرن، حرف پرتی به نظر میآید که شخصی بخواهد دلیل به دار آویخته شدن یک انسان با دین و خداپرست را با یک مارکسیست بیدین ضد خدا، یکی بداند. همان دینی که این خانم ظاهرن دیوانه و رفقایشان، آن را افیون تودهها مینامیدند! همان خدایی که این خانم ظاهرن دیوانه و رفقایش، میخواستند، آن خدا را از میان بردارند! در ضمن، مستیای که حلاج را به آن متهم ساختند و دارش زدند، به دلیل فریاد "انالحق" زدن و هویدا کردن اسرار صوفیانه بود! به دار آویخته شدن رفیق این خانم را، به دلیل کدام مستی و کدام فریاد "انالحق" باید گذاشت؟! پس، همچنانکه گفتم، ظاهرن، دقت کنید! میگویم ظاهرن تشابهی میان دلایل دار زده شدن حلاج و رفیق ایشان، وجود ندارد و شنونده، این اراجیف را به حساب دیوانگی این خانم خواهد گذاشت و این خانم هم، خودش از چنین نتیجه گیریای با خبر است. اما، وقتی ما بدانیم که روی سخن این خانم، تنها، با افراد حاضر در آن مکان نبوده است، آنوقت قضیه فرق خواهد کرد. بلی! او میداند که در آن مکان، همه چیز دارد فیلمبرداری و ثبت و ضبط میشود و بعد هم میرود به آرشیو. و آرشیو، هم، پلی است میان امروز و و فردا. میان اکنون و آینده. او میداند که افراد حاضر در آن جلسه، اراجیف او را به حساب دیوانگی خواهند گذاشت و خواهند گذشت و حتا اگر به دلیل مصالحی بخواهند دخل و تصرفی در متن صحبتهای او بکنند، مسلمن، کاری به این بخش از اراجیف او نخواهند داشت! و این همان چیزی است که آن خانم میخواهد و میداند که در آینده، وقتی این اراجیف که ظاهرن ترشحات مغزی یک دیوانه به حساب میآید، به پیروان آیندهی ایدئولوژیکی و تشکیلاتی او برسد، مسوولان گشایش رمز، دست به کار خواهند شد و از درون همان اراجیف پراکنده، در سرتاسر متن صحبتهای این خانم، رازی را بیرون خواهد کشید که این خانم، در صدد کتمان و پردهپوشی آن بوده است! کدام راز؟! برای پی بردن به آن راز، باید در ابتدا، "کد"ها ی مخفی شده، میان صحبتهای او را پیدا کنیم و برای پیداکردن آنها، مجبوریم که در داستان، کمی به عقب بازگردیم و در ابتدا، از "کد"های عامی پرده برداریم که کارگردان، ازطریق پرداختن به گذشته و از زبان شخصیت های داستان، از جمله خود همین طاهره، دارد رازهای مگوی اکنون را، با آیندگان در میان میگذارد،- البته، کارگردان تا این لحظه، به وجود چنین کدهائی، اعتراف نکرده است که مطمئن هستم، به وقتش، جز اعتراف، چارهی دیگری نخواهد داشت!- بسیار خوب! از کدهای عام شروع میکنیم: کد اول: کد دوم: کد سوم: کد سوم: دو دهان داریم، گویا همچو نییک دهان، پنهانست در لبهای وییک دهان، نالان شده سوی شما،های و هویی در فکنده در سمالیک داند، هرکه او را منظر است،کاین زبان این سری هم، زان سر است! از بقیهی "کد"های عام فیمابین میگذرم و میآیم بر سر "کد"های مجنونانهای که این خانم، یعنی طاهره، همسر امیر دولتآبادی، دارد به سوی آیندگان، پرتاب میکند! کد اول: کد دوم: کد سوم: کد چهارم: البته، در نسخهای که داریم با هم میبینیم، جملات "... سرحال میآمده است و آماده میشده است برای بطرهای بعدی....." را، کارگردان در آورده است و به جای آن، رفته است روی تصویر آدم مقابل او که دارد از او، میپرسد، " ریاضیاتش چطور بود؟!". که طاهره خانم، چون اصلن انتظار شنیدن چنین سوالی را ندارد، برای یک لحظه، تمرکز دیوانگیاش به هم میخورد و عاقل میشود و خودش را به آن راه میزند و فورن میگوید"ریاضیات کی؟!". چون، قرار بر این نیست که مخاطب او متوجه هویت کسی بشود که او دارد، دلیل اعدام شدن او را، به آیندهگان گذارش میدهد! کسی که در عین عضویت در تشکیلات، یکی از ریاضیدانهای انگشت شمار کشور، به حساب میآمده است و ضمنن از آن عرقخورهای قهاری بوده است که تشکیلات اگر نیاز به بیرون کشیدن دوستانهی اطلاعات مهمی، از کسی داشته است، این عرقخور قهار ریاضیدادن را، مامور نزدیک شدن به آن شخص میکرده است تا پای عرق خوری او بشود و اطلاعات مورد نیاز تشکیلات را از لابلای گفتگوهای مستانه با آن شخص، بیرون بکشد. و چون، شخص مخاطب طاهره، از وجود چنان عضو عرقخور ریاضیدانی، با خبر است، برای آنکه به طاهره، یکدستی بزند و از طریق عکسالعمل طاهره، متوجه ارتباط تشکیلاتی طاهره، با آن ریاضیدان بشود، به مجرد آنکه طاهره، اسم یک رفیق عرقخور را به میان میآود، مخاطب او، فورن هول میشود و ناشیانه، توی حرف طاهره میپرد و میگوید: " ریاضیاتش چطور بود؟!". و طاهره، اگرچه برای یک لحظه، دستپاچه میشود، اما فورن، کنترل گفتگو را در اختیار میگیرد و آخرین "کد" ها را میدهد و خبر را کامل میکند! برای توجه، به آخرین "کد"ها که در ضمن، از مهمترین آن کدها هم هستند، گفتگوی آخر را یکبار دیگر، با هم میبینیم و میشنویم): فیلم که تمام می شود، به دلیل به زیر سوال بردن دولت و ملت و چپ و راست و میانه و سنت و مذهب و تجدد و اسلام و کفر، نه امکان نشان دادن در سینماها را به او می دهند و نه هیچکدام از کانال های تلویزیونی، حاضر به خرید و پخش آن میشوند، فقط، مثل آنکه یکی از این کانالهای تلویزیونِی ظاهرن بیطرف، برای مدتی، بدون آنکه پولی به او بدهد، اقدام به پخش آن میکند که آنهم پس از زیر فشار قرار گرفتن، از طرف جناحهای مختلف سیاسی، به نفع و به طرفداری یکی از آنها، ناچار به توقف پخش آن میشود. او هم، فیلم را برمیدارد و به همراه پروژکتوری و پردهای سفیدی، راه میافتد! کجا؟! توی دهات و شهرستانها و مجانی برای مردم نمایش میدهد. البته، چون، مردم کوچه و بازار، از داستان پیچ در پیچ و لایه در لایهی فیلم، سر در نمیآورند، ماموران ما هم، مزاحم کارش نمیشوند. در همین زمان است که جناب کارگردان، به دلیل تسویه حساب نکردن قرضهایی که در طول ساختن فیلم بالا آورده است، به زندان میافتد. البته، اینجا و آنجا، زمزمههایی هست که، شکایت طلبکاران، با تحریک جناح های مخالف او هم بوده است که به هر حال مساله ما نیست. اما، نکتهای که من میخواستم به آن اشاره کنم، زمانی اتفاق میافتد که ایشان در زندان است و یکی از آشناهای او-اسامی، مستعار هستند- بنام "مهدی" که به تازگی مسوولیت یکی از این کانالهای تلویزیون را برعهده گرفته است، وقتی از به زندان افتادن او با خبر میشود، به پیشنهاد یک آشنای دیگر بنام " ولی"، تصمیم میگیرند که به طور آزمایشی، اقدام به پخش قسمتهایی از فیلم بکنند تا هم زمینهای برای معرفی او به وجود بیاید و هم، حداقل اگر امکان پرداختن قرضهای بالا آورده و یا اجارههای عقبافتادهی خانه او را ندارند، اقلن، بتوانند پول قند و چایی زندان او را بپردازند. برای دیدنش به زندان میروند و قضیه را با او در میان میگذارند. پس از سرخ و سفید و سبز شدن هایی- خیلی خجالتی است!-، قبول میکند. اولین قسمت را که پخش میکنند، سیل اعتراض شروع میشود. با همهی اینها، به پخش آن ادامه میدهند. در زندان، بدون آنکه خودش را به عنوان کارگردان به دیگر زندانیها معرفی کند، به همراه آنها مینشیند و تماشاگر کارش میشود. و پس از آن، وای به وقتی که برنامه را، چند دقیقه، دیرتر و یا زودتر پخش کنند! آسمان به زمین میآید و روز بعدش، از همان زندان، آن کانال تلویزیونی را، به تلفن میبندد که چرا فیلم او، در مورد مقرر پخش نشده است و آنها هم مشکلات فنی را توضیح میدهند، اما مگر او قانع میشود؟! در طول همین تلفن زدن های معترضانه، با چند نفر از کارمندان قسمت پخش، بنامهای "دانیال"و " کبی" و " صنم"، آشنا میشود که به اعتراضات او، با مهربانی گوش میکنند و مشکلات کارشان را برای او توضیح میدهند و در ضمن، قول میدهند که سعی خودشان را برای برطرف کردن مشکلات پیش آمده بکنند. زمان زندان به کندی میگذرد و او، هر روز از روز پیش، بیحوصلهتر میشود تا آنکه یک شب، آن اتفاقی که نباید بیفتد، میافتد! چه اتفاقی؟! درحال تماشای قسمتی از کار خودش است که متوجه تغییراتی میشود که در فیلم داده شده است! همان شب، بلند میشود و با خواهش و تمنا از مأموران زندان، خودش را به تلفن میرساند و با تلویزیون تماس میگیرد. معلوم میشود که یکی از ادیتورهای کشیک، وقتی در حال بازبینی فیلم بوده است، به نظرش آمده است که در چند جای کار، پلانهایی هستند که به همدیگر مچ نمیشوند. برایشان توضیح میدهد که این فیلم، بر اساس معیارهای کلاسیک، ادیت نشده است و از آنها میخواهد که به هیجوجه، در مونتاژ فیلم دست نبرند. توافق میشود. اما چند وقت دیگر، دوباره و سهباره و چهارباره، اتفاق میافتد و او تماس میگیرد و گفته میشود که ببخشد، اشتباه شده است، اما بازهم تکرار میشود و در پنجمین دفعه است که کارگردان ما، از کوره در میرود و گوشی تلفن را بر میدارد و درحال عصبانیت، بند را به آب میدهد و از آن رازی که ما به دنبال آن هستیم و او همیشه، منکر آن بوده است، پرده بر میدارد. اینهم نوار صدای خود او است که از طریق تلفن زندان ضبط شده است و پیاده شدهاش را اینجا روی کاغذ دارم که در جواب شخصی بنام "صنم" که میگوید: " ... امروز، کمی حجم کار زیاد است. کمی به من وقت بدهید تا ببینم مشکل چه بوده است تا در رفع آن اقدام کنم"، جناب کارگردان، با خشم فروخوردهای میگوید:" (بازهم اشتباه، اصلاح نشده است. در جستجوی ادیتور دیروز هستم. کجا هستند این خانم یا آقا؟! دانیال عزیز، الان در کجا است؟! آیا دانیال عزیز، وقتی کشیک را به شما تحویل داد، مشکل مرا با شما در میان نگذاشت؟! صنم عزیز! فیلم مرا خراب کردهاند و و دادهاند به پخش تلویریون و اکنون، تماشاگران، دارند آن فیلم خراب شده را تماشا میکنند! برای من مهم هستند، حتا اگر آن تماشاگران، از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکنند! بهترین فیلم عالم، به وسیلهی من ساخته شده است. حقیقت ندارد؟! این من هستم که اینطور احساس میکنم؟! درست است. اگر چنین احساسی در مورد کارم نداشتم، خانواده و شهرم را ترک نمیکردم. ادیتوری میتواند دست به ادیت کار من بزند که که اول قبول داشته باشد که، دارد بهترین فیلم عالم را تماشا میکند. کجا است آن ادیتور؟! نیست. میدانم. دارد از آینده، میآید، به همراه تماشاگران فیلمم. میبینی با چه احساسی تن به ساختن این فیلم دادهام! همین احساس است که به من، نیروی تحمل کردن عبور از درون آنهمه کثافت و پلشتی روانتاریخی را داده است که هیچ ربطی به روان فردی من نداشته است و ندارد!". بعد هم، شروع کرده است به خواندن این شعر از مولانا که: داستان ادامه دارد......... برای خواندن بخشهای پیشین رمان به این صفحه بروید |