رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > جنگ داخلی اسپانیا - ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ | ||
جنگ داخلی اسپانیا - ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹برگردان: علی امینی نجفی
ژنرال فرانکو در ماه ژوئیه ۱۹۳۶ با گردانهای راستگرای خود از مراکش وارد اسپانیا شد. او عزم خود را جزم کرده بود که به «جمهوری» پایان دهد و «نظم» را به کشور برگرداند. همسر و پسرم یک ماه پیش به پاریس برگشته بودند و من در مادرید تنها بودم. یک روز صبح خیلی زود با انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم. صدای انفجارها بیوقفه ادامه داشت. یک هواپیمای ارتش جمهوریخواهان داشت پادگان مونتانیا را بمباران میکرد. شلیک توپخانه هم شنیده میشد. در مادرید هم مثل سراسر اسپانیا ارتش دستور داشت که پادگانها را ترک نکند. چند روزی بود که گروهی از فالانژها در پادگان مونتانیا پناه گرفته بودند و از آنجا به عابران تیراندازی میکردند. بامداد ۱۸ ژوئیه دستههایی از کارگران مسلح با پشتیبانی «گارد تکاوران جمهوریخواه» سپاه مدرنی که آزانیا پایهگذاری کرده بود، به پادگان مونتانیا حمله کردند و تا ساعت ۱۰ به غائله خاتمه دادند: همه افسران شورشی و اعضای حزب فالانژ تیرباران شدند؛ اما جنگ تازه شروع شده بود. من از سیر حوادث سر در نمیآوردم. یک بار که از بالکن خانهام به صدای تیراندازیها گوش میدادم، زیر پایم در خیابان دو سه کارگر را دیدم که یک توپ اشنایدر را دنبال خود میکشند؛ و عجیبتر آنکه دو مرد و یک زن کولی هم کمکشان میکردند. انقلاب قهرآمیزی که از چند سال قبل وقوع آن را احساس میکردیم و خود من با تمام وجود خواهانش بودم، زیر نگاه مبهوت و ناباورم از روبهروی پنجره خانه عبور میکرد. انقلاب مرا غافلگیر کرده بود. حدود دو هفته بعد الی فور۱ نویسنده فرانسوی که استاد تاریخ و از هواداران پرشور جمهوری اسپانیا بود، برای اقامتی چند روزه به مادرید آمد. یک روز صبح برای دیدن او به هتل محل اقامتش رفتم. با زیرشلواری بلندی که تا مچ پایش میرسید، دم پنجره ایستاده بود و تظاهرات خیابانی را که امری روزمره شده بود، نگاه میکرد. از تماشای مردم مسلح، اشک شوق از چشمش جاری بود. حدود صد کشاورز در خیابان رژه میرفتند که با هر چه دم دستشان رسیده بود، مسلح شده بودند: از هفتتیر و تفنگ گرفته تا داس و چنگک. تلاش آشکاری به کار میبردند تا با نظم قدم بردارند و در ستونهای مرتب چهارنفره رژه بروند. فکر میکنم ما هر دو از هیجان اشک میریختیم. از ظاهر اوضاع چنین بر میآمد که هیچ چیز قادر نیست این نیروی عمیقاً خلقی را در هم بشکند. اما چیزی نگذشت که شور و شعف انقلابی روزهای اول جای خود را به احساس ناخوشایندی از تفرقه و آشوب و اضطراب داد؛ و این اوضاع تا نوامبر ۱۹۳۶ ادامه پیدا کرد. از آن به بعد در اردوی جمهوریخواهان انضباط کامل و عدالت حقیقی برقرار شد. اینجا قصد ندارم تاریخ آن تشنج عظیمی را بنویسم که کشور اسپانیا را به دو پاره تقسیم کرد. من مورخ نیستم و مشکل بتوانم بیطرف باشم. تنها تلاش میکنم آنچه را خود دیده و هنوز به خاطر دارم، بازگو کنم. برای نمونه من خاطراتی دقیق از مادرید در نخستین ماههای جنگ داخلی دارم. این شهر رسماً در درست جمهوریخواهان بود و هنوز پایگاه دولت به شمار میرفت. اما سربازان فرانکو در منطقه کوهستانی استرمادورا به سرعت پیش روی کردند تا به تولدو رسیدند و سپس به سراسر اسپانیا سرازیر شدند. شهرهایی مانند سالامانکا و بورگوس نیز به دست طرفداران آنها افتاد.
در خود مادرید فاشیستهای هوادار فرانکو مدام تیراندازی میکردند و جان مردم را به خطر میانداختند. از طرف دیگر کشیشها، ملاکان ثروتمند و همه کسانی که به خاطر گرایشهای محافظهکارانه مظنون به حمایت از فرانکو بودند، در خطر دایمی اعدام به سر میبردند. درگیریها تازه شروع شده بود که آنارشیستها تمام زندانیان عادی را آزاد کردند و آنها هم یکراست به سازمان «اتحادیه ملی کار» که زیر نفوذ مستقیم «فدراسیون آنارشیستها» بود، پیوستند. بعضی از اعضای این فدراسیون چنان متعصب بودند که برایشان کافی بود در خانهای شمایل یکی از قدیسان مسیحی را پیدا کنند، تا تمام اهل خانه را به کاسادکامپو بکشانند. آنها قربانیان خود را در این پارک بزرگ که جنب دروازه مادرید قرار داشت، تیرباران میکردند. وقتی کسی را گیر میانداختند، به او میگفتند: «بریم گشتی با هم بزنیم.» مردم را معمولاً شبها دستگیر میکردند. مردم یاد گرفته بودند که به همه «تو» بگویند و آخر هر جملهای که به زبان میآوردند، اگر طرفشان آنارشیست بود، یک «همقطار» و اگر کمونیست بود یک «رفیق» اضافه میکردند. برای در امان ماندن از تیراندازیهای پراکنده، بیشتر ماشینها روی سقفشان یکی دو تشک بسته بودند. اگر رانندهای موقع پیچیدن به چپ دستش را برای علامت دادن از شیشه بیرون میآورد، کار خطرناکی کرده بود؛ زیرا بعید نبود که این حرکت به سلام فاشیستی تعبیر شود که مکافاتش یک رگبار مسلسل بود. «آقازاده»های اعیان و اشراف میکوشیدند با پوشیدن لباسهای ژنده، اصل و نسب خود را پنهان کنند. کلاههای شندره به سر میگذاشتند و لباس خود را کثیف میکردند تا ظاهر آنها به کارگران شبیه شود. از آن طرف حزب کمونیست به کارگران توصیه کرده بود پیراهن سفید بپوشند و کراوات بزنند. یک روز اونتانیون۲ که طراحی بسیار معروف بود به من خبر داد که سائنز دهردیا۳ که برای من دو فیلم «دختر خوان سیمون» و «چه کسی دوستم دارد؟» را کارگردانی کرده بود، دستگیر شده است. او از چندی قبل، از ترس به خانه نمیرفت و شبها روی نیمکت پارک میخوابید. در واقع او پسرعموی پریمو دریورا پایهگذار تشکیلات فالانژ بود که سرانجام با وجود تمام دقتها و مراقبتهایش به دست یکی از گروههای سوسیالیستی چپ دستگیر شده بود و هر آن امکان داشت به خاطر بستگیهای خانوادگیاش اعدام شود. فوری به سوی استودیو روتپنسه که به خوبی با آن آشنا بودم، روانه شدم. در آنجا هم مثل خیلی از بنگاههای دیگر، کارگران و کارمندان «شورای استودیو» تشکیل داده بودند و حالا یک نشست داشتند. از نمایندگان بخشهای کارگری گوناگون راجع به رفتار سائنز که همه او را میشناختند، نظرخواهی کردم. همه او را آدم خیلی خوبی میدانستند و کسی از او شکایت نداشت. از آنها درخواست کردم که هیأتی از کارگران با من به محلی که کارگردان ما بازداشت شده بود، بیاید و همین نظر را در برابر سوسیالیستها گواهی کند. شش هفت نفر از کارگران مسلح با من راه افتادند.
دم در بازداشتگاه با نگهبانی روبهرو شدیم که تفنگش را با بیحالی به پا تکیه داده بود. تا جایی که میتوانستم صدایم را کلفت کردم و سراغ مسئول آنجا را گرفتم. نگهبان کسی را به من نشان داد که تصادفاً شب قبل با هم شام خورده بودیم. او گروهبان لوچی بود که تازه ارتش را رها کرده بود. تا مرا دید گفت: «تو هستی بونوئل؟ خوب، چه کار داری؟» جریان را برایش توضیح دادم و اضافه کردم: ما که نمیتوانیم همه مردم دنیا را بکشیم. البته ما هم از خویشاوندی سائنز با پریمو دریورا باخبر هستیم، اما خود او که گناهی نکرده و به علاوه همیشه رفتار خوبی داشته است. نمایندگانی که از طرف «شورای استودیو» آمده بودند، از سائنز تعریف کردند و به این ترتیب او آزاد شد. او ابتدا به فرانسه رفت و بعد به هواداران فرانکو پیوست. پس از پایان جنگ به سر کار خود برگشت و حتی فیلمی هم در ستایش «پیشوا» ساخت به عنوان «فرانکو، این انسان۴.» یک بار در دهه ۱۹۵۰ او را در جشنواره کن دیدم. با هم ناهاری خوردیم و مفصل از گذشتهها حرف زدیم. در همین دوره بود که با سانتیاگو کاریو۵ آشنا شدم که فکر میکنم آن موقع دبیر «سازمان جوانان سوسیالیست متحد» بود. در گذشته دو سه هفتتیر داشتم که درست در آستانه جنگ داخلی آنها را به کارگران چاپخانهای که در طبقه پایین منزلم قرار داشت، بخشیدم. حالا در شهری که از هر گوشه و کنار تیر و گلوله میبارید، خودم بیسلاح مانده بودم. به نزد کاریو رفتم و از او سلاح خواستم. کشوی خالی میزش را جلو کشید و گفت: «میبینی که دیگر ندارم.» اما بالاخره تفنگی گیر آوردم. روزی با دوستانم از میدان ایندپندنسیا (استقلال) میگذشتم که ناگهان «آتشبازی» شروع شد. از پشتبامها و پنجرهها و هر زاویهای همین جور درهم و برهم تیراندازی میشد و من با تفنگم پشت درختی پنهان شده بودم؛ چون اصلاً نمیدانستم به کدام طرف باید شلیک کنم. در چنین اوضاعی اسلحه به چه درد میخورد؟ رفتم تفنگ را پس دادم. سه ماه اول جنگ فاجعهبار بود. من و خیلی از دوستانم از آشوب و هرج و مرج به ستوه آمده بودیم. منی که زمانی با تمام وجود سرنگونی و نابودی نظام حاکم را آرزو کرده بودم، حال که دم دهانه آتشفشان نشسته بودم، از این اغتشاش به وحشت افتاده بودم. از برخی کارهای جنونآمیز کیف میکردم: مثلاً جمعی از کارگران یک روز به کامیون ریختند و به طرف مجسمه عظیم مسیح در کنار کلیسای «قلب مقدس» در ۲۰کیلومتری جنوب مادرید روانه شدند. آنجا جوخه اعدامی تشکیل دادند و آن مجسمه رفیع را از همه طرف تیرباران کردند. اما در مقابل از اعدامهای بی حساب و کتاب، راهزنی و چپاولگری بیزار بودم. خلق به پا خاسته و قدرت را به دست گرفته بود؛ اما خیلی زود به تفرقه و جدایی دچار شده بود. تسویه حسابهای ناموجه و بیهوده، دشمن اصلی را از یادها برده بود. هر شب در جلسات «کانون نویسندگان انقلابی» شرکت میکردم و دوستان شاعرم رافائل آلبرتی، خوزه برگامین، کورپوس وارگا۶ روزنامهنگار معروف و آلتولاگویره شاعر را میدیدم. شخص اخیر آدمی خداشناس بود و بعدها تهیهکننده یکی از فیلمهای مکزیکی من شد به اسم «صعود به آسمان.» او در اسپانیا در یک سانحه رانندگی جان سپرد.
ما در بحثهای داغ و بیپایانی که با هم داشتیم، در دو جبهه صفبندی میکردیم: باید خودانگیخته باشیم یا سازمانیافته؟ من مثل همیشه میان دو گرایش متضاد در نوسان بودم: گرایش عاطفی و نظری به اغتشاش، در برابر نیاز اساسی و حیاتی به نظم و آرامش. دو سه بار هم با آندره مالرو شام خوردم. ما در کوران جنگی سرنوشتساز، برای خودمان نظریه به هم میبافتیم. ژنرال فرانکو همچنان به پیشروی ادامه میداد. برخی از شهرها و روستاها هنوز به جمهوریخواهان وفادار مانده بودند؛ اما شماری از آنها بدون پایداری در برابر سربازان فرانکو تسلیم میشدند. اختناق فاشیستی به طور آشکار و بیرحمانه بر همه جا سایه انداخت. هر کس که به آزادیخواهی مظنون میشد، بیدرنگ در برابر جوخه اعدام قرار میگرفت. ما به جای آنکه در این نبرد، که بیتردید نبرد مرگ و زندگی بود، با سرعت و دقت فراوان نیروهای خود را سازماندهی کنیم، وقت خود را با بحثهای بیپایان تلف میکردیم؛ و آنارشیستها هم به تعقیب و آزار کشیشها سرگرم بودند. یک روز مستخدمه ما آمد و گفت: «بیایید نگاه کنید: توی این خیابان دستراستی یک کشیش را تیرباران کردند.» من با اینکه از اوان جوانی، دین را کنار گذاشته بودم، اما نمیتوانستم با این خونریزیها کنار بیایم. این حرف که گفته میشود کشیشها در جنگ داخلی شرکت نداشتند، ادعای نادرستی است. آنها هم مثل همه مردم اسلحه برداشتند. بعضی از آنها از بالای برج کلیسا تیراندازی میکردند. مردم حتی کشیشهای دومینیکن را در حال تیراندازی با مسلسل سنگین دیده بودند. درست است که برخی از روحانیون از جمهوریخواهان پشتیبانی میکردند، اما بیشتر اهل کلیسا رسماً و علناً فاشیست بودند. در اسپانیا جنگی تمامعیار در گرفته بود و کسی نمیتوانست در آن گیر و دار بیطرف باقی بماند؛ یا به «راه سوم۷» امید ببندد؛ هر چند که عده ای دل خود را با این امید خوش کرده بودند. بعضی از روزها وحشت وجودم را فرا میگرفت. در آپارتمان بورژواییام قدم میزدم و از خود میپرسیدم: اگر آنارشیستها ناگهان نیمهشب در خانه را بکوبند و از من بخواهند که «گشتی با هم بزنیم» چه کار کنم؟ چه طور مقاومت کنم؟ به آنها چه بگویم؟ بدیهی است که جبهه مقابل یعنی فاشیستها هم در بیرحمی و سنگدلی چیزی کم نداشتند. جمهوریخواهان حداقل به تیرباران دشمنان خود قانع بودند. اما شورشیان هوادار فرانکو در وحشیانهترین شکنجهها مهارت خاصی از خود نشان میدادند. مثلاً در باداخوس عدهای از «سرخها» را وسط میدان گاوبازی انداختند و به سبک مراسم گاوکشی۸ آنها را به قتل رساندند. مردم داستانهای بیشماری تعریف میکردند که یکی از آنها هنوز به خاطرم مانده است. میگفتند که راهبههای دیری در اطراف مادرید، روزی دستهجمعی در رواق صومعه به راه افتاده و در برابر مجسمه حضرت مریم که فرزندش عیسی را در بغل داشت، قرار گرفته بودند. سرپرست آنها به طرف مجسمه رفته بود و با قیچی و چاقو بچه را از بغل مادرش جدا کرده و به حضرت مریم گفته بود: «هر وقت در جنگ پیروز شدیم، بچهات را به تو بر میگردانیم.» حتم دارم که آنها بعد از جنگ بچه را به مریم برگرداندهاند.
در اردوی جمهوریخواهان تفرقه و جدایی به شدت بالا گرفته بود. کمونیستها و سوسیالیستها بر آن بودند که تمام نیروی خود را بر پیروزی در جنگ متمرکز کنند. اما در مقابل، آنارشیستها که از پیروزی سرمست شده بودند، انگار که سرزمین تازهای را فتح کرده باشند، سرگرم ساختن جامعه آرمانی خود بودند. یک بار که برای دیدن گیل بل۹ سردبیر مجله کارگری آنارشیستی ال سیندیکالیستا به کافه کاستیا رفته بودم، او گفت: «ما در توره لودونس یک پایگاه آنارشیستی تشکیل دادهایم و تا حالا ۲۰ خانه را تصرف کردهایم. تو بیا یکی از آنها را بردار.» از حرف او مبهوت ماندم: اولاً که این خانهها مال کسانی بود که یا تیرباران شده و یا فرار کرده بودند. دیگر آنکه توره لودونس در دامنه کوههای سیرا گواداراما قرار داشت، یعنی تنها چند کیلومتر دور تر از خطوط فاشیستها. آنارشیستها دم دهانه توپ نشسته بودند و داشتند با خیال آسوده ناکجاآباد خود را بنا میکردند. روزی با دوست آهنگسازم رماچا۱۰، یکی از مدیران شرکت فیلمفونو که من هم در آن کار میکردم، در کافهای غذا میخوردیم. خبر داشتیم که پسر صاحب کافه در جنگ با نیروهای فرانکو در حوالی سیرا گواداراما به سختی مجروح شده است. ناگهان چند آنارشیست مسلح وارد شدند و با گفتن «درود همقطاران!۱۱» شراب خواستند. من نتوانستم خشم خود را نگه دارم و به آنها گفتم به جای چپاول کردن مغازه مرد شریفی که پسرش در بستر مرگ افتاده، بهتر است به کوهستان بروند و مبارزه کنند. آنها بدون هیچ واکنشی به حرفم گوش دادند و بعد بیرون رفتند، اما شیشههای شراب را هم با خودشان بردند و به صاحب کافه کوپنهایی دادند که ارزش زیادی نداشت. چریکهای آنارشیست از دامنه کوهستان گواداراما که جنگ جریان داشت، هر شب به شهر سرازیر میشدند و میکدهها را چپاول میکردند. رفتار آنها باعث شد که ما به کمونیستها نزدیکتر شویم. کمونیستها در آغاز بینهایت ضعیف بودند؛ اما هفته به هفته قویتر میشدند. آنها سازمانیافته و باانضباط بودند و در کارشان صداقت داشتند. همه نیرو و توان خود را در خدمت جنگ قرار داده بودند. واقعیت تلخی که باید پذیرفت این بود که فعالان آنارشیست از آنها شاید حتی بیشتر از فاشیستها نفرت داشتند. این دشمنی در سالهای قبل از جنگ داخلی شروع شده بود. در سال ۱۹۳۵ «فدراسیون آنارشیستی ایبری» کارگران ساختمانی را به یک اعتصاب سراسری دعوت کرد. دوست آنارشیست من رامون آسین که هزینه فیلم هوردس را تأمین کرد، برایم تعریف کرد که روزی یک هیأت نمایندگی از جانب کمونیستها به مرکز «فدراسیون» میرود و به رهبری اعتصاب میگوید: :در میان شما سه مأمور پلیس هست.» و آن سه نفر را هم معرفی میکند. اما آنارشیستها با عصبانیت جواب میدهند: «خب که چی؟! خودمان میدانیم. ما عوامل پلیس را به شما کمونیستها ترجیح میدهیم.» من هر چند از لحاظ فکری به آنارشیسم گرایش داشتم، اما رفتار ناپخته و مستبدانه و تعصبآمیز این افراد را نمیتوانستم تحمل کنم. گاهی تنها به «جرم» داشتن یک مدرک دانشگاهی یا عنوان مهندسی، مردم بیگناه را دستگیر میکردند و به کاسادکامپو میبردند.
هنگامی که دولت جمهوری زیر فشار حملات فاشیستها تصمیم گرفت پایگاه خود را از مادرید به بارسلون منتقل کند، آنارشیستها در حوالی کوئنکا روی تنها جادهای که هنوز آزاد مانده بود، مانع گذاشتند و مسیر رفت و آمد را بستند. آنها همه جا آشوب و اغتشاش راه انداختند. برای نمونه در بارسلون، مدیر و تمام کادر مهندسی یک کارخانه ذوب فلزات را اخراج کردند؛ فقط برای اینکه نشان بدهند که بدون آنها هم کارگران به خوبی از پس کارها بر میآیند. چندی بعد یک ماشین زرهپوش تولید کردند و با فخر و مباهات به یکی از نمایندگان دولت شوروی نشان دادند. نماینده مزبور هفتتیری خواست و به زرهپوش کذایی شلیک کرد. بدنه زرهپوش به سادگی فرو رفت. درباره مرگ تأسفبار دوروتی کبیر حرفهای زیادی زده میشود، و خیلیها هم یک گروه کوچک آنارشیستی را عامل قتل او میدانند. زمانی که کوی دانشگاه در خیابان لاپرینسزا به محاصره افتاده بود، او برای کمک به دانشجویان رفته بود که هنگام پیاده شدن از ماشین به ضرب گلوله از پای در آمد. این حضرات «آنارشیستهای بی قید و شرط» که به دخترهای خود «قدرتستیز۱۲» یا «۱۴ سپتامبر۱۳» لقب میدادند، نمیتوانستند این «گناه» را به دوروتی ببخشند که سربازان زیر فرمان خود را با نظم و انضباط بار آورده بود. ما از اقدامات خودسرانه گروه پوم۱۴ نیز که به نظریات تروتسکی گرایش داشت، وحشت داشتیم. اعضای این گروه که به «فدراسیون آنارشیستها» پیوسته بودند، کارشان به جایی رسید که در مه ۱۹۳۷ در خیابانهای بارسلون در برابر ارتش جمهوری سنگربندی کردند که پس از درگیری، سنگرهاشان برچیده شد. دوست نویسندهام کلادیو دلاتوره که من یکی از تابلوهای ماکس ارنست را برای جشن عروسی او هدیه بردم، در خانهای پرتافتاده در حومه مادرید زندگی میکرد. پدربزرگ او فراماسون بود که از دید فاشیستها گناه بزرگی به شمار میرفت. آنها از فراماسونها هم به اندازه کمونیستها بدشان میآمد. کلادیو قبلاً نامزدی داشت که با آنارشیستها همکاری میکرد و به همین خاطر او ناچار شده بود آشپز خیلی ماهری استخدام کند. یک روز که برای صرف ناهار به خانه او میرفتم، متوجه شدم که یکی از ماشینهای گشت افراد مسلح پوم به طرفم میآید. همین که از دور آرم درشت گروه آنارشیستی پوم را روی بدنه ماشین دیدم، به وحشت افتادم. تعدادی اعلامیه سوسیالیستی و کمونیستی به همراه خود داشتم که نه تنها برای آنارشیستها کمترین ارزشی نداشت، بلکه حتی مدرک جرم بود. ماشین آنها کنار من توقف کرد. راننده از من چیزی پرسید، به گمانم دنبال جایی میگشتند؛ وقتی ماشین حرکت کرد، نفس راحتی کشیدم. باز هم تکرار میکنم که در اینجا تنها برداشت شخصی خود را بیان کردهام؛ اما گمان میکنم که با برداشت افراد بیشماری که در آن روزگار در جناح چپ قرار داشتند، همخوان است. بر اردوی ما قبل از هر چیز آشوب و ناامنی سایه انداخته بود؛ که همراه با درگیریهای درونی و نزاعهای ایدئولوژیک هر دم شدیدتر میشد؛ هر چند که خطر فاشیسم بیخ گوشمان بود. من با چشم خود دیدم که رؤیاهای دیرینم تحقق پیدا کرد؛ اما جز رنج و اندوه حاصلی نبردم. روزی از روزها یکی از مبارزان جمهوریخواه که توانسته بود از خطوط جبهه عبور کند، خبر مرگ لورکا را برایمان آورد. ۱- Élie Faure (تولد: ۱۸۷۳، مرگ: ۱۹۳۷) ۲- Ontanon ۳- Saenz de Heredia ۴- Franco, ese hombre! ۵- Santiago Carrillo (متولد ۱۹۱۵) از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۲ دبیر کل حزب کمونیست اسپانیا بود. ۶- Corpus Varga ۷- به اسپانیایی: Tercera Espana ۸- Corrida ۹- Gil Bel ۱۰- Remacha ۱۱- Salud, Companeros! ۱۲- Acracia ۱۳- در ۱۴ سپتامبر ۱۹۱۰ همه سندیکاهای آنارشیستی اسپانیا در سازمانی یگانه متشکل شدند. ۱۴- POUM |
نظرهای خوانندگان
سلام . کار جالبی بود و لذت بردم . و مرا به یاد فیلمی انداخت در همین رابطه با نام زمین و آزادی به کارگردانی جان لی . دیدن این فیلم آدم را می برد به قلب حادثه .
-- آشنا ، Jan 14, 2008 در ساعت 03:23 PMجالب بود.
-- بهمن ، Jan 15, 2008 در ساعت 03:23 PMبونوئل صراحتا از كمونيستهاي وابسته به شوروي دفاع و به آنارشيستها و كمونيستهاي ضدشوري (پوم) حمله ميكند و خيلي واقعيات را نميگويد، يكي اينكه حزب كمونيست وابسته به شوروي به تهمت فاشيست زدن به پوم تشكيلات آنها را غيرقانوني و رهبرشان -نين- را زير شكنجه كشت. يا نميگويد كه دقيقا اين آنارشيستها بودند كه كودتاي فرانكو را در هم شكستند. فقط بگويم كه بونوئل از هر وسيلهاي استفاده ميكند كه آنارشيستها و پوميستها را بكوبد.
-- پويا ، Feb 5, 2008 در ساعت 03:23 PMبا نظر پويا موافقم و توصيه مي كنم به عنوان پادزهر(!)؛ "زنده باد كاتالونيا"ي اورول نيز خوانده شود.
-- ايرج ، Feb 9, 2008 در ساعت 03:23 PMنظر دو دوست آخر دقیق نیست و بوی ایدیولوژیک می دهد. بیشتر محققان تاریخ جنگ داخلی نظر داده اند که نقش آنارشیست ها مخرب بوده و باعث تضعیف جمهوری شده است حتا خود آنارشیست ها از خود انتقاد کرده و قبول کرده اند که در حمایت از جمهوری پی گیر نبوده اند جای شگفتی است که حالا دوستان ایرانی شده اند کاسه داغ تر از آش. موفق باشید
-- جلال ، Feb 10, 2008 در ساعت 03:23 PM