رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > اسپانیا و فرانسه، ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۶ | ||
اسپانیا و فرانسه، ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۶برگردان: علی امینی نجفیاعلام جمهوری در اسپانیا که بدون ریختن قطرهای خون صورت گرفت، با استقبال پرشور مردم روبهرو شد. پادشاه به سادگی تمام از کشور رفت. اما شادی و سروری که در آغاز ابدی به نظر میرسید، به سرعت به سردی گرایید؛ به تدریج جای خود را به نگرانی داد و سرانجام به ترس و وحشت ختم شد.
من در پنج سالی که تا جنگ داخلی اسپانیا باقی بود، اول در پاریس زندگی میکردم. در خیابان پاسکال سکونت داشتم و زندگی را از راه دوبله فیلم برای شرکت پارامونت میگذراندم. از سال ۱۹۳۴ به بعد در مادرید بودم. من هیچ وقت عشق سفر نداشتم و از تب جهانگردی که امروزه همه جا و همه کس را فرا گرفته، اصلاً سر در نمیآورم. درباره کشورهایی که آنها را نمیشناسم و هیچوقت هم نخواهم شناخت، ذره ای کنجکاوی ندارم. بر عکس، از ته دل دوست دارم به جاهایی برگردم که زمانی زندگی کرده و از آنها خاطره دارم. عالیجناب نوآی برادر زن عالیمقامی داشت که از شاهزادگان لینی۱ (خانواده سرشناس بلژیکی) بود. او در آن روزگار میدانست که جزایر پولینزی در دریای جنوب تنها سرزمینی است که سخت مرا مجذوب کرده و گمان میکرد که میتواند از من یک سیاح کاوشگر بسازد. او به من خبر داد که بنا به تصمیم برادر زنش، که فرمانروای کل کنگوی بلژیک بود، هیأتی مجهز مرکب از ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر انسانشناس، جغرافیادان و جانورشناس آماده میشوند تا به سراسر آفریقای سیاه، از داکار تا جیبوتی سفر کنند. به من نیز پیشنهاد کرد که با این هزیمت عزیمت کنم و از مأموریت پرهیجان آنها یک فیلم مستند بسازم. خلال سفر رعایت برخی از مقررات نظامی ضروری بود؛ مثلاً در حین نقل و انتقالها سیگار کشیدن ممنوع بود و ... اما من آزاد بودم که هر جور که دلم خواست، فیلم بگیرم. این پیشنهاد را رد کردم؛ چون هیچ کششی به آفریقا نداشتم. قضیه را با میشل لری۲ در میان گذاشتم. او به جای من به این سفر رفت و فیلم شبح آفریقا۳ را با خود به ارمغان آورد. من تا سال ۱۹۳۲ با گروه سوررئالیستها همراه بودم. آراگون، اونیک، سادول و الکساندر جنبش را ترک کردند و به حزب کمونیست فرانسه پیوستند. چندی بعد پل الوار و تریستان تزارا هم در پی آنها رفتند. من با این که هوادار سرسختانه حزب بودم و در بخش سینمایی «انجمن نویسندگان و هنرمندان انقلابی» عضویت داشتم، اما هیچ وقت عضو حزب نشدم. از جلسات سیاسی طولانی که مرتب در انجمن برگزار میشد، و من گاهی با هرناندو وینس شرکت میکردم، خوشم نمیآمد. من ذاتاً آدمی بسیار ناشکیبا هستم و از تحمل مقررات جلسه، بحثهای بیپایان و انضباط حوزه حزبی ناتوانم. از این نظر بیشتر شبیه آندره برتون بودم. او نیز مانند همه سوررئالیستها به سوی حزب کمونیست کشیده شد که از دید ما چشمانداز انقلاب را نوید میداد. اما در اولین جلسهای که شرکت کرده بود، از او خواسته بودند که گزارشی مبسوط درباره صنایع زغالسنگ در ایتالیا تهیه کند. او که حسابی دمغ شده بود، میگفت: «آخر باید از من درباره چیزی گزارش بخواهند که کمی از آن سر در بیارم، نه زغالسنگ!» در سال ۱۹۳۲ در یک جلسه کارگران خارجی در حومه پاریس در محله مونتروی - سوبوا شرکت کردم که در آن کاسانلاس۴ هم حضور داشت. گفته میشد که او در قتل داتو نخستوزیر پیشین اسپانیا دست داشته است. او پس از ماجرای سوء قصد به شوروی فرار کرده؛ در آنجا افسر ارتش سرخ شده و حالا مخفیانه به فرانسه برگشته بود. من که از آن جلسه طولانی خسته شده بودم، بلند شدم که بیرون بروم؛ یکی از حضار رو به من گفت: «اگر تو حالا بروی و بعد کاسانلاس را دستگیر کنند، همه خیال میکنند که تو او را لو دادهای.» کاسانلاس قبل از آغاز جنگ داخلی اسپانیا در یک سانحه موتورسیکلتسواری در نزدیکی بارسلون جان سپرد.
گذشته از مجادلات سیاسی، چیز دیگری که مرا از سوررئالیستها زده کرد، این بود که میدیدم برخی از آنها در هر فرصتی به خودنمایی دست میزنند. یک بار در ویترین یکی از کتابفروشیهای بولوار راسپای عکسهای بزرگی از برتون و الوار دیدم (گمان میکنم به خاطر انتشار کتاب «لقاح مقدس۵» بود و سخت یکه خوردم. در این مورد با هر دو صحبت کردم و آنها جواب دادند که این را حق طبیعی خود میدانند که برای آثار خود تبلیغ کنند. من همچنین با حمایت گروه از مجله مینوتور، که به نظرم یک نشریه بسیار پرزرق و برق بورژوایی بود، همیشه مخالف بودم. به هر حال حضورم در نشستهای گروه به تدریج کمتر و کمتر میشد و سرانجام به همان سادگی که به آن پیوسته بودم، آن را ترک کردم. اما به صورت فردی روابط برادرانهام را با تمام دوستان قدیم خود تا آخر حفظ کردم؛ زیرا با دعوا و مرافعه و کینهتوزی میانهای ندارم. امروزه از یاران ما تنها عده انگشتشماری باقی ماندهاند: آراگون، دالی، آندره ماسون، تیریون، خوان میرو و من۶. اما از همه آنها که قبل از ما از دنیا رفتند، خاطراتی ارزنده دارم. در حوالی سال ۱۹۳۳ چند روزی سرگرم مطالعه طرح اولیه یک فیلم سینمایی بودم. قرار بود در روسیه از روی رمان دخمههای واتیکان۷ نوشته آندره ژید فیلمی تهیه شود. لویی آراگون به همراه پل ویانکوتوریه۸ به سراغ من آمدند. من ویانکوتوریه را از صمیم قلب دوست داشتم: انسانی فوقالعاده بود. موقعی که به خانه من آمده بود، دو پلیس مخفی در خیابان پاسکال بالا و پایین میرفتند و لحظهای این فعال کمونیست را از زیر نظر دور نمیکردند. او و آراگون کار تدارک تهیه فیلم را به عهده گرفته بودند. پس از گفتگو با آنها به دیدار ژید رفتم و او گفت از این که دولت اتحاد شوروی رمان او را برای فیلم کردن انتخاب کرده، بسیار خوشحال است؛ اما شخصاً هیچ اطلاعی از سینما ندارد. سه روز متوالی و هر بار تنها یکی دو ساعت درباره برگردان سینمایی اثر او با هم گفتگو کرده بودیم که ناگهان یک روز صبح ویانکوتوریه نظر حزب را اعلام کرد: «طرح فیلم را کنار بگذارید. تمام!» خداحافظ آندره ژید! تقدیر آن بود که من سومین فیلم خود را در اسپانیا بسازم. ۱- Ligne ۲- Michel Leiris (تولد: ۱۹۰۱- ۱۹۹۰) نویسنده و مردمشناس فرانسوی ۳- L’Afrique fantome ۴- R. Casanellas (تولد: ۱۸۹۷، مرگ: ۱۹۳۳) مبارز چپگرای اسپانیایی ۵- L’Immaculée Conception ۶- در زمان نشر این کتاب همه افراد نامبرده، از جمله خود بونوئل فوت کردهاند. ۷- Les Caves du Vatican ۸- P. Vaillant Couturier (تولد: ۱۸۹۲، مرگ: ۱۹۳۷) از سران حزب کمونیست فرانسه |