رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > عزیمت | ||
عزیمتبرگردان: علی امینی نجفی
روزی لورکا از من دعوت کرد تا در مادرید با آهنگساز معروف مانوئل دفایا۱ که از گرانادا به دیدن او آمده بود، ناهار بخوریم. فدریکو از او درباره دوستان مشترکشان سؤال کرد تا صحبت به یک نقاش آندلسی کشیده شد به اسم مورسیو۲. دفایا گفت: «همین چند روز پیش او را دیدم.» مورسیو از دفایا دعوت میکند که به کارگاه او برود. آهنگساز همه تابلوهای او را میبیند و از آنها بیدریغ تعریف و تمجید میکند. بعد چشمش به چند تابلو میافتد که کنار زمین رو به دیوار قرار گرفتهاند. به طرف آنها میرود؛ اما نقاش که از این تابلوها اصلاً راضی نیست، دلش نمیخواهد آنها را به کسی نشان بدهد. دفایا آن قدر اصرار میکند تا بالاخره نقاش رضایت میدهد و با اکراه یکی از تابلوها را بر میگرداند و میگوید: «بینید، کار بیارزشی است.» دفایا حرف او را قطع میکند و میگوید که به نظر او اثر بسیار جالبی است. مورسیو میگوید: «نه، نه. البته سوژه جالبی دارد؛ بعضی از اجزای آن هم بدک نیست؛ اما زمینه کلی کار، مزخرف از آب در آمده است.» دفایا میپرسد: «زمینه؟» من در طول زندگی، بارها با شواهد کمابیش نهفته این روحیه، که آن را مورسیایسم۳ مینامم، روبهرو شدهام. همه ما تا حدی مورسیلیست هستیم. یک نمونه آن را در شخصیت جالب اسقف گرانادا در رمان ژیل بلاس اثر لساژ۴ میبینیم. این رفتار نشانه نیازی تسکینناپذیر به ستایش و چاپلوسی است. ما برای برانگیختن تحسین دیگران به هر ترفندی متوسل میشویم: حتی آنها را به انتقاد از خودمان وا میداریم - انتقادی که به طور کلی به جاست - و این کارگاهی با رگهای از مازوخیسم همراه است، تا سرانجام در نهایت بتوانیم از سادهلوحی آنها سوء استفاده کنیم و هر چه بیشتر از اعجاب و شیفتگیشان لذت ببریم. در مادرید هر روز سینماهای تازهای باز میشد و شمار سینماروها بالا میرفت. ما یا با نامزدهایمان به سینما میرفتیم و یا با دوستان ساکن کوی. اگر با نامزدهامان بودیم، هر فیلمی را تماشا میکردیم؛ چون غرض این بود که در تاریکی سینما به آنها نزدیک شویم و اصل فیلم زیاد مطرح نبود. اما اگر با رفقای کوی میرفتیم، همیشه کمدیهای شلوغ پلوغ آمریکایی را ترجیح میدادیم که جداً آدم را سر حال میآوردند: بن تورپین۵، هارولد لوید۶، باستر کیتن۷، و همه کمدینهای گروه مکسنت۸. کمتر از همه از چارلی چاپلین خوشمان میآمد. سینما هنوز صرفا وسیله تفریح و سرگرمی بود. هیچ کس آن را به عنوان یک ابزار بیانی تازه و به ویژه به عنوان هنر قبول نداشت. ما فقط شعر و ادبیات و نقاشی را هنر میدانستیم. در آن روزگار حتی به فکرم نمیرسید که روزی فیلمساز بشوم. من هم مثل بقیه شعر میگفتم. اولین شعرم در مجله اولترا، شاید هم در هوریسونته، به چاپ رسید و عنوان آن ارکستاسیون۹ بود. در این قطعه، حدود ۳۰ ساز موسیقی نام برده شده بود: به هر سازی چند عبارت یا سطر اختصاص داده بودم. جنبشی که کمابیش با آن مربوط بودم، اولتراییسم خوانده میشد و دورپروازترین شاخه هنر آوانگارد به شمار میرفت. ما مکتب داداییسم و ژان کوکتو۱۰ را میشناختیم و مارینتی را تحسین میکردیم. سورئالیسم هنوز پا نگرفته بود.
مهمترین نشریهای که آثار همه ما را چاپ میکرد، گاستا لیتراریا۱۱ بود که به سردبیری خیمنس کابایرو۱۲ منتشر میشد. این نشریه همه اعضای «نسل ۲۷» و نویسندگان قدیمیتر را دور خود جمع کرده بود. نویسندگان کاتالانی هم که ما قبلاً آنها را نمیشناختیم، به این نشریه راه یافتند و نویسندگانی از پرتغال، کشور کنار ما که برای ما از هندوستان هم دورتر بود! من خودم را به خیمنس کابایرو که هنوز در مادرید زندگی میکند، خیلی مدیون میدانم؛ اما برخوردهای سیاسی جایی برای دوستی ما باقی نگذاشته است. این ناشر مجله ادبی ما در هر فرصتی در برابر امپراتوری کبیر اسپانیا سر خم میکرد و در برابر گرایشهای فاشیستی بیتاب میشد. حدود ۱۰ سال بعد از این تاریخ، در گرماگرم شروع جنگ داخلی که هر کس جبهه خود را انتخاب کرده بود، در ایستگاه راهآهن شمال مادرید با کابایرو روبهرو شدم؛ اما بیهیچ سلام و علیکی از کنار هم رد شدیم. در این مدت به تمرینهای ورزشی هم ادامه دادم. دوستی داشتم به اسم لورنسانا که قهرمان مشتزنی آماتور بود و او مرا با جانسون۱۳ آن بوکسور اعجوبه آشنا کرد. این ورزشکار سیاهپوست به زیبایی ببر بود و چند سال پیاپی قهرمان بوکس جهان شده بود. میگفتند که در آخرین مسابقهاش به خاطر پول، از پیروزی بر حریفش صرف نظر کرده بود. موقعی که با او آشنا شدم، فعالیت ورزشی را کنار گذاشته بود و با همسرش لوسیا در محله پالاس در مادرید زندگی میکرد. آن دو خلق و خوی زیاد خوبی نداشتند. چند بار با جانسون و لورنسانو از پالاس تا میدان اسبدوانی که سه چهار کیلومتر راه بود، یک نفس دویدم. در مسابقه زور بازو هم میتوانستم بازوی قهرمان را روی میز بخوابانم. در سال ۱۹۲۳ پدرم درگذشت. آن شب تمام فامیل جمع شده بودند و دیگر در خانه جای خالی نبود. باغبان و سورچی کالاندا در سالن روی ملافه خوابیده بودند. به کمک یکی از پیشخدمتها لباس پدرم را به او پوشاندم و کراواتش را بستم. ناچار شدیم چکمههایش را از بغل پاره کنیم تا به پایش بروند. همه گرفتند خوابیدند. من، بالای سر جسد پدر به شبزندهداری نشستم. قرار بود که پسر عمویم خوزه آموروس۱۴ ساعت یک بعد از نیمهشب با قطار بارسلون وارد شود. کنیاک زیادی نوشیده و کنار جسد نشسته بودم که ناگهان حس کردم او نفس میکشد. به بالکن رفتم تا سیگاری بکشم. وسط بهار بود و هوا پر از عطر اقاقیا. چشم به راه ماشینی بودم که قرار بود پسرعمویم را از ایستگاه راهآهن به خانه بیاورد که ناگهان صدای ضربهای را به طور کاملاً واضح از پشت سرم شنیدم. انگار کسی یک صندلی را به دیوار کوبیده باشد. سر برگرداندم و پدرم را دیدم که با قامت بلند ایستاده و دستهایش را با حالتی مهاجم به طرف من دراز کرده است. این تنها شبحی بود که در زندگی بر من ظاهر شد و بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید. به اتاقی که خدمتکاران در آن خوابیده بودند، رفتم و کنار آنها دراز کشیدم. در واقع هیچ وحشتی نداشتم. چون میدانستم که دچار وهم شدهام؛ اما دیگر دلم نمیخواست تنها بمانم. فردای آن روز پدرم را به خاک سپردیم. روز بعد در رختخواب پدرم خوابیدم و برای اطمینان خاطر تپانچه او را زیر بالش گذاشتم. اسلحه بسیار زیبایی بود که حرف اول اسم او را با طلا و صدف روی آن کنده بودند. مصمم بودم که اگر شبح ظاهر شد، به او شلیک کنم؛ اما دیگر هیچگاه از او خبری نشد. مرگ پدر در زندگی من رویدادی تعیینکننده بود. دوست دیرینم مانتهگون هنوز به یاد میآورد که من چند روز بعد از فوت پدرم، چکمههای او را به پا میکردم، پشت میزش مینشستم و سیگارهای برگ او را میکشیدم. من جای رییس خانه را اشغال کردم. مادرم فقط ۴۰ سال داشت. چندی بعد برای خودم یک ماشین خریدم: یک رنو. اگر پدرم نمرده بود، احتمالاً چند سال دیگر هم در مادرید میماندم و درس میخواندم. لیسانس فلسفه را گرفته بودم؛ اما دلم نمیخواست تا مرحله دکترا در دانشگاه بمانم. قصد داشتم هر جور شده از آنجا بروم و فقط منتظر یک فرصت بودم. ۱- Manuel de Falla ( تولد: ۱۸۷۶، مرگ: ۱۹۴۶) آهنگساز بزرگ اسپانیا |