رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > محفل تولدو | ||
محفل تولدوبرگردان: علی امینی نجفیگمان میکنم که در سال ۱۹۲۱ بود که به اتفاق دوست زبانشناسم سولالینده۱ شهر تولدو را کشف کردیم. از مادرید با قطار راه افتادیم و دو سه روزی آنجا به سر بردیم. به یاد دارم که شب اول در تئاتر، اجرایی از دون ژوان تنوریو دیدیم و شب بعد به عشرتکده رفتیم. من به دختری که نصیبم شده بود، هیچ علاقهای نداشتم. به خاطر همین، او را خواب کردم و واداشتم که در اتاق زبانشناس را بکوبد.
در همان نخستین دیدار، من شیفته حال و هوای توصیفناپذیر این شهر شدم و نه جاذبههای توریستی آن. پس از آن چند بار دیگر هم با سایر دوستان کوی دانشگاه به آنجا سفر کردم و سرانجام در سال ۱۹۲۳ در روز مقدس حضرت یوسف، محفل تولدو را پایه گذاشتم و خود را سردسته آن اعلام کردم. این محفل تا سال ۱۹۳۶ پایدار بود و در طول سالها، اعضای دیگری به «سلسله مراتب» آن وارد شدند. دبیر این «محفل اشرافی» پپین بلو بود. از اعضای مؤسس این محفل میتوانم این افراد را نام ببرم: لورکا و برادرش پاکویتو۲، سانچز ونتورا۳، پدرو گارفیاس، آوگوستو کاستنو۴، خوزه اوسلی۵، نقاش باسکی، و تنها زن محفل ما کتابداری به اسم ارنستینا گونزالس۶؛ او دانشجوی بسیار پرشوری اهل سالامانکا بود و شاگرد اونا مونو. در درجه پایینتر از مؤسسان محفل، رده شهسواران۷ میآمدند که من در یک لیست قدیمی اسم این افراد را پیدا کردهام: هرناندو و لولو وینس، آلبرتی، اوگارته، همسر من ژان، اوگوئیتی، سولالینده، دالی (که بعد جلوی اسمش واژه «اخراجی» اضافه شده)، هینوخوسا (تیرباران شده)، ماریا ترزا لئون۸ (همسر آلبرتی)، و دو نفر فرانسوی: رنه کرول۹ و پیر اونیک۱۰. در درجه بعدی رده «سوارکاران۱۱» میآیند که از نفرات آن این عده را میتوانم نام ببرم: ژرژ سادول۱۲، روژه دزورمیر۱۳ و همسرش کولت۱۴، فیلمبرداری به اسم الی لوتار۱۵، آلیت لژاندر۱۶ که دختر مدیر انستیتوی زبان فرانسه در مادرید بود، مانولو اورتیس۱۷ نقاش و آنا ماریا کوستودیو۱۸. عنوان رییس مهمانهای سوارکاران به مورنو ویا تعلق داشت که بعدها مقالهای جالب درباره «فعالیت محفل تولدو» نوشت. این «مهمانهای سوارکاران» چهار نفر بودند. و بالاخره در پایینترین مدارج رده «طفیلیهای مهمانهای سوارکاران» میآمدند که خوان ویسنس۱۹ و مارسلینو پاسکوا۲۰ جزو آنها بودند. آدم برای ارتقا به مقام «شهسواری» در محفل ما باید شهر تولدو را دیوانهوار دوست داشت و حداقل یک شب تمام در میخانههای آن سیاهمست میشد و ساعتها در خیابانها ول میگشت. کسی که دلش میخواست شبها سر وقت به بستر برود، حداکثر میتوانست به رده «سوارکاری» برسد. از رده مهمانان و طفیلیهایشان دیگر چیزی نمیگویم. من نیز مانند همه بنیادگذاران به دنبال یک الهام به فکر تأسیس این محفل افتادم. یک بار که با گروهی از دوستان به تولدو رفته بودیم، تصادفاً با گروه دیگری برخورد کردیم و همه با هم میخانههای شهر را زیر پا گذاشتیم. من در عالم سکرات داشتم در دهلیزهای گوتیکوار کلیسای جامع شهر پرسه میزدم که ناگهان همهمه هزاران پرنده در گوشم پیچید و ندایی شنیدم که به من فرمان داد بیدرنگ به دیر راهبان بروم؛ نه برای معتکف شدن در آن مکان مقدس، بلکه تنها برای آنکه صندوق اعانات صومعه را بلند کنم. به سوی دیر راه میافتم. دربان مرا نزد راهبی میبرد. به او میگویم که با اشتیاقی سوزان و ناگهانی تصمیم گرفتهام که راهب بشوم. جناب راهب که بوی عرق به دماغش خورده بود، مرا از دیر بیرون فرستاد. فردای همان روز تصمیم قطعی گرفتم که محفل تولدو را پایهگذاری کنم.
محفل ما مقرراتی بسیار ساده داشت: هر عضوی باید ۱۰ پزوتا به صندوق جمعی میپرداخت، یعنی ۱۰ پزوتا برای جا و غذا به من میداد؛ و بعد باید هرچه بیشتر به تولدو میآمد و تا آنجا که میتوانست تجربههایی فراموشنشدنی در این شهر کسب میکرد. ما به هتلهای شهر کاری نداشتیم و معمولاً در مسافرخانه سانگره (کاروانسرای خونین۲۱) اقامت میکردیم، که صحنه وقایع داستان «نظافتچی مشهور(۲۲» اثر سروانتس است. مسافرخانه از آن زمان کمابیش دستنخورده باقی مانده بود: الاغهای سرگردان، گاریها، ملافههای کثیف و دانشجوها. بدیهی است که از آب لولهکشی خبری نبود که برای ما اهمیتی هم نداشت؛ چون اعضای فرقه ما طی اقامت در شهر مقدس حق شستوشو نداشتند. در میخانههای شهر یا در یکی از اغذیهفروشیهای سر راه غذا میخوردیم. خوراک هم همیشه یک چیز بود: املت گوشت اسب (همراه با کمی گوشت خوک) با یک تکه کیک؛ و برای نوشیدن فقط شراب سفید یپس. در مواقعی که پیاده به شهر برمیگشتیم، حتماً از آرامگاه کاردینال تاورا۲۳ که بروگوئته روی سنگ قبر آن حجاری کرده است، دیدن میکردیم و چند دقیقهای کنار قامت درازکشیده کاردینال میماندیم: جسدی از مرمر سفید با گونه های رنگپریده و فرو رفته، که مجسمهساز حداکثر یکی دو ساعت قبل از پوسیدگی جسد آن را تراشیده است. در فیلم تریستانا، کاترین دونوو را میبینیم که روی این هیکل مرگزده خم شده است. سپس به شهر میرسیدیم و در شبکه کوچهها و خیابانهای آن سرازیر میشدیم و در همه جا به استقبال حوادث میرفتیم. یک بار مردی نابینا ما را به خانهاش برد و اعضای خانواده خود را به ما معرفی کرد که همگی کور بودند. در این خانه از لامپ و چراغ و روشنایی خبری نبود. روی دیوارهای آن تابلوهایی آویزان بود که عکس قبرستانهای گوناگون را نشان میداد، و همه یکسره از جنس مو. قبرها و سروها و همه چیز از موی آدم درست شده بود. در تولدو با نشئهای شورانگیز که با سکر الکل و شراب در آمیخته بود، زمین را در آغوش میگرفتیم؛ از برج ناقوس کلیساها بالا میرفتیم. به سراغ دختر سرهنگی که خانهاش را بلد بودیم میرفتیم و خانم را از خواب بیدار میکردیم. در دل شب از پشت دیوارهای بلند صومعه سانتو دومینگو به آواز راهبان گوش میدادیم. شیفته و سودازده در کوچهها پرسه میزدیم و با صدای بلند اشعاری میخواندیم که در میان دیوارهای پایتخت قدیمی اسپانیا میپیچید: شهر ایبریایی، رومی، گوتیک غربی، یهودی و مسیحی. یک بار آخر شب من و اوگارته زیر برف در کوچههای شهر سرگردان بودیم که ناگهان صدای یک دسته بچه را شنیدیم که با نظمی آهنگین جدول ضرب را دم گرفته بودند. هر از گاهی صدا قطع میشد. اول صدای خنده بچهها و بعد صدای خشن معلمشان میآمد، و باز آواز جمعی جدول ضرب از سر گرفته میشد. من بالای شانه دوستم رفتم و خودم را به کنار پنجرهای رساندم؛ اما صدا فوری قطع شد. غیر از سکوت و تاریکی هیچ چیز نبود.
ماجراهای دیگری به خاطر دارم که این قدر هذیانآلود نیستند. در تولدو یک دانشکده افسری وجود داشت. وقتی یکی از دانشجویان با یکی از اهالی شهر درگیر میشد، رفقایش به حمایت از او وارد دعوا میشدند و دمار از روزگار آن بخت برگشته در میآوردند. جوری که همه از دانشجویان دانشکده افسری ترس داشتند. یک روز که ما از کوچهای میگذشتیم با دو دانشجوی افسری برخورد کردیم که یکی از آنها به ماریا ترزا، همسر آلبرتی متلک گفت و بازوی او را فشار داد. او هم با ناراحتی اعتراض کرد. من به طرف آنها رفتم و با مشت هر دو را به زمین انداختم. پیر اونیک هم آمد و به یکی از آنها که به زمین افتاده بود، لگدی زد. در پیروزی ما کمترین نشانی از قهرمانی دیده نمیشد، چون ما هفت هشت نفر بودیم و آنها تنها دو نفر. به راه خودمان ادامه دادیم که دو پاسبان که از دور شاهد درگیری بودند، به طرف ما آمدند و به جای اینکه از ما دلجویی کنند، به ما نصیحت کردند که هر چه زودتر از تولدو برویم؛ وگرنه با انتقام شدید دانشجویان افسری روبهرو خواهیم شد. ما به حرف آنها گوش ندادیم و چیزی هم برایمان پیش نیامد. از گفتگوهای بیشماری که با لورکا داشتم، به ویژه صحنه مشاجرهای را بهخوبی به یاد میآورم. یک روز صبح در مسافرخانه سانگره، بدون مقدمه و با دهانی خشک و برآماسیده به او میگویم: از سال ۱۹۳۶ که تولدو به دست نیروهای فرانکو افتاد و مسافرخانه سانگره هم در جریان درگیریها ویران شد، من دیگر به این شهر نرفته بودم. در سال ۱۹۶۱ که به اسپانیا برگشتم، به زیارت این شهر شتافتم. مورنو ویا در مقاله خود نقل کرده است که یک بار در اوایل جنگ داخلی یکی از بریگادهای آنارشیستها در مادرید طی بازرسی خانهها در کشوی میزی سندی از محفل تولدو به دست آورده بود. مرد بینوایی که این مدرک را نزد او یافته بودند، حسابی به دردسر افتاده و هزار جور قسم و آیه خورده بود تا عاقبت آنارشیستها باور کردند که عنوان اشرافی او حقیقی نیست و دست از سرش برداشتند. در سال ۱۹۶۳ آندره لابارت۲۴ و ژانین بازن۲۵ بالای تپهای که به شهر تولدو و رودخانه تاخو مشرف بود، برای یکی از کانالهای تلویزیون فرانسه با من مصاحبه کردند و طبق معمول همان سؤال همیشگی را مطرح کردند: ۱- Solalinde |
نظرهای خوانندگان
آقای امینی
-- ماهمنیر رحیمی ، Dec 9, 2007 در ساعت 12:50 PMانصافا هزار آفرین بر دانش، توان ترجمه ای به این سلیسی و سلیقه تون در انتخاب مطلب
ممنون از خانم رحیمی که اظهار لطف کرده اند. با چنین نظرهای محبت آمیزی است که خستگی از تن آدم در می رود، به ویژه وقتی از سوی همکاری فرهیخته و کاردان باشد. پایدار باشید
-- امینی ، Dec 14, 2007 در ساعت 12:50 PM