رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > از ادبیات تا سیاست | ||
از ادبیات تا سیاستبرگردان: علی امینی نجفی
اسپانیا چند سالی بود که زیر یوغ دیکتاتوری خانواده پریمو دریورا۱ پدر پایه گذار جنبش فالانژ به سر میبرد. جنبش کارگری، سندیکایی و آنارشیستی به تدریج در همه جا گسترش مییافت و حزب کمونیست اسپانیا هم به آرامی گامهای اولیه را بر میداشت. یک روز در بازگشت از ساراگوسا در ایستگاه راه آهن مادرید خبردار شدم که آنارشیستها روز روشن داتو۲ نخستوزیر اسپانیا را ترور کردهاند. سوار درشکهای شدم و درشکهچی در در خیابان الکالا جای گلولهها را روی دیوار نشانم داد. چندی بعد با شور و شعف خبر شدیم که آنارشیستها، اگر اشتباه نکنم به فرماندهی آسکاسو۳ و دوروتی۴، اسقف اعظم ساراگوسا به نام سولدبیا رومرو۵ را به قتل رساندهاند؛ و این مرد آدم رذلی بود که همه، حتی عموی روحانی من از او نفرت داشتند. آن شب به فرخندگی به درک واصل شدن او، جشن نوشخواری به پا کردیم. باید این را بگویم که آگاهی سیاسی ما تکان خورده بود؛ اما هنوز کاملاً بیدار نشده بود. از سه چهار نفر که بگذریم، بیشتر ما تا سالهای ۱۹۲۷ و ۱۹۲۸ یعنی درست قبل از اعلام جمهوری، هنوز به آگاهی سیاسی منسجمی نرسیده بودیم. تا قبل از آن، اغلب همدورههای ما با احتیاط به اولین نشریات آنارشیستی و کمونیستی نزدیک میشدند. کمونیستها ما را با آثار لنین و تروتسکی آشنا کردند. در سراسر مادرید احتمالاً فقط در پنیا (پاتوق) کافه پلاتریاس در خیابان مایور بود که بحثهای سیاسی رواج داشت و من هم مرتب در آن شرکت میکردم. «پنیا» نوعی محفل است که به طور منظم در کافهها برگزار میشود. این رسم در زندگی مادرید، و نه فقط در زندگی ادبی این شهر، نقش مهمی ایفا کرده است. مردم بر حسب حرفه و علاقه خود بعدازظهرها از ساعت سه تا پنج یا شبها بعد از ساعت ۹، در محلی معین دور هم جمع میشدند. در هر محفل معمولاً از هشت تا ۱۵ نفر شرکت میکردند که همه آنها هم مرد بودند. در اوایل دهه ۱۹۳۰ پای زنها هم به این محافل باز شد و البته خطر بدنامی را هم قبول کردند. سام بلانکت۶ هم اغلب در جلسات سیاسی کافه پلاتریاس شرکت میکرد. او آنارشیستی از اهالی آراگون بود که در نشریات مختلفی از قبیل اسپانیا نوئوا۷ قلم میزد. او با عقاید افراطی خود چنان شهره بود، که بعد از هر سوءقصدی به طور اتوماتیک او را هم دستگیر میکردند. وقتی داتو ترور شد، او را هم گرفتند. سانتولاریا۸ هم که در سویل یک مجله آنارشیستی منتشر میکرد، هر وقت در مادرید بود، به این محفل میآمد. اوخنیو دورس۹ هم گاهی وقتها در پاتوق ما شرکت میکرد. و سرانجام در این محفل با شاعری عجیب و فوقالعاده آشنا شدم به اسم پدرو گارفیاس۱۰ که میتوانست ۱۵ روز تمام دنبال یک صفت بگردد. وقتی به او میرسیدم، سؤال میکردم: «خوب، صفت را پیدا کردی؟» اندیشمندانه جواب میداد: «هنوز نه» و به راهش ادامه میداد. هنوز یکی از اشعار او را به اسم «زایر» از مجموعه «زیر بال جنوب۱۱» از بر دارم: افقها از چشمش سرازیر شدند گارفیاس در اتاقی محقر در خیابان اومیادرو با دوستش اوخنیو مونتس۱۲ زندگی میکرد. یک روز طرفهای ساعت ۱۱ صبح به دیدن آنها رفتم. گارفیاس بیآنکه یک لحظه از حرف زدن باز بماند، با دستهای بیرمقش، ساسهایی را شکار میکرد که روی سینهاش ول میگشتند.
خلال جنگ داخلی از او اشعاری میهنپرستانه منتشر شد که برای من زیاد دلنشین نبود. به انگلیس مهاجرت کرد و بی آنکه یک کلمه انگلیسی بداند، با مردی انگلیسی همخانه شد که ذرهای اسپانیایی بلد نبود. با وجود این گفته میشد که آنها ساعتهای متوالی با شور و هیجان با هم بحث میکردند. بعد از جنگ مثل خیلی از اسپانیاییهای جمهوریخواه در مکزیکو زندگی میکرد، با سر و وضعی ژولیده و لباسی کثیف و ژنده در کافهها میگشت و به صدای بلند شعر میخواند. سرانجام در فقر و فلاکت درگذشت. مادرید هنوز شهر نسبتاً کوچکی بود و بیشتر مرکز ادبی و فرهنگی کشور به شمار میرفت. مردم به طور عمده پیاده رفت و آمد میکردند. همه یکدیگر را میشناختند و در هر گوشه با آشنایی برخورد میکردند. یک شب که با دوستانم به کافه کاستیا رفته بودم، دیدم که بخشی از سالن را با دیوارهای جدا کردهاند. گارسون به ما توضیح داد که پریمو دریورا با دو سه نفر از نزدیکانش به کافه میآیند. واقعاً هم چیزی نگذشت که آنها سر رسیدند و ژنرال بیدرنگ دستور داد که فوری دیواره را برچینند و همین که چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «آهای جوونا، بیایید با هم لبی تر کنیم.» آن شب ما مهمان دیکتاتور بودیم. من یک بار حتی خود شاه آلفونس سیزدهم۱۳ را دیدم. در کوی، کنار پنجره اتاقم ایستادهام. موهای بریانتینزده و آراستهام را زیر کلاه حصیری پنهان کردهام. ناگهان کالسکه سلطنتی که دو راننده و یک نگهبان دارد، پای پنجره توقف میکند. (من در اوان جوانی سخت عاشق ملکه ویکتوریا شهبانوی زیبای کشورمان بودم!) شاه از کالسکه پیاده شد و از من راه را پرسید. من که حسابی دستپاچه شده بودم، با اینکه در آن روزگار خود را آنارشیست میدانستم، کاملاً مؤدبانه و تا حدی هم خجولانه راه را نشانش دادم و حتی او را «والاحضرت» خطاب کردم. وقتی کالسکه به راه افتاد متوجه شدم که کلاهم را به رسم احترام از سر برنداشتهام. بدین ترتیب توانسته بودم تا حدی به وجدان خود وفادار بمانم. وقتی ماجرا را برای سرپرست کوی تعریف کردم، از آنجا که من در لافزنی شهره خاص و عام بودم، اول حرفم را باور نکرد؛ تا اینکه یکی از منشیهای کاخ سلطنتی حرف مرا تأیید کرد. در پاتوقهای مادرید گاهی وقتها ناگهان همه خاموش میشدند و نگاه بهتآلود خود را به زمین میدوختند: آدمی وارد کافه شده بود که همه او را «بدقدم» میدانستند و تصور میکردند که با خودش نحوست میآورد. در مادرید همه مردم اعتقاد راسخ داشتند که بهتر است آدم از همنشینی با برخی از افراد پرهیز کند. شوهر خواهر من کونچیتا یک سروان ستاد را میشناخت که همه همکارانش از معاشرت با او میترسیدند. خاسینتو گراو۱۴ نمایشنامهنویس چنان آدم بدیمنی بود که حتی به زبان اسمش هم خطر داشت. گویی نحوست با سماجتی عجیب به قدم او چسبیده بود. یک بار که در بوینوسآیرس سخنرانی میکرد، چلچراغی بزرگ از سقف سالن کنده شد و افتاد و عده زیادی را مجروح کرد. از قضای روزگار چند هنرپیشه بعد از بازی در یکی از فیلمهای من فوت کردند. عدهای به همین بهانه برایم دست گرفتند که من هم «بدیمن» هستم. اما این موضوع هیچ پایه و اساسی ندارد و من به شدت آن را تکذیب میکنم. اگر لازم باشد خیلی از دوستانم حاضرند به نفع من شهادت بدهند. اسپانیای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نسل مهمی از نویسندگان زبردست داشت که بر اندیشه ما نفوذ داشتند و من با بیشتر آنها آشنا بودم. اگر بخواهم فقط اسم چهار تن را ببرم، باید از اورتگا ای گاست۱۵، اونا مونو۱۶، وایه اینکلان۱۷ و دورس نام ببرم که همه روشنفکران تحت تأثیر آنها بودند. من حتی نویسنده بزرگمان پرس گالدوس۱۸ را میشناختم که بعدها دو رمان او به نامهای ناسارین و تریستانا را به فیلم برگرداندم. او از دیگران سالمندتر بود و جایگاهی خاص داشت. در حقیقت من تنها یک بار او را در خانهاش دیدم. بسیار پیر و تقریباً نابینا شده بود. کنار دستش منقلی قرار داشت و روی زانو پتو انداخته بود.
پیو باروخا۱۹ هم رماننویس سرشناسی بود؛ اما من به آثارش هیچ علاقهای نداشتم. در اینجا باید همچنین از نویسندگان دیگری مانند آنتونیو ماچادو۲۰، خورخه گیین۲۱، پدرو سالیناس۲۲ و شاعر بزرگمان خوان رامون خیمهنس۲۳ یاد کنم. این نسل نامآور که چهرهخانهای شگرف و پربار برای اسپانیا تدارک دیده است، جای خود را به نسل ۱۹۲۷ داد که خود من هم به آن تعلق دارم. نسلی که فدریکو گارسیا لورکا۲۴، رافائل آلبرتی۲۵، مانوئل آلتولاگیره۲۶، لوییس ثرنودا۲۷، خوزه برگامین۲۸ و پدرو گارفیاس را بیرون داده است. در میان این دو نسل باید از دو سیمای برجسته هم نام ببرم که من با هر دوی از نزدیک آشنا بودم: مورنو ویا۲۹ و رامون گومس دلا سرنا۳۰. مورنو ویا مثل برگامین و پیکاسو از آندلسیهای مالاگا بود. او با اینکه ۱۵ سال از من بزرگتر بود، همیشه به پاتوق ما میآمد. هر شب با ما بیرون میآمد و حتی با محبت صمیمانهاش در کوی زندگی میکرد. در جریان شیوع وبا در سال ۱۹۱۹ - همان اپیدمی وحشتناکی که هزاران قربانی گرفت - فکر میکنم همه از کوی رفته بودند و فقط من و او مانده بودیم. او نقاش و نویسندهای توانا بود و به من کتاب قرض میداد. مثلاً کتاب «سرخ و سیاه» استاندال را من از او گرفتم و در دوره وبا خواندم. در همین زمان بود که آپولینر را با کتاب «افسونگر تباهکننده»۳۱ کشف کردم. خلال آن سالها با مورنو ویا دوستی صمیمانهای داشتم. در سال ۱۹۳۱ که در اسپانیا جمهوری اعلام شد، او را به سمت ریاست کتابخانه سلطنتی انتخاب کردند. او در زمان جنگ داخلی به والنسیا رفت و بعد مثل همه روشنفکران برجسته از شغلش برکنار شد. در تبعیدگاه پاریس دوباره او را پیدا کردم و در مکزیکو هم اغلب به دیدنم میآمد. حوالی سال ۱۹۴۸ که در مکزیکو بدون شغل بودم، تصویری از من کشید که هنوز آن را دارم. او سال ۱۹۵۵ در مکزیکو درگذشت. در جای دیگری باز هم از گومس دلا سرنا سخن خواهم گفت. چرا که چند سال بعد از این تاریخ کم مانده بود که کار فیلمسازی را با او شروع کنم. موقعی که در کوی اقامت داشتم، گومس دلاسرنا شخصیت خیلی مهمی بود و احتمالاً مشهورترین نویسنده اسپانیا به شمار میرفت. کتابهای زیادی نوشته بود و در نشریات قلم میزد. یک بار روشنفکران فرانسوی از او دعوت کردند که در یکی از سیرکهای پاریس که فراتلینیها۳۲ هم در آن برنامه اجرا میکردند، شعرخوانی کند. گومس دلاسرنا بر پشت فیلی سوار شد تا از آن بالا چند قطعه از اشعار گرگوئریاس۳۳ خود را، که انباشته از نکتهپردازیهای مطایبهآمیز با ایجازی شگفتانگیز بود، برای جمعیت قرائت کند. هنوز جمله اول را تمام نکرده بود که همه زیر خنده زدند. رامون از این موفقیت فوری اندکی تعجب کرد؛ زیرا متوجه نبود که فیل کذایی داشت وسط میدان سیرک خودش را سبک میکرد. گومس دلاسرنا روزهای شنبه از ساعت ۹ شب تا یک بعد از نیمهشب در کافه پومبو در دو قدمی پورتادلسول، پاتوق داشت. من هیچ وقت از این محفل غفلت نمیکردم؛ بیشتر دوستانم را همین جا میدیدم. خورخه لوییس بورخس۳۴ هم گاهی در این پاتوق شرکت میکرد. خواهر او با گیرمو دتوره۳۵ ازدواج کرده بود. شاعر و منتقدی کوشا که ادبیات آوانگارد فرانسه را خوب میشناخت و از مهمترین اعضای اولتراییسم۳۶ اسپانیایی به شمار میرفت. او هوادار مارینتی۳۷ بود و مثل او عقیده داشت که مثلاً یک لوکوموتیو از یک تابلوی ولاسکوئس۳۸ قشنگتر است. در یکی از اشعارش گفته است:
پاتوقهای ادبی مهم مادرید عبارت بودند از: کافه خیخون، که هنوز هم دایر است، کافه کاستیا، کافه مونتانیا، که مجبور شدند میزهای مرمرین آن را عوض کنند، از بس جمعیت روی آنها چیز نوشته بودند. (من هر روز عصر برای حاضر کردن درسهایم بعد از کلاس به آنجا میرفتم.) و بالاخره کافه پومبو که پاتوق گومس دلاسرنا بود. ما روزهای شنبه به این کافه میرفتیم؛ با همه سلام و علیک میکردیم و مینشستیم و یک نوشیدنی سفارش میدادیم. قهوه مینوشیدیم و آب فراوان (گارسونها بیوقفه آب میآوردند.) در پاتوق از هر دری سخن به میان میآمد؛ ما درباره کارهای ادبی تازه بحث و گفتوگو میکردیم، از خواندهها و شنیدههایمان برای هم میگفتیم و گاهی هم از رویدادهای سیاسی تازه را به هم خبر میدادیم. به همدیگر کتاب و مجله خارجی قرض میدادیم و پشت سر دوستانی که نبودند، غیبت میکردیم. گاهی یکی از حاضران آخرین شعر یا نوشته خود را به صدای بلند میخواند و رامون درباره آن نظر میداد که ما میشنیدیم و بعضی وقتها بر سر آن بحث و جدل راه میانداختیم. زمان به سرعت میگذشت و گاهی عدهای از رفقا در کوچههای تاریک پرسه میزدند و تا دیرگاه بیوقفه با هم بحث میکردند. سانتیاگو رامون کاخال۳۹ پزشک و زیستشناس مشهور اسپانیا که برنده جایزه نوبل و یکی از بزرگترین دانشمندان زمان بود، هر روز عصر در کنج کافه پرادو در گوشهای تنها مینشست. چند میز دورتر در همان کافه محفلی از شاعران اولتراییست برگزار میشد که من هم در آن شرکت میکردم. یک بار یکی از دوستان ما به نام آراکیستاین۴۰ که نویسنده و روزنامهنگار بود (و در زمان جنگ داخلی که در پاریس سفیر جمهوری اسپانیا شد، من باز با او سر و کار پیدا کردم) در خیابان با نویسندهای به نام خوسه ماریا کارترو۴۱ روبهرو شد. این آدم رمانهای بسیار مبتذلی سر هم میکرد و آنها را با اسم مستعار کابایرو آئوداس۴۲ بیرون میداد. او که دو متر قد داشت، سر راه آراکیستاین سبز شده و به خاطر نوشتن یک مقاله (به حق) انتقادی، او را به باد فحش گرفته بود. آراکیستاین هم به او کشیدهای زده بود تا سرانجام عابران آنها را از هم جدا کرده بودند. این رویارویی در دنیای ادبی کوچک مادرید سر و صدا به پا کرد. ما تصمیم گرفتیم برای نشان دادن همبستگی خود با آراکیستاین، نامهای جمعی بنویسیم و امضا جمع کنیم. دوستان اولتراییست من که میدانستند به خاطر کارم در «موزه تاریخ طبیعی» با کاخال آشنا هستم (من در انستیتوی حشرهشناسی، میکروسکوپ را برای مطالعات استاد آماده میکردم) مرا فرستادند تا از این آقای دانشمند که حرمت خیلی زیادی داشت، امضا بگیرم. سر میز کاخال رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. اما پیرمرد از امضا کردن خودداری ورزید و این طور عذر آورد که روزنامه «الفبا» که کارترو مرتب در آن مقاله مینوشت، قصد دارد خاطرات او را منتشر کند؛ و او میترسد که با این امضا روزنامه مزبور از چاپ خاطرات او منصرف شود. راستش خود من هم، البته به دلایلی متفاوت، از امضا کردن نامههای جمعی طفره میروم. چنین کاری فقط وجدان آدم را راحت میکند و فایده دیگری ندارد. میدانم که خیلیها با این حرف مخالف هستند؛ از این رو به طور جدی خواهش میکنم اگر یک وقت بلایی سرم آمد، مثلاً زندان افتادم یا ناگهان ناپدید شدم، برایم طومار امضا ترتیب ندهید. از این کار اصلاً خوشم نمیآید. ۱- Miguel Primo de Rivera(تولد: ۱۸۷۰ ۱۹۳۰) از سال ۱۹۲۳ دیکتاتور نظامی اسپانیا بود. پسر او خوزه آنتونیو در سال ۱۹۳۳ حزب راست افراطی فالانژ را پایهگذاری کرد. او به جرم توطئه علیه جمهوری اسپانیا در سال ۱۹۳۶ تیرباران شد. ۲- Dato ۳- Francisco Ascaso (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۳۶) از رهبران جنبش آنارشیستی ۴- Buenaventura Durruti (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۳۶) از رهبران طراز اول جنبش آنارشیستی در اسپانیا ۵- Soldevilla Romero ۶- Sam Blanket ۷- Espana nueva ۸- Santolaria ۹- Eugenio d’Ors (تولد: ۱۸۸۲، مرگ: ۱۹۵۴) ۱۰- Pedro Garfias (تولد: ۱۸۹۴، مرگ: ۱۹۶۷) ۱۱- Bajo el ala del Sur ۱۲- Eugenio Montes ۱۳- Alphons XIII (تولد: ۱۸۸۶، مرگ: ۱۹۴۱) پادشاه اسپانیا که با پیروزی جمهوری در انتخابات سال ۱۹۳۱ به خارج تبعید شد. ۱۴- Jacinto Grau (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۵۸) پس از شکست جمهوری به آمریکای لاتین گریخت و سرانجام در آرژانتین جان سپرد. ۱۵- Ortega y Gasset (تولد: ۱۸۸۳، مرگ: ۱۹۵۵) نویسنده و فیلسوفی که پس از شکست جمهوری اسپانیا را ترک گفت. ۱۶- Miguel de Unamuno (تولد: ۱۸۶۴، مرگ: ۱۹۳۶) نویسنده و شاعر نامی که از سال ۱۹۲۴ در فرانسه تبعید بود. او با پیروزی جمهوری به کشور بازگشت. از او کتابی به نام درد جاودانگی به فارسی منتشر شده است. ۱۷- Valle Inclan (تولد: ۱۸۶۹، مرگ: ۱۹۳۶) نویسنده و شاعری طنزپرداز. ۱۸- Perez Galdos (تولد: ۱۸۴۳، مرگ: ۱۹۲۰) نویسنده و نمایشنامهنویس نامی. ۱۹- Pio Baroja (تولد: ۱۸۷۲، مرگ: ۱۹۵۶) نویسنده اهل ایالت باسک ۲۰- Antonio Machado (تولد: ۱۸۷۵، مرگ: ۱۹۳۹) شاعر هوادار جمهوری که در تبعید درگذشت. ۲۱- Jorge Guillen (تولد: ۱۸۹۳، مرگ: ۱۹۸۴) ۲۲- Pedro Salinas (تولد: ۱۸۹۲، مرگ: ۱۹۵۱) این شاعر و نویسنده پس از شکست جمهوری از اسپانیا به تبعید رفت. ۲۳- Juan Ramon Jimenez (تولد: ۱۸۸۱، مرگ: ۱۹۵۷) برنده جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۵۷ ۲۴- Federico Garcia Lorca (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۳۶) شاعر بزرگ ۲۵- Rafael Alberti (تولد: ۱۹۰۲، مرگ: ۱۹۹۹) شاعر معروف جنبش چپ ۲۶- Manuel Altolaguirrre (تولد: ۱۹۰۴، مرگ: ۱۹۵۹) ۲۷- Luis Cernuda (تولد: ۱۹۰۲، مرگ: ۱۹۶۲) شاعر سوررئالیست که در تبعید (مکزیک) درگذشت. ۲۸- José Bergamin (تولد: ۱۸۹۴، مرگ: ۱۹۸۳) ۲۹- Morena Villa (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۵۵) ۳۰- Ramon Gomez de la Serna (تولد: ۱۸۸۸- ۱۹۶۳) شاعر و نویسنده نامی که در تبعیدگاه خود آرژانتین درگذشت. ۳۱- L’Enchanteur Pourrissant اولین کتاب شعر گیوم آپولینر (تولد: ۱۸۸۰، مرگ: ۱۹۱۸) شاعر سوررئالیست فرانسوی ۳۲- Fratellinis خانوادهای از دلقکهای مشهور و محبوب ۳۳- Greguerias ۳۴- Jorge Luis Borges (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۸۶) نویسنده نامی آرژانتین ۳۵- Guillermo de Torre ۳۶- Ultraism ۳۷- Filippo Marinetti (تولد: ۱۸۷۶، مرگ: ۱۹۴۴) نویسنده ایتالیایی که پایهگذار مکتب فوتوریسم (آیندهگرایی) به شمار میرود که بر اولتراییسم (افراطگرایی) تأثیر داشته است. ۳۸- D. Velazquez (تولد: ۱۵۹۹، مرگ: ۱۶۶۰) نقاش بزرگ اسپانیا ۳۹- Santiago Ramon Cajal (تولد: ۱۸۵۲، مرگ: ۱۹۳۴) ۴۰- Araquistain ۴۱- Jose Maria Carretero ۴۲- Caballero Audaz به اسپانیایی یعنی: سوارکار سلحشور |
نظرهای خوانندگان
ممنون از خانم رحیمی که اظهار لطف کردند. با این نظرهاست که خستگی از تن آدم در می رود به ویژه وقتی از زبان همکاری کاردان باشد پایدار باشید
-- بدون نام ، Dec 1, 2007 در ساعت 11:19 AM