رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > عصر طلایی | ||
عصر طلاییبرگردان: علی امینی نجفی
بعد از نمایش سگ آندلسی حتی به ذهنم نمیرسید که بتوانم یک فیلم به اصطلاح «تجارتی» بسازم. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی سورئالیست باقی بمانم. از آنجا که دیگر به کمک مالی مادرم امیدی نداشتم و راه حل دیگری هم به نظرم نمیرسید، فکر فیلم ساختن را عجالتاً از سر به در کرده بودم. ایدههای زیادی به ذهنم میرسید که آنها را به همان شکل خام یادداشت میکردم: کارگرانی که سوار بر گاری از میان یک تالار مجلل عبور میکردند؛ پدری که به پسرش تیر شلیک میکند، چون خاکستر سیگارش را به زمین ریخته است. در جریان سفری به اسپانیا این ایدهها را برای دالی تعریف کردم. از آنها خیلی خوشش آمد و گفت که باید فیلم تازهای بسازیم. اما چه طور؟ به پاریس که برگشتم از طریق یکی از نویسندگان مجله کایه دار با ژرژ هانری ریویر۱ آشنا شدم. او به خانواده نوآی نزدیک بود و پیشنهاد کرد که مرا با آنها آشنا کند؛ چون از فیلم سگ آندلسی خیلی خوششان آمده بود. ابتدا قبول نکردم و گفتم که نمیخواهم با اعیان و اشراف سر و کار داشته باشم. اما او جواب داد که: «شما اشتباه میکنید. آنها آدمهای خوشمشربی هستند و شما حتماً باید با آنها آشنا شوید.» بالاخره دعوتنامهای از جانب خانواده نوآی دریافت کردم و یک روز به همراه ژرژ و نورا اوریک به کاخ آنها رفتیم. دم و دستگاه آنها در میدان اتازونی به انضمام مجموعه هنری گرانبهایشان، افسانهای بود. بعد از شام، وقتی کنار بخاری دیواری نشسته بودیم، شارل دو نوآی رو به من گفت: «ما پیشنهاد میکنیم که شما یک فیلم ۲۰ دقیقهای بسازید. همه چیز در اختیار شما خواهد بود و آزادی کامل دارید؛ فقط به یک شرط: ما به ایگور استراوینسکی وعدهای دادهایم؛ و حالا از شما میخواهیم که در فیلمتان از موسیقی او استفاده کنید.» جواب دادم: «خیلی متأسفم. اما من چه طور میتوانم با کسی همکاری کنم که در برابر دیگران زانو میزند و به خاک میافتد؟» شارل دو نوآی واکنشی جالب و نامنتظره از خود نشان داد و بیآنکه صدایش را بالا ببرد، گفت: «شما کاملاً حق دارید. شما با استراوینسکی آبتان توی یک جوی نمیرود. هر آهنگسازی که دلتان خواست، انتخاب کنید و فیلمتان را بسازید. ما خودمان برای استراوینسکی یک فکری میکنیم.» قبول کردم و حتی مبلغی هم به عنوان پیشپرداخت دستمزدم دریافت کردم و بار سفر بستم. این ماجرا به عید نوئل سال ۱۹۲۹ برمیگردد. پس از دیدار کوتاهی با خانوادهام در ساراگوسا برای ملاقات با دالی به فیگوئراس رفتم. در آنجا با صحنه هولناکی روبهرو شدم. دفتر وکالت پدر دالی در طبقه پایین ساختمان بود و خانواده آنها - شامل پدر، عمه و خواهر دالی - در طبقه اول زندگی میکردند. ناگهان در خانه باز شد و پدر دالی، پسرش را با فحش و اردنگی به خیابان پرت کرد. دالی هم با او مشغول دعوا بود. به آنها نزدیک شدم. پدر دالی با انگشت به پسرش اشاره کرد و با خشم و غضب نعره زد که دیگر نمیخواهد این «کثافت» را در خانهاش ببیند. دلیل این خشم - قابل درک - پدرانه این بود که دالی روی یکی از تابلوهایی که در نمایشگاهی در بارسلون به معرض تماشا گذاشته بود، با جوهر سیاه و خط خرچنگقورباغهای نوشته بود: «من از ته دل روی عکس مادرم تف میکنم.» دالی بعد از طرد از خانه از من خواست که با او به کاداکس بروم. در آنجا دو روزی با هم کار کردیم؛ اما به زودی متوجه شدم که سحر دوران فیلم سگ آندلسی باطل شده است. آیا این از اثر القائات گالا بود؟ به هر حال ما دیگر سر هیچ نکتهای به توافق نمیرسیدیم؛ و هر کس پیشنهادی میداد، دیگری آن را نمیپسندید و رد میکرد. دوستانه از هم خداحافظی کردیم و من به تنهایی در املاک خانواده نوآی در اییر فیلمنامه را روی کاغذ آوردم. در طول روز تنها بودم و در آرامش کار میکردم و هر شب دستنوشتههایم را برای خانم و آقای نوآی میخواندم. آنها هرگز کمترین ایرادی نگرفتند و - بیاغراق - همیشه همه چیز به نظرشان «معرکه» و «عالی» بود.
کار تازه بالاخره یک فیلم یکساعته از آب در آمد؛ خیلی بلندتر از سگ آندلسی. دالی با نامه، چند ایده برایم فرستاد که حداقل یکی از آنها به فیلم راه یافته است: مردی که روی سرش یک تخته سنگ گذاشته، از یک پارک عمومی رد میشود و از کنار مجسمهای میگذرد که آن هم روی سرش یک تخته سنگ دارد. دالی وقتی بعداً فیلم را دید، خیلی از آن خوشش آمد و گفت: «عین فیلمهای آمریکایی شده.» فیلمبرداری طبق برنامه و کاملاً حسابشده انجام گرفت. نامزدم ژان که صندوقدار ما شده بود، از مخارج اضافی جلوگیری کرد؛ به طوری که پس از تمام شدن فیلم، موقع تحویل صورتحساب به شارل نوآی، قدری پول به او برگرداندم. او صورتحساب را روی میز تالار گذاشت و همه با هم به سالن غذاخوری رفتیم. بعد که توی سبد کاغذهای باطله نگاه انداختم، دیدم که صورتحساب را سوزانده است؛ اما او این کار را جلوی چشم ما انجام نداده بود؛ و این پرهیز او از خودنمایی به نظرم خیلی ستایشانگیز بود. عصر طلایی در استودیوی بیانکور فیلمبرداری شد. همزمان با ما سرگئی آیزنشتاین فیلم «سونات بهاری» را در کارگاه کناری ما کارگردانی میکرد که بعد به آن اشاره خواهم کرد. با گاستون مودو۲ در مونپارناس آشنا شده بودم. او گیتار میزد و شیفته اسپانیا بود. یک آژانس هنرپیشهیابی برای زن اول فیلم، لیا لیس و الزا کوپرین۳ دختر نویسنده روس را معرفی کرد. حالا دیگر یادم نیست که چرا لیا لیس را انتخاب کردم. در این فیلم هم مثل فیلم سگ آندلسی، دوورژه فیلمبردار بود و مروال۴ مدیر فنی. مروال در عین حال ایفاگر نقش یکی از اسقفهایی است که از پنجره به بیرون پرتاب میشوند. همه دکورهای داخلی را یک طراح صحنه روس برایمان ساخت. پلانهای خارجی را در منطقه کاتالان در نزدیکی کاداکس و بقیه را در حومه پاریس فیلمبرداری کردیم. در فیلم عصر طلایی، ماکس ارنست نقش سردسته راهزنان را دارد و پییر پرهور۵ نقش راهزن بیمار را بازی میکند. در میان مهمانان تالار ضیافت میتوان والنتین هوگو۶ را با اندام کشیده و زیبایش دید که کنار آرتیگاس سرامیکساز معروف اسپانیایی و دوست نزدیک پیکاسو ایستاده است. او آدم ریزنقشی بود که من برایش سبیل گندهای گذاشته بودم. سفارت ایتالیا، این پرسوناژ را نوعی دهنکجی به «ساحت مقدس» ویکتور امانوئل۷ پادشاه وقت ایتالیا، که او هم کوچکاندام بود، تلقی کرد و از من به دادگاه شکایت برد. با چند هنرپیشه فیلم دردسر پیدا کردم؛ به خصوص با آن روس مهاجری که نقش رهبر ارکستر را ایفا میکرد و واقعاً بازیگر خیلی خوبی نبود. در عوض، از مجسمهای که اختصاصاً برای فیلم ساخته شده بود، خیلی راضی بودم. ژاک پرهور را هم در یکی از صحنههای فیلم میبینیم که از خیابان عبور میکند. عصر طلایی دومین یا سومین فیلم ناطق سینمای فرانسه بود. یک جا که از بیرون این صدا میآید: «سرت رو بیار نزدیکتر؛ اینجا بادش خنکتره» این صدای پل الوار است. در آخرین فصل فیلم که به بزرگداشت مارکی دو ساد۸ اختصاص دارد، هنرپیشهای که نقش دوک بلانژی را ایفا کرده، لیونل سالم۹ نام دارد. او در فیلمهای آن سالها معمولاً نقش حضرت مسیح را ایفا میکرد. فیلم عصر طلایی را هیچ وقت دوباره ندیدم و امروز نمیتوانم درباره آن نظر بدهم. دالی که ابتدا این فیلم را - بیتردید به خاطر ظواهر تکنیکی - شبیه فیلمهای آمریکایی دانسته، و اسمش هم در تیتراژ فیلم ذکر شده بود، بعدها در نوشتهای ادعا کرد که با «تصنیف» سناریوی این فیلم قصد داشته مکانیسمهای پلید جامعه معاصر را برملا کند. اما به نظر من این فیلم پیش از هر چیز روایت یک عشق جنونآمیز بود. زوجی واله و شیدا که با کششی نیرومند به سوی هم کشیده میشوند، هرگز نمیتوانند به وصال برسند. در روزهای فیلمبرداری ما یک بار سورئالیستها به طور جمعی به کابارهای در بولوار ادگار کینه حمله بردند. این کاباره اسمش را خودسرانه نغمههای مالدورور۱۰ گذاشته بود که عنوان یکی از اشعار لوتره آمون۱۱ است که همه میدانستند چه مقام والایی نزد سورئالیستها دارد. از آنجا که احتمال میرفت من به خاطر خارجی بودنم در صورت دخالت پلیس به دردسر بیفتم، من و چند نفر دیگر از شرکت در این عملیات معاف شدیم. این موضوعی ملی بود که به شکلی شایسته حل و فصل شد: کاباره غارت شد و در جریان حمله، آراگون چاقو خورد. در محل واقعه یک روزنامهنگار رومانیایی بود که قبلاً فیلم سگ آندلسی را سخت ستوده بود؛ اما از حمله جمعی سورئالیستها به کاباره به شدت انتقاد کرده بود. دو روز بعد که این روزنامهنگار در بیانکور به سراغم آمد، او را از استودیو بیرون انداختم.
عصر طلایی برای اولین بار برای تنی چند از نزدیکان در کاخ خانواده نوآی به نمایش در آمد. آنها همه با لهجه ملایم بریتانیایی حرف میزدند و میگفتند که فیلم چه قدر «دلنشین و بامزه» است. چندی بعد آنها نمایشی ویژه در ساعت ۱۰ صبح در سینما پانتئون ترتیب دادند و به قول خودشان «گلهای سرسبد پاریس» و بهخصوص عدهای از اشراف را دعوت کردند. موقع نمایش فیلم من در پاریس نبودم؛ اما خوان ویسنس برایم تعریف کرد که خانم و آقای نوآی دم در سالن ایستاده بودند، دست مهمانان را میفشردند و حتی بعضی از آنها را در آغوش گرفته؛ میبوسیدند. بعد از پایان فیلم آنها دوباره دم در آمده بودند تا مهمانان را بدرقه کنند؛ اما این بار جماعت بدون هیچ حرفی به سرعت سالن را ترک کردند. روز بعد آقای نوآی از کلوب ژوکی اخراج شد و مادرش برای دیدن پاپ به رم شتافت؛ چون شایع شده بود که خانواده آنها قرار است تکفیر شود. فیلم را مثل سگ آندلسی در سالن «استودیو ۲۸» روی پرده بردیم و شش روز تمام با هجوم جمعیت روبهرو بودیم. بعد روزنامههای دستراستی علیه فیلم موضع گرفتند و همزمان با آن سلطنتطلبها و گروههای فاشیستی به سینما حمله آوردند. تابلوهای یک نمایشگاه سورئالیستی را که در راهروی ورودی برگزار شده بود، داغان کردند؛ روی پرده سینما بمب انداختند و صندلیها را در هم شکستند. بدین ترتیب «رسوایی عصر طلایی» به راه افتاده بود. یک هفته بعد رییس اداره پلیس، فیلم را با استناد به «دفاع از امنیت عمومی» توقیف کرد. این ممنوعیت عملاً ۵۰ سال دوام پیدا کرد. از آن پس فیلم تنها در سینماتکها و سالنهای خصوصی قابل نمایش بود. عصر طلایی بالاخره در سال ۱۹۸۰ در نیویورک و در سال ۱۹۸۱ در پاریس به نمایش عمومی گذاشته شد. خانواده نوآی هرگز مرا به خاطر توقیف فیلم نکوهش نکردند. آنها حتی از اینکه همه سورئالیستها فیلم را پسندیده بودند، کمال رضایت را داشتند. من هر وقت به پاریس میآمدم، باز هم به دیدار خانواده نوآی میرفتم. در سال ۱۹۳۳ آنها در اییر جشنی برپا کردند که در آن هنرمندان میتوانستند هر طرحی که داشتند، پیاده کنند. سالوادور دالی و رنه کرول که به ضیافت دعوت شده بودند، نمیدانم به چه دلیل در آن شرکت نکردند. اما داریوس میلو۱۲، \فرانسیس پولان۱۳، ژرژ اوریک، ایگور مارکهویچ۱۴ و هانری سوگه۱۵ چند قطعه موسیقی از ساختههای خود را در سالن تئاتر شهر رهبری کردند. ژان کوکتو برای برنامه جشن و کریستین برار برای لباس مهمانها طراحی کرده بودند - برای مهمانهای ماسکدار، جایگاه ویژهای تعیین شده بود. برتون که هنرمندان را خیلی دوست داشت، مدام آنها را تشویق به کار تازه میکرد. او هر وقت مرا میدید، میگفت: «پس شما بالاخره کی یک کاری به نشریه ما میدهید؟» با اصرار او بود که من نشستم و یکساعته متن «یک زرافه» را نوشتم. پیر اونیک نثر فرانسه مرا درست کرد. بعد به کارگاه جاکومتی۱۶ که تازه به گروه پیوسته بود، رفتم و از او خواستم که برایم یک زرافه به اندازه طبیعی بکشد و آن را از چوب ببرد. او قبول کرد و ما با هم به اییر رفتیم و او زرافه را برایم ساخت. هر یک از لکههای روی بدن زرافه دریچه کوچکی بود که به تن حیوان لولا شده بود و با دست برداشته میشد. زیر این دریچهها جملاتی از همان متنی که یکساعته نوشته بودم، به چشم میخورد که اگر آدم آنها را با نظم و ترتیب خاصی کنار هم میگذاشت، از آن نمایشی محیرالعقول بیرون میآمد! متن کامل «یک زرافه» در نشریه «سورئالیسم در خدمت انقلاب» به چاپ رسید. مثلاً یک جای متن میخوانیم: «یک ارکستر صدنفره اپرای والکوره۱۷ را در یک زیرزمین اجرا کرد» و در جایی دیگر: «مسیح از خنده رودهبر شد.» البته بعدها خیلیها از این طرح ابتکاری تقلید کردند؛ اما ایده اصلی باید به نام من به ثبت برسد! زرافه را در باغ «صومعه سنبرنار» که در تملک خانواده نوآی بود، نصب کردیم. به مهمانها اعلام شد که یک سورپریز در انتظار آنهاست. پیش از صرف شام، از همه دعوت شد که میتوانند به کمک نردبان، زیر دریچهها را نگاه کنند. مهمانها با کنجکاوی و علاقه به طرف زرافه رفتند و من برای نوشیدن قهوه به داخل عمارت رفتم و وقتی با جاکومتی به باغ برگشتیم، از زرافه اثری ندیدیم. اثر ما بدون هیچ توضیحی ناپدید شده بود. شاید بعد از «رسوایی عصر طلایی» این کار دیگر زیادی فضیحتبار بود! نمیدانم سر زرافه چه بلایی آمد. خانم و آقای نوآی درباره ناپدید شدن ناگهانی زرافه، هیچ توضیحی به من ندادند و من هم جرأت نکردم چیزی از آنها بپرسم.
دو سه روز بعد روژه دزورمیر که رهبر ارکستر بود و او هم به اییر آمده بود، به من گفت که برای اولین اجرای «باله مدرن روس» به شهر مونتکارلو میرود و از من خواست که همراهش بروم. من هم فوری قبول کردم. کوکتو و چند دوست دیگر ما را تا ایستگاه راه آهن بدرقه کردند و کسی به من هشدار داد: «مواظب رقصندهها باشید. اینها دخترانی ساده و معصوم هستند و با دستمزدی ناچیز کار میکنند. مبادا یکی از آنها در طول سفر آبستن شود!» طی سفر دوساعته با قطار، طبق معمول به عالم رؤیا فرو رفتم. آن انبوه دختران زیبا را همچون پردگیان حرمسرای شخصی خود میدیدم که با جورابهای سیاهشان کنار هم نشستهاند و تنها منتظر اشارهای از جانب من هستند تا جلو بیایند. با انگشت به یکی از آنها اشاره میکنم. دخترک بلند میشود و رام و سر به زیر، به طرفم میآید. اما من ناگهان تغییر عقیده میدهم و میلم به جانب دختر دیگری کشیده میشود و او را به سوی خود میخوانم. تکانهای ملایم قطار رؤیاهای شیرین مرا پرواز میدهد و هیچ چیز نمیتواند خیالات شهوانی مرا مانع شود. واقعیت اما تلختر از این حرفها بود: دزورمیر با یکی از بالرینها روی هم ریخته بود. او به من پیشنهاد کرد که بعد از اولین اجرای باله همراه آن بالرین و یکی دیگر از دخترها بیرون برویم و چیزی بنوشیم. من هم که این را از خدا میخواستم. همین که باله به خوبی و خوشی به پایان رسید، دو سه تا از رقصندهها از فرط خستگی در جا از حال رفتند. (نمیدانم که آیا واقعاً حقوقشان آن قدر کم بود که گشنگی میکشیدند؟) قدری صبر کردیم تا دوست دزورمیر حالش جا آمد. بعد آن دختر از یکی از دوستانش که دختر روس سفید خیلی زیبایی بود، دعوت کرد که با ما بیرون بیاید. بدین ترتیب نقشهمان گرفت و چهار نفری به کاباره رفتیم. برای من از این بهتر نمیشد: دزورمیر و دوستش دنبال عیش خودشان رفتند و مرا با دخترک روس تنها گذاشتند. اما نمیدانم چرا مثل بیشتر مواقعی که با زنان رابطه داشتهام، حماقت من گل کرد و با این زیباروی ضدکمونیست وارد بحث سیاسی شدم درباره اتحاد شوروی و انقلاب و کمونیسم. دخترک صاف و ساده اعلام کرد که مخالف سرسخت نظام شوروی است و درباره جنایات رژیم کمونیستی در شوروی داد سخن داد. من از جا در رفتم و او را مرتجع کثیف خواندم. بعد از قدری داد و فریاد، به او پول درشکه دادم تا به هتل برگردد و خودم تنها به طرف اقامتگاهمان راه افتادم. بعد از چنین خشمهای بیجایی همیشه سخت پشیمان میشوم. من به خصوص از یکی از شیرینکاریهای سورئالیستها خیلی خوشم میآید. در یکی از روزهای سال ۱۹۳۰ ژرژ سادول و ژان کوپن۱۸ در کافه یکی از شهرستانها نشسته بودند و از بیکاری، روزنامهها را ورق میزدند. دو جوان ناگهان چشمشان به نتایج امتحانات نهایی مدرسه نظامی سنسیر میافتد. یک بابایی به اسم کلر که افسر فرمانده دسته خودش بود، در امتحانات بالاترین نمره را آورده بود. جالب این است که این دو جوان بیکار که در گوشه ولایت حوصلهشان از تنهایی و علافی سر رفته بود، ناگهان این فکر بکر به سرشان میافتد: «چه طور است برای این کلهخر یک نامه بنویسیم؟» دیگر منتظر نمیمانند. از گارسن کافه یک قلم قرض میگیرند و در جا، یکی از زیباترین فحشنامههای تاریخ سورئالیسم را تدوین میکنند. پای نامه امضا میاندازند و آن را بیدرنگ برای افسر سنسیر میفرستند. در این نامه جملات معرکهای هست: «ما روی آن پرچم سهرنگتان تف میکنیم. ما در کنار همه مبارزان انقلابی، دل و روده همه افسران ارتش فرانسه را توی آفتاب پهن میکنیم. اگر مجبور باشیم که به جبهه برویم، ترجیح میدهیم در کنار کلاهخودهای پرافتخار ارتش آلمان بجنگیم و ...» افسر نامبرده، نامه را دریافت میکند و آن را به سرپرست سنسیر میدهد که او هم آن را به دست فرمانده کل ارتش میرساند. از طرف دیگر نامه در نشریه «سورئالیسم در خدمت انقلاب» به چاپ میرسد. این ماجرا سر و صدای زیادی به پا کرد. سادول پیش من آمد و گفت که باید هر چه زودتر از فرانسه فرار کند. قضیه را با خانواده نوآی در میان گذاشتم و آنها هم با سخاوت تمام، به او چهار هزار فرانک دادند. کوپن دستگیر شد. والدین سادول و کوپن در پاریس به ستاد ارتش رفتند و پوزش خواستند؛ اما سودی نبخشید. مقامات سنسیر خواهان عذرخواهی رسمی و علنی بودند. سادول روانه خارج شد. اما شنیدم کوپن را وادار کردند که در برابر تمام افراد سنسیر زانو بزند و عذرخواهی کند. نمیدانم این قضیه چه قدر حقیقت دارد. این ماجرا مرا به یاد اندوه عمیق آندره برتون میاندازد که در سال ۱۹۵۵ به من گفت: «دیگر هیچ فضیحت و غوغایی باقی نمانده است.» ۱- G. H. Riviére (تولد: ۱۸۹۷، مرگ: ۱۹۸۶) هنرشناس فرانسوی ۲- Goston Modot (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۷۰) هنرپیشه فرانسوی ۳- E. Kuprine ۴- Marvel ۵- Pierre Prévert (تولد: ۱۹۰۶، مرگ: ۱۹۸۸) کارگردان و سناریست فرانسوی ۶- Valentine Hugo ۷- Viktor Emanuel ۸- Marquis de Sade (تولد: ۱۷۴۰، مرگ: ۱۸۱۴) نویسنده و فیلسوف فرانسوی که اصطلاح «سادیسم» از نام او گرفته شده است. ۹- Lionel Salem ۱۰- Les Chants de Maldoror ۱۱- Lautréamont (تولد: ۱۸۴۶، مرگ: ۱۸۷۰) نویسنده فرانسوی ۱۲- Darius Milhaud (تولد: ۱۸۹۲، مرگ: ۱۹۷۴) آهنگساز فرانسوی ۱۳- F. Poulenc (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۶۳) آهنگساز فرانسوی ۱۴- I. Markevitch (تولد: ۱۹۱۲، مرگ: ۱۹۸۳) آهنگساز روستبار ایتالیایی ۱۵- H. Sauguet (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۸۹) آهنگساز فرانسوی ۱۶- A. Giacometti (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۶۶) مجسمهساز و طراح سوییسی ۱۷- Walküre اپرایی از ریشارد واگنر ۱۸- J. Caupenne |