رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۶ دی ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل بیست و پنجم

شاعران سورئالیست

برگردان: علی امینی نجفی

من از میان شاعران سورئالیست بیش از همه بنژامن پره را دوست داشتم. الهام روشن او هیچ مرزی نمی‌شناخت و یک‌راست از چشمه شعری او بر می‌جوشید و می‌توانست به دور از هر گونه دست‌کاری فرهنگی و معنوی دنیای تازه‌ای خلق کند. به یاد دارم که در سال ۱۹۲۹ دفتر شعر بازی بزرگ۱ او را با دالی به صدای بلند می‌خواندیم و گاه از خنده، روی زمین می‌غلتیدیم.

موقعی که من به گروه پیوستم، پره به نمایندگی از سوی تروتسکیست‌ها به برزیل رفته بود. در جلساتی که داشتیم، هیچ وقت او را ندیدم و فقط وقتی با او آشنا شدم که از برزیل بیرونش کرده بودند و به پاریس برگشته بود.

بعد از جنگ، زمانی که در مکزیکو زندگی می‌کردم، بیشتر او را می‌دیدم. موقعی که اولین فیلم مکزیکی‌ام «گران کازینو» را کارگردانی می‌کردم، در جست‌وجوی کار به سراغم آمد. سعی کردم به او کمک کنم؛ اما در موقعیت ناپایداری که خودم داشتم، کار آسانی نبود.

پره در مکزیکو با رمدیوس وارو۲ زندگی می‌کرد و شاید هم با او ازدواج کرده بود. وارو نقاش بود و من کارهای او را به اندازه آثار ماکس ارنست قابل ستایش می‌دانم. پره یک شاعر سورئالیست اصیل و طبیعی و سازش‌ناپذیر بود، و در بیشتر زندگی هم با فقر و تنگ‌دستی دست به گریبان بود.

من عضویت دالی را با گروه در میان گذاشتم و عکس‌هایی از تابلوهای او را به جمع نشان دادم؛ از جمله پرتره‌ای که از خودم کشیده بود. آن‌ها اول تمایل زیادی نشان ندادند. اما وقتی دالی اصل تابلوها را با خود از اسپانیا به پاریس آورد و به نمایش عمومی گذاشت، نظر گروه عوض شد و فوری او را عضو کردند. از آن پس او در جلسات ما شرکت می‌کرد.

دالی با برتون که از «نقادی جنون‌آمیز» او خوشش می‌آمد، روابطی نزدیک داشت؛ اما بعدها که بیماری دلارپرستی۳ را از گالا وا گرفت، از چشم همه افتاد و سه چهار سال بعد، از گروه اخراج شد.

در جمع سورئالیست‌ها بر اساس علایق و سلایق شخصی، حلقه‌های کوچک‌تری شکل گرفته بود. کرول و الوار بهترین دوستان دالی بودند. از طرف دیگر من با اراگون، ژرژ سادول، ماکس ارنست و پیر اونیک روابطی صمیمانه داشتم.

پیر اونیک که امروزه دیگر نامی از او برده نمی‌شود، جوانی پرشور و بااستعداد، و رفیقی بسیار شفیق بود. او پنج سال از من بزرگ‌تر بود. پدرش خیاط بود و در عین حال خاخام. اما پسر به کلی بی‌دین بار آمده بود. یک بار از قول من به پدرش خبر داده بود که من قصد دارم یهودی بشوم. واقعاً تصمیم گرفته بودم با این اقدام خانواده را شوکه کنم. پدرش خواسته بود که مرا ببیند؛ اما من در آخرین لحظه ترجیح دادم به آیین مسیح وفادار بمانم.

اونیک دوست‌دختری داشت که کتاب‌دار بود و اندکی می‌لنگید؛ اما بسیار زیبا بود. من به همراه آن‌ها و دختر خانم دیگری به نام دنیز که عکاس بود، شب‌های بی‌شماری را با هم گذرانده‌ایم. در دل شب ساعت‌ها وراجی می‌کردیم، درباره اسرار خصوصی خودمان اطلاعات خاصی رد و بدل می‌کردیم و با هم بازی‌هایی می‌کردیم که اسم مؤدبانه آن هرزگی است.

اونیک کتاب شعری به نام تئاتر شب‌های سفید۴ به چاپ رساند و بعد از مرگش هم مجموعه دیگری از او منتشر شد. او سردبیر یک مجله کودکان بود که نیروی سیاسی مورد علاقه‌اش، یعنی حزب کمونیست فرانسه منتشر می‌کرد.

به یاد دارم که در جریان اغتشاشات فاشیست‌ها در روز ششم فوریه سال ۱۹۳۴ تکه‌ای از مغز له‌شده یک کارگر مقتول را در کلاهش حمل می‌کرد. او در رأس گروهی از تظاهرکنندگان وارد مترو شد. با حمله پلیس همه آن‌ها از راه کانال‌های زیرزمینی فرار کردند.

اونیک در جریان جنگ در یکی از اردوگاه‌های نازیان در اتریش محبوس شد. همین که از نزدیک شدن ارتش سرخ باخبر شد، از اردوگاه فرار کرد تا به آن‌ها بپیوندد؛ اما گمان می‌رود که در راه فرار از بی‌راهه‌ها، زیر آوار بهمن مدفون شده باشد. جسد او هیچ وقت یافت نشد.

لویی آراگون بر خلاف ظرافت ظاهری، روحیه‌ای استوار دارد. در حوالی سال ۱۹۷۰ بار دیگر او را دیدم و از او خاطرات فراوانی به یادم مانده که به خصوص یکی از آن‌ها را هرگز فراموش نمی‌کنم.

زمانی که در خیابان پاسکال زندگی می‌کردم، یک روز ساعت هشت صبح نامه‌ای فوری از او دریافت کردم که خواسته بود هر چه زودتر برای کار مهمی به سراغش بروم. نیم‌ساعت بعد در خانه او در خیابان کامپاین پرمیر بودم.

آراگون کوتاه و سرراست توضیح داد که الزا تریوله۵ او را برای همیشه ترک کرده، سورئالیست‌ها اطلاعیه‌ای توهین‌آمیز علیه او منتشر کرده و حزب کمونیست که او تازه به آن پیوسته بود، تصمیم به اخراج او گرفته است. پشت سر هم بلا بر سرش باریده بود و ناگهان از تمام علایق مهم زندگی‌اش محروم شده بود. اما با وجود این مصیبت‌ها، در دفتر کارش مثل شیر بالا و پایین می‌رفت و یکی از زیباترین تصاویر شهامت را برای همیشه در ذهن من حک کرد.

روز بعد همه چیز درست شد: الزا به خانه برگشت؛ حزب کمونیست از اخراج او صرف نظر کرد؛ و درباره سورئالیست‌ها هم باید گفت که دیگر برای آراگون اهمیت زیادی نداشتند.

از آن روز یادگاری قشنگی برایم باقی مانده است: نسخه‌ای از کتاب زجرکش زجردهنده۶، که آراگون در اهداییه آن برایم چنین نوشته است: «چه سعادتی است که دوستانی داشته باشیم که گاهی به نزدمان بیایند و دستمان را بفشارند؛ در حالی که خود می‌دانیم از عمرمان چیز زیادی باقی نمانده است.» این دست‌نوشته مال ۵۰ سال پیش است.

آلبر والنتن۷ قبل از من به عضویت گروه در آمده بود. او در فیلم «آزادی از آن ماست» دستیار رنه کلر بود و مدام به ما می‌گفت: «ما داریم یک فیلم واقعاً انقلابی می‌سازیم. اگر آن را ببینید، حتماً خیلی خوشتان می‌آید.»

در اولین جلسه نمایش همه به سینما رفتیم و فیلم را دیدیم و به نظرمان آن قدر غیرانقلابی آمد و چنان توی ذوقمان خورد، که بلافاصله والنتن را به جرم دروغ‌گویی از گروه اخراج کردیم. بعدها در فستیوال کان او را دیدم. مردی بود بسیار دوست‌داشتنی و از طرف‌داران سینه‌چاک بازی رولت.

رنه کرول آدمی بی‌نهایت مهربان و صمیمی بود و تنها هم‌جنس‌گرای گروه ما، که با این تمایل خود مبارزه می‌کرد و سعی داشت آن را مهار کند. این جدال درونی که مجادلات بی‌پایان میان کمونیست‌ها و سورئالیست‌ها هم به آن دامن می‌زد، سرانجام در نیمه‌شبی با خودکشی او به پایان رسید. جسد او را روز بعد از دربان ساختمان تحویل گرفتند. من در پاریس نبودم. مرگش که از اضطراب‌های درونی او ناشی شده بود، همه ما را سخت تکان داد.

آندره برتون مردی باوقار و آداب‌دان بود و دست زن‌ها را می‌بوسید. خیلی نکته‌سنج بود و از شوخی‌های عوامانه بدش می‌آمد و همه چیز را سخت جدی می‌گرفت. شعری که او درباره همسرش سروده، در کنار اشعار بنژامن پره، ارزنده‌ترین خاطرات ادبی من از دوران سورئالیسم هستند.

آرامش و زیبایی و ظرافت او، در کنار داوری‌های بصیرانه‌اش، نمی‌توانست از خشم ناگهانی و هولناکش جلوگیری کند. چند بار مرا نکوهش کرده بود که هنوز یک اسپانیایی حسود هستم؛ چون نامزدم ژان را به سورئالیست‌ها معرفی نمی‌کنم. بالاخره یک شب از من و ژان دعوت کرد که به خانه‌اش برویم.

آن شب رنه ماگریت و همسرش هم به شام دعوت شده بودند. فضای مجلس از همان اول عبوس و گرفته بود. برتون به دلیلی که برای ما نامعلوم بود، نگاهش را با ابروهای گره شده به بشقاب دوخته بود و گاهی فقط کلمه‌ای از دهانش خارج می‌شد.

ما متحیر مانده بودیم که چه اتفاقی افتاده که ناگهان تاب از دست داد و با خشم و غضب انگشتش را به طرف صلیب طلایی کوچکی گرفت که همسر ماگریت با زنجیر به گردنش انداخته بود. برتون او را متهم کرد که قصد آزار او را داشته؛ وگرنه می‌توانسته با گردن‌بند دیگری به مهمانی او بیاید.

ماگریت اعتراض کرد و طرف همسرش را گرفت. آن‌ها یک مدتی به شدت با هم پرخاش کردند. بعد از دعوا، ماگریت و همسرش آن شب را تا آخر با ما ماندند؛ اما تا مدتی رابطه آن‌ها با برتون شکرآب شد.

برتون به مسائل پیش پا افتاده بیش از حد اهمیت می‌داد. وقتی تازه از مکزیک برگشته بود، یک بار نظرش را درباره تروتسکی پرسیدم که او را آن‌جا ملاقات کرده بود. به من جواب داد:

«این تروتسکی سگی دارد که خیلی دوستش دارد. یک بار سگ پیش او آمده بود و نگاهش می‌کرد. تروتسکی به من گفت: «نگاه این سگ یک حالت انسانی دارد. این طور نیست؟» فکرش را بکنید! آخر آدمی مثل تروتسکی چه طور می‌تواند همچو مزخرفی بگوید؟ سگ که نگاه انسانی ندارد. یک سگ نگاهش مثل سگ است!»

وقتی این ماجرا را برایم تعریف می‌کرد، از خشم به خود می‌لرزید. شنیده‌ام که یک بار ناگهان از خانه خارج شده و در خیابان بساط یک فروشنده دوره‌گرد را که انجیل می‌فروخت، با لگد به هم ریخته بود.

او هم مثل خیلی از سورئالیست‌ها از موسیقی و به ویژه از اپرا بدش می‌آمد. من که دلم می‌خواست او را با لذت موسیقی آشنا کنم، یک بار توانستم او را راضی کنم تا با من و چند دوست دیگر مثل رنه شار و پل الوار، به سالن اپراکمیک بیاید.

برنامه آن شب اپرای لوییز از کارهای شارپانتیه۸ بود که من آن را نمی‌شناختم. همین که پرده بالا رفت، همه ما، و بیشتر از همه خودم، با دیدن صحنه و دکور دمغ شدیم. از حال و هوای اپراهای سنتی که من دوست داشتم، هیچ نشانی نبود. زنی با دیس سوپ به صحنه آمد و شروع کرد به خواندن یک آریای سوپ. افتضاح بود. برتون بلند شد و با عصبانیت داد و فریاد راه انداخت که وقتش تلف شده است. ما همه به دنبال او از سالن بیرون آمدیم.

در سال‌های جنگ در نیویورک و بعدها در پاریس اغلب برتون را می‌‌دیدم و تا آخر با او دوست ماندم. با وجود جوایز بی‌شماری که از فستیوال‌های گوناگون گرفته بودم، او هرگز مرا به اخراج از گروه تهدید نکرد. حتی یک بار پیش من اعتراف کرد که موقع تماشای فیلم ویریدیانا به گریه افتاده است. اما برعکس، نمی‌دانم چرا از فیلم فرشته فناکننده بدش آمده بود.

یک بار در سال ۱۹۵۵ که هر دو به خانه اوژن یونسکو۹ می‌رفتیم، در راه به هم بر خوردیم و چون زودتر رسیده بودیم، رفتیم و با هم گیلاسی زدیم. از او پرسیدم که چرا ماکس ارنست از گروه اخراج شده است؟ (او پس از قبول کردن جایزه بزرگ جشنواره ونیز از گروه طرد شده بود.) برتون جواب داد:

«آخر پس ما چه کار باید می‌کردیم، دوست عزیز؟ ما دالی را بیرون انداختیم؛ چون دیدیم که یک تاجر بدبخت شده؛ و حالا می‌بینید که ماکس هم شده عین او.

بعد لحظه ای خاموش ماند، اندوهی عمیق و سنگین به زوایای چهره اش دوید و گفت: «نکته دردناکی است لوییس عزیز، اما دیگر هیچ فضیحت و غوغایی باقی نمانده.»

وقتی برتون مُرد، من در پاریس بودم و برای وداع با او به گورستان رفتم. چون دلم نمی‌خواست با آدم‌هایی که از ۴۰ سال پیش ندیده بودم، هم‌صحبت بشوم، اندکی تغییر قیافه دادم تا شناخته نشوم؛ کلاه و عینک گذاشتم و از جمعیت دور ایستادم.

همه چیز آرام و سریع گذشت. پس از تدفین هر کس به راه خود رفت. چه قدر دلم گرفت که هیچ کس سر قبرش در تجلیل از او دو کلمه حرف نزد.


۱- Le Grand Jeu (تولد: ۱۹۳۹)

۲- Remedios Varo

۳- Avida Dollars

۴- Le Théàtre des nuits blanches

۵- Elsa Triolet (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۷۰) نویسنده روس‌تبار فرانسوی. خواهرزاده مایاکوفسکی و همسر آراگون.

۶- Persécuté Persécuteur

۷- A. Valentin (تولد: ۱۹۰۸، مرگ: ۱۹۶۸) سینماگر فرانسوی

۸- Charpentier (تولد: ۱۶۳۵، مرگ: ۱۷۰۴) آهنگ‌ساز فرانسوی

۹- E. Ionesco (تولد: ۱۹۰۹، مرگ: ۱۹۹۴)

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

only I can say dame shoma garm paydar bashid wa be in kar hai khoob edameh dahid

-- saeed ، Dec 27, 2007 در ساعت 10:55 AM