رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > سگ آندلسی | ||
سگ آندلسیبرگردان: علی امینی نجفی
فیلم «سگ آندلسی» از برخورد دو رؤیا پدید آمده است. دالی از من دعوت کرده بود که چند روزی نزد او به فیگوئراس بروم. همین که به هم رسیدیم، برایش تعریف کردم که چندی قبل خواب دیدهام که یک تکه ابر باریک، ماه را از وسط بریده است؛ و یک تیغ هم دیدم که داشت چشم کسی را از وسط میدرید. او هم گفت که شب قبل خواب دیده که مورچهها در کف دستی لانه ساختهاند؛ و اضافه کرد: «چه طور است که از همین خوابها فیلمی درست کنیم؟» من اول پیشنهاد او را جدی نگرفتم؛ اما بلافاصله همان جا کار را شروع کردیم. سناریو را در کمتر از یک هفته بر مبنای یک توافق بسیار ساده نوشتیم: هر ایده یا تصویری که یک توضیح منطقی، روانشناختی یا فرهنگی داشته باشد، باید به طور کامل کنار گذاشته شود. قرار گذاشتیم که دروازه ذهنمان را به روی تصاویر نامعقول باز کنیم و دیگر کاری نداشته باشیم که چرا و از کجا آمدهاند. در آن یک هفته با هم تفاهم کامل داشتیم و هیچ اختلاف نظری پیش نیامد. مثلاً اگر کسی پیشنهادی میداد (مثلاً میگفت: «مردی یک کنترباس را دنبال خود میکشد») و دیگری آن را نمیپذیرفت، پیشنهاد فوری کنار گذاشته میشد. بر عکس، اگر پیشنهاد یک طرف را دومی قبول میکرد، ایده ناگهان به طرز خاصی میدرخشید و وارد فیلمنامه میشد. وقتی فیلمنامه آماده شد، میدانستیم که هیچ تهیهکنندهای حاضر نیست روی چنین فیلم غیرعادی و موذیانهای سرمایهگذاری کند. این بود که من سراغ مادرم رفتم و از او پول خواستم تا خودم فیلم را تهیه کنم. او هم بالاخره با پادرمیانی یک محضردار، به دادن پول رضایت داد. به پاریس برگشتم و بعد از آنکه نیمی از پول مادر را در میکدهها و شبنشینیها به باد دادم، به خودم گفتم که حالا باید یک کمی جدی باشم و دست به کار شوم. با هنرپیشگانم پیر باچف و سیمون ماروی۱ و فیلمبردارم آلبر دو ورژه در استودیوی بیانکور قرار گذاشتم و فیلم را طی ۱۵ روز در همان جا ساختم. موقع کار در استودیو ۶-۵ نفر بیشتر نبودیم. هنرپیشهها اصلاً از کارشان سر در نمیآوردند. مثلاً به باچف میگفتم: «از پنجره جوری به بیرون نگاه کن که انگار داری به موسیقی واگنر گوش میکنی. یک کمی بااحساستر!» اما او هیچ نمیدانست که به چی قرار است نگاه کند. اطلاعات فنی من بد نبود؛ بر صحنه مسلط بودم و با فیلمبردارم دو ورژه تفاهم کامل داشتم. تنها ۴-۳ روز به پایان فیلمبرداری مانده بود که سر و کله دالی پیدا شد. کار او در استودیو این بود که توی چشم کلههای دوداندود الاغها صمغ بریزد. او در یکی از صحنههای فیلم نقش یکی از آن دو روحانی را بازی میکرد که باچف را با زحمت دنبال خود میکشیدند؛ اما نمیدانم به چه دلیل این صحنه را در مونتاژ نهایی کنار گذاشتیم. در نمای دیگری دالی را همراه نامزدم ژان میبینیم که پس از سقوط مرگبار قهرمان، از دور شتابان پیش میآیند. در آخرین روز فیلمبردار ما در لوآور، دالی هم حضور داشت. فیلم که تمام شد، نمیدانستیم با آن چه کنیم. با اینکه ماجرای فیلم را از دوستان مقیم مونپارناس مخفی نگاه داشته بودم، یکی از نویسندگان مجله کایهدار به اسم تریاد چیزهایی درباره فیلم شنیده بود. همو بود که در کافه دوم، من و مان ری را با هم آشنا کرد. ری به تازگی برای خانواده نوآی فیلم مستندی راجع به زندگی و بزمهای اشرافیشان ساخته بود به اسم اسرار قلعه د۲؛ و حالا برای آنکه برنامه نمایش خود را کامل کند، دنبال فیلم دیگری میگشت. چند روز بعد با مان ری در کافه کوپل که یکی دو سال قبل باز شده بود، قرار گذاشتیم و او همان جا مرا با لویی آراگون آشنا کرد. من میدانستم که هر دوی آنها عضو گروه سورئالیستها هستند. آراگون که سه سالی از من بزرگتر است، با اصیلترین و دلنشینترین طرز برخورد فرانسوی با من روبهرو شد. از هر دری با هم صحبت کردیم و به او گفتم که به نظرم فیلم مرا میتوان از جهاتی یک فیلم سورئالیستی دانست. روز بعد آراگون و مان ری فیلم را در استودیوی اورسولین تماشا کردند. آنها سخت تحت تأثیر قرار گرفتند و گفتند که هر چه زودتر باید به این فیلم زندگی بخشید و آن را طی مراسمی به نمایش گذاشت. سورئالیسم قبل از هر چیز ندایی بود از جانب کسانی که در مناطق پراکنده دنیا - در آمریکا، آلمان، اسپانیا و یوگسلاوی – بیآنکه یکدیگر را بشناسند، همگی به شیوه بیان غریزی و غیرعقلانی گرایش داشتند. اشعاری که من در اسپانیا منتشر کرده بودم، حتی پیش از آنکه اسم سورئالیسم را شنیده باشم، بخشی از همین ندا بود؛ که سرانجام همه ما را به پاریس کشاند. من و دالی هم که فیلمنامه سگ آندلسی را به شیوهای ارتجالی نوشته بودیم، در واقع دو سورئالیست بینام و نشان بودیم. همان طور که همیشه پیش میآید، گویی در هوا چیز خاصی وجود داشت. همین جا باید نکتهای را اضافه کنم که برایم خیلی مهم است: تماس با گروه سورئالیستها رویدادی تعیینکننده در زندگی من بود و مسیر بعدی آن را مشخص کرد. در کافه سیرانو که سورئالیستها هر روز به آنجا میآمدند، با اعضای گروه رابطه برقرار کردم. مان ری و آراگون را که از قبل میشناختم. در کافه با ماکس ارنست، آندره برتون، پل الوار، تریستان تزارا۳، رنه شار، پیر اونیک، ایو تانگی، ژان آرپ۴، ماکسیم الکساندر۵ و رنه ماگریت آشنا شدم. همه هنرمندان سورئالیست، غیر از بنژامن پره که به برزیل رفته بود، دست مرا فشردند، با من مشروب نوشیدند و قول دادند که به نمایش افتتاحیه فیلم - که آراگون و مان ری آن همه از آن تعریف کرده بودند - بیایند. در اولین نمایش عمومی سگ آندلسی، گلهای سرسبد روشنفکران پاریس را به سالن اورسولین دعوت کرده بودیم؛ که البته باید پول بلیط هم میپرداختند: چند تنی از اشراف، عدهای از نویسندگان و نقاشان مشهور: پیکاسو، لوکوربوزیه۶، کریستین برار۷ و ژرژ اوریک۸ آهنگساز، و البته همه اعضای گروه سورئالیستها. بدیهی است که من خیلی عصبی بودم و موقع نمایش فیلم پشت پرده سینما نشسته بودم و به تناوب از گرامافون، تانگوهای آرژانتینی یا قطعهای از تریستان و ایزولده۹ پخش میکردم. توی جیبم مشتی قلوهسنگ ریخته بودم تا اگر تماشاگران شلوغ کردند، سنگبارانشان کنم. چندی قبل سورئالیستها فیلم صدف و مرد روحانی۱۰ ساخته ژرمن دولاک۱۱، بر اساس فیلمنامهای از آنتونن آرتو۱۲ را هو کرده بودند؛ و من که از آن فیلم خوشم آمده بود، حالا منتظر واکنشی بدتر بودم. به قلوهسنگها نیازی پیدا نکردم. فیلم که به پایان رسید، از آن پشت صدای کف زدنهای ممتد را میشنیدم و مهماتم را پنهانی دور میریختم. ورود من به جمع سورئالیستها خیلی ساده و طبیعی انجام گرفت. در جلسات گروه که هر روز در کافه سیرانو و گاهی در خانه برتون در خیابان فونتن برگزار میشد، شرکت میکردم. سیرانو با پااندازها و فاحشههایش از کافههای معروف و پرمشتری محله پیگال بود. ما معمولاً بین ساعت پنج و شش عصر وارد میشدیم. پرنو، کوکتیل ماندارن - کوراساو یا آبجوی پیکون با طعم انار مینوشیدیم. این معجون آخری مشروب دلخواه تانگی نقاش بود. او بعد از نوشیدن دو گیلاس، مجبور میشد گیلاس سوم را با گرفتن بینیاش بالا بیندازد. این محفل چیزی شبیه پاتوقهای ما در مادرید بود. مطلبی میخواندیم؛ درباره مقالهای بحث میکردیم؛ از نشریات تازه حرف میزدیم و درباره فعالیتهای گروه، نامههای سرگشاده یا راهپیماییها، تصمیم میگرفتیم. همه پیشنهاد میدادند و عقیده خود را ابراز میکردند. اگر موضوعی مشخص و مهم در میان بود، جلسه را در دفتر برتون، که در همان حوالی بود، برگزار میکردیم. من هر وقت وارد میشدم تنها با نفر بغل دستیام دست میدادم و به برتون که دورتر مینشست، فقط سلام میکردم. به همین خاطر یک بار برتون از یکی از بچههای گروه پرسیده بود: «مگر این بونوئل با من دشمنی دارد؟» در جواب شنیده بود که با او هیچ دشمنی ندارم؛ فقط از این عادت فرانسویها که دم به دقیقه با هم دست میدهند و روبوسی میکنند، خوشم نمیآید. بعدها سر فیلمبرداری فیلم «نامش سپیدهدم است» صریحاً این کار را قدغن کردم. من هم مثل همه اعضای گروه مجذوب ایده انقلاب بودم. سورئالیستها، بر خلاف تروریستها، به مبارزه مسلحانه علاقهای نداشتند. حربه اصلی آنها در مبارزه با جامعهای که از آن نفرت داشتند، برپا کردن غوغا و رسوایی بود. این مؤثرترین سلاح آنها در مبارزه با نابرابریهای اجتماعی، بهرهکشی فرد از فرد، رواج وحشتناک دین و خرافات و سلطه نظامیگری وحشیانه و استعماری بود. برپا کردن فضیحت و رسوایی سلاحی بود برای افشای تمام پلشتیهای پنهان و نفرتانگیز این نظام اهریمنی. چیزی نگذشت که برخی از اعضای گروه از این شکل فعالیت کنار کشیدند و به فعالیت سیاسی به معنای اخص آن روی آوردند؛ و بیش از همه به جنبشی که به اعتقاد ما یگانه جریان انقلابی روزگار بود، به عبارت دیگر به جنبش کمونیستی پیوستند. بر اثر این تغییر مشی، بحثها و مجادلات و بگومگوهای زیادی میان ما در گرفت. باید تأکید کنم که هدف اصلی سورئالیسم تأسیس یک جنبش ادبی و هنری یا حتی پایهگذاری مکتبی فلسفی نبود؛ هدف ما بیش از هر چیز عبارت بود از در هم شکستن نظام مسلط جامعه و دگرگون کردن شرایط زندگی.
بیشتر این انقلابیها از خانوادههای اصل و نسبداری بودند؛ درست مثل «آقازاده»هایی که در اسپانیا با آنها دمخور بودم. بچه بورژواهایی بودند که بر بورژوازی شوریده بودند؛ درست مثل خود من. در مورد خودم علاوه بر این انگیزه سیاسی، روحیه منفی و ویرانگرم نیز دخالت داشته که همیشه از گرایشم به سازندگی قویتر بوده است. مثلاً برای من همیشه به آتش کشیدن یک موزه از برپا کردن یک مرکز فرهنگی یا تأسیس یک بیمارستان به مراتب هیجانانگیزتر بوده است. اما در جمع سورئالیستها بیش از هر چیز تجلی روحیه اخلاقی بود که مرا شیفته کرده بود. برای اولین بار در زندگی با اخلاقی محکم و استوار روبهرو شده بودم که در آن هیچ غل و غشی نمیدیدم. بدیهی است که این اخلاق سورئالیستی، روشنبین و ستیزهجو در نقطه مقابل اخلاق مسلط قرار داشت که همه از آن نفرت داشتیم و ارزشهایش را به طور کامل رد میکردیم. معیارهای اخلاقی ما از اخلاق جامعه جدا بود و به هیجان وهمآلود، پرخاش و انتقاد هجوآمیز و شور ویرانگری که ما داشتیم، نیرو میداد. در چارچوب این قلمرو تازه که مرزهای آن روز به روز فراختر میشد، همه حرکتها و واکنشها و تفکرات ما موجه بود و هیچ شکی بر آن سایه نمیانداخت. همه چیز روشن و بهقاعده بود. ما اخلاقی داشتیم سختگیرتر و خطرناکتر، اما در عین حال دقیقتر و استوارتر از اخلاق دیگران. و یک نکته دیگر را هم بگویم که دالی توجه مرا به آن جلب کرد: سورئالیستها زیبا بودند. آندره برتون مثل شیر میدرخشید و چشمها را خیره میساخت. آراگون ظرافتی چشمگیر داشت. ماکس ارنست با چهره پرندهوار و چشمان روشن؛ الوار، کرول، و خود دالی، پیر اونیک و دیگران همه زیبا بودند: گروهی پرشور و مغرور، با افسونی فراموشنشدنی. بعد از «اولین نمایش پیروزمندانه» سگ آندلسی، موکلر۱۳ یکی از سهامداران استودیوی ۲۸، فیلم را به قیمت هزار دلار از من خرید؛ اما از آنجا که فیلم با استقبال زیادی روبهرو شد و هشت ماهی روی اکران ماند، هر از گاهی هزار دلار دیگر از او میگرفتم؛ که گمان میکنم روی هم به هفت یا هشت هزار دلار رسید. ۵۰-۴۰ نفری هم از من شکایت کردند. آنها به کلانتری میرفتند و میگفتند: «جلوی این فیلم خشن و بیشرمانه را بگیرید!» و این سرآغاز رشته طولانی دشنامها و تهدیدهایی است که تا دم پیری مرا دنبال کرده است. دو زن باردار هم موقع تماشای فیلم سقط جنین کردند؛ با این وجود، فیلم توقیف نشد. همان روزها دو تن از دوستانم اوریول۱۴ و ژاک برونیوس۱۵ از من اجازه خواستند که سناریوی فیلم را در مجله روو دو سینما که گالیمار منتشر میکرد، به چاپ برسانند؛ و من که از عاقبت کار غافل بودم، با درخواست آنها موافقت کردم. از طرف دیگر مجله بلژیکی واریته تصمیم گرفته بود که یک شماره کامل را به جنبش سورئالیستی اختصاص دهد. الوار از من خواست که فیلمنامه را برای چاپ به واریته بدهم. من از او عذر خواستم و گفتم که آن را قبلاً به روو دو سینما دادهام. این موضوع به ماجرایی ختم شد که مرا در برابر مشکل اخلاقی بسیار پیچیدهای قرار داد، که شرح آن برای آشنایی بیشتر با ذهنیت و روحیه سورئالیستها مفید است. چند روزی بعد از گفتوگوی من با الوار، برتون به من گفت: «بونوئل، میتوانید امشب به خانه من بیایید تا دور هم باشیم؟» من که از همه جا بیخبر بودم، به خانه برتون رفتم و همه گروه را در برابر خود دیدم. یک دادگاه درست و حسابی راه افتاده بود. آراگون که با قاطعیت نقش دادستان را ایفا میکرد، مرا متهم کرد که فیلمنامهام را به یک مجله بورژوایی دادهام. علاوه بر این، موفقیت تجارتی فیلم سگ آندلسی هم کمکم مشکوک به نظر میرسید. آخر چه طور ممکن است که فیلمی ناجور با آن پیام موذیانه، چنین فروش بالایی پیدا کند؟ من چه توضیحی داشتم که بدهم؟ به تنهایی در برابر تمام گروه قرار گرفته بودم و سعی میکردم با تمام نیرو از خود دفاع کنم. حتی برتون از من پرسید: :اصلاً شما طرف کی هستید؟ طرف ما یا پلیس؟» شاید چنین اتهاماتی امروزه مضحک به نظر برسد؛ اما در آن روزها من در یک تنگنای وجدانی گیر افتاده بودم. در واقع این درگیری اخلاقی شدید، اولین بحران درونی زندگیام بود. وقتی به خانه برگشتم، دیگر خوابم نمیبرد. از طرفی به خود میگفتم: «من آزادم هر کاری دلم خواست انجام بدهم. این آدمها به چه حقی در زندگی من دخالت میکنند؟ میتوانم فیلمنامهام را توی پوزهشان بکوبم و بگذارم بروم. چه لزومی دارد از آنها پیروی کنم؟ مگر چه چیزشان از من بیشتر است؟» اما ندای دیگری بر من نهیب میزد: :باید به آنها حق بدهی. تو اشتباه میکنی که فقط به خودت تکیه میکنی. تو این جماعت را دوست داری و به آنها اعتماد کردهای. آنها هم تو را مثل یکی از خودشان قبول کردهاند. تو آن قدرها هم که به خیالت میرسد، آزاد نیستی. آزادی تو فقط شبحی مهآلود است که در پالتویی خیالی در فضا جولان میدهد. قصد داری آن را به چنگ آوری؛ اما از دستت میگریزد و چیِزی جز اندکی رطوبت بر انگشتانت باقی نمیماند.» این جدال درونی تا مدتها مرا آزار میداد و من هنوز هم به آن فکر میکنم. به همین دلیل وقتی درباره سورئالیسم از من سؤال میکنند، همیشه جواب میدهم که جنبشی بود شاعرانه، انقلابی و اخلاقی. سرانجام از دوستان تازهام خواستم که راه حلی نشانم بدهند. گفتند باید کاری کنم که گالیمار نتواند فیلمنامه را چاپ کند. اما من چطور باید گالیمار را پیدا میکردم و با او حرف میزدم؟ من که از جا و مکان او خبر نداشتم. برتون در آمد که: «الوار شما را راهنمایی میکند.» من و الوار با هم به سراغ گالیمار رفتیم. به آقای ناشر گفتم که نظرم عوض شده و مایل نیستم که فیلمنامهام در نشریه «روو دو سینما» چاپ بشود. او هم با صراحت جواب داد که من چنین حقی ندارم. مدیر چاپخانه هم تأیید کرد که حروفچینی متن فیلمنامه تمام شده است. به گروه برگشتیم و اوضاع را گزارش دادیم. دستور کار تازهای عنوان شد: باید چکشی بردارم، به دفتر گالیمار برگردم و بزنم فرمهای حروفچینی شده را بشکنم. با الوار دوباره سراغ گالیمار رفتیم؛ در حالی که من چکشی زیر بارانیام قایم کرده بودم. این بار واقعاً کار از کار گذشته بود. مجله چاپ شده و اولین نسخههای آن به بازار رفته بود. تصمیم نهایی این شد که مجله واریته هم فیلمنامه را چاپ کند که این کار انجام شد. به علاوه من یک «اعتراضیه شدیداللحن» نوشتم و در آن اعلام کردم که قربانی یک توطئه کثیف بورژوایی شدهام؛ و نامه را به ۱۶ روزنامه پاریس فرستادم که هفت یا هشت روزنامه هم آن را چاپ کردند. در پیشگفتاری که برای فیلمنامه «سگ آندلسی» نوشتم، اعلام کردم که فیلم من چیزی نیست جز فراخوانی همگانی به آدمکشی؛ و این متن در دو نشریه واریته و روولوسیون سورئالیست به چاپ رسید. چندی بعد به گروه پیشنهاد کردم که نسخه نگاتیو فیلم را در میدانی در محله مونپارناس به آتش بکشم. قسم میخورم که اگر پیشنهادم را قبول کرده بودند، بیتردید این کار را انجام داده بودم. امروز هم برای این کار آماده هستم. چه لذتی دارد که همه نگاتیوها و نوارهای فیلمهایم را در باغچه خانهام روی تلی از هیزم بریزم و همه را به آتش بکشم! واقعاً برایم هیچ اهمیتی ندارد. اما گروه با پیشنهاد من موافقت نکرد. ۱- Simon Mareuil ۲- Les Mystères de chateau de Dé ۳- Tristan Tzara (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۶۳) نویسنده رومانی تبار فرانسوی ۴- Jean Arp یا Hans (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۶۶) شاعر و نقاش و مجسمهساز فرانسوی ۵- Maxime Alexandre (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۷۶) نویسنده فرانسوی ۶- Le Corbusier (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۶۵) معمار و طراح فرانسوی ۷- C. Bérard (تولد: ۱۹۰۲، مرگ: ۱۹۴۹) طراح و نقاش فرانسوی ۸- G. Auric (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۸۳) آهنگساز فرانسوی ۹- Tristan und Isolde از اپراهای مشهور ریشارد واگنر بر اساس داستان عشقی معروف قرون وسطایی که تحت عنوان تریستان و ایزوت به فارسی هم ترجمه و منتشر شده است. ۱۰- Le Coquille et le Clergyman (تولد: 1928) ۱۱- Germaine Dulac (تولد: ۱۸۸۲، مرگ: ۱۹۴۲) خانم سینماگر فرانسوی ۱۲- Antonin Artaud (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۴۸) کارگردان و نظریه پرداز تئاتر ۱۳- Mauclair ۱۴- Auriol ۱۵- Jacques Brunius |