رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > خوابها و خیالها | ||
خوابها و خیالهابرگردان: علی امینی نجفی
اگر به من بگویند: از امروز ۲۰ سال از زندگی تو باقی است. حالا در مدتی که برایت باقی مانده دوست داری چه کار کنی؟ جواب خواهم داد: دو ساعت از شبانهروز را کار و فعالیت میکنم و باقی ۲۲ ساعت را دوست دارم رؤیا ببینم؛ به شرط آنکه بعداْ بتوانم رؤیاهایم را به یاد بیاورم؛ زیرا تنها با یادآوری است که رؤیا جان میگیرد. خوابهایم را دوست دارم؛ حتی اگر کابوس باشند که بیشتر وقتها هم هستند. خوابهایم انباشته از دردسرهایی است که برایم آشنا هستند؛ اما این هم هیچ اهمیتی ندارد. این عشق سودایی به رؤیا و کیف خواب دیدن، بدون هیچ اصراری به تعبیر آن، یکی از انگیزههای اصلی گرایش من به سورئالیسم بوده است. فیلم سگ آندلسی، که بعداْ از آن صحبت خواهم کرد، از تلفیق یک خواب من با خواب دالی پدید آمد. من بعدها هم رؤیاهایم را وارد سینما کردهام و همیشه کوشیدهام از تعبیر و توضیح آنها، که در فیلمهای سینمایی رایج است، خودداری کنم. یک بار به یک تهیهکننده مکزیکی گفتم: «نگران نباشید؛ اگر فیلم کوتاه درآمد، یکی از خوابهایم را در آن میگنجانم.» این تهیه کننده از شوخی من اصلاً خوشش نیامد. گفتهاند که مغز ما موقع خواب در برابر دنیای بیرون بسته میشود و حساسیت خود را نسبت به صداها و بوها و نورها تا حد زیادی از دست میدهد؛ اما ذهن در عوض زیر بمباران رؤیاهایی قرار میگیرد که موج وار از درون به آن میتازند. هر شب میلیاردها تصویر پیدا و بلافاصله ناپدید میگردد و زمین در غلافی از رؤیاهای گمشده پوشیده میشود. شبها هر رؤیایی از تنگنای ذهن بر میجهد و باز چون ستارهای در خاموشی فرو میرود. من توانستهام حدود ۱۵ رؤیای همیشگیام را که مانند همدمانی آشنا و باوفا در طول زندگی همراهم آمدهاند، ردهبندی کنم. برخی از آنها خیلی پیش پا افتاده هستند: در گودالی گیر میافتم؛ در حالی که گاومیش یا ببری دنبالم افتاده است. به اتاقی پناه میبرم و در را پشت سرم میبندم؛ حیوان وحشی به در فشار میآورد و ماجراهای دیگری که به دنبال میآید. یکی دیگر از خوابهایم به امتحان مربوط میشود: در هر سن و سالی خود را ناگهان در جلسه امتحان میبینم. خیال کرده بودم در امتحان قبول میشوم؛ اما رد شدهام و مجبورم دوباره امتحان بدهم. هر درسی را هم که از بر کرده بودم، به کلی فراموش کردهام. یکی دیگر از این نوع رؤیاها، خوابی است که اهل سینما و تئاتر به خوبی با آن آشنا هستند: چند دقیقه دیگر باید روی صحنه بروم و نقشم را اجرا کنم؛ اما اولین کلمه را فراموش کردهام. این رؤیا گاهی خیلی طولانی و پیچیده میشود. از دلهره و اضطراب، کم مانده قالب تهی کنم؛ مردم منتظر هستند و مرا هو میکنند. به سراغ کارگردان میروم و به او میگویم: «آخر این که وحشتناک است. پس من حالا چه کار کنم؟» او با بیاعتنایی جواب میدهد که وظیفه من هیچ ربطی به او ندارد. سرانجام پرده بالا میرود. مردم صبرشان سر آمده است. من از اضطراب فلج شدهام. در فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» تلاش کردهام برخی تصاویر این رؤیا را بازسازی کنم. یکی از کابوسهای آشنای من بازگشت به پادگان است. خودم را در سن ۶۰-۵۰ سالگی با اونیفورمی ژنده در پادگان مادرید میبینم که خدمت سربازی را در آن انجام دادم. از شدت ناراحتی با ناخن دیوار را خراش میدهم. وحشت دارم که مردم مرا بشناسند. از این که با این سن و سال هنوز سرباز صفر باقی ماندهام، از شرم به خود میپیچم؛ اما کاری از دستم ساخته نیست. باید حتماً با جناب سروان صحبت کنم و وضعم را با او در میان بگذارم. آخر چه طور ممکن است که بعد از آن همه رنج و عذاب هنوز در پادگان مانده باشم؟ گاهی با همین سن و سال به خانه پدریام در کالاندا برمیگردم. همان جایی که میدانم شبحی پنهان شده است. این برگشتی است به خاطره پدرم که پس از مردنش، شبحی از او را دیده بودم. با خونسردی به اتاقی تاریک وارد میشوم و شبح را که میدانم در همان گوشه کنارها قایم شده، صدا میزنم. او را تحریک میکنم و حتی گاهی به او فحش میدهم. از پشت سر صدایی میشنوم. دری بسته میشود و من با وحشت از خواب میپرم. هیچ کس را ندیدهام. این خواب را من هم مثل بیشتر مردم بارها دیدهام: پدرم سر میز غذاخوری نشسته است. قیافهای عبوس و جدی دارد. آهسته غذا میخورد - خیلی کم - و چیزی نمیگوید. میدانم که او مرده است و به مادرم یا خواهری که کنار دستم نشسته، آهسته میگویم: «نباید قضیه را به او بگوییم.» در خواب از بیپولی هم رنج میبرم. میبینم که دیگر حتی یک پول سیاه هم ندارم. حساب بانکیام ته کشیده. پس از کجا پول هتل را بپردازم؟ این یکی از کابوسهای سمجی است که تا امروز با سرسختی مرا دنبال کرده است و هنوز هم دست از سرم بر نمیدارد. رؤیای قطار مأنوسترین خواب من است که تا حالا صدها بار آن را دیدهام. داستان همیشه یکسان است اما هر بار با ظرافت غریبی، شاخ و برگش عوض میشود. میبینم در قطاری هستم که نمیدانم به کجا میرود. چمدانم را در تاقچه بالای سرم گذاشتهام. ناگهان قطار به ایستگاهی وارد میشود و میایستد. از جا بلند میشوم تا روی سکو اندکی قدم بزنم و گلویی تر کنم. اما باید خیلی مواظب باشم؛ چون در جریان خوابم سفرهای زیادی کردهام و خوب میدانم همین که پا را از قطار بیرون بگذارم، قطار فوری راه میافتد. میدانم که این دام را برای من چیدهاند. با شک و تردید فراوان، با احتیاط یک پا را روی سکوی ایستگاه میگذارم. به چپ و راست نگاه میکنم. میبینم که قطار به آرامی سوت میکشد و هیچ نشانی از حرکت آنی در آن دیده نمیشود. مسافران خیلی عادی پیاده و سوار میشوند. سرانجام جرأت میکنم و پای دیگرم را هم روی سکو میگذارم – قطار در یک چشم به هم زدن مثل فشنگ از جا کنده میشود؛ و بدتر اینکه تمام اسباب و اثاثیه مرا هم با خودش میبرد. به زمین و زمان فحش میدهم. روی سکویی که ناگهان خالی شده، یکه و تنها میمانم و از وحشت، بیدار میشوم. گاهی که با ژان کلود کاریر برای نوشتن فیلمنامه به هتلی میرویم. برای خودمان دو اتاق کنار هم میگیریم. او بعضی از شبها از پشت دیوار صدای نعره مرا میشنود؛ اما اصلاً نگران نمیشود و با خودش میگوید: «باز قطارش او را جا گذاشته.» روز بعد که جریان را با من در میان میگذارد، واقعاً به یاد میآورم که باز هم قطار در تاریکی شب ناپدید شده و مرا بدون اثاثیهام جا گذاشته است. اما در سراسر زندگی حتی یک بار خواب هواپیما ندیدهام. خیلی دلم میخواهد که دلیلش را بدانم. چگونه میتوان یک زندگی را تعریف کرد؛ اما بخش پنهانی، تخیلآمیز و غیرواقعی آن را به فراموشی سپرد؟ اما از آنجا که مردم به خوابهای دیگران علاقه زیادی ندارند، اینجا دو سه خواب دیگرم را هم به اختصار بازگو میکنم و این بخش را به پایان میبرم. یکی از خوابهایم به پسر عمویم رافائل مربوط میشود، و من در فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» به دقت آن را بازسازی کردهام: خوابی مرگبار، مالیخولیایی و خیلی شیرین. رافائل مدتها پیش فوت کرده و من در خواب این را میدانم. با وجود این در خیابانی خلوت و خالی ناگهان با او روبهرو میشوم. با تعجب میپرسم: «تو دیگه اینجا چه کار میکنی؟» با اندوه جواب میدهد: «من هر روز به اینجا سر میزنم.» ناگهان خود را در خانهای تاریک و درهم برهم میبینم که عنکبوتها به همه جای آن تار تنیدهاند. رافائل وارد میشود. صدایش میزنم؛ اما او جوابی نمیدهد. از خانه بیرون میروم و در همان خیابان خلوت و خالی، مادرم را صدا میکنم و از او میپرسم: «مادر، مادر، تو اینجا میان این سایهها چه کار میکنی؟» این خواب را در حدود ۷۰ سالگی دیدم و سخت متأثر شدم. چندی بعد خواب دیگری دیدم که از این هم تکاندهندهتر بود. حضرت مریم روبهروی من ایستاده است و با سیمایی نورانی دستهایش را به طرفم دراز کرده است. به حضور قطعی او اطمینان دارم. با شفقتی بیپایان با این بندهی کافر و گمراه گفتوگو میکند. نوای موسیقی شوبرت ما را احاطه کرده است که ترنم آن را آشکارا میشنوم. قصد داشتم این رؤیا را در فیلم «راه شیری» وارد کنم؛ اما متوجه شدم که نیروی تأثیر آن از بین میرود. میبینم که با چشمان اشکبار در برابر مریم زانو زدهام که ناگاه حس میکنم ایمانی استوار و خللناپذیر سراسر وجودم را فرا گرفته است. از خواب که بیدار شدم تا دو سه دقیقه از خود بیخود بودم و ناخودآگاه زیر لب تکرار میکردم: «بله، بله، مادر مقدس، من ایمان میآورم» در حالی که قلبم به شدت میتپید. باید اضافه کنم که این رؤیا آشکارا جنبهای جنسی داشت. البته این بعد جنسی در مرزهای عفاف و پاکدامنی عشق افلاطونی باقی میماند. شاید اگر خواب ادامه مییافت، این عفت و پاکدامنی جای خود را به شور و شهوت میداد؛ اما مطمئن نیستم. در خواب با تمام وجود حس میکردم که قلبم تسخیر شده و از عقل و هشیاری دور شدهام. من نه تنها در خوابهایم، بلکه در بیداری نیز بارها این حالت را تجربه کردهام. قدیمها اغلب خوابی میدیدم که در کلیسا میگذشت (حالا متأسفانه ۱۵ سالی هست که این خواب را ندیدهام. راستی، برای برگرداندن یک رؤیای گمشده چه باید کرد؟) در کلیسا دکمهای را که پشت ستونی پنهان مانده، فشار میدهم. محراب کلیسا به گردش در میآید و یک راه مخفی باز میشود. از پلهای پایین میروم و در حالی که قلبم به شدت میزند، در دهلیزهای زیرزمینی سرازیر میشوم. این خوابی بود طولانی و اندکی ترسناک که خیلی از آن خوشم میآمد. شبی در مادرید با قهقهه خنده از خواب بیدار شدم. نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. در جواب همسرم که علت خنده را پرسید، فقط گفتم: «خواب دیدم که خواهرم ماریا یک بالش به من کادو داده.» این جمله را در اختیار روانکاوان قرار میدهم. در پایان این بخش میخواهم چند کلمهای از گالا۱ بگویم. آشکارا اعلام میکنم که من در زندگی همیشه از این زن دوری کردهام. اولین بار به سال ۱۹۲۹ در کاداکس و خلال نمایشگاه بینالمللی بارسلون بود که با او برخورد کردم. او به همراه همسر خود پل الوار ۲ و دخترشان سسیل به آنجا آمده بود. رنه ماگریت۳ و همسرش و گالریداری بلژیکی به اسم گوئمان هم با آنها بودند. همه چیز با اظهار نظر بیجایی از جانب من شروع شد. مهمانها در هتلی در کاداکس اقامت داشتند و من در خانه دالی در یک کیلومتری شهر بودم. یک روز دالی با شور و هیجان برایم تعریف کرد که: «زن معرکه ای اینجا آمده.» شب با هم بیرون رفتیم و در بازگشت آنها ما را تا دم خانه دالی همراهی کردند. ضمن پیادهروی از همه چیز حرف به میان آمد و من، در حالی که گالا کنارم بود، گفتم که خیلی بدم میآید که زنی لای رانش را به نمایش بگذارد. فردای آن روز که همه برای آبتنی رفته بودیم، متوجه شدم که گالا لای پر و پاچه خود را درست همان جوری که منظور من بود، باز گذاشته است. دالی زیر تأثیر گالا از این رو به آن رو شد. نزدیکی فکری ما ناگهان بر باد رفت؛ به حدی که از همکاری با او در تدوین سناریوی فیلم عصر طلایی صرف نظر کردم. حالا او دیگر فقط از گالا حرف میزد و هر کلمه او را برای من تکرار میکرد: یک استحاله کامل و همهجانبه. چند روز بعد الوار و بلژیکیها رفتند؛ اما گالا و دخترش سسیل پیش ما ماندند. یک بار ما با لیدیا که همسر مردی ماهیگیر بود با قایق به پیکنیک رفته بودیم. من به تکهای از طبیعت اشاره کردم و گفتم که این منظره مرا به یاد سورویا، یکی از نقاشان متوسط اهل والنسیا، میاندازد. دالی با عصبانیت داد زد که: «چه طور میتوانی درباره کوههای به این قشنگی همچو حرف جفنگی بزنی؟» گالا هم به طرفداری از دالی خودش را قاطی بگومگوی ما کرد. در بازگشت از پیکنیک باز هم گالا، نمیدانم به چه علت، دوباره سر به سر من گذاشت. من که حسابی مشروب خورده بودم، از جا بلند شدم او را زمین انداختم و با دو دست گلویش را فشار دادم. سسیل کوچولو از ترس همراه لیدیا پشت صخرهای قایم شد. دالی زانو زده بود و التماس میکرد که گالا را رها کنم. من با اینکه خیلی عصبانی بودم، اما حواسم آن قدر سر جایش بود که او را نکشم. تنها هوس کرده بودم که زبانش را از لای دندانهایش بیرون بکشم. بالاخره او را رها کردم. دو روز بعد آنها هم از پیش ما رفتند.
بعدها که مدتی در یکی از هتلهای مشرف به گورستان مون مارتر با الوار همسایه شده بودم، از دوستانم شنیدم که الوار همیشه یک تپانچه دستهصدف همراه خودش بر میدارد؛ چون گالا به او گفته بود که من قصد دارم او را بکشم. تمام این داستان را تعریف کردم تا به شما بگویم که من یک بار ۵۰ سال بعد و در سن ۸۰ سالگی گالا را به خواب دیدم. گالا در لژ جلوی یک سالن تئاتر نشسته است. آهسته او را صدا میزنم. برمیگردد، مرا میبیند و از جا بلند میشود، به طرفم میآید و عاشقانه لب بر لبم میگذارد. عطر بدن او و پوست بینهایت لطیفش را هنوز به خاطر دارم. این رؤیا عجیبترین خوابی است که در زندگی دیدهام؛ حتی عجیبتر از خواب حضرت مریم. در سال ۱۹۷۸ در پاریس شاهد جریان جالبی بودم. دوست مکزیکیام گیرونلا که نقاش زبردستی است، همراه همسرش کارمن پارا که طراح صحنه بود و بچه هفتسالهشان به پاریس آمدند. گمان میکنم که میانه آنها به هم خورده بود. زن به مکزیکو برگشت؛ اما شوهر نقاش او در پاریس ماند و سه روز بعد باخبر شد که همسرش تقاضای طلاق کرده است. وقتی او با تعجب علت اقدام را سؤال کرد، وکیل زن به او جواب داد: «آخر همسر شما یک خوابی دیده است!» و طلاق انجام گرفت. گمان میکنم که در خواب هرگز به طور کامل با زنی عشقبازی نکردهام؛ و فکر میکنم که خیلی از مردها مثل من هستند. در بیشتر مواقع افراد دیگری مزاحم هستند. مثلاً میبینم که در اتاق با زنی تنها هستم؛ اما کسانی از پشت پنجره با لبخندی بر لب ما را دید میزنند. ما به اتاق و یا حتی خانه دیگری میرویم؛ اما فایده ندارد و همان نگاههای کنجکاو و تمسخرآمیز ما را دنبال میکنند. وقتی سرانجام لحظه نزدیکی فرا میرسد، با اندامی روبهرو میشوم که کیپ به هم آمده و بسته شده است. گاهی حتی هیچ شکافی در کار نیست و عین پایینتنه مجسمهها تخت و صاف است. اما در مقابل، در خیالبافیهای روزانهای که در طول زندگی به من لذت بخشیدهاند، میتوانم عمل جنسی را که زمینه آن از قبل به دقت فراهم شده، تا مرحله نهایی تجربه کنم. در روزگار جوانی در عالم رؤیا با ملکه ویکتوریا، شهبانوی زیبای پادشاهمان آلفونس سیزدهم خلوت میکردم. در ۱۴ سالگی در خیالات خودم سناریوی کوچکی به هم بافته بودم که میتوانم بگویم نطفه فیلم ویریدیانا بود. ملکه شامگاه به اتاق خوابش بر میگردد؛ به کمک ندیمهها لباسهایش را در میآورد و بعد در اتاق تنها میماند. پیش از خواب یک لیوان شیر مینوشد که من در آن داروی خوابآور خیلی مؤثری ریختهام. اندکی بعد که او به خوابی عمیق فرو رفته، من در بستر شاهانه کنار او میلغزم و کام میگیرم. احتمالاً خیالبافیهای ما هم مانند خوابهایمان مهم هستند و به همان اندازه پربار و شگفتانگیز. من هم مثل بسیاری از مردم در طول زندگی از فرو رفتن در جلد آدمی مرموز و نامریی که به برکت این معجزه به نیرومندترین و موفقترین انسان روی زمین بدل میشود، لذت بردهام. این رؤیا در طول جنگ جهانی دوم به اشکال بیشماری مرا همراهی کرده است. رؤیاهای دور و درازم با یک اولتیماتوم شروع میشد: من که نامریی شدهام، کاغذی به دست هیتلر میدهم و به او اخطار میکنم که ظرف ۲۴ ساعت گورینگ۴، گوبلز۵ و نوچههای دیگرش را به قتل برساند؛ وگرنه جان خودش در خطر است. هیتلر با خشم و غضب خدمتکاران و منشیهایش را صدا میکند و سرشان داد میزند: «این کاغذ از کجا آمده اینجا؟» و من بیآنکه دیده شوم از گوشهای شاهد حرکات جنونآمیز او هستم. روز بعد میروم گوبلز را به قتل میرسانم. از آنجا باز با نیروی انسانی نامریی که میتواند همه جا حضور داشته باشد، به رم میروم و همان بلا را سر موسولینی میآورم. این وسط به اتاق ماهرویی سر میزنم. روی مبل لم میدهم و با لذت و آرامش برهنه شدن او را تماشا میکنم. بعد دوباره اولتیماتوم دیگری به دست «پیشوا» میدهم. او از غیظ به لرزه میافتد و من به سرعت برق دنبال کارهای دیگرم روان میشوم. زمانی که در مادرید دانشجو بودم با پپین بلو به کوهستان گواداراما میرفتم. گاه میایستادم و به چشمانداز دلانگیزی در میان کوهها اشاره میکردم و میگفتم: «فکرش را بکن، اگر این محوطه برج و بارویی داشت، قلعه خوبی میشد برای من. با جنگجویان و کشاورزان و صنعتگرانام در صلح و صفا زندگی میکردیم و فقط وقتی آدمهای فضول به حصار ما نزدیک میشدند، به آنها تیراندازی میکردیم.» من همیشه نسبت به قرون وسطی در خود کششی مبهم و شدید احساس کردهام. با جاذبه همین کشش گاهی خود را در هیأت ارباب فئودالی دیدهام که از دنیا کناره گرفته است و با دوراندیشی و خیرخواهی بر قلمرو خود حکومت میکند. او کار زیادی انجام نمیدهد؛ فقط گهگاه بساط نوشخواری راه میاندازد؛ آهوبرهای روی آتش بریان میکند، و از پیمانهای به آرامی آب انگبین یا شراب ناب مینوشد. گذشت زمان چیزی را عوض نمیکند. ما در درون خودمان زندگی میکنیم. هیچ سفری واقعیت ندارد. گاهی مثل خیلی از آدمهای دیگر آرزو میکنم که با کودتایی ناگهانی و خوشفرجام، یگانه دیکتاتور دنیا شوم. همه قدرتها را در اختیار میگیرم و فرمان من بر همه جا و همه کس نافذ است. در تمام مواردی که به این رؤیا فرو میروم، قبل از هر چیز با رشد مداوم اطلاعات و رسانههای گروهی که سرچشمه همه هراسهای ما هستند، مبارزه میکنم. برای خطر انفجار جمعیت نیز، که هر روز در مکزیک شاهد پیامدهای وخیم آن هستم، چارهای اندیشیدهام. چند زیستشناس استخدام میکنم و به آنها دستور میدهم که بی چون و چرا ویروس وحشتناکی روی زمین پراکنده کنند که دست کم دو میلیارد نفر را نفله کند. اول با صداقت و شجاعت میگویم: «حتی اگر به خود من هم سرایت کند» اما بعد یواشکی سعی میکنم خود را نجات دهم. سپس چند لیست ترتیب میدهم از افرادی که بهتر است تلف نشوند: بعضی از افراد خانودهام، دوستان نزدیک، بستگان و آشنایان دوستانم و این لیست بلندبالا را همین طور ادامه میدهم و چون تمامی ندارد، از خیرش میگذرم. در این ۱۰ سال آخر بارها با خود فکر کردهام که کاش میشد دنیا را از شر نفت، که منشاء بیشتر بدبختیهای ماست، نجات داد. مثلاً بد نیست که در مهمترین ذخایر نفت جهان ۷۵ بمب اتمی منفجر کنیم. دنیای بدون نفت برای من سنگ بنای یک بهشت احتمالی است که باید بر پایه الگوی «مدینه فاضله» قرون وسطایی من برپا شود. اما گمان میکنم که ۷۵ انفجار اتمی، مشکلات عملی زیادی به دنبال دارد؛ پس باید باز هم صبر کرد تا شاید در آینده راه حلهای مناسبتری یافت شود. یک روز که در سان خوزه پوروا با لوییس الکوریزا روی فیلمنامهای کار میکردیم، برای رفع خستگی تفنگ شکاری را برداشتیم و به سوی رودخانه سرازیر شدیم. در کرانه رود، ناگهان بازوی لوییس را کشیدم و به او پرندهای رعنا را نشان دادم که آن سوی رودخانه روی شاخه درختی نشسته بود: یک عقاب! لوییس با تفنگ نشانه گرفت و تیراندازی کرد. پرنده در بیشه افتاد. لوییس تا شانه توی آب فرو رفت تا توانست از رودخانه عبور کند. بیشه را جست و جو کرد و سرانجام پرنده خشک شدهای یافت که من آن را از بازار خریده بودم. اتیکت مغازه فروشنده و قیمت آن نیز هنوز به پای پرنده چسبیده بود. یک بار دیگر که با همین لوییس در سالن غذاخوری شام میخوردیم، زن دلربایی آمد و کنار میز بغلی ما نشست. طبیعی است که نگاه لوییس به طرف خانم چرخید. به او میگویم: «لوییس، تو میدانی که ما برای کار اینجا آمدهایم و من خوش ندارم که تو وقتت را با چشمچرانی تلف کنی.» به صرف غذا ادامه میدهیم. لوییس با آرامش دسرش را تمام میکند و به سر میز خانم میرود. آنها با هم آشنا میشوند، قهوه مینوشند و گپ میزنند. سپس لوییس این تحفه خانم را به اتاق خودش میبرد و با شور و شوق او را برهنه میکند و ناگهان میبیند که روی شکم آن پریرو سه کلمه خالکوبی شده است: «تقدیمی لوییس بونوئل» این خانم یکی از فاحشههای سطح بالای مکزیکو بود که من به او مزد داده بودم تا به سانخوزه بیاید و نقشه مرا مو به مو اجرا کند. روشن است که داستانهای پرنده شکاری و خانم روسپی چیزی نیستند جز شوخیهای خیالی؛ اما من مطمئن هستم که لوییس حتماً به دام میافتاد؛ به ویژه در ماجرای دوم. ۱- Gala (تولد: ۱۸۹۴، مرگ: ۱۹۸۲) زن زیبای روستباری که با برخی از هنرمندان سورئالیست رابطه داشت. گالا در سال ۱۹۱۲ به اروپا آمد. در سال ۱۹۱۷ با پل الوار ازدواج کرد. پس از رابطهای عاشقانه با ماکس ارنست، از الوار جدا شد و در سال ۱۹۳۴ با سالوادور دالی ازدواج کرد. |