رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > «ما» و از ما بهتران «ما» | ||
«ما» و از ما بهتران «ما»سیروس «قاسم» سيف... من اون روزها مریض بودم و بیشتر توی خونه میخوابیدم. شاگردم رضا، قبلاً به من گفته بود که یک بازرس کلهشقی پیداش شده است و توی میدون هم سر و صدایش پیچیده بود که دارد چنین و چنان میکند. ولی از نزدیک ندیده بودمش تا آنکه یکی از همون روزهای مریضی رفته بودم به میدون که سری به مغازه بزنم که یک دفعه، شاگردم رضا پرید توی مغازه و گفت که: «حاج آقا بدو که بازرسه رو، با چاقو زدند!» گفتم: «کدوم بازرس!؟» گفت: «همون بازرس کله شق رو!» بعدش هم رفت پشت پنجره و نگاه بیرون انداخت و گفت: «دارن میان این طرف!» رفتم و کنار رضا واستادم و نگاه کردم. رضا گفت : «بازرسه، اون وسطیه!» یه دفعه تا چشمم به بازرسه افتاد، دیدم اه! این که آشنا است! گفتم: «اینکه داماد حاجصادقه!» رضا گفت: «کدوم حاجصادق!؟» بهش نگفتم. گفتم: «هیچی. تو نمیشناسیش!») (برای چه به شاگردتان نگفتید که منظورتان کدام حاجصادق است!؟) (برای آنکه، فایدهای نداشت. یعنی فرقی نمیکرد. آخه توی میدون، کم کمش، هفت هشت تا حاجصادق داشتیم. اما، اون حاجصادقی که منظور نظر من بود، از اون حاجصادقهای توی میدون که رضا میشناختشون، نبود. اگر چه، اون حاجصادقی هم که من میگفتم و پدرزن این بازرس بود، خیلی سالها پیش تو میدون با همین حاجیخان شریک بودن و برای خودش کیا و بیایی داشت، ولی سر یه قضایایی، زدند به کاسه کوزهی همدیگه و ازهم جدا شدند!) (چه قضایایی!؟) (قضیهاش سیاسی بود! برای همین هم بود که نمیخواستم رضا، اون حاجصادق رو بشناسه. چون فوراً قضیه رو میکرد توی بوق و ...) (از چه نظر، سیاسی بود آن قضیه!؟) (اشکالی نداره که اینجا بگم!؟ چون بعداً تو تلویزیون و ای نجور جاها پخش میکنین؛ خدای نخواسته، برای بندهی خداها دردسر نشه ها!؟) (نه. خیالتان راحت باشد. دردسردارهایش را پخش نمیکنیم. بفرمایید) (بعله!.. حاجی صادق با این حاجیخان تو همین مغازه که حاجیخان بعد از رییس میدون شدنش، اسمش رو گذاشته دفتر، شریک بودند. یک روز مثل اینکه با همدیگه سر قضیهی از ما بهترونهای بد و از ما بهترونهای خوب، بحثشون میشه و بعدش هم میزنن تو پر همدیگه و شراکت، بیشراکت!) (ولی شما گفتید که قضیهی جداشدن حاجصادق و حاجیخان، سیاسی بوده است! مسألهی از ما بهتران خوب و بد، چه ربطی به مسائل سیاسی دارد!؟) (ربط دارد. شما اگراهل سیاست باشی، میدانی که خیلی هم ربط دارد. در قضیهی ۲۸ مرداد ...) سخن حاجی توحیدی که به اینجا میرسد، تصویرش ناپدید میشود و به جای آن، تصویر صورت حاجصادق میآید که دارد روزنامه میخواند و دوربین پس از لحظهای مکث روی صورت او، عقب میکشد و اتاقی را با شیشههای رنگین در و پنجره و گچبریهای قدیمی، در کادر خود قرار میدهد که حاجصادق در بالای اتاق به پشتی تکیه داده است و در سوی دیگر اتاق، همسر بازرس جوان - طاهره - و برادر بزرگ طاهره - علی - و برادر کوچک طاهره - حسین - و مادر طاهره - در حال پاک کردن سبزی - دور هم نشستهاند و علی دارد با عصبانیت، رو به حسین میگوید: (روزی که اومد خواستگاری و گفت که دانشجوی پزشکی است، همه لال شدند و یکی از او نپرسید که دانشجوی پزشکی به جابی خودش؛ ولی پدرت کو!؟ مادرت کو!؟ خواهر و برادرت کو!؟) حسین، معترض میگوید: (ولی بالاخره بهت معلوم شد که از زیر بته هم در نیومده بود! درسته!؟) (آخه این چه خونوادهای هستند که طاهره، بعد از ۱۲ سال زندگی زناشویی، هنوز هیچ کدوم از فامیلهای شوهرش رو ندیده!؟) (خب، برای اینه که امیر با اونها رابطهای نداره!) (چرا نداره!؟) (خب، برای اونکه با هم میونهای ندارند. با هم اختلاف فکری دارند!) (اختلاف فکری! آخه این هم شد حرف!؟ نه داداش جون! من یکی، توی کتم نمیره که یه آدمی، حدود ۳۰ سال خونوادهی خودش رو ول کنه و از اونها خبری نداشته باشه؛ چون با اونا اختلاف فکری داره! اختلاف فکری مهمتره یا ارتباط خونوادگی!؟ نه داداش! این حرفا نیس! من، همون روز اول که به خواستگاری طاهره اومد، به خود طاهره که الان اینجا، حی و حاضره، گفتم که خواهر جون! خوب فکرهات رو بکن! این آدم به درد تو نمیخوره! به ظاهرش نیگا نکن! من آدمها رو از تو بهتر میشناسم. همون هم شد! شش ماه بعدش، گرفتنش و انداختنش زندون! چرا!؟ چون آقا، سیاسی بوده! دکتری هم دود شد و رفت هوا! بیرون هم که اومد، باس بره سربازی، اون هم با درجهی سرباز صفری! بعدش هم چی شد؟ کارمند دونپایهی شهرداری! اون وخت، درست شب فارغ شدن زنش، میذاره و میره دنبال کار دیگرون که من برم و خواهر بدبختمون رو برسونم بیمارستون! وختی هم که اومده، عوض تشکر، گردنش رو بالا گرفته و برای من شاخ و شونه کشیده که ...) (پس تو داری با امیر تسویهحساب میکنی!) (چه تسویهحسابی با او دارم که بکنم!؟ اون که آدم نیست!) (معلومه! چون جنابعالی آدمها رو با مقدار پولی که دارند، کوچک و بزرگ میبینی و هر وقت که با امیر روبهرو میشی، چون حرف دیگهای نداری که با اون بزنی، اون قدر از خودت حرف میزنی و پولهات رو به رخش میکشی که عاقبت بالا میاره و ولت میکنه و میره!)
(اعلامیههاش رو بده به من!؟ منظورت چیه!؟) (سرت رو کردی توی برف و فکر میکنی که دیگرون تو رو نمیبینن! فردا که گرفتنت و افتادی زندون و مثل خودش بدبخت شدی، اون وخت میفهمی منظورم چیه!؟) (امیر، بعد از اون تجربههای سیاسی که پشت سر گذرونده و اون بلاهایی که سرش اومده، همون قدر از سیاست، حالش به هم میخوره که از حرفهای تو!) (تظاهر میکنه! دروغ میگه! از قدیم و ندیم گفتن که توی خونه موندن فاطی، از بیتنبونیه! اخ و تف کردن به پولدارا از اینه که پول نداره! از سیاست بدش میاد؛ برای اینه که گرفتنش و به زندون انداختنش و بعدش هم که بیرون اومده، دیده که آب از آب تکون نخورده و همه دنبال زندگی خودشون هستن و فقط اونه که تو این میون باخته!) (اصلاً معلوم هست که چی میخوای بگی!؟ از یک طرف میگی از سیاست بدش میاد؛ از این طرف میگی که اعلامیههای سیاسیاش رو میده به من که تو دانشگاه پخش کنم و به در و دیوار بچسبونم!) (گفتم که تظاهر میکنه! گفتم که دروغ میگه! شاید هم همهی این کاراش برای رد گم کردن باشه! حالا اون چیه و چه کاسهای زیر نیمکاسه داره، نمیدونم! به طاهره هم توی ماشین گفتم که خواهرجون، این یارو رو ولش کن! مرگ یکدفعه، شیون هم یکدفعه!) (گفتم که داری با امیر، تسویهحساب میکنی! خودت رو انداختی وسط زندگی دو تا آدم و ...) (من چه کاری به زندگی اونا دارم!؟ طاهره از دستش ناراحته! برای همین هم امشب اومده اینجا که با مامان و آقاجان صحبت کنه! میخواد جدا بشه! فهمیدی!؟) حسین، رو میکند به طاهره و با تعجب میگوید: (آره!؟) طاهره، سرش را پایین میاندازد و بغض کرده، زیر لب زمزمه میکند: (دیگه خسته شدهام. همهی زندگی امیر، شده وقف عزا و عروسی دیگران!) حاجصادق که تا به حال، در سکوت به مشاجرهی فرزندانش گوش سپرده است، سرش را از روی روزنامه بلند میکند و رو به طاهره میگوید: (خوب، اینکه عیب نیست دخترم! خیر آدم به دیگران برسه، یک حسنه. نباید این قدر ناراحت بشوی) طاهره میگوید: (آخه چه قدر!؟ این حسن آدمه که برای نجات بچهی دیگرون، بچهی خودش رو به کشتن بده!؟) حاجصادق میگوید: (اولاً زندگی و مرگ همهی ما دست خدا است. بعدش هم پدر جان، چرا میخوای تقصیر مرگ بچه رو به گردن شوهر بدبختت بندازی!؟ طبق گفتهی بیمارستان، بچهی تو قبل از آنکه به بیمارستان برسی، تو شکمت مرده بوده) طاهره، برافروخته میشود و میگوید: (نخیر! کی این رو گفته!؟ طفلکی تا توی اتاق عمل هم، توی شکمم تکون میخورد!) (خب! حالا میگیریم که اصلاً، زنده به دنیا اومده و بعدش مرده. به هر حال به خاطر دیر نرسوندنت به بیمارستان که نبوده! فکر میکنی که اگر به جای برادرت، شوهرت تو رو میرسوند به بیمارستان، بچهات زنده میموند!؟ نه دخترجان! اینها همهاش فکرهای بیهوده است. بالاخره، قسمت این بوده است که...) طاهره، با عصبانیت داد میکشد: (شما هم که آقا جان همین رو بلد هستید که تا آدم میاد حرفی بزنه، پای قسمت و این چیزها را به میون بکشید! دیگه داره حالم از هر چه تقدیر و قسمت و خدا و پیغمبره، به هم میخوره!) حاجصادق، از واکنش طاهره، عصبانی میشود. سیگاری روشن میکند و سرش را پایین میاندازد و با خشم فروخوردهای میگوید: (باشه پدرجان! باشه! دیگه پای تقدیر و قسمت و خدا و پیغمبر رو به میون نمیکشم! بلکه میگم همهاش تقصیر همون شوهرت بوده است. باشد! خوب و بد شوهرت هم بر گردن خودت! خودت آوردیاش اینجا و گفتی که میخوای باهاش ازدواج کنی. ما هم، نه تنها مثل این پدر و مادرهای قدیمی امل، شرط و شروطی جلوی پاش نگذاشتیم و دخالتی نکردیم؛ بلکه هرچی هم که از دستمان بر آمد، برای رضایت و خوشبختی تو، کوتاهی نکردیم! کردیم!؟ خوب! حالا، چرا داد اشتباهات خودت را سر ما میکشی!؟) طاهره جوابی ندارد که به پدرش بدهد. چون در ظاهر، حاجصادق دخالتی در امر ازدواج او نکرده است و تقصیر بد و خوب بودن امیر، بر عهدهی خود طاهره است. اما از طرفی هم، خود حاجصادق خوب میداند که دروغ میگوید و املی نکردن و تظاهر به متجدد بودن و به ازدواج دخترش، با امیر دولتآبادی از ما بهتران تن در دادن، بیشتر به خاطر اهداف سیاسی خودش بوده است تا بر آوردن خواسته و آرزوی دخترش طاهره! (چرا!؟) شب آن روز که طاهره، امیر دولتآبادی را به خانه خودشان میبرد و به حاجصادق معرفی میکند و ضمناً صحبت نامزدی و ازدواج را به میان میآورد، تصادفاً یکی از آن شبهایی بوده است که حاجصادق، با افراد «حلقه»ی خودش، باید به دیدار «آقا» میرفتهاند. آن شب در انتهای دیدار، چون حاجصادق نسبت به نامزدی و ازدواج دخترش با امیر دولتآبادی از ما بهتران، دچار شک و دودلی بوده است، پس از رفتن افراد حلقه، در آنجا میماند و قضیه را با «آقا» در میان میگذارد و ... داستان ادامه دارد ...
مرتبط: |