رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > غربتیها در پاریس | ||
غربتیها در پاریسبرگردان: علی امینی نجفی
در سال ۱۹۲۵ شنیدم که در پاریس سازمان تازهای به نام «جمعیت بینالمللی همکاری فرهنگی» زیر نظارت جامعه ملل در حال تشکیل است. اوخنیو دورس پیشاپیش به عنوان نماینده اسپانیا در این نهاد نوبنیاد تعیین شده بود. من به سرپرست کوی اطلاع دادم که آماده هستم به عنوان منشی به همراه دورس به پاریس بروم، و او پیشنهاد مرا پذیرفت. از آنجا که سازمان یادشده هنوز تشکیل نشده بود، بایستی به پاریس میرفتم و همانجا منتظر میماندم. تنها سفارشی که به من کردند این بود که روزنامههای لوتان۱ و تایمز۲ را مرتب بخوانم تا زبان فرانسهام را تقویت کنم و انگلیسی که بلد نبودم، یاد بگیرم. مادرم خرج سفرم را پرداخت و قول داد که هر ماه برایم پول بفرستد. از آنجا که در پاریس جایی را بلد نبودم، طبعاً به هتل رونسره رفتم؛ یعنی همان جایی که پدر و مادرم در سال ۱۹۸۹ ماه عسلشان را گذرانده و نطفه مرا کاشته بودند. سه روز بعد از ورود به پاریس، خبر شدم که اونا مونو آمده است. روشنفکران فرانسوی با کشتی او را از تبعیدگاهش در جزایر قناری نجات داده بودند، و حالا او هر روز در کافه روتوند برای خودش محفل داشت. در همین کافه اولین روابطم را با خارجیهایی برقرار کردم که کافههای پاریس را زیر پا میگذاشتند و راستگرایان فرانسوی آنها را «غربتی۳» میخواندند. دوباره به سیاق دوران اقامتم در مادرید، عادت کافهنشینی را از سر گرفته بودم و تقریباً هر روز به کافه روتوند میرفتم. دو سه بار حتی اونا مونو را تا دم خانهاش در حوالی میدان اتوال همراهی کردم. تا آنجا دو ساعتی راه بود که با گپ و گفتگو طی کردیم. حدود یک هفته بعد از ورودم به پاریس با جوان دانشجویی به نام آنگولو۴ آشنا شدم که طب اطفال میخواند. او مرا به هتل محل اقامت خودش برد: هتل سنپیر در خیابان اکول دو مدیسین، کنار بولوار سنمیشل. از این هتل دنج و راحت که کنار آن یک کاباره چینی قرار داشت، خوشم آمد و به آنجا اسبابکشی کردم. فردای همان روز به گریپ دچار شدم و در بستر افتادم. شبها از پشت دیوار اتاقم در آن سوی خیابان یک رستوران یونانی و یک دکه نوشابهفروشی دیده میشد. از آنگولو شنیدم که شامپانی، بهترین راه درمان گریپ است، و بیدرنگ به توصیهاش عمل کردم. در این فرصت بود که یکی از علل تحقیر و نفرت راستگرایان را نسبت به «غربتیها» کشف کردم. نمیدانم به چه دلیل ارزش فرانک فرانسه سخت پایین آمده بود. ارزهای خارجی و به خصوص پول اسپانیایی به ما اجازه میداد که زندگی شاهانهای داشته باشیم. برای نمونه من گریپم را با شامپانیهایی درمان کردم که برایم خیلی ارزان تمام شد؛ ۱۱ فرانک یا به عبارتی فقط یک پزوتای اسپانیایی. در حالی که در و دیوار پاریس را شعارهایی از قبیل: «نان را حرام نکنید!» پر کرده بود، ما غربتیها بهترین شرابهای فرانسوی را به قیمت شیشهای یک پزوتا سر میکشیدیم. از بستر بیماری که بلند شدم، یک شب تک و تنها به کاباره چینیها رفتم. یکی از دخترهای بار سر میزم آمد و به اقتضای شغلش سر صحبت را باز کرد؛ دومین شگفتی من اسپانیایی در پاریس این بود که این زن با لحنی ظریف و طبیعی حرف میزد و منظور خود را به بهترین شکلی ادا میکرد. بدیهی است که او از فلسفه و ادبیات حرف نمیزد؛ برای من از پاریس و شراب و زندگی روزمرهاش نقل میکرد. اما بیان او چنان روان و سلیس و عاری از تصنع بود که شیفتهاش شدم و به کشفی تازه رسیدم: به رابطه زبان و زندگی پی بردم. من با این زن نخوابیدم. اسمش را نمیدانم و دوباره هم ندیدمش؛ اما یاد او به عنوان اولین برخورد حقیقیام با فرهنگ فرانسوی در ذهنم باقی مانده است. چیز دیگری هم اسباب حیرتم شده بود که بارها به آن اشاره کردهام: زوجهایی را میدیدم که در خیابان همدیگر را بغل میکردند و میبوسیدند. با این تجربه پی میبردم که چه دره عمیقی میان فرهنگهای اسپانیایی و فرانسوی فاصله انداخته است. برای من غیر قابل تصور بود که زن و مرد بتوانند بدون پیوند زناشویی با هم زندگی کنند. در آن روزگار پاریس، پایتخت یگانه جهان هنر بود. گفته میشد که در این شهر ۴۵ هزار نقاش زندگی میکنند؛ که جداً رقم گیجکنندهای است. از آنجا که مونمارتر بعد از جنگ جهانی اول از رونق افتاده بود، حالا بیشتر این نقاشان در مونپارناس زندگی میکردند. له کایه دار۵ که بیتردید بهترین نشریه هنری آن زمان بود، یکی از شمارههای مخصوص خود را به نقاشان اسپانیایی که در پاریس اقامت داشتند، اختصاص داد. من با این نقاشان تقریباً هر روز دیدار داشتم. اسمائل دلا سرنا۶ نقاش اندلسی که اندکی از من بزرگتر بود؛ کاستانیر۷ که اهل کاتالان بود و روبهروی کارگاه پیکاسو در خیابان گران اوگوستن رستورانی به اسم «کاتالان» باز کرده بود؛ و خوآن گریس۸ که تنها یک بار در حومه پاریس او را دیدم و اندک زمانی بعد از ورودم به پاریس درگذشت.
با کوسیو۹ هم آشنا بودم که مرد چاق و ریزهاندام و نیمهکوری بود که از همه آدمهای سالم و قوی به نحوی نفرت داشت. او بعدها به دستگاه فالانژها پیوست و چند صباحی قبل از وفاتش در مادرید اسم و رسمی پیدا کرد. بورس۱۰ هم نقاشی از حلقه اولترائیستها بود که در پاریس درگذشت و در گورستان مونپارناس به خاک سپرده شد. هنرمندی جدی و شناخته شده بود. من با او و هرناندو وینس سفری به بروژ در بلژیک کردم که با هم تمام موزهها را زیر پا گذاشتیم. این نقاشان محفلی داشتند که در آن ویسنته هویدوبرو۱۱ شاعر معروف شیلیایی هم شرکت میکرد، و یک نویسنده ریزنقش و لاغر باسکی به اسم میلینا۱۲. هنگامی که فیلم عصر طلایی به نمایش در آمد - نمیدانم به چه دلیل - برخی از اعضای این محفل مانند هویدوبرو، کاستانیر و کوسیو نامهای توهینآمیز به من نوشتند. رابطه ما مدتی شکرآب بود؛ اما بعد دوباره آشتی کردیم. در بین همه این نقاشان من نزدیکترین رابطه را با خواکین پینادو و هرناندو وینس داشتم. وینس اهل کاتالان بود بود و سه سال از من جوانتر. ما در طول زندگی همیشه با هم دوست بودیم. همسر او را هم بینهایت دوست دارم: لولو۱۳ دختر فرانسیس ژوردن۱۴، نویسندهای که پیوند نزدیکی را امپرسیونیستها داشت و دوست صمیمی اویسمان بود. یک بار لولو چیز عجیبی به من هدیه داد که از مادربزرگش به او رسیده بود. مادربزرگ او در اواخر قرن گذشته، گرداننده یکی از محافل ادبی بود. یادگار او بادبزنی بود کهً تقریبا همه نویسندگان بزرگ آن قرن و چندتایی از آهنگسازان، مانند ژول ماسنه۱۵ و شارل گونو۱۶، نشانی روی آن گذاشته بودند. هر یک، چند کلمه یا چند نت موسیقی، یکی دو بیت شعر و یا دستکم اسمشان را روی آن نوشته بودند. شاعران و نویسندگانی مانند فردریک میسترال، آلفونس دوده، امیل زولا، خوزه ماریا د هردیا، تئودور دو بانویل، استفان مالارمه، اوکتاو میربو، اویسمان، پییر لوتی و مجسمهسازانی مانند اوگوست رودن روی این بادبزن گرد آمدهاند. یک وسیله ناچیز به عصاره یک دنیا فرهنگ بدل شده بود. گاهی این بادبزن را بر میدارم و مثلا جملهای از آلفونس دوده را روی آن میخوانم: «چشمها در امتداد شمال باریک میشوند تا اینکه به تاریکی میگرایند.» و کنار آن عبارت قاطعی از ادموند دو گونکور: «کسی که سرشت او از هیجان تهی باشد، و زنان و گلها و خرده ریزهای زندگی یا حتی شراب یا هر چیز دیگری در او شوری بر نینگیزد، و هر آنکه از اشتیاقی جنونآمیز تهی گشته و به بیتفاوتی و ملال بورژوایی دچار شده باشد، چنین آدمی هرگز، هرگز، هرگز ذرهای استعداد ادبی ندارد: نظریهای مهم، اما اعلامنشده!» و سرانجام قطعه شعری از امیل زولا، که باید مطلب نادری باشد: چندی پس از ورود به پاریس در کارگاه نقاشی دوستم اورتیس با پابلو پیکاسو آشنا شدم. او در همان زمان هم مشهور و جنجالآفرین بود و با وجود آنکه رفتاری شاد و صمیمانه داشت، به نظرم قدری سرد و خودبین آمد. موضعگیری مثبت پیکاسو در جریان جنگ داخلی اسپانیا به او کمک کرد تا به روحیهای انسانیتر دست یابد. همدیگر را زیاد میدیدیم؛ تابلوی کوچکی به من هدیه داد که زنی را در ساحل دریا نشان میداد، و متأسفانه در دوران جنگ گم شد. شنیدهام که در جریان ماجرای پرهیاهوی سرقت تابلوی مونا لیزا قبل از جنگ جهانی اول، مأموران پلیس در مورد سرقت تابلو اول از آپولینر بازجویی کرده و بعد به سراغ پیکاسو رفته بودند؛ و درست مثل پتروس حواری که آشنایی با عیسی مسیح را منکر شد، پیکاسو هم آشنایی خود را با دوست شاعرش انکار کرده بود. یک بار در حوالی سال ۱۹۳۴ آرتیگاس۱۷ سرامیکساز نامی کاتالان که از دوستان نزدیک پیکاسو هم بود، به همراه یکی از تجار آثار هنری در بارسلون به دیدار مادر پیکاسو رفت. او آنها را به ناهار دعوت کرد و هنگام صرف ناهار به آنها گفت که در انباری خانه، صندوقچهای هست انباشته از طرحهای دوران کودکی و نوجوانی پیکاسو. دو مهمان اظهار علاقه کرده بودند که طرحها را ببینند و مادر پیکاسو هم طرحها را به آنها نشان داده بود. تاجر روی کارها قیمت گذاشته بود؛ معامله جوش خورده و حدود ۳۰ طرح به فروش رفته بود. چندی بعد آرتیگاس در یکی از گالریهای محله سنژرمن نمایشگاهی ترتیب داد و پیکاسو را هم برای مراسم گشایش آن دعوت کرد. پیکاسو که از مشاهده طرحهای خودش سخت عصبانی شده بود، از نمایشگاه یک راست به کلانتری رفته و از تاجر و دوست سرامیکساز خود شکایت کرده بود. عکس آرتیگاس را مثل یک کلاهبردار بینالمللی در روزنامهها چاپ کردند.
من در زمینه نقاشی سلیقه خاصی ندارم. راستش علایق زیباییشناختی در زندگی من نقش زیادی نداشته است. وقتی میشنوم که منتقدان درباره «تخته شستی» من قلمفرسایی میکنند، خندهام میگیرد. من از آدمهایی نیستم که ساعتها در نمایشگاهها درباره تابلوها وراجی میکنند و ادا و اطوار در میآورند. گاهی در آثار پیکاسو چنان آسانپسندی مبتذلی میبینم که از هنر او بیزار میشوم. برای نمونه از تابلوی گوئرنیکا هیچ خوشم نمیآید؛ هر چند گاهی به آویزان کردن آن کمک کردهام. من هم از لحن پرسوز و گداز این تابلو بدم میآید و هم به طور کلی با سیاسی کردن هنر نقاشی به هر قیمت و بهایی مخالف هستم. این اواخر فهمیدم که آلبرتی و برگامین هم با من همعقیده هستند. خیلی خوب میشد که سه تایی به سراغ گوئرنیکا میرفتیم و منفجرش میکردیم؛ اما هر سه نفر ما برای بمبگذاری زیادی پیر شدهایم. چیزی نگذشت که من هم در مونپارناس پاتوقهای خودم را پیدا کردم. هنوز کافه کوپل باز نشده بود، و من با دوستانم به دوم، روتوند، سلکت و سایر کابارههای مشهور میرفتیم. مجلس رقصی که سالانه توسط ۱۹ کارگاه هنرکده بوزار۱۸ برگزار میشد، فوقالعاده بود. دوستان نقاشم تعریف میکردند که رقص کتزار۱۹ «باصفاترین عشرت بینظیر عالم فانی» است و من هم دلم میخواست در آن شرکت کنم. مرا به یکی از به اصطلاح مجریان برنامه معرفی کردند و او بلیطهای خیلی بزرگی را به قیمت گزاف به من فروخت. میخواستیم با چند دوست وارد سالن شویم: خوآن ویسنس که از ساراگوسا با هم دوست بودیم، خوزه د کریفت۲۰ پیکرتراش اسپانیایی با همسرش، یک شیلیایی که اسمش را فراموش کردهام به اتفاق خانمی از دوستانش. کسی که بلیطها را به من فروخته بود، توصیه کرده بود که هنگام ورود وانمود کنیم که از دانشجویان وابسته به یکی از آتلیههای هنرکده هستیم: آتلیه سن ژولین۲۱. بالاخره روز مراسم فرا رسید. برنامه با شامی که آتلیه سن ژولین به یکی از رستورانها سفارش داده بود، شروع شد. هنگام صرف شام دانشجویی از جا بلند شد، معامله خود را در آورد و آن را با وقار تمام روی بشقابی گذاشت و دور سالن چرخ زد. من که در اسپانیا چنین چیزی ندیده بودم، به وحشت افتادم. سپس برای شرکت در مراسم رقص به طرف تالار دیگری به نام واگرام رفتیم. دستهای از مأموران پلیس جلوی در ورودی با فشار و ازدحام تماشاچیان کنجکاو مقابله میکردند. اینجا هم ناظر صحنه غریب دیگری بودم: دانشجویی که لباس سربازان آشوری را به تن کرده بود، زن لخت و عوری را قلمدوش کرده بود؛ به طوری که سر دانشجو به عنوان ستر عورت زن برهنه عمل میکرد. آنها در میان هیاهوی جمعیت وارد تالار شدند. در حالی که از تعجب شاخ در آورده بودم، از خود میپرسیدم: این چه دنیایی است که من گرفتار آن شدهام؟ چند دانشجوی بسیار قویهیکل روبهروی در ورودی تالار، نگهبانی میدادند. ما با زور و فشار خود را به جلو رساندیم و بلیطهای بینظیرمان را رو کردیم. اما به تالار راهمان ندادند و صدایی گفت: «سرتان کلاه گذاشتهاند!» بلیطهای قلابی توی دستمان باد کرد. کریفت که حسابی از جا در رفته بود، خود را معرفی کرد و چنان داد و فریادی راه انداخت که او را با همسرش به تالار راه دادند؛ ولی ما پشت در ماندیم. دانشجویان قبول کردند که خانم همراه دوست شیلیایی ما را که پالتوی پوست گرانبهایی به تن داشت، تنهایی به تالار راه بدهند. اما چون این خانم حاضر نشد تنها به سالن برود، آنها هم برای مجازات پشت پالتوی او یک علامت صلیب نقش کردند. بدین ترتیب من از باصفاترین عشرت آن روزگار محروم شدم. امروزه این مراسم دیگر اجرا نمیشود. مردم حرفهای عجیب و غریبی درباره آن تعریف میکردند. استادان هنرکده که همگی دعوت داشتند، نصفهشب مجلس جشن را ترک میکردند و تازه آن موقع بود که عیش و عشرت به اوج میرسید. حوالی ساعت چهار پنج صبح، مستهایی که هنوز سر پا مانده بودند، در حوض میدان کنکورد آبتنی میکردند. دو سه هفته بعد از مراسم با فروشنده بلیطهای تقلبی برخورد کردم. دیدم که سوزاک سختی گرفته بود و چنان به دشواری راه میرفت، که دلم نیامد از او انتقام بگیرم. کلوسری د لیلا۲۲ در دوران ما تنها یک کافه ساده بود که تقریباً هر روز به آنجا میرفتیم. درست در کنار این کافه جشن بال بولیه۲۳ برگزار میشد که ما هم اغلب در آن شرکت میکردیم. یک بار من با گریم خیلی ماهرانهای که ساعتها روی آن زحمت کشیده بودم، خودم را به شکل راهبهها در آوردم و به جشن رفتم. برای تکمیل قیافه به لبهایم کمی ماتیک مالیده و مژه مصنوعی گذاشته بودم. وقتی با چند تن از دوستان از جمله خوآن ویسنس، که او هم لباس راهبهها را پوشیده بود، در بولوار مونپارناس قدم میزدیم، ناگاه با دو مأمور پلیس روبهرو شدیم. من از ترس زیر مانتوی راهبهها به لرزه افتادم، چون این جور شوخیها در اسپانیا به قیمت پنج سال زندان تمام میشود. اما دو پلیس فرانسوی با دیدن ما به خنده افتادند و حتی یکی از آنها با لحنی دوستانه به من متلک گفت: «شب به خیر خواهر ... از دست بنده خدمتی بر میآید؟» کنسولیار اسپانیا در پاریس هم اغلب با ما به مجلس رقص میآمد. یک بار که لباس مبدل نداشت، پوشش راهبهها را به او قرض دادم. در این مواقع خودم با لباس کامل فوتبالیستها به جشن میرفتم.
من و خوآن ویسنس تصمیم داشتیم که در بولوار راسپای کابارهای باز کنیم. برای تهیه سرمایه به ساراگوسا رفتم و از مادرم پول خواستم؛ اما نتوانستم او را راضی کنم. چندی بعد خوآن یک کتابفروشی اسپانیایی باز کرد. او پس از جنگ بر اثر بیماری در پکن درگذشت. در پاریس به کلاس رقص رفتم و انواع رقصها را به خوبی یاد گرفتم؛ حتی رقص جاوه را؛ با این که از آکاردئون حالم به هم میخورد. تصنیفهای روز را هنوز به خاطر دارم: «اولش یک دست ورق و بعد ...» آن روزها پاریس پر از نوای آکاردئون بود. بیش از هر چیز عاشق موسیقی جاز بودم و همچنان بانجو مینواختم. دست کم ۶۰ صفحه داشتم که در آن سالها خیلی زیاد بود. از برنامههای رنگارنگ رقص و موسیقی در هتل مکماهون، شاتو دو مادرید و بوا دو بولونی که بگذریم، به عنوان یک «غربتی» حسابی، بعدازظهرها هم به کلاس آموزش زبان فرانسه میرفتم. همان طور که قبلاً گفتم، قبل از آمدن به فرانسه از احساسات ضدیهودی، هیچ چیز نمیدانستم. در پاریس بود که با شگفتی بسیار با چنین پدیدهای روبهرو شدم. یک بار که با عدهای از دوستان نشسته بودیم، یک نفر تعریف کرد که شب قبل برادر او به رستورانی در حوالی اتوال رفته، در آنجا یک یهودی را در حال صرف غذا دیده و بیدرنگ چنان کشیدهای به صورتش زده که طرف پخش زمین شده است. من با سادگی تمام از جمع سؤالاتی کردم که کسی جواب روشنی نداد. این چنین بود که دریافتم در فرانسه مشکل خاصی در رابطه با یهودیها وجود دارد که برای اسپانیاییها غیر قابل درک است. همان روزها برخی از گروههای دستراستی مانند «پیک سلطنت» و «جوانان میهنپرست» در مونپارناس به جان مردم میافتادند، با چماقهای زردرنگشان از کامیون پایین میریختند و «غربتیها» را که در ایوان بهترین کافهها جا خوش کرده بودند، به باد کتک میگرفتند. دو سه بار هم من با آنها درگیر شدم. در این مدت به اتاق مبلهای در کنار میدان سوربن اسبابکشی کرده بودم که در زمان ما میدانی کوچک و آرام بود در احاطه درختان سرسبز. در خیابان هنوز تعداد درشکهها از ماشین بیشتر بود. من در لباس پوشیدن سلیقه زیادی به خرج میدادم: گتر، جلیقهای با چهار جیب، و کلاه شاپو بر سر. در آن روزگار مردها از دم کلاه داشتند. در سنسباستین چند جوانی که بدون کلاه به خیابان رفته بودند، حسابی کتک خوردند؛ چون مردم آنها را «ابنهای» به حساب آوردند. من یک روز کلاهم را روی لبه پیادهروی بولوار سن میشل گذاشتم و با جفت پا روی آن جهیدم: وداع ابدی با کلاه. در همان روزها در کافه سلکت با زن فرانسوی سبزه و ریزهاندامی آشنا شدم به نام ریتا که در هتلی در خیابان دلامبر زندگی میکرد. او یک دلباخته آرژانتینی داشت که من هرگز او را ندیدم. ما بیشتر وقتها با هم به کاباره و سینما میرفتیم؛ فقط همین. من حس میکردم که از من خوشش میآید، و من هم البته نسبت به او بیاعتنا نبودم. موقعی که برای گرفتن پول از مادرم به ساراگوسا رفته بودم، به محض ورود به خانه تلگرافی از ویسنس دریافت کردم که از خودکشی ریتا خبر میداد. بعد معلوم شد که رابطه او با عشق آرژانتینیاش این اواخر به هم خورده بود (احتمالاً یک کمی هم به خاطر من) در همان روز عزیمت من از پاریس، مرد دم در هتل منتظر زن مانده بود و بعد او را تا درون اتاقش دنبال کرده بود. دقیقاً معلوم نشد که در اتاق بر زن و مرد چه گذشته است. تنها گفته میشد که ریتا سرانجام تپانچه کوچکی از کیف بیرون کشیده؛ اول به دلباختهاش شلیک کرده و بعد به خودش. پینادو و وینس با هم یک کارگاه نقاشی دایر کرده بودند. حدود یک هفته پس از بازگشتم به پاریس به کارگاه آنها رفته بودم که ناگهان سه دختر دلربا که در همان حوالی به کلاس کالبدشناسی میرفتند، دم در سبز شدند. یکی از دخترها به اسم ژان روکار۲۴ بسیار زیبا و اهل شمال فرانسه بود و از طریق خیاطش با جماعت اسپانیاییهای پاریس آشنا شده بود. او به ورزش ژیمناستیک میپرداخت و حتی در بازیهای المپیک سال ۱۹۲۴ پاریس، مدال برنز برنده شده بود. در جا توطئهای ناپاک و در عین حال سادهدلانه، به ذهن من رسید که سه دختر جوان را به خودمان پایبند کنیم. در ساراگوسا از یک سروان سوارهنظام شنیده بودم که معجون مؤثری به نام کلوریدرات یومبین وجود دارد که شهوت جنسی را هزار برابر میکند و سرسختترین مقاومتها را در هم میشکند. به پینادو و وینس پیشنهاد کردم که سه دختر را به کارگاه دعوت کنیم؛ به آنها شامپانی بدهیم و در گیلاسهاشان چند قطره از معجون کذایی بریزیم. من جداً قصد داشتم این کار را انجام بدهم؛ اما وینس ایراد گرفت که چون کاتولیک است، نمیتواند به چنین رذالتهایی دست بزند. هر چند که توطئه من خنثی شد، اما باز هم بارها و بارها ژان روکار را دیدم. چون با او ازدواج کردم و تا امروز همسر من است. ۱- Le Temps |
نظرهای خوانندگان
خیلی کارتون درسته، من قبلا کتاب را خونده بودم ولی باز هم از خوندن اون توی وب دارم لذت می برم، کاش کل کتاب را در پایان به صورت pdf بگذارید. با سپاس بی پایان
-- محمد ، Dec 15, 2007 در ساعت 12:52 PMبینوا اسپانیایی های معصوم،
-- دیرا ، Dec 15, 2007 در ساعت 12:52 PMمعلوم می شود که هرچه فسادِ اخلاقی و اجتماعی دارند از نگاه کردن به دستِ همسایه ی شمالی است. اگر همسایه ی فرانسه نبود، جامعه ی سنتی اسپانیا شاید به راهِ دیگری می رفت.
ترجمه فوق العاده است، حیف است ایرادی نگیریم:
"...یعنی همان جایی که پدر و مادرم در سال ۱۹۸۹ ماه عسلشان را گذرانده و ..."
1989 به نظرم غلط است.
تشکّرِ فراوان.
حق با این دوست گرامی است. تاریخ درست ۱۸۹۹ است که بونوئل در سال بعد یعنی ۱۹۰۰ به دنیا آمده است. با پوزش امینی
-- امینی ، Dec 24, 2007 در ساعت 12:52 PM