رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > مادرید، کوی دانشگاه | ||
مادرید، کوی دانشگاهبرگردان: علی امینی نجفی
من پیش از این تنها یک بار با پدرم چند روزی به مادرید رفته بودم. وقتی در سال ۱۹۱۷ برای یافتن یک اقامتگاه دانشجویی با پدر و مادرم برای بار دوم به پایتخت سفر کردم، یک بچه ولایتی کمجرأت و خجالتی بودم. سر و وضع و رفتار مردم را زیرچشمی دید میزدم تا بتوانم مثل آنها باشم. فراموش نکردهام که پدرم با کلاه حصیری و عصای چوبیاش در خیابان الکالا بلند بلند با من حرف میزد و من دستهایم را در جیب کرده و کمی از او فاصله گرفته بودم تا وانمود کنم ما با هم نیستیم. به چند پانسیون معمولی سر زدیم که غذای ثابت آنها کوسیدو بود که عبارت است از: نخود و سیبزمینی پخته، کمی چربی، سوسیس و گاهی یک تکه مرغ یا گوشت قرمز. مادرم اصلاً از آنها راضی نبود. به خصوص که بو برده بود که دانشجویان در چنین پانسیونهایی از آزادیهای زیادی برخوردار هستند. سرانجام به توصیه سناتور دون بارتولومه استبان در کوی دانشگاه اتاق گرفتم و تا هفت سال در آنجا ماندگار شدم. از این دوران چنان خاطرات زنده و سرشاری دارم که بدون ذرهای تردید میگویم که زندگی من بدون اقامت در این کوی، حتماً مسیر دیگری پیدا میکرد. کوی دانشگاه نوعی اردو به سبک دانشگاههای انگلیسی بود که با اعانههای خصوصی اداره میشد. برای یک اتاق مستقل روزی فقط هفت پزوتا اجاره میدادیم و اگر هماتاقی داشتیم روزی چهار پزوتا.
والدینم پول پانسیون را پرداختند و برای خودم هفتهای ۲۰ پزوتا پول توجیبی تعیین کردند که مبلغ قابل توجهی بود؛ اما هیچ وقت کفاف مرا نداد. در تعطیلات بین ترمها که به ساراگوسا میرفتم، همیشه از مادرم خواهش میکردم بدهیهایی را که بالا آورده بودم، برایم بپردازد. پدرم هیچ وقت از این جریان بویی نبرد. سرپرست کوی آدم بسیار بافرهنگی بود به اسم آلبرتو خیمنس، از اهالی مالاگا. در همه رشتهها امکان تحصیل فراهم بود. در کوی، سالنهای متعدد، پنج آزمایشگاه، یک کتابخانه و چند سالن ورزش وجود داشت. دانشجویان میتوانستند تا هر مدتی که میل داشتند در کوی بمانند و در خلال تحصیل رشته خود را هم تغییر دهند. قبل از ترک ساراگوسا پدرم از من درباره برنامههایم سؤال کرده بود. من که بیشتر از هر چیز دلم میخواست از اسپانیا فرار کنم، به او گفتم که آرزو دارم در پاریس در مدرسه موسیقی سکولاکانتوروم تحصیل کنم و آهنگساز بشوم. او به شدت مخالفت کرد و گفت که باید به فکر یک حرفه درست و حسابی باشم؛ چون همه میدانند که جماعت آهنگساز از گرسنگی جان میدهند. سپس علاقهام را به علوم طبیعی و حشرهشناسی با او در میان گذاشتم و او توصیه کرد: «مهندس کشاورزی بشو!» و بدین ترتیب تحصیل در رشته کشاورزی را شروع کردم. از بخت بد در زیستشناسی بهترین نمرهها را میگرفتم؛ اما در ریاضیات سه سال متوالی تجدید آوردم. تفکر تجریدی همیشه مرا سردرگم میکرد. بعضی از فرمولهای ریاضی را میفهمیدم؛ اما هیچ وقت نمیتوانستم از پیچ و خم استدلالهای ریاضی سر در بیاورم.
پدرم که از نمرههای افتضاح من عصبانی شده بود، چند ماهی در ساراگوسا مرا در خانه نشاند و برایم معلم خصوصی گرفت. در ماه مارس که به مادرید برگشتم، در کوی، دیگر اتاق خالی نمانده بود و به ناچار دعوت خوآن ثنتهنو را پذیرفتم. او برادر دوست صمیمی من اوگوستو ثنتهنو بود. یک تختخواب اضافی به اتاقش بردم و یک ماهی با او هماتاق شدم. خوآن پزشکی میخواند و صبح زود بیرون میرفت. اما قبل از رفتن یک ساعتی سرش را جلوی آینه شانه میزد؛ آن هم فقط جلوی سرش را. جوری که موهای پشت سرش را که نمیتوانست ببیند، همیشه ژولیده بود. به خاطر همین کار بیمعنی که هر روز صبح تکرار میشد، بعد از دو سه هفته به جای اینکه از او ممنون باشم، کینه او را به دل گرفتم. در فیلم فرشته فناکننده صحنهای کوتاه است که یادآور این نفرت توضیح ناپذیر است که از اعماق تاریک ناخودآگاه ما سر بر میدارد. به اصرار پدرم تغییر رشته دادم و به تحصیل مهندسی صنایع مشغول شدم که همه رشتههای فنی، مکانیک و الکترومغناطیس را در بر میگرفت. این رشته شش سال طول میکشید. در طراحی صنعتی، نمره خوبی آوردم و در ریاضیات، به برکت درسهای خصوصی، وضع بهتری پیدا کردم. در تعطیلات تابستانی که به سانسباستین رفته بودم پیش دو تن از دوستان پدرم درد دل کردم: اولی آسین پالاثیوس یک عربیدان سرشناس بود و دیگری یکی از دبیرهای مدرسه ساراگوسا. به آنها گفتم که از ریاضیات خیلی بدم میآید و از تحصیلات طولانی بیزار هستم. آنها نزد پدرم وساطت کردند و او رضایت داد که به میل خودم در رشته علوم طبیعی به تحصیل ادامه دهم.
موزه تاریخ طبیعی در نزدیکی کوی ما قرار داشت. در آنجا یک سال تمام زیر نظر بولیوار که مشهورترین حشرهشناس دنیا بود، با شور فراوان کار کردم. تا همین امروز خیلی از حشرهها را با یک نگاه میشناسم و میتوانم اسم لاتین آنها را بگویم. یک روز که با اکیپ خودمان به سرپرستی امریکو کاسترو استاد مرکز مطالعات تاریخی به گردش علمی رفته بودیم، تصادفاً شنیدم که در کشورهای خارجی معلم زبان اسپانیایی استخدام میکنند. از آنجا که رفتن از اسپانیا بالاترین آرزوی من بود، فوری آمادگی خود را اعلام کردم؛ اما جواب شنیدم که دانشجویان رشته علوم طبیعی را نمیپذیرند و فقط دانشجویان ادبیات یا فلسفه چنین شانسی دارند. بدین ترتیب برای آخرین و بار تغییر رشته دادم و به دنبال لیسانس فلسفه رفتم که شامل سه رشته بود: تاریخ، ادبیات و فلسفه به معنای خاص کلمه. تاریخ را به عنوان رشته اصلی انتخاب کردم. میدانم که ذکر این جزئیات ملالانگیز است؛ اما وقتی انسان میکوشد یک زندگی پرفراز و نشیب را شرح دهد و مسیر آن را گام به گام پیگیری کند، نمیتواند به سادگی امور فرعی و تصادفی را از چیزهای اصلی و ضروری جدا کند.
در کوی دانشگاه، ورزشکار هم شدم. هر روز صبح حتی در سرما و یخبندان، با پای برهنه و شلوار کوتاه دور میدان مشق سوارهنظام میدویدم. یک تیم ورزشی تشکیل دادم که در مسابقات دورهای دانشگاهها شرکت میکرد. حتی به عنوان مشتزن آماتور روی رینگ رفتم. در مجموع تنها در دو مسابقه شرکت کردم: در اولی برنده اعلام شدم؛ چون حریفم در مسابقه حضور پیدا نکرد. و دومی را در راند پنجم باختم؛ چون از نفس افتاده بودم. راستش فقط مواظب صورتم بودم. از همه ورزشها خوشم میآمد. حتی یک بار از دیوار صاف ساختمان کوی بالا رفتم. عضلاتی را که در آن روزگار قوی کرده بودم، تقریباً در سراسر زندگی حفظ کردم؛ به خصوص عضلات شکم که حتی میتوانستم با آن نمایش بدهم: روی زمین دراز میکشیدم و دوستانم با جفت پا روی شکمم میجهیدند. یکی از تخصصهای دیگرم بازو خواباندن بود. تا سالهای متمادی روی میز بارها و کافهها زور بازویم را به نمایش میگذاشتم. در کوی دانشگاه بر سر دوراهی تعیینکنندهای قرار گرفتم که مرا به تصمیمگیری وا میداشت. در محیط تازه، دوستان باارزشی پیدا کرده و با جنبش ادبی آن سالها که مادرید را به حرکت در آورده بود، آشنا شده بودم. تعیین اینکه از کدام لحظه زندگی من مسیر خود را پیدا کرد، امروزه برایم امکانناپذیر است. امروز گمان میکنم که اسپانیا در آن زمان، در مقایسه با دورههای بعد، دورانی نسبتاً آرام را از سر میگذراند. مهمترین خبر روز عبارت بود از شکست سختی که سربازان اسپانیایی در ۱۹۲۱ در انوال از استقلالطلبان مراکشی به فرماندهی عبدالکریم۱ متحمل شدند.
درست در همان سال من به خدمت سربازی اعزام شدم. از آنجا که قبلاً در کوی با برادر عبدالکریم آشنا شده بودم، ارتش قصد داشت مرا با یک «مأموریت ویژه» به اسپانیا بفرستد؛ اما زیر بار نرفتم. قوانین اسپانیا به خانوادههای ثروتمند اجازه میداد که در ازای پرداخت مبلغی پول، مدت سربازی فرزندانشان را کاهش دهند. اما آن سال به خاطر جنگ مراکش این قانون لغو شده بود. هنگام تقسیم، مرا به یک هنگ توپخانه فرستادند که چون در جنگهای استعماری شهرتی به هم زده بود، از رفتن به مراکش معاف شده بود. اما ناگهان اوضاع تغییر کرد: «ما فردا اعزام میشویم». همان شب عزم خود را جزم کردم که از ارتش فرار کنم. دو تن از دوستانم قبلاً از خدمت فرار کرده بودند و یکی از آنها سرانجام در برزیل مهندس شد. اما اعزام ما به تأخیر افتاد و من همه دوران سربازی را در مادرید گذراندم. هیچ کار خاصی نمیکردم. اگر نگهبانی نداشتیم، میتوانستیم شبها برای خواب به خانه برویم. بیشتر اوقاتم را با دوستانم میگذراندم. بدین ترتیب ۱۴ ماه گذشت.
در شبهای نگهبانی بود که رشک و حسد شدید را تجربه کردم. ما با لباس کامل فرم و حتی با قطار فشنگمان در محاصره ساسها چرت میزدیم و منتظر میماندیم تا نگهبانی بدهیم. در حال یکه گروهبانها در بوفه کنار بخاری مینشستند، شراب مینوشیدند و ورق بازی میکردند. بیشتر از هر چیزی در دنیا آرزو میکردم که گروهبان باشم. بدین ترتیب من هم مثل خیلیهای دیگر از آن دوره از زندگیام تنها یک تصویر، یک احساس یا یک تأثیر را به خاطر سپردهام: نفرت از خوان ثنتهنو و موهای تا نیمه شانهشدهاش و حسادت به گروهبانها و بخاری گرم آنها. بر خلاف بیشتر دوستانم و با وجود وضعیت دشوار زندگی و آن سرما و ملال جانکاه، من از مدرسه یسوعیها و خدمت سربازیام خاطرات خوشی دارم. در این دو جا چیزهایی دیدم و آموختم که در جای دیگر امکانش نبود. بعد از پایان خدمت سربازی با فرمانده گروهانمان در یک کنسرت برخورد کردم و تنها جملهای که از او شنیدم این بود: «شما توپچی خوبی بودید.» ۱- عبدالکریم (۱۸۸۲ – ۱۹۶۳) فرمانده مراکشی که در راه استقلال شمال آفریقا سالهای دراز با ارتشهای استعماری اروپا جنگید. |