رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ آذر ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل یازدهم

از این دنیای فانی

برگردان: علی امینی نجفی


من ساعات لذت‌بخشی از زندگی‌ام را در بارها گذرانده‌ام. بار برای من بهترین جای تأمل و تفکر است که به آن نیازی حیاتی احساس می‌کنم. این یک عادت قدیمی است که روز به روز قوی‌تر شده است. همان طور که سیمون عابد۱ بالای برجش زیج می‌نشست و با خدای نادیده‌اش مناجات می‌کرد، من هم ساعات بی‌شماری در بارها با رؤیاهایم خلوت کرده‌ام. گاهی با پیشخدمت بار و اغلب با خودم حرف زده‌ام و خود را به جریانی بی‌کران از تصاویر و بدیع و غافلگیرکننده سپرده‌ام.

امروز که مثل خود این قرن پیر شده‌ام، به ندرت از خانه بیرون می‌روم. به تنهایی در این اتاق کوچک در لحظات مقدس باده‌نوشی کنار ردیف شیشه‌هایم می‌نشینم و به بارهایی می‌اندیشم که بیشتر دوستشان داشتم.

قبل از هر چیز باید بگویم که من بین کافه و بار فرق می‌گذارم. مثلاً در پاریس هیچ وقت بار مناسبی پیدا نکردم. در مقابل، این شهر پر از کافه‌های عالی است. از بلویل تا اوتوی، از شمال تا جنوب شهر در همه کافه‌ها می‌توان جایی پیدا کرد و چیزی سفارش داد. اصلاً آیا پاریس بدون کافه‌ها، تراس‌های شگفت‌انگیز و سیگارفروشی‌هایش قابل تصور است؟ بدون این‌ها درست مثل شهری است که انفجار اتمی آن را ویران کرده باشد.

بخش عمده‌ای از فعالیت سوررئالیست‌ها در کافه سیرانو در میدان بلانش شکل گرفت. من کافه سلکت در شانزه لیزه را هم دوست داشتم. به مراسم افتتاح کافه کوپل هم دعوت شده بودم. در همین کافه بود که برای تدارک اولین نمایش فیلم سگ اندلسی با مان ری۲ و لویی آراگون۳ قرار داشتم.

در اینجا از ذکر نام تمام کافه‌های دلخواهم می‌گذرم و فقط اضافه می‌کنم که کافه جای گپ زدن، قرار و مدارهای دوستانه و گاهی دید و بازدید با خانم‌هاست. بار، بر عکس، مکتب تنهایی است.

بار باید قبل از هر چیز آرام، تا حدی تاریک و خیلی راحت باشد. هیچ نوع موسیقی، حتی آرام‌ترین نوای آن نباید به گوش برسد، درست بر عکس امروز که موسیقی به بدترین شکلی دنیا را برداشته است. حداکثر ۱۲-۱۰ تا میز با مشتریان خاموش و کم‌حرف.

از جمله بارهایی که دوست دارم، بار هتل پلازا در مادرید است که در زیرزمین قرار گرفته، و این خودش یک مزیت است؛ چون مناظر اطراف مزاحم آدم نیست. مدیر هتل با من آشناست و مرا سرراست به طرف میز دلخواهم راهنمایی می‌کند. آن‌جا پشت به دیوار می‌نشینم. بعد از مشروبی سبک، می‌توان شام را سفارش داد. سالن نیمه‌تاریک است؛ اما روی میزها به اندازه کافی نور افتاده است.

در مادرید بار چیکوته را هم خیلی دوست داشتم که برایم سرشار از خاطرات گران‌بهاست. اما آن‌جا بیشتر به درد ملاقات‌های دوستانه می‌خورد تا تأملات تنهایی.

در هتل پاولار در شمال مادرید که در حیاط یک صومعه مجلل به سبک گوتیک قرار گرفته است، هر شب در سالن دراز بار در میان ستون‌های خارا می‌نشستم و با لذت گیلاسی می‌زدم. غیر از روزهای شوم شنبه و یکشنبه که توریست‌ها با بچه‌های شلوغشان به همه جا می‌ریزند، در سایر شب‌ها به کلی تنها بودم؛ در احاطه کپی‌هایی از تابلوهای زورباران۴ که یکی از نقاشان مورد علاقه من است. گاهی سایه خاموش گارسون آن پشت‌ها می‌لغزید؛ بی‌آن‌که تأملات می‌آلود مرا برآشوبد.

می‌توانم بگویم که این محل را به اندازه بهترین رفقایم دوست داشتم. در دورانی که با ژان کلود کاریر۵ روی فیلم‌نامه‌ای کار می‌کردیم، او هر روز بعد از کار، سه ربع ساعت مرا در این بار تنها می‌گذاشت و درست سر ساعت، صدای قدم‌های او را روی سنگ‌فرش می‌شنیدم که می‌آمد روبه‌رویم می‌نشست و من بایستی برایش قصه‌ای تعریف می‌کردم. این قراری بود که با هم گذاشته بودیم. چون اعتقاد دارم که تخیل، یک قدرت روحی است که می‌توان آن را پرورش داد و تکامل بخشید، درست مثل یادآوری خاطرات.

داستانی که من بعد از ۴۵ دقیقه تنهایی و خیال‌پردازی تعریف می‌کردم، می‌توانست کوتاه یا بلند باشد و هیچ در بند این نبودم که به فیلم‌نامه‌ای که روی آن کار می‌کردیم، مربوط باشد. این قصه می‌توانست خنده‌دار باشد یا سوزناک، جنایی باشد یا جادویی. مهم، فقط و فقط نقل یک داستان بود.

به تنهایی در میان تابلوهای بدلی زورباران و ستون‌های خارای که از سنگ گران‌بهای کاستیل بودند، می‌نشستم و به کمک مشروب دلخواهم (که به زودی به آن هم خواهم رسید) از چنگ زمان رها می‌شدم و خود را راحت به دست تصاویری می‌سپردم که به سالن سرازیر می‌شدند.

گاهی به مسائل خانوادگی یا امور روزانه دیگر فکر می‌کردم. اما ناگهان اتفاقی شگفت‌انگیز پیش می‌آمد: اشخاصی گوناگون سر می‌رسیدند و از درگیری‌ها و مشکلاتشان برایم می‌گفتند. بعضی وقت‌ها در کنج انزوای خودم به تنهایی می‌خندیدم. گاهی که حس می‌کردم که این پیشامد غیرمترقبه به درد فیلم‌نامه می‌خورد. به عقب بر می‌گشتم و سعی می‌کردم تا حدی به رؤیاهایم سر و صورتی بدهم و افکار پریشانم را مهار کنم.

در نیویورک بیشتر از همه بار هتل پلازا را دوست دارم. با این که میعادگاهی شلوغ است (و زن‌ها حق ورود به آن را ندارند.) بدم نمی‌آمد به دوستانم بگویم: «هر وقت در نیویورک خواستید مرا پیدا کنید، سر ظهر بیایید به هتل پلازا. اگر نیویورک باشم، حتماً پیدایم می‌کنید.» (و بارها به همین ترتیب با دوستانم دیدار کرده بودم.) متأسفانه این بار فوق‌العاده که به سنترال پارک مشرف است، به رستوران تبدیل شده و دیگر برای بار بیش از دو میز جا باقی نمانده است.

از بارهای مکزیکی خوبی که به آن‌ها رفت و آمد داشتم، در خود مکزیکو بار ال پارادور را خیلی دوست دارم. اما این‌جا هم مثل بار چیکوته برای قرارهای دوستانه مناسب‌تر است. از قدیم در بار هتل سان‌خوزه پوروآ در ایالت میچواکان احساس آرامش می‌کردم. در ۳۰ سال گذشته، فیلم‌نامه‌هایم را در همین هتل نوشته‌ام.

هتل در کنار یک مزرعه نیمه‌استوایی قرار دارد و پنجره‌های بار به روی چشم‌اندازی بسیار زیبا باز می‌شد. البته این خودش یک عیب است، اما خوشبختانه درست جلوی پنجره، درخت استوایی تناوری هست با شاخه‌های در هم تنیده به اسم سیراندو، که شبیه آشیانه‌ای با مارهای عظیم است و بخشی از منظره سرسبز بیرون را می‌پوشاند. من نگاهم را در انشعابات بیکران شاخسارها گردش می‌دادم و آن‌ها را مثل رشته‌های در هم پیچیده یک داستان تودرتو دنبال می‌کردم؛ و گاهی در پیچ و خم‌های آن، اشکالی شبیه جغد یا زنی برهنه کشف می‌کردم.

متأسفانه این بار بی‌جهت بسته شده است. به خاطر دارم که در سال ۱۹۸۰ با سرژ سیلبرمن۶ و کاریر راهروهای هتل را در جست و جوی محلی مناسب برای نشستن گز می‌کردیم. تجربه دردناکی بود. دوران ویران‌گر ما از هیچ چیز دست بر نمی‌دارد؛ حتی از بارها.

حالا باید از مشروب حرف بزنم. از آن‌جا که من می‌توانم درباره این مقوله خیلی روده‌درازی کنم – با سیلبرمن گاهی ساعت‌ها در این باره حرف می‌زنیم – پس تلاش می‌کنم که خلاصه بگویم. افرادی که از این مبحث خوششان نمی‌آید – متأسفانه چنین افرادی هم وجود دارند – می‌توانند از خواندن این چند صفحه چشم‌پوشی کنند.

شراب برای من مافوق همه مشروبات است؛ به خصوص شراب قرمز. در فرانسه بهترین و بدترین شراب‌ها را پیدا می‌کنید. هیچ چیز گندتر از این «جام‌های قرمز» میکده‌های پاریس نیست.

شراب اسپانیایی بالده‌پنیاس مشروب معرکه‌ای است که آن را خنک و در مشک پوست بز می‌نوشند. شراب سفید یه‌پس هم که ساخت حوالی تولدو است، مشروب نابی است. شراب‌های ایتالیایی همیشه به نظرم تقلبی آمده‌اند.

در آمریکا شراب‌های کالیفرنیایی خوبی هست، از قبیل کبرنت و انواع دیگر. به شراب شیلیایی یا مکزیکی هم علاقه دارم که جای همه چیز را می‌گیرد.

طبیعی است که من در بار هیچوقت شراب نمی‌خورم. چون شراب یک لذت جسمانی صرف است و اصلاً تخیل را تحریک نمی‌کند.

در بار برای احضار رؤیاها و خلوت کردن با تخیلات، جین انگلیسی لازم است. مشروب دلخواه من مارتینی‌درای است. از آن‌جا که این مشروب در این زندگی‌نامه‌ای که پیش روی شماست، نقش مهمی ایفا کرده، ناچارم دو سه صفحه‌ای به آن اختصاص دهم.

احتمالاً مارتینی‌درای هم مثل همه کوکتیل‌ها یک محصول آمریکایی است. این مشروب اساساً مخلوطی از جین است با چند قطره ورموت، در بهترین حالت نولی‌پرات.


باده‌نوشان خبره که مارتینی‌درای را خشک و خالی می‌پسندند، مدعی هستند که کافی است نور آفتاب از شیشه نولیپرات عبور کند و به گیلاس جین بتابد. یک دوره‌ای در آمریکا گفته می‌شد که یک مارتینی‌درای خوب، باید مثل بارداری مریم عذرا باشد.

می‌دانیم که به روایت سن‌توماس آکویناس بارقه بارورکننده روح‌القدس از بکارت حضرت مریم عبور کرد: «مانند پرتو آفتاب که از شیشه می‌گذرد، بی‌آن‌که آن را بشکند.» نولی‌پرات هم باید چنین رابطه‌ای با مارتینی‌درای داشته باشد. اما به نظر من این حرف‌ها خیلی اغراق‌آمیز است.

یخی که در گیلاس مشروب می‌اندازیم، باید کاملاً سفت و خشک باشد تا زود آب نشود. هیچ چیز بدتر از مارتینی آبکی نیست.

حالا می‌خواهم نسخه بساط بزم خودم را که حاصل یک عمر تجربه، و راز موفقیت من بوده است، فاش کنم.

من یک روز قبل از مهمانی همه لوازم ضروری، از گیلاس‌ها گرفته تا جین و همزن را در یخچال می‌گذارم. دماسنج یخچال را روی ۲۰ درجه زیر صفر تنظیم می‌کنم. وقتی مهمان‌ها وارد شدند، وسایل کارم را بیرون می‌آورم: اول چند قطره نولی‌پرات و نصف قاشق چایخوری از چاشنی انگستورا روی یخ سفت می‌ریزم. خوب هم می‌زنم و بعد آن را دور می‌ریزم و فقط تکه یخ را نگه می‌دارم که روی آن ته‌مزه ورموت و انگستورا نشسته است. بعد روی همان جین می‌ریزم. کمی دیگر هم می‌زنم و به مهمان‌ها تقدیم می‌کنم؛ همین. از این بهتر چیزی وجود ندارد.

در سال‌های دهه ۱۹۴۰ مدیر موزه هنر معاصر در نیویورک به من نسخه دیگری معرفی کرد که اندکی متفاوت بود. یعنی در مخلوط به جای انگستورا از پرنو استفاده می‌شد. این بدعت ناجوری بود که خوشبختانه زود بر افتاد.

غیر از مارتینی‌درای که مشروب محبوب من است، بنده همچنین کاشف فروتن کوکتیلی هستم که می‌توان آن را بونوئلونی نامید. در حقیقت این چیزی جز سرقت از معجون معروف نگرونی نیست. با این تفاوت که به جای آن که کامپاری را با جین و چینزانوی شیرین مخلوط کنیم، از کارپانو بر می‌داریم.

این کوکتیل را من شب‌ها پیش از شام می‌خورم. روی میز شام باز جین حضور دارد که همیشه بیش از دو مشروب دیگر صرف می‌شود و شاهین خیال را به پرواز در می‌آورد. چرا؟ نمی‌دانم. فقط چنین احساسی دارم.

روشن است که من الکلی نیستم. البته در زندگی برایم پیش آمده که از فرط می‌خواری سیاه‌مست شده باشم. اما در اساس، باده‌نوشی برای من نوعی آیین ظریف است که مست نمی‌کند. احتمالاً یک کمی شنگول می‌شوم و سرخوشی آرامی احساس می‌کنم که شبیه نوعی مواد مخدر سبک است. به من کمک می‌کند که زندگی و کار کنم.

اگر از من بپرسید که آیا حتی یک روز در زندگی‌ام از مشروب محروم مانده‌ام، خواهم گفت که چنین مصیبتی را به یاد ندارم. همیشه چیزی برای نوشیدن در اختیار داشته‌ام. چون پیشاپیش به فکر آن بوده‌ام.

مثلا در دوران «ممنوعیت مشروبات الکلی» در سال ۱۹۳۰ پنج ماهی در آمریکا بودم و گمان می‌کنم که هیچ وقت در عمرم به اندازه آن چند ماه مشروب نخوردم. در لوس‌آنجلس با یک قاچاق‌فروش دوست شده بودم که هنوز درست به خاطر دارم که یک دستش فقط سه انگشت داشت. او به من یاد داده بود که چه طور جین واقعی را از جین تقلبی تشخیص بدهم. کافی است که بطری را به طرز خاصی تکان بدهیم. جین اصل حتماً حباب تولید می‌کند.

در دوره «ممنوعیت» داروخانه‌ها با نسخه دکتر ویسکی می‌فروختند. بعضی از کافه‌ها در فنجان قهوه مشروب سرو می‌کردند. من خودم در نیویورک یک میخانه «بی‌سر و صدا» می‌شناختم. با ضربه زدن به در کوچکی علامت می‌دادیم، دریچه‌ای باز می‌شد که باید سریع وارد می‌شدیم. در داخل یک بار کاملاً معمولی بود که همه چیز داشت.

«ممنوعیت» واقعا یکی از چرندترین ایده‌های قرن بیستم بود. آمریکایی‌ها در این دوره به طرزی وحشیانه مشروب می‌خوردند. اصلاً به نظر من از همان موقع بود که مشروب‌خواری را یاد گرفتند.

من همیشه در برابر مخلوط‌های فرانسوی مثل ترکیب پیکون - آبجو با شربت انار (که مشروب دلخواه ایو تانگی۷ بود) و به خصوص ماندارن - آبجو با کوراچاو ضعف داشته‌ام و با آن‌ها حتی زودتر از مارتینی‌درای مست می‌شوم. این مشروب‌های عالی متأسفانه کم‌کم ناپدید می‌شوند. امروزه ما شاهد زوال اسف‌بار مشروب‌های مخلوط هستیم؛ این هم یکی دیگر از علایم انحطاط این دوران است.

طبیعی است که من گاهی هم استکانی ودکا با خاویار و جامی عرق اکواویت با ماهی دودی می‌زنم. عرق‌های مکزیکی مثل تکیلا و مزکال را هم دوست دارم، اما این‌ها فقط علی‌البدل هستند. از ویسکی هیچ وقت خوشم نیامده. این مشروبی است که من از آن هیچ سر در نمی‌آورم.

یک بار در صفحه راهنمایی‌های بهداشتی یکی از مجله‌های فرانسوی که فکر می‌کنم ماری‌فرانس بود، خواندم که جین دارویی آرام‌بخش و بسیار مؤثر برای وحشت از پرواز است. فوراً تصمیم گرفتم این توصیه را امتحان کنم.

من همیشه از پرواز با هواپیما ترس داشتم. ترسی دائمی و تسکین‌ناپذیر. مثلاً وقتی یکی از خلبان‌ها با قیافه جدی در راهروی هواپیما از کنارم می‌گذشت، می‌گفتم: «یک خبری شده. ما حتماً گم شده‌ایم. از قیافه‌اش پیداست.» و اگر آن بیچاره قیافه شاد و خندانی داشت، می‌گفتم: «ببین چه خبر شده که دارد به ما قوت قلب می‌دهد.»

از روزی که تصمیم گرفتم توصیه کذایی را به کار ببندم، انگار معجزه‌ای روی داد و اضطراب‌هایم ناپدید شد. از آن به بعد، قبل از هر پرواز با خودم یک بطری جین برمی‌داشتم. آن را در روزنامه‌ای می‌پیچیدم تا خنک بماند. قبل از پرواز هواپیما در سالن انتظار یواشکی چند جرعه بالا می‌انداختم و بلافاصله آرامش پیدا می‌کردم و آماده بودم با لبخند رضایت به پیشواز بدترین تکان‌های هواپیما بروم.

اگر بخواهم تمام فواید مشروب را بیان کنم، این مبحث هرگز به پایان نمی‌رسد. در سال ۱۹۷۸ که در مادرید فیلم موضوع مبهم هوس را کارگردانی می‌کردم، کار ما به خاطر عدم تفاهم مطلق با خانم هنرپیشه اصلی فیلم به بن‌بست کامل رسیده بود و سیلبرمن (تهیه‌کننده فیلم) قصد داشت کار را متوقف کند، یعنی یک شکست همه‌جانبه.

ما شبی دو نفری در حالت درماندگی کامل با هم به بار رفتیم و من – البته بعد از دومین جام مارتینی‌درای – ناگهان این فکر بکر به ذهنم رسید که نقش مربوطه را به دو هنرپیشه بدهم؛ چیزی که در تاریخ سینما سابقه نداشت. سیلبرمن از این ایده، که من به شوخی گفته بودم، سر شوق آمد و فیلم نجات پیدا کرد: به نیروی بار.

در سال‌های دهه ۱۹۴۰ در نیویورک با خوان نگرین پسر نخست‌وزیر جمهوری اسپانیا و همسرش روسیتا دیاز که هنرپیشه بود، دوست بودم. یک بار با هم تصمیم گرفتیم که باری باز کنیم که قیمت‌هایش به طور سرسام‌آوری گران باشد و اسم آن را «او کو دو کانون۸» بگذاریم: گران‌ترین بار دنیا که فقط گواراترین و اعلاترین مشروب‌های سراسر جهان را عرضه می‌کند.

یک جای دنج و راحت و خیلی باسلیقه که حداکثر ۱۰ تا میز داشته باشد. در جلوی در باید یکی از این ارابه‌های قدیمی که به ته آن‌ها فتیله و باروت سیاه فرو می‌کردند، قرار می‌گرفت تا هر موقع که یکی از مشتری‌های بار هزار دلار می‌پرداخت، یک فقره توپ شلیک کند.

این طرح وسوسه‌انگیز که خیلی هم دموکراتیک نبود، هیچ وقت به اجرا در نیامد. امیدوارم بالاخره یک نفر آن را عملی کند. تصورش را بکنید که یک کارمند بیچاره که در ساختمان بغلی به خواب رفته، ساعت چهار صبح با صدای شلیک توپ از خواب می‌پرد و به زنش که کنار او خوابیده می‌گوید: «باز یک هالوی دیگه هزار دلار سلفید.»

۱- Simeon le Stylite سیمون ستیلیت یا شمعون برج‌نشین زاهدی مسیحی بود که در قرن پنجم میلادی در سوریه می‌زیست و ۳7 سال تمام بر بالای یک ستون مشغول عبادت بود. بونوئل فیلم «سیمون صحرایی» را بر اساس زندگی او ساخته است.

۲- Man Ray (تولد: ۱۸۹۰، مرگ: ۱۹۷۶) نقاش و عکاس آمریکایی که برای پیوستن به دادائیسم و بعد سوررئالیسم در سال ۱۹۲۱ به پاریس رفت.

۳- Louis Aragon (تولد: ۱۸۹۷، مرگ: ۱۹۸۲) نویسنده و شاعر بزرگ فرانسه.

۴- Francisco de Zurbaran (تولد: ۱۵۹۸، مرگ: ۱۶۶۴) نقاش اسپانیایی.

۵- Jean Claud Carriére (متولد ۱۹۳۱) نویسنده و سناریست فرانسوی.

۶- Serge Silberman (تولد: ۱۹۱۷، مرگ: ۲۰۰۳) تهیه‌کننده فرانسوی.

۷- Yves Tanguy (تولد: ۱۹۰۰، مرگ: ۱۹۵۵) نقاش فرانسوی‌تبار آمریکایی که در پاریس به سوررئالیست‌ها پیوست.

۸- Au coup de Canon به فرانسوی یعنی: با شلیک توپ

Share/Save/Bookmark