رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > از زبان خواهر | ||
از زبان خواهربرگردان: علی امینی نجفی
حدود ۲۰ سال پیش، خواهرم کونچیتا بخشی از خاطرات خود را در مجله سینمایی پوزیتیف منتشر ساخت. در این جا بیمناسبت نمیبینم که روایت سالهای کودکیمان را از زبان او بشنویم: «ما هفت خواهر و برادر بودیم: لوییس فرزند ارشد خانواده بود و بعد از او دنبال هم، سه تا خواهر آمدند که من سومین و خنگترین آنها بودم. تولد لوییس در کالاندا تصادف محض بود. او در ساراگوسا بزرگ شد و همان جا هم به مدرسه رفت. از آن جا که او اغلب مرا متهم میکند که داستانهایم همیشه به دوران قبل از تولدم برمیگردند، مایلم در این جا یک چیز را به صراحت بگویم: دورترین خاطره من به پنج سالگیام برمیگردد: پرتقالی که در یک راهرو افتاده بود و دختر جوان زیبایی که پشت در، ران خودش را خارش میداد. لوییس شاگرد مکتبخانه یسوعیها بود. هر روز صبح با مادرم یکی به دو میکرد. چون دلش نمیخواست کلاه رسمی مکتب را به سرش بگذارد و مادرم که در برابر خواستههای این پسر عزیزدردانهاش سختگیر نبود، نمیدانم چرا سر این مسأله اصلاً کوتاه نمیآمد. لوییس به ۱۴ یا ۱۵ سالگی رسیده بود و باز هم مادرم هر روز یکی از کلفتها را پشت سرش روانه میکرد تا مواظب باشد که او همان طور که قول داده بود، کلاه را زیر لباسش قایم نکند؛ چیزی که البته هر روز اتفاق میافتاد. او به کمک هوش مادرزادی خودش خیلی راحت بهترین نمرهها را میگرفت. در اواخر سال تحصیلی مرتب به عمد خرابکاری میکرد تا از ننگ جایزه گرفتن از دست اولیای یسوعی مکتب خلاص شود. ما سر میز شام کنجکاوانه از اوضاع آموزشگاه یسوعیها سؤال میکردیم. یک بار لوییس ادعا کرد که از سوپ ناهارش یک زیرشلواری کثیف و سیاه کشیشها را بیرون کشیده است. پدرم که اصولاً همیشه از مکتب و اولیای آن دفاع میکرد، حرف لوییس را نادرست دانست. وقتی لوییس بر گفته خود پافشاری کرد، پدرم عصبانی شد و به او دستور داد که از اتاق غذاخوری بیرون برود؛ و لوییس در حالی که با وقار تمام از اتاق بیرون میرفت، به سبک گالیله گفت: «و با وجود این، زیرشلواری بود!» لوییس از حدود ۱۳ سالگی به فراگیری ویولوننوازی پرداخت. شوق وافری به این کار نشان میداد. گمان میکنم استعداد خوبی هم داشت. شبها صبر میکرد تا ما دخترها به رختخواب برویم. بعد با ویولونش به اتاقمان میآمد. با ویولون یک «موضوع» را اجرا میکرد؛ و امروز که به آن فکر میکنم، به نظرم میرسد که نوازندگی او به سبک واگنر بود؛ هرچند که در آن زمان نه او و نه ما هیچ اطلاعی از این نوع موسیقی نداشتیم. گمان نمیکنم که از ساز او موسیقی حقیقی بلند میشد؛ اما هر چه بود، به طرز روحنوازی تخیلات مرا رنگآمیزی میکرد. چندی بعد لوییس با همشاگردیهایش دسته ارکستری تشکیل دادند که در جشنهای مذهبی، بالای دسته کلیسا میایستادند و در برابر جمعیت مشتاق قطعههای «آوه ماریا» و «مس پروسی۱» شوبرت را اجرا میکردند. پدر و مادرم اغلب به پاریس سفر میکردند و برای ما یک دنیا سوغاتی میآوردند. در یکی از سفرها برای برادرم یک تئاتر عروسکی آوردند که تا جایی که به خاطرم مانده، اندازهاش حدود یک متر مکعب بود و دکورهای آن تغییر میکرد. هنوز به یاد دارم که که دو تا از صحنههای آن دربار و جنگل را نشان میداد. عروسکها مقوایی بودند و قدشان کمتر از ۱۰ سانتیمتر بود. در میان آنها شاه و ملکه و دلقک دربار و چند پیشقراول وجود داشت. صورت آنها همیشه رو به تماشاگران بود؛ حتی وقتی که به وسیله یک میله فلزی به طرفین صحنه حرکت میکردند. لوییس با افزودن وسایل دیگری شخصیتهای تئاترش را بیشتر کرده بود: یک شیر جهنده فلزی که زمانی روی یک پایه مرمری سوار بود و به عنوان گیره اوراق به کار میرفت، و یک برج ایفل زرنگار که از ادبار روزگار از اتاق نشیمن به آشپزخانه و از آن جا کارش به صندوقخانه کشیده بود. یادم نیست که این برج در نقش یک شخصیت وقیح ظاهر میشد یا یک قلعه؛ اما دقیقاً به خاطر دارم که در حالی که به دم برجهیده شیر بسته شده بود، با جست و خیزهای کوتاه وارد صحنه دربار میشد.
لوییس هشت روز قبل از اجرای نمایش، تدارکات را آغاز میکرد. او با عدهای از یاران برگزیدهاش که مثل حواریون مسیح انگشتشمار بودند، تمرینات را شروع میکرد. در اتاق زیر شیروانی خانه صندلی میچید و بعد دختر و پسرهای بالای ۱۲ سال آبادی را دعوت میکرد. پس از نمایش از میهمانها با شیرینی و آبنبات پذیرایی میکردیم و به عنوان نوشیدنی به آنها شربت سرکه میدادیم و چون خیال میکردیم که نوعی لیکور اعلای وارداتی است، آن را با کیف و لذت فراوان سر میکشیدیم. چون لوییس اجازه میداد که ما خواهرهایش هم نمایش را تماشا کنیم، پدرم مدام تهدید میکرد که جلوی نمایشهای او را خواهد گرفت. چند سال بعد شهردار مردم را به مناسبت خاصی در مدرسه محل به جشن دعوت کرد. برادر من با دو پسر دیگر با لباسهای شندره به روی صحنه آمدند. آنها یک قیچی بزرگ را سر دست گرفته بودند و تکان میدادند و آواز میخواندند. بعد از این همه سال من هنوز متن آوازشان را دقیقاً به خاطر دارم: «من عاشق بریدنم. با قیچی برندهام، در کشور اسپانیا راه میاندازم یک انقلاب زیبا!» حالا چنین به نظرم میرسد که فیلم ویریدیانا درست حکم همین قیچی را داشته است. تماشاگران نمایش با شور و هیجان کف میزدند و برای آنها سیگار پرت میکردند. لوییس بعد از آن که در مسابقه زورآزمایی بازوی قویترین بچههای آبادی را خواباند، مسابقات مشتزنی ترتیب داد که خودش با لقب «شیر کالاندا» روی رینگ میرفت. در مادرید او در «سبکوزن» قهرمان شد؛ اما من از جزئیات امر بیاطلاع هستم. لوییس در خانه کمکم صحبت از آن میکرد که دلش میخواهد مهندس کشاورزی شود. پدرم از این پیشنهاد خوشش آمد؛ چون فکر میکرد که پسرش مزارع ما را در آراگون سفلی، آباد خواهد کرد. اما مادرم از حرف لوییس خوشش نیامده بود؛ زیرا امکان تحصیل این رشته در ساراگوسا وجود نداشت. مقصود لوییس هم دقیقاً همین بود که خانواده را ترک کند و از شهر ما برود. او تحصیلات متوسطه را با نتایج عالی به پایان رساند. ما تابستانها به ییلاق سانسباستین میرفتیم. لوییس فقط در فاصله کوتاه تعطیلات و یا به مناسبتهای ناگواری مثل فوت پدرم به ساراگوسا میآمد. پدرم وقتی مُرد، او ۲۲ ساله بود. لوییس در دوران تحصیل در مادرید در کوی دانشگاه زندگی میکرد که به تازگی ساخته شده بود. از میان دانشجویان آن جا، دانشمندان و نویسندگان و هنرمندان بزرگی بیرون آمدند که معاشرت با آنها یکی از زیباترین جنبههای زندگی برادرم بود. او از همان ابتدا به زیستشناسی عشق میورزید و حتی چند سالی دستیار بولیوار، زیستشناس معروف اسپانیا بود. احتمالاً از همین زمان بود که به طبیعتگرایی روی آورد. خوراک روزانه او عین غذای سنجاب بود. در هوای یخبندان، با لباس نازک و دمپایی بدون جوراب بیرون میرفت. پدرم از این کارها ناراحت میشد؛ اما در باطن به داشتن پسری با این تواناییها افتخار میکرد. اما وقتی مثلاً میدید که لوییس پاها را هم مثل دستهایش در دستشویی با آب سرد میشوید، دادش به هوا بلند میشد. آن روزها، یا شاید هم قبل از آن (چون من دایم زمانها را قاطی میکنم) یک موش خیلی چاقی داشتیم که کمکم یکی از اعضای خانواده ما شده بود. این موش اندازه یک خرگوش بود و با دم دراز و زبرش قیافهای بسیار کریه داشت. وقتی به سفر میرفتیم او را هم در قفس پرندهها با خودمان میبردیم. این موش برای یک دوره طولانی آسایش را بر ما حرام کرده بود. سرانجام بیچاره مسموم شد و مُرد. ما پنج کلفت داشتیم و دقیقاً معلوم نشد که قاتل، کدام یک از آنها بوده است. به هر حال ما موش را حتی قبل از آن که بوی گندش کاملاً برطرف شود، فراموش کردیم.
در خانه همیشه حیوانات مختلفی نگه میداشتیم: چند میمون، طوطی، شاهین، وزغ و قورباغه و یکی دو تا مار. یک مارمولک بزرگ آفریقایی هم داشتیم که آشپز ما طی حمله عصبی شدیدی که از وحشت و غضبی سادیستی انباشته بود، او را بالای اجاق خوراکپزی با انبردست زد و کشت. گوسفندی به اسم گریگوریو داشتیم که هرگز فراموشش نمیکنم. چون وقتی ۱۰ ساله بودم، نزدیک بود استخوان لگن و رانم را بشکند. به گمانم وقتی بچه بودم، او را از ایتالیا آورده بودند. حیوانی مخبط بود و من به جای او، اسبمان ننه را دوست داشتم. جعبه کلاه بزرگی داشتیم که پر از موشهای کوچک خاکستری بود. آنها مال لوییس بودند؛ اما او اجازه میداد که ما روزی یک بار آنها را تماشا کنیم. چند جفت از آنها را که از فرط پرخوری منگ شده بودند، جدا کرده بود و آنها یکنفس برایش تولید مثل میکردند. درست قبل از مسافرتش، آنها را به انبار زیر شیروانی برد؛ همه را آزاد کرد و به آنها توصیه کرد: «بروید رشد کنید و زیاد شوید!» ما همه موجودات زنده را دوست داشتیم و به آنها حرمت میگذاشتیم، حتی به گیاهان؛ و فکر میکنم که آنها هم به ما با محبت و احترام نگاه میکردند. ما میتوانستیم از وسط جنگلی که پر از حیوانات درنده بود، بدون هیچ احساس خطری عبور کنیم. اما یک استثنا وجود داشت: عنکبوتها. عنکبوت هیولایی وحشتناک و نفرتانگیز است که در چشم به هم زدنی میتواند ما را از لذت زندگی محروم کند. یک عارضه غریب بونوئلی این حیوان را به محور اصلی گفتوگوهای خانوادگی ما بدل کرده است. درگیریهای ما با این جانور زبانزد همگان است. نقل میکنند که برادرم لوییس موقع صرف غذا در یکی از مهمانخانههای تولدو، با مشاهده یک هیولای هشتچشم که دور پوزهاش شاخکهای چخماقی داشت، از حال رفت و بعد در مادرید به هوش آمد. خواهر بزرگترم هیچ کاغذی پیدا نمیکرد که به اندازهای بزرگ باشد که بتواند تصویر سر و سینه عنکبوتی را روی آن رسم کند که در هتلی بر سر راهش کمین کرده بود. خواهرم با لحنی نیمهگریان برای ما تعریف میکرد که آن حیوان وحشی با نگاه بینهایت وحشتناکی به او خیره شده بود تا این که یکی از پیشخدمتهای هتل، پیش آمده و با خونسردی غریبی، او را به ضرب پا از اتاق بیرون انداخته بود. خواهرم با انگشتان قشنگش حرکت لرزان و ترسناک عنکبوتهای پیر کرکدار و خاکآلود را نشان میداد که تکهآشغالهای مدفوع خودشان را به دنبال میکشیدند و با پای قطعشده از وسط خاطرات کودکی ما عبور میکردند. آخرین قلم از این نوع ماجراها همین اواخر برای خود من پیش آمد. داشتم از پلهها پایین میرفتم که ناگهان از پشت سر صدای منحوس و بیرمقش را شنیدم. بلافاصله شستم خبردار شد. خودش بود: همان دشمن موروثی مخوف خانواده بونوئل. موقعی که پسرک روزنامهفروش آن را زیر پای خود له کرد، به نظرم رسید که دیگر هیچ وقت آن صدای نفرتانگیزی که از ترکیدن مثانه جهنمیاش بلند شد، فراموش نخواهم کرد. به پسرک گفتم: «تو چیزی بیشتر از زندگی مرا نجات دادی.» هنوز هم سر در نیاوردهام که آن عنکبوت، با چه نیت کثیفی پشت سر من آمده بود. عنکبوتها! آنها کابوسها و محفلهای خانوادگی ما را اشغال کردهاند. بیشتر حیواناتی که در بالا نام بردم، مال برادرم لوییس بودند و من تا کنون کسی را ندیدهام که با چنین دقت و توجهی از حیوانات، مطابق خصوصیات زیستی هر کدام، نگهداری کند. او همه حیوانات را دوست دارد و من به او مشکوک هستم که دارد تلاش میکند بر نفرت خود از عنکبوت هم غلبه کند. در یکی از صحنههای فیلم ویریدیانا سگ بیچارهای میبینیم که در جادهای طولانی با ریسمانی کوتاه به پشت گاری بسته شده است. لوییس که برای فیلم خود دنبال موضوع تازه میگشت، از این که در واقعیت هم شاهد چنین صحنههایی بود، رنج میکشید؛ اما این سنت در روستاهای اسپانیا ریشههایی چنان عمیق دارد که مخالفت با آن به جایی نمیرسد. در جریان فیلمبرداری این صحنه، من هر روز به دستور او یک کیلو گوشت میخریدم و به سگهای فیلم و هر سگی که از آن جا رد میشد، میخوراندم.
در یکی از تابستانهایی که در کالاندا بودیم، «ماجرای بزرگ» دوران کودکی خود را تجربه کردیم. لوییس ۱۴-۱۳ ساله بود. ما تصمیم گرفته بودیم که بدون اجازه والدینمان به آبادی همسایه برویم. نمیدانم به چه مناسبت، با اقوام همسن و سالمان لباسهای نونوار پوشیدیم و از خانه بیرون زدیم. تا آبادی همسایه ما به اسم فوز، پنج کیلومتری راه بود. در آن جا ملک و رعیت داشتیم. به دیدن تکتک رعیتها رفتیم و آنها با کلوچه و شراب شیرین از ما پذیرایی کردند. آن روز شراب به ما چنان دل و جرأتی داد که به طرف قبرستان آبادی راه افتادیم. من برای اولین بار در عمرم بدون ترس و لرز وارد قبرستان شدم. یادم میآید که لوییس روی میز تشریح اتاق کالبدشکافی دراز کشید و به ما دستور داد که دل و رودهاش را بیرون بکشیم. بعد از آن یکی از خواهرانم سرش را توی سوراخ یکی از قبرهای قدیمی فرو کرد و ما همه با هم زور میزدیم که سر او او را از سوراخ بیرون بکشیم. سر او چنان سفت گیر کرده بود که لوییس با ناخنهایش دهانه سوراخ را آن قدر خراش داد تا عاقبت سر بیرون آمد. بعد از جنگ برای بازیابی خاطراتم یک بار دیگر به این قبرستان رفتم و خیلی کوچکتر و قدیمیتر به نظرم آمد. از دیدن تابوت سفید و در هم شکستهای که بقایای جسد مومیایی شده کودکی در گوشه آن افتاده بود، سخت تکان خوردم. در حوالی شکم تجزیه شده جسد، یک دسته شقایق ارغوانی روییده بود. بعد از دیدار از قبرستان، که بی آن که خودمان خواسته باشیم، کاری ناشایست بود، به طرف کوههای شیارخورده و آفتابسوخته راه افتادیم تا به غارهای افسانهای منطقه هم سری زده باشیم. شراب گوارا باز هم مؤثر افتاد و ما را به چنان مخاطراتی سوق داد که بزرگترها نیز دل و جرأت آن را ندارند. با هم به درون گودالی تنگ و باریک پریدیم و از آن جا سینهخیز به حفره دیگری رفتیم تا از پشت به غار اول رسیدیم. تمام تجهیزات ما در این تحقیقات غارشناسی منحصر بود به تکه شمعی که در قبرستان پیدا کرده بودیم. تا وقتی که شمع روشن بود، پیشروی ادامه داشت؛ اما ناگهان همه چیز نیست و نابود شد: روشنایی، شجاعت و کنجکاوی. خفاشها دور سرمان پر و بال میزدند؛ اما لوییس میگفت که آنها پرندگان ماقبل تاریخی هستند و اگر به ما حمله کنند، او از ما دفاع خواهد کرد. وقتی یکی از بچهها گرسنه شد. لوییس با فداکاری اعلام کرد که حاضر است خورده شود. من به گریه افتادم و التماس کردم که به جای او (که بُت من بود) مرا بخورند؛ زیرا کوچکترین و ظریفترین و هالوترین عضو گروه بودم. من دیگر بزرگ شدهام و همان طور که درد جسمانی فراموش میشود، ترس و وحشت آن روز را نیز فراموش کردهام. اما هنوز خوب به یاد دارم که پس از نجات یافتن غرق شادی شده بودیم و فقط از مجازات بعدی ترس داشتیم. البته در خانه تنبیه نشدیم؛ چون وضعمان به اندازه کافی دردناک بود. با درشکهای که اسبمان ننه آن را میکشید، به «کانون گرم خانه» برگشتیم. در این احوال برادرم بیهوش افتاده بود و من آخرش نفهمیدم که این حالت بر اثر گرمازدگی و آفتابسوختگی بود یا فقط تاکتیک بود. پدر و مادرمان تا دو سه روز با صیغه سوم شخص با ما حرف میزدند. اما بعد که فهمیدند این شیوه کارساز نیست، پدرم ماجرای ما را برای مهمانها تعریف میکرد، آن هم به شیوه خودش، یعنی هم در شرح خطرات ماجراجویی ما غلو میکرد و هم فداکاری لوییس را بزرگ جلوه میداد. از اقدامات قهرمانانه من هیچ کس حرفی نزد. در خانواده ما همیشه همین جور بود. فقط برادرم لوییس بود که ارزشهای انسانی والای مرا درک و تحسین میکرد. سالها گذشت. لوییس دانشجو بود و ما هم سرمان به درسهای مزخرف دخترخانمهای متشخص گرم بود. ما به ندرت همدیگر را میدیدیم. دو خواهر بزرگترم با این که هنوز خیلی جوان بودند، به خانه شوهر رفته بودند. یادم میآید که لوییس گاهی با خواهر دوممان ورق بازی میکرد و بازی آنها همیشه به دعوا و مرافعه ختم میشد؛ چون هر دو طرف میخواستند که حتماً برنده باشند. آنها سر پول بازی نمیکردند، بلکه حال همدیگر را میگرفتند. اگر خواهرم برنده میشد اجازه داشت سبیلهای تازه سبز شده لوییس را بگیرد و با تمام قوت بکشد. برادرم چند ساعتی مقاومت میکرد؛ اما سرانجام از جا در میرفت و دسته ورق و هر چه را که به دستش میرسید، به اطراف پرت میکرد. اگر لوییس برنده میشد، میتوانست یک چوب کبریت روشن را زیر چک و چانه خواهرم بگیرد تا او مجبور شود کلمه زشتی را به زبان بیاورد که ما از یک نوکر سابقمان شنیده بودیم. این مرد وقتی بچه بودیم برایمان تعریف کرده بود که اگر پوزه یک خفاش را با آتش بسوزانید، صدایش در میآید و اسم شرمگاه زنان را تکرار میکند. خواهرم حاضر نمیشد آن کلمه را به زبان بیاورد و ماجرا همیشه به جاهای باریک میکشید. ۱- دو قطعه آوازی Messe von Perosi و Ave Maria از تصنیفات مذهبی فرانتس شوبرت (۱۷۹۷ – ۱۸۲۸) آهنگساز اتریشی هستند. |