رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > در مدرسه یسوعیها | ||
در مدرسه یسوعیهابرگردان: علی امینی نجفیتحصیلاتم را نزد مربیان کوراذونیستاس که در فرانسه به آنها «برادران قلب مقدس» میگویند، شروع کردم. بیشتر آنها فرانسوی بودند و در میان اعیان و اشراف، اعتباری بیش از لازاریستها۱ داشتند. از آنها هم سواد یاد گرفتم و هم زبان فرانسوی را. از آن روزگار هنوز این شعر فرانسوی را به یاد دارم: بچه از مادر خود میپرسید: بعد از یک سال وارد کالج دلسالوادور شدم و تا هفت سال، شاگرد نیمهپانسیونی اولیای یسوعی این آموزشگاه بودم. عمارت بزرگ این آموزشگاه به مرور زمان ویران شد. امروزه در همان محل، مثل همه جای دیگر، یک به اصطلاح «مرکز خرید» ساختهاند. هر روز حوالی ساعت هفت صبح، یک درشکه (که تا به امروز صدای لرزش شیشههای لقلقوی آن را میشنوم) مرا از در خانهمان بر میداشت و با دیگر شاگردان نیمهپانسیونی به آموزشگاه میبرد. طرفهای غروب همان درشکه مرا به خانه برمیگرداند. گاهی هم ترجیح میدادم که پیاده برگردم؛ چون از مدرسه تا خانه، پنج دقیقه بیشتر راه نبود. مدرسه هر روز ساعت هفت و نیم با مراسم نیایش صبحگاهی شروع میشد و غروب با دعای شامگاهی خاتمه مییافت. شاگردان شبانهروزی لباس فرم کامل به تن میکردند؛ اما دانشآموزان نیمهپانسیونی فقط با کلاههای آرمدارشان شناخته میشدند. از آن دوران قبل از هر چیز سرمایی فلج کننده به یادم مانده: شالهای بزرگی داشتیم و با وجود این، گوشها و انگشتان دست و پایمان از سرما کبود میشد. هیچ اتاقی در مدرسه گرم نبود. به این سرمای شدید، یک انضباط قرون وسطایی هم اضافه میشد. با کمترین خلافی شاگرد باید سر جای خود یا در وسط کلاس زانو میزد، دستهایش را از بغل باز میکرد و روی هر دستش یک کتاب سنگین قرار میگرفت. موقعی که مشق مینوشتیم ناظم مدرسه بالای منبر خیلی بلندی که از هر طرف پله و نرده داشت میایستاد و از آن بالا مثل عقابی تیزچنگ، سراسر محوطه کلاس را زیر نظر میگرفت. مسئولان آموزشگاه لحظهای ما را راحت و تنها نمیگذاشتند. مثلاً اگر سر کلاس یکی از شاگردها دست به آب داشت، نگاه موشکاف معلم تا دم در او را دنبال میکرد. از در که بیرون میرفت در طول راهرو زیر نظر یک کشیش دیگر قرار میگرفت. در انتهای راهرو و دم دستشویی باز کشیش دیگری ایستاده بود. هر بار فقط یک نفر حق داشت به آبریزگاه برود و بقیه باید گاهی مدتی طولانی منتظر او بمانند. در مقابل، همه چیز وافی به این مقصود بود که هیچ تماس و ارتباطی میان دانشآموزان برقرار نشود. ما دست به سینه و به نوبت و با یک متر فاصله از هم از کلاس خارج میشدیم تا مبادا مثلاً تکه کاغذی به هم رد کنیم. خاموش و منظم به حیاط میآمدیم و منتظر میماندیم تا بالاخره با ضربه زنگ ناقوس، پاها و فریادهای محبوس ما آزاد شود. مراقبت دقیق و دایمی، فقدان هر گونه برخورد مسألهساز میان محصلان، و سکوت مطلق. سکوت در کلاس درس و هنگام غذا خوردن، درست مثل خود نمازخانه. در آموزشی که بر پایه چنین انضباط شدید و سختگیرانهای استوار بود، طبعا مذهب جای ویژهای داشت. ما فقه و شرعیات و زندگی اولیا و آبای مقدس کلیسا را میخواندیم. به ما زبان لاتین یاد میدادند. حتی بعضی از شیوههای آموزش ما چیزی نبود مگر بازمانده مباحث قدیمی طلاب علوم دینی. یکی از روشهای ما در کلاس منطق اصل تعریض بود. مثلاً من میتوانستم یکی از همشاگردیها را بر اساس اصل تعریض۲ به مباحثه دعوت کنم. اول اسم او را صدا میزدم. او از جا برمیخاست و من با طرح سؤالی از درس همان روز، او را به مباحثه میکشاندم. زبانی که در این مباحثه به کار میبردیم، همان زبان عتیق بود: «علیه تو، علیرغم تو۳!» یا «مایلی به صد شرط ببندی۴؟» که جواب میآمد: «مایلم۵!» در آخر مباحثه معلم برنده را اعلام میکرد و هر دو شاگرد به جای خود بر میگشتند. درسهای فلسفه را هم هنوز به یاد دارم که معلم ما با لبخندی ترحمآمیز تعالیم «این کانت بیچاره۶» را به باد انتقاد میگرفت و «اثبات» میکرد که کانت در استدلالهای متافیزیکی خود، به چه انحرافات تأسفانگیزی دچار شده است. ما تند تند اظهارات او را یادداشت میکردیم. در ساعت بعد معلم یکی از دانش آموزان را صدا میکرد و به او دستور میداد: «کانت را رد کنید!» اگر او درس را خوب یاد گرفته بود، ابطال نظریات کانت دو دقیقه بیشتر طول نمیکشید. تقریباً ۱۴ ساله بودم که اولین تردیدهایم درباره دین (که تمامی زندگی ما را در بر گرفته بود) شکل گرفت. این تردیدها از شک در مورد جهنم و به خصوص روز قیامت شروع شد که به نظر من صحنههای غیر قابل تصوری بودند. نمیتوانستم باور کنم که انبوه مردگان همه زمانها و کشورها، همان طور که در شمایلهای قرون وسطایی دیده میشود، برای «داوری نهایی» از زیر خاک بیرون بیایند. چنین حادثهای به نظرم نامعقول و غیرمنطقی میآمد. از خودم میپرسیدم: پس این میلیاردها میلیارد جسد کجا هستند؟ و تازه: اگر روز قیامتی در کار هست، پس داوری قطعی و الزامی آن فرشتگانی که همان شب اول قبر به سراغ آدم میآیند و به نامه اعمالش رسیدگی میکنند، دیگر چه نقشی دارند؟ البته امروزه خیلی از کشیشها دیگر به شیطان و جهنم و روز قیامت عقیده ندارند و این تردیدهای دوران مدرسه من میتواند برای آنها خیلی جالب باشد. اما با وجود این سختگیریها و سکوت و سرما، از آموزشگاه دلسالوادور خاطرات خوشی دارم. در این مدرسه هیچ وقت کوچکترین ماجرای جنسی که سر و صدا به پا کند، پیش نیامد؛ نه بین خود شاگردها و نه بین آنها و آموزگاران. من با این که دانشآموز نسبتاً درسخوانی بودم، اما در ردیف بیانضباطترین و شرورترین دانشآموزان قرار داشتم. در سال آخر تحصیل، بیشتر ساعات تفریح را به عنوان تنبیه در گوشه حیاط گذراندم. یک بار هم در ۱۳ سالگی «رسوایی» به پا کردم. یکی از آن سهشنبههای مقدس بود و قصد داشتم فردای آن روز به کالاندا بروم و با تمام قوت طبل بزنم. صبح زود پیاده از خانه راه افتادم و نیمساعتی زودتر از نیایش صبحگاهی به مدرسه رسیدم. دم مدرسه به دو تا همشاگردیهایم برخورد کردم. روبهروی مدرسه ما کنار میدان چرخسواری، میکده بدنامی وجود داشت. دوستان نابابم مرا به میکده کشاندند و آن جا وسوسهام کردند که یک شیشه آگواردینته بخرم؛ و این عرق ارزان و مردافکنی بود که به آن سمالفار میگفتند. در کنار نهر کوچکی که پشت میکده جاری بود، آن دو ناکس مرا به نوشیدن تحریک کردند. همه میدانستند که من آدم کلهخری هستم. خلاصه شیشه را بالا بردم و تا خرخره سر کشیدم؛ در حالی که دو رفیقم فقط با احتیاط، لبی تر کردند. ناگهان دنیا دور سرم به چرخش در آمد و تعادلم را از دست دادم. دو رفیق شفیقم مرا به داخل نمازخانه مدرسه بردند و آن جا در برابر محراب زانو زدم. هنگام اجرای اولین بخش نیایش من هم مثل دیگران با چشمان بسته، زانو زده بودم. اما بعد موقع تلاوت انجیل که جمعیت باید سر پا بایستند، زور زدم که بلند شوم؛ اما یک دفعه حالم به هم خورد و دل و رودهام به هم پیچید و هرچه خورده بودم روی سنگفرش آن مکان مقدس بالا آوردم. در چنین روزی بود که با دوستم مانتهکون آشنا شدم. مرا اول به بهداری آموزشگاه بردند و از آن جا به خانه رساندند. صحبت از این بود که از مدرسه اخراجم کنند. پدرم که سخت ناراحت شده بود، قصد داشت که از رفتنم به کالاندا جلوگیری کند؛ اما بالأخره دلش نیامد چنین بلایی سرم بیاورد. یک بار ۱۵ ساله که بودم، قرار بود برای گذراندن امتحانات نهایی به اینستیتوتو که یک دبیرستان دولتی و غیرمذهبی بود، بروم. در آن جا نمیدانم چه پیش آمد که یکی از ممتحنان مرا با اردنگی محکمی از جلسه بیرون انداخت و «دلقک مسخره» خطابم کرد. از من به طور انفرادی و دور از دیگران امتحان گرفتند. همان شب در خانه به مادرم خبر دادم که یسوعیها مرا از مدرسه بیرون کردهاند. مادرم نزد مدیر مدرسه رفت و او رضایت داد که از گناه من بگذرد؛ چون در درس تاریخ جهانی شاگرد اول شده بودم. اما من از رفتن به این مدرسه سر باز زدم. مرا در همان اینستیتوتو اسمنویسی کردند که دو سال تا گرفتن دیپلم در آن جا درس خواندم. هر دانشآموزی حق داشت که برای همه درسها، یا این دبیرستان دولتی یا یکی از مدارس دینی را انتخاب کند. در این دو سال آخر، یکی از دانشآموزان رشته حقوق مرا با مجموعهای از کتابهای نسبتاً ارزان آشنا کرد که آثار فلسفی، تاریخی و ادبی را در بر میگرفت، کتابهایی که در کالج دلسالوادور هیچ اسمی از آنها نشنیده بودم. دامنه مطالعات من ناگهان بسیار گسترش یافت. در این رهگذر به کشف اسپنسر۷، روسو ۸ و حتی مارکس نایل آمدم. مطالعه منشاء انواع اثر داروین۹ که با تحسینی اعجابانگیز آن را خواندم، تهمانده ایمانم را به باد داد. بکارت پسرانه من هم همان روزها در یکی از فاحشهخانههای ساراگوسا بر باد رفت. در همین زمان با آغاز جنگ جهانی اول در اطراف ما همه چیز واژگون شد، درهم شکست و از هم پاشید. این جنگ سراسر اسپانیا را به دو اردوگاه متخاصم تقسیم کرد که قرار بود ۲۰ سال بعد به جان هم بیفتند. همه نیروهای راستگرا و تمام عناصر محافظهکار طرفدار سرسخت آلمان بودند. همه نیروهای چپ، تمام کسانی که خود را آزاداندیش و نوگرا میدانستند، از فرانسه و متفقین هواداری میکردند. آرامش ولایتی ما با ریتمهای کند و تکراری زندگی و سلسلهمراتب اجتماعی خدشهناپذیرش، خاتمه یافته بود. قرن نوزدهم به آخر رسیده بود. من ۱۷ سال داشتم.
۲- desafio ۳- به لاتین: Super te ۴- به لاتین: ?Vis cento ۵- به لاتین: !Volo ۶- Emmanuel Kant (تولد: ۱۷۲۴، مرگ: ۱۸۰۴) فیلسوف نامی آلمان. ۷- Herbert Spencer (تولد: ۱۸۲۰، مرگ: ۱۹۰۳) فیلسوف انگلیسی. ۸- Jean Jacques Rousseau (تولد: ۱۷۱۲، مرگ: ۱۷۷۸) نویسنده و فیلسوف فرانسوی ۹- Charles Darwin (تولد: ۱۸۰۹، مرگ: ۱۸۸۲) زیستشناس نامی که اثر مهم او «منشاء انواع» به فارسی هم ترجمه شده است. |