رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ آبان ۱۳۸۶
نود و هفتمین قسمت

توجه! افشای قتل احمد اسلام‌نژاد به دست امیر ایران‌نژاد

سیروس «قاسم» سيف

... یک روز در وقت هواخوری، در گوشه‌ای از حیاط زندان نشسته است که یکی از هم‌سلولی‌هایش (همان کسی که تازه از علی‌آباد به آن جا منتقل شده بود و مدعی بود که صابون آن هفت‌تیر کذایی به تنش خورده است) می‌آید و کنار او می‌نشیند و سر حرف را باز می‌کند و بعد هم موضوع را می‌کشاند به رییس جدیدی که دارد می‌آید و تکرار همان صفات عرق‌خوری و بچه‌بازی و جنده‌بازی و تریاک‌کشی و ... که امیر پس از چند دقیقه تحمل کردن و به حرف‌های تکراری او گوش دادن، با بی‌حوصلگی در حالی که خودش را جمع و جور می‌کند که از جایش بلند شود، رو به او می‌کند و می‌گوید:

(آره، علاوه بر اون چیزایی که گفتی، می‌گن وقتی یارو، پاش رو می‌گذاره تو اتاق شکنجه، تا اول یک بطر ویسکی نخوره، کارش رو شروع نمی‌کنه و مزه‌ی ویسکی‌اش هم، خون اون زندونی‌هاییه که روز قبل، اعدامشون کرده!)

تا امیر می‌رود که ازجایش بلند شود، هم‌سلولی‌اش، از جا می‌جهد و رو می‌کند به دیگر زندانی‌های پراکنده در حیاط زندان و به سبک روزنامه‌فروش‌های خیابانی، داد می‌زند که: (توجه! توجه! افشای قتل احمد پسرعمو، به دست امیر ایران‌نژاد ... توجه! توجه! افشای قتل ...)

امیر هم که از دست شوخی‌های دردسرساز او، کارد به استخوانش رسیده است و می‌بیند که اگر مسأله را باز هم ندیده بگیرد و به شوخی از آن بگذرد، همین حالا است که دیگر هم‌سلولی‌ها، مثل دفعه‌ی قبل دوره‌اش کنند و باز هم دست‌آویزی بشود برای شوخی و ... که ... تا ... به خود بیاید، می‌بیند روی سینه‌ی هم‌سلولی نشسته است و دارد گلوی او را می‌فشارد و چند نفر هم، دست‌ها و شانه‌ی او را گرفته‌اند و با تکرار درهم و برهم جمله‌های «داری خفه‌اش می‌کنی!» «چی شده امیر!؟» «ولش کن بابا!»، سعی درعقب کشاندن او دارند.

فوراً گلوی هم‌سلولی را رها می‌کند. از روی سینه‌اش بلند می‌شود و بدون آن که هیچ سخنی بگوید، حیاط زندان را ترک می‌کند و به سلول پناه می‌برد. اما پس از چند دقیقه نشستن در گوشه‌ای و چشم بر هم گذاشتن و سر را میان دست‌ها گرفتن و فکر کردن، ناگهان جمله‌ی «توجه! توجه! افشای قتل پسرعمو به دست امیر ایران‌نژاد!» در گوش‌هایش می‌پیچد و با طرح این سؤال که هم‌سلولی، از کجا، به پسرعمو بودن او با یدالله جلاد، رییس آینده‌ی زندان، پی برده است، مثل برق‌گرفته‌ها، از جایش می‌پرد و شروع به قدم زدن می‌کند و می‌اندیشد که حتی اگر به وسایل و یا دلایلی ...

(مگر شما متولد علی‌آباد نیستید!؟)
(چرا؛ هستم)

(مگر در آن زمان نمی‌گفتند که حاج احمد، مشهور به یدالله جلاد، اهل علی‌آباد است؟)

(چرا؛ می‌گفتند)

((مگر فامیل شما ایران‌نژاد نیست؟)

(چرا؛ هست)

(مگر فامیل عموی شما، ایران‌نژاد نبود؟)

(چرا؛ بود. اما احمد، به دستور حاج آقا شیخ علی، فامیل خودش را از ایران‌نژاد به اسلام‌نژاد تغییر داد)

(و به همین دلیل هم شما تصمیم به قتل او گرفتید!)

(من تصمیم به قتل کسی نگرفته بودم)

(می‌خواهید بگویید که کشتن احمد اسلام‌نژاد، بدون قصد و نقشه‌ی قبلی بوده است!؟)

(من، کسی را نکشته‌ام)

حاجی توحیدی، درون مغازه، پشت میز نشسته است و دارد به حساب و کتاب‌های خودش می‌رسد. رضا شاگردش، در پستوی مغازه، درحال ریختن چایی درون استکان است که حسین، شاگرد مغازه‌ی روبه‌رویی، او را صدا می‌کند.

استکان چایی پر می‌شود. رضا آن را می‌برد و می‌گذارد روی میز، جلوی حاجی و می‌رود به بیرون سرک می‌کشد که حسین می‌آید به طرف او و می‌گوید:
(نمی‌دونم خورشید، امروز از کدوم طرف در اومده!)

(چه طور!؟)

یه بازرس خایه‌دار پیدا شده و بازرسی رو کشونده به اون طرف میدون و افتاده به جون دور و وری‌های حاجی‌خان و همین جور داره جریمه‌شون می‌کنه!)

(به این می‌گن، خروس بی‌محل! صبح زود باس بیاد؛ نه حالا که نزدیک غروبه!)

(جون رضا، کارش درست درسته! اگه به این می‌گی خروس بی‌محل، پس ما چاکر هر چه خروس بی‌محلیم!)

(جدیده!؟)

(چی!؟)

(بازرسه. جدیده یا از همون قدیمیاس!؟)

(آره. جدیده. تا حالا تو میدون ندیده بودمش)

(پس همینه! یا سیاه‌بازیشونه؛ یا یارو بازرسه هنوز نفهمیده که که دنیا دست کیه!؟ فردا، می‌بینی که دوباره حاجی‌خان، کیشش می‌ده این ور بازار!)

(یک روز هم یک روزه. بذار اون ور بازاری‌هام، چند تا جریمه بدن که حالشون جا بیاد!)

در آن سوی میدان، سر و صدایی بلند می‌شود. حسین می‌دود رو به آن طرف و می‌گوید:

(مثل این که یه خبرهایی شد! من رفتم)

حاجی توحیدی که صدای حسین را می‌شنود، از پشت میزش به طرف در مغازه، سرش می‌کشد و رو به رضا می‌گوید:
(چی شده رضا!؟)

رضا می‌آید به طرف میز و پوزخندزنان می‌گوید:
(هیچی! اخلاق حسین رو که می‌شناسین. یک کلاغ و چهل کلاغ می‌کنه. می‌گه یه بازرس جدید اومده و داره همین جور جریمه می‌کنه و می‌ره طرف حاجی خان!)

(داره می‌ره طرف حاجی خان!؟)

(حسین این طوری می‌گفت! برم یه چشم و گوشی آب بدم!؟)

(برو، اما مواظب باش!)

رضا می‌پرد از مغازه بیرون و دوان دوان، خودش را می‌رساند به حسین که کنار جمعیت ایستاده است و چشم می‌دوزد به اسماعیل دلال که جلوی یک جوان کراواتی شیک و پیک ایستاده است. حسین، دهنش را می‌برد طرف گوش رضا و پچپچه‌وار می‌گوید:
(اوناهاشش. همون یاروکرواتیه است. مثل این که داره جریمه رو می‌نویسه!)

در همین لحظه، اسماعیل دلال صدایش را بالا می‌برد و رو به بازرس می‌گوید:
(بازرسای میدون، صبح زود میان، حالا چه طور شده که شوما گذاشتی و نزدیک غروب اومدی!؟)

بازرس که جریمه را نوشته است، نسخه‌ای از آن را به اسماعیل دلال می‌دهد و می‌گوید:
(بازرسی، صبح و غیر صبح نداره!)

اسماعیل دلال کاغذ را می‌گیرد. نگاهی به آن می‌اندازد. با عصبانیت به سوی زمین تف می‌کند و می‌گوید:
(زوره دیگه!)

بازرس راه می‌افتد به طرف مغازه‌ی بعدی. حسین، رضا را می‌کشاند به گوشه‌ای و قیصر «پادوی حاجی‌خان» را نشانش می‌دهد و می‌گوید:
(می‌بینی! قیصر هم اینجا است. نیگاش کن! داره زاغ سیای بازرسه رو چوب می‌زنه!)

درهمان لحظه، قیصر ، پس از پچ و پچ کردن با چند نفری که دورش را گرفته‌اند، دوان دوان، خودش را می‌رساند به دفتر حاجی‌خان. وارد که می‌شود، حاجی‌خان می‌گوید:
(شیری یا روباه!؟)

قیصر می‌گوید:
(میدون رو به هم ریخته! داره تند و تند جریمه می‌کنه و میاد این طرف!)

حاجی‌خان گوشی تلفن را بر می‌دارد و به قیصر می‌گوید:
(برو بهش بگو بیاد دفتر. بگو رییس میدون کارش داره. بدو!)

قیصر که از مغازه بیرون می‌زند، حاجی‌خان شماره‌ی تلفنی را می‌گیرد. در آن سوی خط، مردی که در اداره‌ای، پشت میزی، کنار پنجره‌ای نشسته است که از آن جا می‌شود قله‌ی دماوند را که دارد از درونش دود بیرون می‌زند، ببینیم، گوشی را بر می‌دارد و می‌گوید:
(الو ... به! به! به! چی شده که یاد ما کردی حاجی!؟)

حاجی خان، پک عمیقی به سیگار دستش می‌زند و همچنان که دودش را رو به بالا پف می‌کند، می‌گوید:
(دست خوش! حالا دیگه برای ما بازرس می‌فرستی!؟)

(بازرس! کدوم بازرس!؟)

(پس این یارو کیه !؟)

(کدوم یارو!؟)

(همین بازرسه!)

(الان توی دفترته؟ گوشی رو بده بهش، ببینم کیه!؟)

(نه. تو میدونه. شاگردمو فرستادم که بیارتش اینحا)

(اومد توی دفتر، کارتش رو نگاه کن ببین از کحا اومده! شاید هم از بالا باشه!)

(کدوم بالا!؟)

(والله، مثل این که اون بالا بالا‌ها اوضاع شیر تو شیر شده و یه قضایایی داره می‌گذره که ...)

(کدوم قضایا!؟ اگه قضایایی هست، خب بگو تا ما هم بدونیم!)

(والله، چند دفعه هم بهت تلفون زدم. اشغال بود. راستش رو بخوای، خود من هم از قضیه سر در نمیارم. فقط این رو می‌دونم که از طرف ما، قرار نبوده اون جا بازرسی، چیزی بیاد. همان طور هم که بهت قول داده بودم، امروز خودم رفتم پیش مدیر کل. سعی خودم رو کردم. ولی حدس می‌زنم که قضیه ...)

قیصر وارد می‌شود. حاجی رو به تلفن می‌گوید: «باشه. بعداً بهم زنگ بزن» گوشی را می‌گذارد و رو به قیصر می‌گوید:
(خب، بنال!)

قیصر می‌گوید:
(یارو خلی عوضیه!)

(چه طور!؟)

(هیچی! می‌گم آقا با‌هات کار داره. می‌گه آقا کیه!؟ می‌گم حاجی‌خان. رییس میدون! می‌گه ...)

(خب! حالا هر غلطی کرده، بالاخره گفت میاد یا نه!؟)

(گفت کارش که تموم بشه، شاید بیاد، شاید هم نیاد! می‌خواستم بهش بگم که وختی حاجی‌خان می‌گه بیای، باس بیای؛ اگه نه...)

(خیلی خب! برو بیرون واستا. وختی اومد، خبرم کن!)

(چشم)

قیصر از مغازه خارج می‌شود. حاجی‌خان چاقوی ضامن‌داری را از کشوی میزش بیرون می‌آورد. تیغه‌اش را باز می‌کند و می‌گذارد روی میز و گوشی تلفن را بر می‌دارد و شماره‌ای را می‌گیرد. در آن سوی خط، مردی که کنار استخر، روی صندلی راحتی، تن به آفتاب داده است ، گوشی را بر می‌دارد و نزدیک گوشش می‌برد تا صدای حاجی خان را می‌شنود، می‌گوید:

(الو و ... زهر مار الو! پس چی شد، اونی که می‌خواستی برام بفرستی!؟)

حاجی خان، بازهم پک محکمی به سیگارش می‌زند و دودش را پف می‌کند رو به بالا و می‌گوید:
(ای بابا! به جان شما، حواسم پرت پرت شده. صبح تو فکرش بودم که خودم بیارم خدمتت، ولی مگه این سر خرا می‌گذارن!؟)

(کدوم سر خرا!؟ باز چی شده!؟)

(برامون بازرس فرستادن!)

(از کجا؟)

(از کجاش رو نمی‌دونم. برای همین هم خدمتت تلفن زدیم که هم سلامی عرض کنیم و هم بگیم که نکنه یارو از بازرسای مخصوص باشه و از بالا بالا‌ها فرستاده باشنش!)

(می‌شد حدس زد! بهت که گفتم؛ کارت توی انجمن شهر، کار سنجیده‌ای نبوده!)

(آخه مگه نگفتین که آقا دستور دادن! پس چه طور سنجیده نبوده!؟ فرمودین بکن! ما هم کردیم. سر خود که نکردیم!)

(آخه، یه قضایای دیگری هم پیش آمده که تلفنی نمی‌شود بازش کرد! بهتره که فعلاً زیادی شاخ تو شاخ شهرداری و انجمن شهر نایستی! مبادا با بازرس مازرس‌هایی که میان، درگیر بشوی! فعلاً یه جوری دمشان را ببین تا من تحقیق کنم و ببینم که قضیه از کجا آب می‌خوره! آن قضیه را هم لازم نیست که خودت بیاری این جا. یه صندوق میوه ، پرتقالی، نارنگی ای چیزی جور کن و آن قضیه را هم بذار تویشان. یکی رو می‌فرستم بیاد میدون و ازت بگیره ...)

قیصر می‌پرد توی مغازه و می‌گوید: «بازرسه داره میاد این طرف!»

حاجی‌خان، فوراً با چند تا چشم و چاکریم و مخلصیم و کوچکیم، با طرف مکالمه‌اش خداحافظی می‌کند و تلفن را قطع می‌کند؛ اما گوشی را همچنان جلو دهانش نگه می‌دارد و چشم به در می‌ماند تا... بازرس وارد می‌شود.

با ورود بازرس، نگاهش را می‌دزدد و با تظاهر به ندیدن او، شروع می‌کند به صحبت در تلفن، با مخاطبی فرضی و می‌گوید:
(... نه ... نه ... نه به جان عزیزت تیمسار! خود والاحضرت فرمودند. عین فرمایش خودشونه که فرمودن. یه میدونه و یه حاجی‌خان! اصلاً میدون، یعنی حاجی‌خان ... بعله ... بعله ... خود اعلی‌حضرت هم در جریان اون قضیه تشریف داشتن. نخیر جان تیمسار ... نخیر ... قضیه این بود که یکی دو تا از این بازرسای جدید که که فکر کرده بودن، علی‌آباد هم شهریه و ... بعله ... بیچاره‌ها نمی‌دونستن که ما خودمون بازرس می‌فرستیم این جا و اونجا ... بعله... خب دیگه ... همه جورش پیدا می‌شه ... یکی از همون بازرسا که جوون عاقلی بود و از ما حرف‌شنوی داشت، الان فرستادمش سر یه کار نون و آب‌دار حسابی ... وزارت کشور؟ نه... فرستادمش وزارت خارجه ... بعله ... نخیر ... اون یکی دیگه شون که کله‌اش بوی قورمه سبزی می‌داد ... بعله ... بعله، الان گوشه‌ی زندونه و داره آب خنک می‌خوره ... بعله ...خب ... جوونن ... وارد نیستن دیگه ...)

داستان ادامه دارد ...

***

مرتبط:
«نود و یکمین قسمت»
«نود و دومین قسمت»
«نود و سومین قسمت»
«نود و چهارمین قسمت»
«نود و پنجمین قسمت»
«نود و ششمین قسمت»
برای خواندن قسمت‌های پیشین، می‌توانید به وبلاگ نویسنده مراجعه کنید

Share/Save/Bookmark