رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > تنها چپها هستند که مجاز به انتقاد از «چپ» هستند | ||
تنها چپها هستند که مجاز به انتقاد از «چپ» هستندسیروس «قاسم» سيف... (ولی تا به حال، حتی یک زندانی هم، در گفتگویی که با ما داشته است و یا در خاطراتی که منتشر کردهاند، به وجود چنین هفتتیری که شما در اینجا از آن صحبت کردهاید، اشارهای نکرده است!) آن شب، علیرغم جراحاتی که بر سر و صورت و دست و پاهایش دارد، بدون آن که اختاپوس بیشرفی، حتی یک بار به سراغش بیاید، به خواب عمیقی فرو میرود. صبح که چشم باز میکند، از شوق شب بیکابوسی که به صبح رسانده است، اولین کلامی که از دهانش بیرون میپرد، این است: «کشتم! بالاخره کشتمش!» همسلولیها، با تعجب به او چشم میدوزند و یکیشان میگوید: «چه کسی را!؟» و او که مست رهایی ازدست اختاپوسی است که احمد پسرعمو به جانش انداخته است، بیآن که ارادهای کرده باشد، میگوید: «احمد را!» و ... وقتی هم سلولیها، در سکوت به او خیره میشوند و یکی از آنها میگوید: «احمد! کدوم احمد!؟»، تازه متوجهی خطای خود میشود و اگر چه برای راست و ریس کردن خطا، میگوید: «من نگفتم احمد، من گفتم احمق! منظورم هم به آن کابوس احمقیه که شبها میآمد به خوابم و...» اما همان همسلولی که تازه از زندان علیآباد به آنجا منتقل شده است و مدعی است که صابون آن هفتتیر کذایی، به تن او هم خورده است، فوراً میگوید:«کابوس که احمق نمیشه امیرجان!» و دیگران هم به تبعیت از او، شعارگویان دستزنان، تکرار میکنند و بعد هم نه تنها در آن روز، به شوخی از امیر میخواهند که پرده از راز قتل احمدی که کشته است، بردارد؛ بلکه بعدها هم، جملهی «اختاپوس که احمق نمیشه امیرجان!» در لحظات کسالتبار و چسبناک و نفسگیر زندان، دستآویزی میشود برای همسلولیها که یکیشان بگوید و دیگران، دم بگیرند و او هم علیرغم رنجی که از به میان کشیده شدن نام اختاپوس میبرد، اما برای پنهان نگه داشتن حساسیت خودش نسبت به آن و ندادن گزکی جدید به دست همسلولیها، با خنده و شوخی و گاهی هم با تن دادن به مسخرگی، از کنار قضیه بگذرد و گاهی هم نتواند و نه تنها کینهی ابداع کنندهی آن شوخی را به دل بگیرد و به دنبال لحظهای باشد برای انتقام و لحظاتی هم از سر ناامیدی به دنبال فرصتی که به زندگی پر از رنج و مشقتی که او را احاطه کرده است، خاتمه دهد ... (میخواهید گریه کنید؟) مدتی بعد، شایع میشود که قرار است رییس زندان عوض شود وبه جای او، کسی بیاید بنام یدالله جلاد که از بیرحمترین بازجوهای علیآباد بوده است. اسم یدالله جلاد را، قبلاً شنیده بود و چون خودش هم علیآبادی بود، از سر کنجکاوی، از دیگران هم پرسیده بود و میان آنها کسی را پیدا نکرده بود که خود یدالله جلاد را از نزدیک دیده باشد و همهی خبرها، مبتنی بر دیده و شنیدههای دیگران بود تا آن که یک روز از یکی از هم سلولیهایش میشنود که اسم واقعی یدالله جلاد، حاجاحمد است و... با شنیدن نام «حاجاحمد» ناگهان به یاد حرف مادرش میافتد که وقتی برای دیدار او به زندان آمده بود، گفته بود که: «احمد پسرعمو، دارد میرود مکه!» و ... وقتی هم خود احمد در سلول انفرادی به دیدن او آمده بود، گفته بود که: «دارم میپرم که خودم رو برسونم آن بالا بالاها!» ناگهان، توی دلش خالی میشود که نکند آن یدالله جلاد، همان احمد پسرعموی او باشد! اگر چه، در پیش از انقلاب، در دوران جوانسالی، در دعواهای مدرسهای و محلی، خشونتهای توأم با قصاوت احمد را، و در بعد از انقلاب هم خطکشیهای اعتقادی متعصبانه او را نسبت به نزدیکترین دوستان و آشنایان و افراد فامیل دیده بود و مزهی لگد او را هم در همان سلول انفرادی که بینی او را شکافته بود، چشیده بود، ولی شایعههای جاری میان زندانیها، مبنی بر آن که: «... یدالله جلاد، آدمی است، چاقوکش، جندهباز، عرقخور، بچهباز، تریاککش و... از بچه پولدارهای تهران که در زمان شاه، شکنجهگر ساواک و دورههای تخصصی شکنجهگر شدنش را، قبل از انقلاب در کشورهای خارجی گذرانده است و فوقلیسانس و دکترای شکنجه دارد و ...» با آن احمد پسرعمویی که او میشناخت، نمیخواند! احمدی که نه تنها از خانوادهی ثروتمندی نبود؛ بلکه در خانوادهی فقیری پای به این دنیا گذاشته بود و همهی دوران کودکی و جوانیاش را در فقر و تنگدستی گذرانده بود و نه تنها دکترا و فوقلیسانس و لیسانس نداشت، بلکه به دلیل همان فقر و نداری نتوانسته بود دیپلمش را بگیرد و بعد از فوت پدرش برای ادارهی زندگی مادر و خواهرو برادرانش، در سال سوم دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شده بود! احمدی که از هر نوع فسق و فجور دوری میکرد. نماز و روزهاش ترک نمیشد که هیچ؛ حتی نماز شب هم میخواند و روزههای مستحبی هم میگرفت و در هر کار خیری پیشقدم بود. مردم علیآباد به او میگفتند «احمد رشید» چون در دوران انقلاب، در صحنههای نبرد با نظامیان، از خودش رشادتهای غیر قابل وصفی نشان داده بود! میگفتند احمد رشید بوده است که درهای زندانها و پادگانهای علیآباد را گشوده است! احمد رشید بوده است که بعد از پیروزی انقلاب، بچههای فقیر و فقرا را دور خودش جمع کرده است و بنیاد اولین کمیتهی شهر را گذاشته است و به آنها گفته است که : «مملکت، از حالا به بعد، دیگه مال شما پابرهنهها است و باس ازش خوب مواظبت کنین» و وقتی جنگ شروع شده است، اولین نفری بوده است که از علیآباد، خودش را به جبههها رسانده است و آن قدر به سنگرهای دشمن، یورش برده است تا عاقبت او را به خمپاره بستهاند. در بیمارستان، نصف کبدش و چند جای رودههایش را در آوردهاند و گفتهاند که باید چند ماه صبر کند تا حالش بهتر شود و بتوانند بقیهی ترکش را از تنش در بیاورند؛ اما قبول نکرده است و بعد از چند هفته، نصف شب، با شکم باند پیچیده شده و بدن پر از ترکشهای خمپاره، از بیمارستان به عزم رفتن به جبهه بیرون زده است تا خبر به بچههای کمیته رسیده است و رفتهاند به دنبالش و با خواهش و تمنا برش گرداندهاند و با هزار قسم و آیه و به بهانه آن که ضدانقلاب دارد علیآباد را به هم میریزد و به او در آنجا بیشتر احتیاج دارند تا در جبههها، نگهش میدارند و... (لطفاً کوتاهش کنید!) و ... و ... و ... آن وقت، چگونه چنین آدمی میتوانست آن بچه پولدار جلاد بچهباز و عرقخور و جندهباز و تریاککش و ساواکیای باشد که در قبل از انقلاب ... (بسیار خوب! لطفاً بروید سر اصل مطلب!) و ... و ... و ... با همهی این دلایل که احتمال تشابه میان احمد پسرعمو و یدالله جلاد را کمرنگ میکند، اگر با همان احتمال کم، یدالله جلادی که در راه است و دارد میآید که رییس زندان بشود، خود همان احمد پسرعمو باشد، چه!؟ آیا از این به بعد، پنهان نگهداشتن رابطهی خویشاوندی خودش با رییس زندان، خیانت به دیگر زندانیان، به خصوص نسبت به زندانیان همسلولیاش به حساب نمیآید؟ و اگر خیانت به حساب میآید و او مجبور به افشای رازی است که ماهها، در صندوقخانه دلش پنهان نگه داشته است، آیا افشای خویشاوندی او با رییس زندان، باعث نخواهد شد که از آن لحظه به بعد، زندانیان همسلولیاش، زندگی او را زیر ذرهبین بگذارند و هر اندک رفاه احتمالی که میتواند در زندان، گاهی نصیب هر زندانیای بشود، آن رفاه تصادفی را در مورد او به حساب خویشاوندی او با رییس زندان بگذارند و با سوء ظنی که نسبت به او پیدا میکنند، به مرور از او فاصله بگیرند و سر انجام، او را، از حلقهی احترام و اعتمادشان، به بیرون پرتاب کنند!؟ حتی اگر میتوانست با به رخ کشیدن شکنجههایی که در همان چند ماه گذشته تحمل کرده بود و... (دوباره، دارید از موضوع اصلی فاصله میگیرید!) و ... و ... و ... اکثر اوقات با چنین افکاری دست به گریبان است که یک روز در وقت هواخوری، در گوشهای از حیاط زندان نشسته است که یکی از همسلولیهایش - همان کسی که تازه ازعلیآباد به آنجا منتقل شده بود و مدعی بود که صابون آن هفتتیر کذایی به تنش خورده است - میآید و کنار او مینشیند و سر حرف را باز میکند و بعد هم موضوع را میکشاند که به رییس جدیدی که دارد میآید و تکرارهمان صفات عرقخوری و بچهبازی و جندهبازی و تریاککشی و... که امیر پس از چند دقیقه تحمل کردن و به حرفهای تکراری او گوش کردن، با بیحوصلگی در حالی که خودش را جمع و جور میکند که از جایش بلند شود، رو به او میکند و میگوید: (آره، علاوه بر اون چیزایی که گفتی، میگن وقتی یارو پاش رو تو اتاق شکنجه میگذاره، تا اول یک بطر ویسکی نخوره، کارش رو شروع نمیکنه و مزهی ویسکیاش هم، خون اونهاییه که روز قبلش اعدامشون کرده!) تا امیر اراده میکند که ازجایش بلند شود، همسلولیاش، از جایش میجهد و رو به دیگر زندانیهای پراکنده در حیاط زندان میکند و میگوید: (توجه! توجه! افشای قتل احمد پسرعمو، به دست امیر ایراننژاد...) داستان ادامه دارد... مرتبط: |