رادیو زمانه > خارج از سیاست > خاطرات بونوئل > ساراگوسا | ||
ساراگوسابرگردان: علی امینی نجفیپدربزرگ من دهقانی مرفه بود. بدین معنی که سه رأس قاطر داشت. او دارای دو پسر بود: پسر بزرگ او که پدر من باشد، داروخانه باز کرد و با چهار تن از دوستانش برای پیوستن به ارتش راهی کوبا شد که در آن زمان هنوز مستعمره اسپانیا بود. وقتی پدرم در کوبا به پادگان رسید باید برگهای را مینوشت و تحویل میداد. مقامات ارتش با دیدن دستخط خوش و شکیل او که از معلم دبستانش یاد گرفته بود، به او کار دفتری دادند. دوستانش همه از مالاریا مردند. موقعی که دوران خدمت او به پایان رسید، تصمیم گرفت در کوبا بماند. در تجارتخانهای به عنوان حسابدار مشغول کار شد و از خود جدیت و پشتکار زیادی نشان داد. چندی بعد برای خودش یک فرهتریا باز کرد؛ یک جور مغازه آهنآلاتفروشی که در آن همه نوع وسایل فلزی و اسلحه تا اسفنج به فروش میرسید. پدرم با مرد واکسزنی که هر صبح به نزدش میآمد و همچنین با یکی از شاگردهای خودش، دوستی به هم زده بود. او این دو نفر را در تجارتخانه خود شریک کرد و اندک زمانی قبل از استقلال کوبا، با پول ناچیزی که گیرش آمده بود به اسپانیا برگشت. خبر استقلال کوبا در اسپانیا واکنش زیادی نداشت. مردم آن روز به تماشای کوریدا (مسابقه گاوبازی) رفته بودند؛ گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. پدرم پس از بازگشت به اسپانیا در ۴۳ سالگی در کالاندا با دختر ۱۸ سالهای که مادر من باشد، ازدواج کرد. قدری ملک و زمین خرید و عمارت لاتوره را بنا کرد. من بچه بزرگ خانواده هستم و نطفهام در جریان سفر پدر و مادرم به پاریس، در هتل رونسره در نزدیکی میدان رشلیو-دروئو بسته شده است. چهار خواهر و دو برادر داشتم. برادر بزرگترم که در ساراگوسا عکاس رادیولوژی بود، در سال ۱۹۸۰ درگذشت. دیگری به اسم آلفونسو که ۱۵ سال از من جوانتر و آرشیتکت بود، در سال ۱۹۶۸ موقعی که من در کار ساختن فیلم ویریدیانا بودم، فوت کرد. خواهرم آلیسیا هم در سال ۱۹۷۷ درگذشت. حالا ما چهارتا ماندهایم. خواهرانم کونچیتا و مارگریتا و ماریا در کمال صحت و سلامت هستند. کالاندا تاریخ دیرینهای دارد که به دوران رومیها و ایبرها۱ برمیگردد. از همان زمان اقوام و طوایف گوناگون، از گتهای غربی۲ گرفته تا اعراب، سرزمین اسپانیا را تصرف کردند؛ به طوری که نژاد ما به کلی مخلوط شده است. در قرن پانزدهم در کالاندا تنها یک خانواده مسیحی قدیمی وجود داشت و بقیه از دم عرب بودند. امروزه در یک خانواده میتوان تیپهای فیزیکی کاملاً متفاوتی پیدا کرد. مثلا خواهر من کونچیتا با موهای روشن و چشمان آبیاش شبیه یک دخترخانم زیبای سوئدی است؛ در حالی که خواهر دیگرم ماریا انگار از یک حرمسرای شرقی فرار کرده است. پدرم هنگام ترک کوبا یک شرکت تضامنی داشت که آن را به دو شریک خود سپرده بود. در سال ۱۹۱۲ که سایه جنگ جهانی به اروپا نزدیک میشد، او تصمیم گرفت برای رسیدگی به اموالش به کوبا سفر کند و من خوب به خاطر دارم که ما این عبارت را هم به دعای شامگاهیمان اضافه کرده بودیم: «و خداوند سفر بابا را به خیر بگذراند.» پدرم به کوبا رفت؛ اما هیچ کدام از آن دو شریک، تحویلش نگرفتند. او ناراحت و عصبانی به اسپانیا برگشت. شرکایش به برکت جنگ، ثروت هنگفتی به جیب زدند. چند سال بعد پدرم در مادرید با یکی از آنها در یک ماشین روباز روبهرو شد؛ اما آن دو بیهیچ حرفی از کنار هم رد شدند. پدرم قویهیکل بود و ۱۷۴ سانتیمتر قد داشت. چشمانش سبزرنگ بود. آدمی بود سختگیر، اما خوشقلب و مهربان که خیلی زود خطاهای ما را میبخشید. نزدیک چهار ماه بعد از تولد من در سال ۱۹۰۰ پدرم از کالاندا حوصلهاش سر رفت و به همراه خانوادهاش به ساراگوسا اسبابکشی کرد. والدین من در خانه اعیانی بزرگی که قبلاً منزل فرمانده کل منطقه بود، اقامت کردند. خانه ما سراسر طبقه اول عمارت را در بر میگرفت و دستکم 10 بالکن داشت. غیر از روزهای تعطیل که ما به کالاندا و بعدها به سنسباستین میرفتیم، من تا سال ۱۹۱۷ که دیپلم متوسطه را گرفتم و به مادرید رفتم، در همین خانه زندگی میکردم که امروزه از آن اثری باقی نمانده است. شهر قدیمی ساراگوسا طی دو بار حمله و محاصره ارتشیان ناپلئون، تقریباً به کلی ویران شده بود. در سال ۱۹۰۰ ساراگوسا مرکز ایالت آراگون بود؛ حدود صد هزار نفر جمعیت داشت و شهری آرام و بهقاعده به شمار میرفت. در ساراگوسا یک کارخانه واگنسازی وجود داشت و آنارشیستها بعدها به این شهر «مروارید سندیکالیسم» لقب دادند؛ اما واقعیت این است که تا آن زمان از جنبش کارگری خبری نبود. اولین اعتصاب و تظاهرات مهم اسپانیا در سال ۱۹۰۹ در بارسلون شکل گرفت که در جریان سرکوب آن، آنارشیست معتدلی به نام فرر۳ تیرباران شد و من نمیدانم به چه دلیل در بروکسل برای او بنای یادبود ساختهاند. بعدها، به ویژه در سال ۱۹۱۷ بود که اولین اعتصاب سوسیالیستی بزرگ اسپانیا به شهر ساراگوسا هم سرایت کرد. ساراگوسا شهری آرام و بیسر و صدا بود که در خیابانهای آن در کنار خطهای راهآهن، درشکهها هم مسافرکشی میکردند. فقط وسط خیابانها را آسفالت کرده بودند و دو طرف آنها همین طور خاکی مانده بود و روزهای بارانی غیر قابل عبور میشد. از کلیساهای بیشمار شهر مدام بانگ ناقوسها بلند بود. در «یکشنبه اموات» نوای ناقوسها لحظهای خاموش نمیشد: از هشت شب تا هشت صبح. مهمترین تیتر روزنامهها هم خبرهایی بود از این دست: «یک زن درمانده و بینوا زیر درشکه رفت و جان سپرد.» تا جنگ جهانی اول، دنیا برای ما سرزمینی دور و پهناور بود که حوادث زلزلهآسای آن نه به ما ربطی داشت و نه برایمان جالب بود و اخبار آن با انعکاسی ضعیف به گوشمان میرسید. من از جنگ روسیه و ژاپن در سال ۱۹۰۵ از تصاویر روی شکلاتها باخبر شدم. من هم مثل خیلی از پسربچههای دیگر یک آلبوم عکاسی داشتم که بوی شکلات میداد. تا ۱۴-۱۳ سالگی نه یک سیاهپوست دیده بودم و نه یک آدم آسیایی؛ مگر شاید در سیرک. ما بچهها تنها نفرت سازمانیافتهای که داشتیم متوجه پروتستانها میشد که کشیشهای یسوعی (کاتولیک) زیرکانه آن را هدایت میکردند. یک بار در جریان بازار مکاره سالانه پیلار مقدس، مرد بینوایی را که به خاطر چند سکه ناچیز «کتاب مقدس» میفروخت، سنگباران کردیم. اما از طرف دیگر، هیچ نشانی از احساسات ضدیهودی در ما نبود. مدتها بعد و در فرانسه بود که با این نوع نژادپرستی آشنا شدم. اسپانیاییها میتوانستند در دعاها و زیارتنامههایشان، یهودیان را به عنوان قاتلان مسیح لعن و نفرین کنند؛ اما هرگز یهودیهای عهد قدیم را با کلیمیان معاصر خودشان یکی نمیگرفتند. خانم کوبا روبیاس ثروتمندترین آدم ساراگوسا به شمار میرفت. میگفتند که شش میلیون پزوتا ثروت دارد. (برای مقایسه باید بگویم که دارایی کنت رومانینوس که در آن زمان پولدارترین آدم اسپانیا بود از صد میلیون پزوتا بالا میزد.) پدر من از لحاظ ثروت سومین یا چهارمین فرد ساراگوسا بود. یک بار که «بانک اسپانیا و آمریکا» به وضع مالی وخیمی افتاده بود، پدرم حساب جاری خود را به این بانک منتقل کرد و در خانواده ما شایع بود که همین اقدام پدرم، بانک مزبور را از ورشکستگی نجات داد. باید صادقانه بگویم که پدرم هیچ کاری نمیکرد. از خواب بیدار میشد؛ صبحانه میخورد؛ اصلاح میکرد؛ روزنامهها را میخواند (این عادت او را من به ارث بردهام.) بعد از خانه بیرون میرفت تا ببیند که جعبههای سیگارش از هاوانا رسیدهاند یا نه. سپس به دنبال خرید روزانه میرفت. گاهی شراب یا خاویار میخرید و مرتب مشروب خودش را سفارش میداد. بسته ظریف خاویار تنها چیزی بود که پدرم حاضر به حمل آن بود. رسم و آداب اجتماعی چنین اقتضا میکرد که افراد متشخص خود چیزی حمل نکنند. این وظیفه نوکرها بود. من هم موقعی که نزد معلم موسیقی میرفتم، دایهای که همراهم بود جعبه ویولونم را برایم حمل میکرد. پدرم بعد از ناهار حتماً استراحت میکرد و بعد از خواب، لباس عوض میکرد و به کلوپ میرفت. در آن جا تا موقع شام با دوستانش سرگرم بازی بریج یا ترزیلو میشد. پدر و مادرم بعضی از شبها به تئاتر میرفتند. ساراگوسا چهار سالن تئاتر داشت. آنها در تئاتر اصلی شهر (که سالنی بسیار زیبا و طلاکاریشده داشت و هنوز هم دایر است) جایگاه مخصوصی داشتند. در این تئاتر اپرا یا نمایشهایی با هنرنمایی بازیگران دورهگرد اجرا میشد و گاهی هم کنسرتهای موسیقی. سالن نمایش دیگری به نام پینیاتلی وجود داشت که به همان اندازه پرزرق و برق بود و امروزه دیگر اثری از آن نیست. سالن پاریسیانا هم بود که سطح پایینتری داشت و در آن اپرت نمایش میدادند. و بالاخره یک سیرک نیز داشتیم که در آن تئاتر هم اجرا میکردند و اغلب مرا به آن جا میبردند. یکی از زیباترین خاطرات کودکی من تماشای اپرتی بود بر اساس داستان بچههای کاپیتان گرانت اثر ژول ورن۴. من پنج شش بار به تماشای این اپرت رفتم و هر بار که آن پرنده عظیم روی صحنه سقوط میکرد، به هیجان میآمدم. یکی از مهمترین وقایع ساراگوسا تماشای پرواز ودرین۵ هوانورد فرانسوی بود. برای اولین بار بود که انسانی در هوا پرواز میکرد. همه اهالی برای تماشا از شهر بیرون آمده و در محلی موسوم به بوئنابیستا بالای تپهای جمع شده بودند. از آن بالا واقعا دیدیم که طیاره ودرین در میان شور و هیجان جمعیت بلند شد و در ارتفاع ۲۰ متری به پرواز در آمد. من از این نمایش زیاد خوشم نیامد. در آن جا برای خودم مارمولک میگرفتم و دمشان را میکندم و رهاشان میکردم تا لای سنگها به جست و خیز ادامه دهند. من از همان کودکی علاقه خاصی به اسلحه داشتم. تازه ۱۴ ساله شده بودم که تپانچه براونینگ کوچکی برای خودم تهیه کردم و همیشه آن را به همراه داشتم؛ البته پنهانی. یک بار که مادرم از جریان بو برده بود، مرا واداشت که دستهایم را بالا بگیرم و به گشتن لباسهایم پرداخت و بالاخره تپانچه را پیدا کرد. من از دست او فرار کردم؛ به سرعت از پلهها پایین رفتم؛ به ته حیاط دویدم و تپانچه را به درون زباله دان انداختم؛ تا بعد دوباره آن را بردارم. یک روز که با یکی از دوستانم روی نیمکتی نشسته بودیم، دو جوان ولگرد و شرور آمدند و روی همان نیمکت نشستند و شروع کردند به هل دادن ما؛ به طوری که دوستم به زمین افتاد. من بلند شدم و به آنها اخطار کردم که ما را اذیت نکنند. یکی از آنها چماقی بیرون کشید که هنوز خونین بود و ما را با آن تهدید کرد (تهیه چنین چماقهایی در پایان مراسم گاوبازی کار راحتی بود.) من هم در روز روشن تپانچهام را در آوردم و به طرفشان گرفتم. آنها فوری جا زدند و راهشان را کشیدند و رفتند. مدتی بعد آنها را دیدم و عذرخواهی کردم. خشم من هیچ وقت دوام زیادی نداشته است. چند بار توانستم تفنگ بزرگ پدرم را دزدکی بردارم و برای تمرین تیراندازی به صحرا ببرم. از رفیقم که اسمش پلایو بود، میخواستم که دستهایش را از دو طرف باز کند و روی هر کف دستش یک سیب یا یک قوطی کنسرو نگه دارد. بعد من به طرف هدفها شلیک میکردم. به گمانم هیچ وقت موفق نشدم به هدف بزنم: نه به سیب و نه به دست. چیز دیگری که از آن سالها به یادم مانده است، سرویس کامل ظروفی است که به والدینم هدیه داده بودند. این ظرفها را از آلمان برایمان فرستاده بودند و روی هر تکهاش عکس مادرم چاپ شده بود. هنوز لحظه ورود جعبه عظیم ظرفها را به خاطر دارم. بعدها در دوران جنگ داخلی، ظرفها شکستند و گم و گور شدند. زن برادرم تصادفاً در یک عتیقه فروشی در ساراگوسا بشقابی از این سرویس را پیدا کرد و آن را خرید و به من هدیه داد که هنوز دارمش. ۱- Iberes قومی بودند که در زمان رم باستان بر بخشی از اسپانیا حکومت میکردند. از این رو به جنوب غربی اروپا، «شبهجزیره ایبری» گفته میشود که شامل کشورهای اسپانیا و پرتغال است. ۲- Wisigoths شاخهای از اقوام گت که از شمال اروپا به جنوب سرازیر شدند و در اوایل قرن پنجم میلادی بر اسپانیا مسلط گشتند. ۳- Francisco Ferrer (تولد: ۱۸۵۹، مرگ: ۱۹۰۹) از نظریهپردازان جنبش آنارشیستی در اسپانیا. ۴- Jules Verne (تولد: ۱۸۲۸، مرگ: ۱۹۰۵) نویسنده فرانسوی با داستانهای تخیلی معروف از جمله کتاب Les Enfants du Capitaine Grant. ۵- Pierre Vérdine |