رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > خدا و پيغمبر و امام من، مارکس و لنين و چهگوارای تو | ||
خدا و پيغمبر و امام من، مارکس و لنين و چهگوارای توسیروس «قاسم» سيف... به اين طريق، احمد پسرعمو و پارتیبازیهای او، کابوس خوابها و بيداریهای امير میشوند تا در حضور يکی از آن کابوسها، احمد پسرعمو، سينهی امير را میشکافد و ناگهان، خودش به شکل اختاپوس هزار دست و پایی در میآيد و میخزد درون سينه و شکاف بسته میشود. امير میخواهد فرياد بکشد که:«بيایید! بيایید! اختاپوس اينجا است! ميان سينهی من!» اما نمیتواند. چون تا دهان باز میکند، اختاپوس به حرکت در میآيد و گلوی او را میبندد و همسلولیهايش، با بدنهای آش و لاش شده و بوی چرک و عفونت برخاسته از شکافهای خونآلود تن و دهانهای بیدندانشان، دورهاش میکنند و غش غش میخندند و میگويند:«ما را سياه نکن امير! اختاپوس ديگرچه صيغهای است! بگو قضيه از چه قرار است امير! بوی بدی میآيد امير! بگو! ... بگو مرواريد را کجا قايم کردهای!؟» (داريد از موضوع اصلی خارج میشويد! لطفاً کوتاهش کنيد) و ... اين، کابوسی بود که که هر شب به سراغ امير میآمد. فرياد میکشيد و از خواب میپريد. میلرزيد و خيس عرق میشد. هم سلولیهايش دوره اش میکردند و پتوهايشان را میانداختند روی او تا گرمش کنند. دفعهی اولی که از خواب پريده بود، به آنها گفته بود که خواب اختاپوس هزار دست و پایی را ديده است، اما نتوانسته بود به آنها بگويد که آن اختاپوس، احمد پسرعموی او است،؛ همان پسرعمویی که... (لطفاً موضوع اصلی را بگویید! بگویید که در آن روز، بالاخره، نتيجهی ملاقات ايشان با احمد پسرعمويش، به کجا انجاميد؟) در انتهای آن ملاقات، احمد پسرعمو از جايش بر میخيزد که برود، ناگهان امير بدون آنکه ارادهای کرده باشد، داد میزند و میگويد:«بیشرفی احمد! بیشرفی اگه دوباره سفارش مرا بکنی! بیشرف هستی اگر دوباره واسطهی ملاقات من با ديگران بشوی!» احمد هم در حالی که تسبيحش را از اين دستش به آن دستش میدهد، سرش را پایین میاندازد و میگويد:«همين!؟» امير هم میگويد:«همين.» احمد، با عصبانيت قدمی به سوی امير بر میدارد و وقتی به او میرسد، با خودش میگويد لاالله الاالله و بر میگردد و از امير دور میشود. چند بار اين کار را تکرار میکند و بعد، میايستد و میگويد: «اگر به خاطر طاهره خانم نبود، میدادم که همينجا خايههايت را بکشند و بکنند توی اون ...» (منظورش از طاهره خانم، کدام طاهره خانم بود؟) (در آن لحظه فکر میکردم که منظورش به خانمم است. ولی، بعداً فهميدم که منظورش به طاهرهی خواهرم بوده است) امير، با شنيدن نام طاهره، از جايش میپرد. با سرش، شکم احمد را نشانه میرود. اما احمد پيشدستی میکند و تا امير میرسد به او، با زانويش میکوبد توی صورتش. خون از دماغ و دهن امير فواره میزند و پخش زمين میشود . احمد میپرد روی سينهاش، گلويش را میگيرد و همان طور که آن را به شدت میفشارد، دهانش را میبرد دم گوش امير و آهسته میگويد:«بچه محصل گاو! گوشات رو باز کن و ببين چی ميگم! بعد از اون همه دانشگاه رفتن و مبارزه کردن و به زندون افتادن، هنوز هيچی حاليات نيست و نميدونی که دنيا دست کيه! اين حرومزادههایی که دارن به آب و آتيش میزنن که خودشون رو بکشن بالا و سوار انقلاب بشن، خدا و پيغمبر و امام من، و مارکس و لنين و چه گوارای تو، به تخمشونه! نقشهشون اينه که همهمون رو بفرستن سلاخ خونه! حاليته!؟» (اين حرفا خيلی مهم است. چرا در بازجوییهای اوليه، از آن صحبتی نکردهايد!؟) (يادم رفته بود) و ... بعد هم، از روی سينهی امير بر میخيزد و به گوشهای میرود و پيشانيش را به ديوار مقابلش میچسباند و های های گريه میکند ... (برای چه گريه میکرد؟) (نمیدانم. بعد از آن واقعه، بارها خودم را سرزنش کردم که چرا از احمد، دليل گريه کردن آن روزش را نپرسيدم) احمد، های های گريه میکند و امير، با خوشحالی به قطرات خونی خيره میشود که روی زمين سلول پاشيده شده است. خون، خون بازويی از هزاران بازوی (هنوز هم معتقد هستيد که احمد در آن روز، واقعاً و از ته دلش گريه میکرده است؟) (بلی) احمد، همان طور که رو به ديوار ايستاده است، دستمالی از جيبش بيرون میآورد و پس از پاک کردن اشکهايش، عينک آفتابياش را به چشم میزند و بی آن که سخنی با امير بگويد، به طرف در سلول راه میافتد که برود... (در اين لحظه بود که شما صدايش کرديد؟) (بلی) احمد بیآن که به طرف امير برگردد، همانجا جلوی در میايستد و میگويد:«چيه؟» امير میگويد:«تو عاشق طاهره هستی؟» احمد، سرش را پایین میاندازد و میگويد:«از بچگی...» (لطفاً،اين میگويد و آن میگويدش را بگذاريد کنار. فقط، خود گفتار و رفتارشان را بخوانيد!) احمد، سرش را پایین میاندازد:«از بچگی عاشق طاهره خانوم بودهام. چطور!؟» «برای رسيدن به طاهره، حاضری هر کاری بکنی!؟» «هر کاری.» «حتی حاضری که خودتو به کشتن بدی؟» احمد به سوی امير بر میگردد: «اگر روزی قرار باشه که به طاهره خانوم نرسم، مطمئن باش که خودمو میکشم!» «خب! من هم مثل تو که عاشق طاهره هستی و حاضری که به خاطررسيدن به او، خودت را به کشتن بدهی، عاشق هدفم هستم و برای رسيدن به آن، پاش واستادم و حاضرم به خاطرآن کشته بشم!» «ولی عشق تو به...» امير میپرد وسط حرف احمد. «ولی، بیولی! داريم مرد و مردونه با هم حرف میزنيم. میدونی که طاهره خواهر منه و حتی اگر تو را دوست داشته باشد، منو که برادرش هستم، بيشتر از تو دوست داره! و اينم میدونی که اگه من به طاهره بگم که با تو ازدواج نکنه، گردنش را هم که بزنی، ازدواج نمیکنه!» (شما، از کجا اين قدر به خودتان مطمئن بوديد!؟) (مطمئن بودم، چون میدانستم که خواهرم، نه تنها عاشق احمد نيست، بلکه حتی او را دوست هم ندارد) (اين را، خود خواهرتان به شما گفته بود!؟) (خير. اين را از زبان مادرم شنيده بودم) احمد پوزخند میزند:«طاهره خانوم، ديگه آن طاهره خانوم قبل از انقلاب نيست که با عطسهی جناب عالی فوراً سرما بخوره، پسرعمو!) «میخواهی امتحان کنيم!؟» «به خودت زحمت نده. طاهره خانوم، امتحان خودشو پس داده، و اگرنه، من اينجا نبودم!.» «منظورت چيه!؟» «دفعهی بعد که اومد ديدنت، میتونی از خودش بپرسی!» (پرسيديد؟) (خير) (چرا؟) (چون، دفعهی بعدی، ديگه وجود نداشت!) (وجود نداشت!؟) (خير) (چرا؟) (چون، وقتی گفت که طاهره امتحان خودشو پس داده، يک دفعه دلم لرزيد. زير پام خالی شد. برای همين هم، فوراً تهديدم را کنار گذاشتم و بهش گفتم که اصلاً بيا با هم يک قراری بگذاريم. گفت: چه قراری؟ گفتم: من، در کار ازواج کردن تو با طاهره، دخالتی نمیکنم. و از تو هم خواهش میکنم که در کار من دخالتی نکنی. انگار نه انگار که منو ميشناسی. از اين به بعد هم، نه سفارش من رو میکنی و نه واسطهی ملاقات من میشوی. گفت : امير! بخوای سر موضع واستی، بیبرو و برگرد، اعدامت میکنند، ها! گفتم: ولی، اگر سر موضعم وانستم، بیشرفم. و آنوقت، تو میخوای با زنی ازدواج کنی که برادر بیشرفی مثل من داره!؟) (شما، خيلی روی کلمهی شرف پافشاری میکنيد. اما، بالاخره، به ما نگفتيد که از ديد يک مارکسيست لننيست، شرف، از نظر علمی، چگونه تعريف میشود!) (جواب نمیدهم) احمد، تسبيحش را در جيبش میگذارد و قدمی به سوی امير بر میدارد:«خيلی خب! وضع دماغت خيلی سه شده. پاشو. پاشو برسونمت درمونگاه دماغتو پانسمان کنند» امير، خودش را عقب میکشد:» خرابش نکن ديگه! قرارمون اينه که از اين لحظه به بعد، کاری به کار همديگه نداشته باشيم!» احمد، لبخند زنان، به طرف در راه میافتد:«باشه، پسرعمو جان! قبول. ولی يادت باشه که خودت اينطور خواستی!» «آره، پسرعموجان! خودم خواستم. و اين را هم بدان که اگر زير قولت بزنی، من هم همه چيز را به زندانیها و بازجوها مي گم و افشات میکنم!» احمد، پا سست میکند:«چی رو افشاء میکنی؟» «ماجرای عاشق شدنت را به طاهره!» احمد، میزند زير خنده:«خيالت راحت باشه «عالی است.» احمد، با عصبانيت خارج میشود، اما فوراً بر میگردد و در حالی سرش را تا گردن به درون سلول میکشاند، با صدایی خفه میگويد:«کار خدا را چی ديديدی احمد میرود و در را محکم پشت سرخودش میبندد. امير از جايش میجهد و خودش را به پشت در میرساند و فرياد میزند:«آن وقت، با خيال راحت میميرم. چون، میدونم که بعد از مرگ، خواهرم، با يک آدم خوشقول و باشرفی مثل تو ازدواج ميکنه!» در اثر فرياد، درد منقبض شده در عصبهای صورت و بينی داغان شده اش، میترکد. صورتش را ميان دستهايش میگيرد و همانجا، پشت در، مچاله میشود. گويندهی تلويزيون فرياد میزند که:«اينها، عناصر آشوبطلبی هستند که بازيچهی دست بيگانگان شدهاند و در گوشه و کنار مملکت، قصد اخلال و آشوب دارند! از مردم شريف و وطن پرست کشورمان خواسته میشود که با اين خائنين ... مسئول اطلاعات میگويد : (چند تخته؟) امير میگويد: (يک تخته. برای يک شب) (کارت شناسایی، منظورم شناسنامهای تصديقی، چيزی خدمتتان هست؟) جيبهايش را میکاود: (متاسفانه، تصديقم را جا گذاشتهام!) (من هم، متاسفانه، کاری نمیتوانم بکنم. دستور است!) (اين دستور، از کی صادر شده است!؟ چرا به مردم اطلاع نمیدهند!؟) (والله چی عرض کنم! بعد از اين شلوغیهای اخير، دستور داده اند که همهی مسافران، بايد اوراق شناسایی داشته باشند) (ماشينم را جلوی هتل پارک کردهام. اينهم سويچش. آن را پيش شما میگذارم. صبح که بيدار شدم، تلفن میزنم که تصديقم را بياورند) (مگر مدارک ماشينتان پيشتان نيست؟ خوب، همان مدارک را به من بدهيد، ببينم چکار میتوانم بکنم!) (مسأله اين است که مدارک ماشينم را هم، جا گذاشتهام!) (ای بابا! شما که همه چيزتان را جا گذاشته ايد! توی شهرستان؟) (نخير. توی همين تهران. در منزلم جا گذاشتهام) (پس شما که توی تهران زندگی میکني، چرا میخواهيد شب را توی هتل بخوابيد!؟) (به دليل يک مسألهی کاملن شخصی!) (آشنایی، فاميلی، دوستی، چيزی نداريد که شب را در آنجا بخوابيد!؟) (دارم. ولی ترجيح میدهم که امشب را توی هتل بخوابم!) مسئول اطلاعات هتل، گوشی تلفن را میدارد و در حالی که مشغول گرفتن شمارهای میشود، رو به او میکند و میگويد: (ببينم چکار میتونم براتون بکنم. اسمتان؟) (امير. امير عشقآبادی) تلفن به آن سوی خط وصل میشود. مسئول هتل، پشت به امير عشقآبادی میکند:«الو... خوبم ... آره... يک نفر... عشقآبادی... امير عشقآبادی... نه... مدرک پدرکی نداره... هيچی... قربونت... باشه. عجله کن!» مسئول اطلاعات، گوشی را میگذارد و رو به اميرعشقآبادی میکند: (يکی از دوستان است. خودش يه جای ديگه زندگی میکنه، اما يه سويت با حال يک خوابه داره که اجاره ميده. قيمتش هم به اندازهی همين يه خوابههای خود ما است. کارت شناسایی و اينجور چيزها هم نمیخواد. گفت چند دقيقه طول میکشه تا خودشو برسونه اينجا. تا بياد، بفرمایید آنجا، روی مبل بنشينيد. چایی، نوشابه،چيزی ميل داريد؟) (نه، ممنون) مسئول اطلاعات، مشغول نوشتن چيزی روی دفتر جلوش میشود و امير عشقآبادی هم، میرود و آنجا، روی مبل مینشيند. تلفن زنگ میزند. مسئول اطلاعات گوشی را بر میدارد. جلوی گوشش میگيرد. پس از آنکه میگويد«الو» ، از گوشهی چشم، نگاهی به امير عشقآبادی میاندازد و بعد، صدايش را پایین میآورد و در همان حال خم میشود پشت پيشخوان، به طوری که امير عشقآبادی، نه میتواند خود اورا ببيند و نه صدای مکالمهی او را به وضوح بشنود:«مأمور است. پاشو!» امير عشقآبادی، دست راستش را میبرد زير کتش و دسته هفتتير را که ميان انگشتانش قفل میکند، به آهستگی از جايش بر میخيزد و با نوک پا و کش و واکش گربهوار بدن، خودش را به پشت ستون نزديک اطلاعات میرساند و گوش تيز میکند. در همان لحظه، مسئول اطلاعات، با اين جمله که«پس عجله کنيد!» به مکالمهی تلفنیاش پايان میدهد و از پشت پيشخوان بالا میآيد. وقتی که میرود که گوشی را روی تلفن بگذارد، متوجهی جای خالی اميرعشقآبادی میشود. با عجله از اطلاعات بيرون میزند. دارد به طرف در خروجی هتل میدود که امير عشقآبادی، با هفتتيری که به سوی او نشانه رفته است، از پشت ستون، بيرون میجهد. مسئول اطلاعات دستهايش را بالا میبرد و بعد هم روی سرش میگذارد، میگويد:«دوستم بود. برای اتاق. گفتم عجله کند. الان پيدايش میشود.» امير عشقآبادی میگويد:«بچرخ!» مسئول اطلاعات، در حالی که حول محور پاهای لرزانش میچرخد و پشت به امير عشقآبادی قرار میگيرد، با صدایی وحشت زده میگويد:«بدبختم. بيچارهام. رحم کن. زن و بچه دارم.» امير عشقآبادی، نوک لولهی هفتتير را میگذارد پشت کلهی او و ماشه را میچکاند. مسئول اطلاعات، روی زانوهايش خم میشود و فرو میافتد. خون خون خون.«خلاصش کن!» امير عشقآبادی، خم میشود و نوک هفت تير را میگذارد روی قلب او و ماشه را میچکاند. خون خون خون. عقاب دوسر جيغ میکشد. پيرمرد، با عصبانيت، تلويزيون را خاموش میکند و میگويد: (اين طور نمیشود! بايد هرچه زودتر، رییس جمهور آمريکا را ببينم!) امير میگويد: (بهتر است صبر کنيد تا خودش به شما تلفن بزند!) میگويند که بعد از سالهای«وبا» سالهای «کوچ» بدترين سالهای دولتآباد بوده است. هنوز هم که هست نمیدانند که آن کوچ بزرگ، پيش از ورود بلشويکها به دولتآباد بوده است يا بعد از آن. هرچه بوده است، پس از آن سالها است که ميان آن همه کوچندهی کوچک بزرگ، تنها «او» بوده است که جان به در برده است و... (مواظب باشيد!) (مواظبم!) دويست سال است که دستشان را گذاشته اند روی اين زمين و هی میچلانندش و هی میگويند که میخواهند آبادش کنند! مگر نگفتند که انگليس بيايد اينجا!؟ (گفتند!) مگر نگفتند که که شوروی بيايد اينجا!؟ (گفتند!) مگر نگفتند که آمريکا بيايد اينجا!؟ (گفتند!) حالا هم میگويند که حاجی خان بارفروش، برای سلام نوروزی آمده است و گفته است که که دکمههای آستين پيراهنش، ميليونها تومان ارزش دارد...
مرتبط: |