رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > شما، «شرف» را از نظرعلمی، چگونه تعریف میکنید؟ | ||
شما، «شرف» را از نظرعلمی، چگونه تعریف میکنید؟سیروس «قاسم» سيف... زن، با عصبانیت از اتاق خارج میشود و در را محکم، پشت سر خودش میبندد. پیرمرد سرش را پایین میاندازد و غشغش میخندد و بعد از آن که خندهاش فروکش میکند، سرش را بالا میآورد و بغض کرده و با چشمهای به اشک نشستهاش رو به ما میگوید: «میبینید! میبینید که چه بر سر ما آوردید!؟» (این پیرمرد را میشناسید؟) رابطهی امیر و طاهره، با حامله شدن طاهره برملا میشود. خانوادهی طاهره، اگرچه در باطن با ازدواج آنها مخالف هستند، اما با پافشاری طاهره، برای حفظ آبرویشان هم که شده است موافقت میکنند؛ مشروط بر آن که اولاً، بی سر و صدا باشد و ثانیاً تا تولد بچه، برای مدتی، هر دوتاشان از تهران خارج شوند و در شهر دیگری زندگی کنند. امیر، مسأله را با سازمان در میان میگذارد. سازمان چون درهمان زمان، نیاز به نیروی بیشتری در کاشان دارد، با انتقال آنها به آنجا موافقت میکند. موافقت با انتقال و نقل مکان به کاشان، مصادف میشود با انشعاب و سهشاخهای شدن سازمان. تا زن و شوهر به خود بیایند، میبینند که هر کدام به شاخهای پیوستهاند. بحث و جدل و دعوا، بالا میگیرد و به چنان درجهای از عصبیت میرسند که دیگر، همدیگر را بر نمیتابند. زخم زبانهای مکرری که بر هم میزنند، کار خودش را میکند. سیاست، بر عشق غالب میشود. آنچه از رابطهی آنها بر جای میماند، دوقلوهایی هستند که طاهره در شکم دارد. یک دختر و یک پسر. پس از تولدشان اسم دختر را میگذارند، «آزاده» و اسم پسر را، «آزاد.» تولد آزاد و آزاده، همزمان میشود با دستوری که امیر از سازمان دریافت میکند برای رفتن به جبهه که همان دستور، دوباره، آتش زیر خاکستر بحث و جدل و دعواهای گذشته را شعلهور میکند. پس از بگو و مگوهای طولانی و شبانهروز فرساینده، امیر عازم جبههی جنگ میشود. طاهره هم، آزاد و آزاده را بر میدارد و بر میگردد به تهران، منزل پدرش. امیر هم در جبهه ... (لطفاً، ازجبهه بگذرید و بروید سر اصل مطلب) تا ... آن که چند ماه بعد از ورودش به جبهه، به وسیلهی یکی از حزباللهیهای علیآباد، لو می رود و به اتهام کمونیست بودن و جاسوسی برای عراق، به همراه چند نفر دیگر دستگیر و به تهران فرستاده میشود. در تهران، وقتی که برای اولین دفعه، طاهره، به همراه دوقلوها، در زندان اوین، به ملاقات امیر میآید و امیر میفهمد که ملاقات طاهره با او، با پارتیبازی و پا در میانی احمد پسر عمو، انجام شده است، به طاهره میگوید: «تو میدانی شرف یعنی چه!؟» طاهره، با چشمهای پر از اشک، سکوت میکند و در آن سکوت، آن قدر به امیر خیره میشود تا ... امیر، با عصبانیت از جایش بر میخیزد و میگوید:«شرف، همان چیزی است که قرار است، ما، پس از مقاومت و کشته شدن در راه آرمانمان، برای آزاد و آزادههای کشورمان باقی بگذاریم!» و بعد ... هم... (شما، به عنوان یک مارکسیست لنینیست، شرف را از نظر علمی، چگونه تعریف میکنید!؟) و ... بعد هم، بدون آن که به طاهره و بچهها نگاه کند، راهش را میگیرد و به سلول باز میگردد. چند روز بعد که پدر و مادر و برادرها و خواهرش به ملاقاتش میآیند، چون میداند که بازهم با پارتیبازی و پا در میانی، احمد پسر عمو آمدهاند، تن به ملاقات با آنها نمیدهد. روز بعد، بی هیچ دلیلی، او را به انفرادی منتقل میکنند. هفتهی بعد از آن، خود احمد پسر عمو، برای دیدن و صحبت با او، شخصاً میآید به انفرادی و شروع میکند به موعظه کردن که: «شما کمونیستها، خدا و پیغمبر و امام که سرتون نمیشه، هیچی! پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و بچه هم به تخمتونه! زن و بچههای بدبختت رو که با چشم گریون از خودت روندی و یک کلوم ازحال و احوال بچههات نپرسیدی! حالا زنت به جهنم! چون از قدیم گفتن، کسی که خربزه میخوره، باس پای لرزش هم واسته، ولی بچههای معصومت چه تقصیری داشتند که حتی یه نگاه خشک و خالی هم به روشون ننداختی!؟ عمو و زن عمو و دختر عمو و ...اینا رو دیگه چرا نخواستی ببینی!؟ بهشون گفتم که لابد از خجالت دسته گلی بوده که به آب داده! حالا خودمونیم! کمونیست شدنت، سرتو بخوره، دیگه جاسوسی کردنت برای چی بود!؟ شانس آوردی که یکی از برادرای هممحلیمون که تو رو شناخته بود، قضیه رو تلفنی به من خبر داد و من هم بهش گفتم که کاری کنه که بفرستنت تهرون. باس خدا رو شکر کنی که یارو به من تلفن زد، اگه نه مثل اون چندتای دیگه همون جا سر ضرب، خلاصت کرده بودند و... (کوتاهش کنید، لطفاً!) و ... بعدش، شروع میکند به گفتن داستان نوح و پسر ناخلفش و نتیجه میگیرد که اگر امیر، سوار کشتی انقلاب نشود، همان بلایی به سرش خواهد آمد که بر سر پسر ناخلف نوح آمد و...در پایان سخنرانیاش هم میگوید بیشتر از آن که تا آن لحظه برای او پارتیبازی و پا در میانی کرده است، کار دیگری از دستش ساخته نیست و تا روشن شدن تکلیفش، تنها کاری که میتواند بکند، این است که نگذارد در زندان به او سخت بگذرد. مثل همین چند ماه گذشته که سفارش او را کرده بوده است که کاری به کارش نداشته باشند! بعد هم چون میبیند که امیر، سرش را پایین انداخته است و هیچ حرفی نمیزند، با عصبانیت فریاد میزند و میگوید: «بچه محصل الاغ! دارم با تو حرف میزنم، نه با دیوار!» و باز هم چون امیر واکنشی نشان نمیدهد، میزند زیر خنده و میگوید: «چی شده پسر عمو!؟ شاید به خاطر این که یه چند روزی آوردنت به انفرادی، این قدر دلخوری!؟ خب، هتل که نیست! زندونه دیگه! خر تو خره. یه وقتایی، یه اشتباهاتی میشه دیگه. حالا هم ناراحت نباش. تا یک ماه دیگه، دندون سر جیگر بذار. یواش یواش دارم میپرم اون بالا بالاها. من که وضعم عوض بشه، وضع تو هم عوض میشه. تا اون موقع هم وقت داری که فکرات رو بکنی. اعتراف کنی، جرمت سبک میشه و فقط زندونیات میکنن. زندونی هم که بشی، من هوات رو دارم. شاید هم پس از مدتی تونستم درت بیارم. اما اگه بخوای همین طور سر موضع خودت واستی، بی برو برگرد، اعدام میشی. اون وخت، کاری هم دیگه از دست من ساخته نیست. حالا هم میرم که سفارشت رو بکنم برت گردونن پیش رفقات و ... (کوتاهش کنید) در آن روز، احمد پسر عمو، همهاش از سفارشات و امتیازاتی که به دلیل آن سفارشات، در زندان برای امیر قائل شده بودند، صحبت میکند و نمیداند که همان سفارشات، باعث شده است که همسلولیهای امیر، به امیر با چشم دیگری نگاه کنند و اگر چه، تا آن روز وضع استثناییاش را به رخش نکشیده بودند، اما بدیهی بود که فکرش را میکردند که چرا او را، کمتر به بازجویی برده بودند و یا اگر هم میبردند، چرا وقتی برش میگرداندند، اثری از آثار بازجویی در بدنش نبود؛ آثاری مثل سر و صورت خون آلود و شکافته شده و دستها و پاها و شانههای ورم کردهی دیگر همسلولیهایش که به وقت بازگشتن از بازجوییها، توانسته بودند خودشان را به سلول برسانند! و اگر نه، در اکثر موارد، در سلول باز میشد و جسد خونآلود و مچاله شدهشان را، کشان کشان میآوردند و بعد هم، به درون سلول پرتابشان میکردند و ... (و شما، این صحنهها را میدیدید و احساس گناه میکردید) به این طریق، احمد پسر عمو و پارتیبازیهای او، کابوس خوابها و بیداریهای امیر میشوند تا در حضور یکی از آن کابوسها، احمد پسر عمو، سینهی امیر را میشکافد و ناگهان، خودش به شکل اختاپوس هزار دست و پایی در میآید و میخزد درون سینه و شکاف بسته میشود. امیر میخواهد فریاد بکشد که: «بیایید! بیایید! اختاپوس این جا است! میان سینهی من!» اما نمیتواند. چون تا دهان باز میکند، اختاپوس به حرکت در میآید و گلوی او را میبندد و همسلولیهایش، با بدنهای آش و لاش شده و بوی چرک و عفونت برخاسته از شکافهای خونآلود تن و دهانهای بیدندانشان، دورهاش میکنند و میخندند و میگویند: «ما را سیاه نکن امیر! اختاپوس دیگر چه صیغهای است! بگو قضیه از چه قرار است امیر! بوی بدی میآید امیر! بگو! ... بگو مروارید را کجا قایم کردهای!؟» داستان ادامه دارد... مرتبط: |