رادیو زمانه > خارج از سیاست > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > آخ! ... قيصر! ... منو ... کشتی! | ||
آخ! ... قيصر! ... منو ... کشتی!سیروس «قاسم» سيف... میگویند که بعد از سالهای «وبا»، سالهای «کوچ» بدترین سالهای دولتآباد بوده است. هنوز هم که هست نمیدانند که آن کوچ بزرگ، پیش از ورود بلشویکها به دولتآباد بوده است یا بعد از آن. هرچه بوده است، پس از آن سالها است که میان آن همه کوچندهی کوچک بزرگ، تنها « او» بوده است که جان به در برده است و خودش را رسانده است به شبی که ... 200 سال است که دستشان را گذاشتهاند روی این زمین و هی میچلانندش و هی میگویند که میخواهند آبادش کنند! مگر نگفتند که انگلیس بیاید اینجا!؟ حالا هم میگویند که حاجیخان بارفروش، برای سلام نوروزی آمده است و گفته است که که دکمههای آستین پیراهنش، میلیونها تومان ارزش دارد! پیرمرد، تا لیوانش را از روی میز بردارد و جرعهای از آن بنوشد و آن را دوباره روی میز بگذارد و عینکش را بر چشم بزند، فیلم بعدی شروع میشود و... بازرس، رو به میوهفروش میکند و میگوید: (میوههای درجهی یک را کجا گذاشتی؟) میوهفروش غش غش میخندد: میوهفروش، با عصبانیت، میرود به طرف پسرش و میکوبد توی سر او و داد میزند: «حالا، وقت روزنامه خوندنه!؟ پا شو برو به مشتریها برس!» بعد هم برمیگردد به طرف بازرس و طلبکارانه میگوید: (کی گفته جناب که ما، میوههای درجهی سه رو به قیمت درجه یک فروختیم!؟) میوهفروش شروع میکند به داد و بیداد کردن. پاسبان میرود توی سینهی او و میگوید: «شلوغش نکن! جواب آقا رو بده!» میوهفروش، به پاسبان چشمک میزند و میگوید: «بچهام بمیره، اگه کمفروشی کرده باشم قربان!» میوهفروش میرود به طرف انباری که در عقب مغازه واقع شده است. بازرس هم راه میافتد به دنبالش. پاسبان از مغازه خارج میشود. سیگاری روشن میکند و قدمزنان میرود به طرف رانندهای که صد متر آنطرفتر، درون ماشین مخصوص بازرسی نشسته است. راننده میگوید: (چی شد؟) میوهفروش دارد فاکتورها را از توی جیب کتش بیرون میآورد که بازرس خودش را میکشاند به طرف صندوقهای ته انبار و روی یکی از آنها را کنار میزند و میگوید: (تو که گفتی میوهی درجهی یک نداری! پس اینها، چی هستند!؟) میوهفروش میدود به طرف در انباری و چفت آن را محکم میبندد و بعد هم از توی جیب شلوارش، یک مشت اسکناس مچاله شده بیرون میآورد و میگیرد به سوی بازرس و با خواهش و تمنا میگوید: (بفرما! به جون بچهام همهی فروش امروزمه. بیا بگیر و این دفعه از ما بگذر!) بازرس، اسکناسهای مچاله شده را میگیرد و با دقت میشمارد و بعد رو به میوهفروش میکند و میگوید: (همهاش همین!؟) میوهفروش، با عصبانیت فرو خوردهای، آستر جیبهای شلوار و کتش را بیرون میکشد و رو به بازرس میگیرد: (میبینی!؟ خالی خالیه!) (پسرت مدرسه نمیره؟) (از این میوهها، برای زن و بچههات هم میبری خونه؟) میوهفروش میخندد: (ای آقا! میوههای درجهی یک، مال از ما بهترونهاست، نه مال یک مشت فقیر و بیچارهی گشنه گدایی مثل ما!) میوهفروش، در حالی که با جملهی «ما، کاری به این کارها نداریم آقا!» به میان حرف بازرس میپرد، در همان حال، چاقوی ضامنداری ازجیبش بیرون میآورد و میپرد و خربزهای را از روی تل خربزهی کنار انباری بر میدارد و ضامن چاقو را آزاد میکند و تیغهی آن را فرو میکند درون شکم خربزه و میگوید: (میخوای سرکار پاسبون و راننده رو هم صدا کنم و با هم یک دهنی شیرین کنین!؟) میوهفروش، مثل جن زدهها از جایش میپرد و تکههای خربزه را به گوشهای پرتاب میکند و چاقو در دست، خودش را میرساند به جلو در انبار و راه را بر بازرس میبندد وبا عصبانیت فرو خوردهای میگوید: (اهه! چی شد چاکرتم!؟ ما که حرف بدی نزدیم!) میوهفروش، مستأصل، فاکتورها را از توی جیب شلوارش بیرون میکشد و به سوی بازرس میگیرد و زانو میزند روی زمین و بغضکرده میگوید: (آخه لامصب! من به تو چی بگم!؟ بیا اینارو نیگاه کن! فاکتورهاییه که تو میدون، همون ننه قحبههای از ما بهترون، بهم دادن! قیمتهایی که توشون نوشتن، نصف قیمتیه که از من گرفتن! حالا فکر میکنی که من باس چند بفروشم که هم جریمه نشم و هم نون زن و بچهام رو در بیارم!؟ ها!؟ اعتراض هم بهشون بکنم، میوه بهم نمیدن! داد و قال هم که بخوام راه بندازم، شکمم رو سفره میکنن و رودههام رو میریزن رو دستم!) (همهکاره! اصلاً میدون، یعنی حاجیخان! حتی خود میدونیها هم بهش باج میدن!) میوهفروش با تردید از جایش بلند میشود و میایستد. بازرس پولهایی را که از میوهفروش گرفته است، به او برمیگرداند و بعد هم، کیف پول خودش را از جیبش بیرون میآورد و از درون آن چند تا اسکناس بیرون میکشد و رو به میوهفروش میگیرد و میگوید: (بیا، این هم برای قلم و دفتر پسرت و یک پیراهن نو هم برای خودت. اشکهایت را هم پاک کن، چون اگر پسرت تو را با این حال ببیند خوب نیست. دفعهی دیگه هم، وقتی خواستی رو کسی چاقو بکشی، به سود و ضرر کار خودت فکر کن. حالا هم، تا از کار خودم پشیمان نشدم، چاقو را بده به من!) میوهفروش، هاج و واج، در حالی که پولها را میگیرد و چاقو را به بازرس میدهد، لبخند میزند و میگوید: (باشه قربان! چشم! ما اهل چاقوکشی و این جور چیزها نیستیم به خدا. فقط ورش داشته بودیم که ...) بازرس، دست چپش را میگذارد روی شانهی راست میوهفروش و چاقو را که میوهفروش به سوی او دراز کرده است، با دست راستش میگیرد ومیگوید: (و از این به بعد هم، روی جنسهات اتیکت بگذار! تقلب نکن! هرچه را گرون خریدی، گرون بفروش. اما نه به آدمهای بدبخت و بیچارهای مثل خودت؛ بلکه به ازما بهتران! به همانهایی که پولشان از پارو بالا میره! به همانهایی که ...) ناگهان، با یک حرکت سریع، چاقو را تا دسته، فرو میکند توی شکم میوهفروش. میوهفروش، با همان لبخند روی لب و چهرهی هاج و واج شده، آخگویان، دست بازرس و دستهی چاقو را چنگ میزند و در حالی که دارد با سر رو به زمین میرود، فریاد میزند: (آخ!... قیصر!... منو... کشتی!) بازرس، خندهاش میگیرد، اما تا نقش بر زمین شدن میوهفروش، خودش را کنترل میکند وآن گاه، همزمان با انفجار خندهاش، زانو میزند و چاقو را از شکم میوهفروش بیرون میکشد و متعاقب آن، از جای چاقو، به عوض خون، بخار آبی رنگی بیرون میزند و همچنان که دور محور خودش میپیچد و بالا میرود، تبدیل میشود به «عقابی دوسر» که تا به بالا برسد، سقف شکافته میشود و عقاب دوسر، پروازکنان، رو به آبی آسمان، اوج میگیرد و بعد هم، بالا و بالاتر. وقتی بازرس از مغازهی میوهفروشی بیرون میآید، پاسبان و راننده، جلوی ماشین ایستادهاند و مثل اکثر مردم آن دور و اطراف که پس از شنیدن اخبار رادیو، از منازل و مغازهها و ادارات و کارگاه و کارخانههاشان، بیرون زدهاند، چانههایشان را بالا گرفتهاند و دستهایشان را سایبان چشمهاشان کردهاند تا شاید اثری ازآن جنگندههایی که چند لحظه پیش، دیوار صوتی شهر را شکستهاند، بیابند و چون نمییابند، ناامیدانه، چانههایشان را به زیر میکشانند و ... راننده، غرغرکنان، پشتش را به دیوار ماشین تکیه میدهد و میگوید: «دیوار صوتی رو شکوندن، یعنی چی!؟» پاسبان که سر بر میگرداند تا جواب او را بدهد، راننده چشمش به بازرس میافتد که به درخت جلوی مغازه که شاخه و برگهایش، در حال سوختن است، تکیه داده است و دارد کاغذهایی را پاره پاره میکند. تا پاسبان میآید که حدس و گمانه زدنهای خودش را دربارهی شکستن دیوار صوتی، جمع و جور کند، راننده، شانههای او را میگیرد و به سمت مغازه میچرخاندش و میگوید: « نگاهش کن! دارد جریمههایی که نوشته است، پاره پاره میکند!» و ... تا پاسبان نگاه کند و ببیند، بازرس، پارههای ریز ریز شدهی کاغذ را، به میان باد و آتشی که حالا همهی درخت را فرا گرفته است، پرتاب میکند و دوان دوان، خودش را به ماشین میرساند و میگوید :« میرویم به میدان!» و... تا راننده و پاسبان، با سوء ظن به بازرس و مشکوک و پر از سؤال، به همدیگر نگاه کنند و هر کدامشان، از دری وارد ماشین بشود، میوهفروش هم به همراه پسرش از مغازه بیرون آمدهاند و پس ازچند قدمی که با عجله به سوی ماشین برمیدارند، یک دفعه میایستند و میوهفروش، دست راستش را روی شانهی پسرش میگذارد و با دست چپش، حفرهی وسط شکمش را، میپوشاند و پسر میوهفروش هم با دست چپش کمر پدر را میگیرد و پس از آن که انگشتان دست راستش را مشت میکند و چند بار در هوا تکان میدهد، از انگشان مشتشده، انگشت وسط و اشاره را، به علامت پیروزی باز میکند و هر دو، مثل آن که بخواهند عکس یادگاریای بگیرند، با لبخندی بر لب، رو به ما خیره میشوند و ... داستان ادامه دارد... مرتبط: |