رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ آبان ۱۳۸۹
داستان کوتاهی از مارگارت اتوود

صدا

ترجمه‌ی حمید پرنیان

مارگارت اتوود، (۱۹۳۹ - )، نویسنده‌ی سرشناس کانادایی استاد ادبیات و زبان انگلیسی است. او ابتدا به‌خاطر اشعارش شهرتی به‌هم زد و سپس به‌عنوان منتقد ادبی نیز شناخته شد. در سال ۱۹۶۹ نخستین رمان او تحت عنوان «زنِ خوردنی» منتشر شد و با انتشار رمان «داستان یک کلفت» به شهرت جهانی دست یافت. فولکر شولندورف، کارگردان نام‌آشنای سینمای آلمان بر اساس این رمان یک فیلم سینمایی ساخت که با همین نام بر پرده‌ی سینماهای جهان به نمایش درآمد.داستان‌های کوتاه مارگارت اتوود اما در گستره‌ی آثار او جایگاه ویژه‌ای دارد.

اتوود در داستان‌ها و در رمان‌هایش به موقعیت زن در جامعه و به دیگر موضوعات اجتماعی و گاهی نیز به موضوعات زیست‌محیطی می‌پردازد. او همچنین به تاریخ کانادا و به ادبیات و زبان انگلیسی علاقمند است. آثار او به بیش از ۳۰ زبان از جمله به فارسی، ترکی و ژاپنی ترجمه شده است. او در سال ۲۰۰۰ به خاطر رمان «جنایتکار کور» جایزه‌ی بوکر را از آن خود کرد.

حمید پرنیان که امروز داستان «صدا» از اتوود را به ترجمه‌ی او می‌خوانیم می‌گوید: « این داستان را از کتاب «خیمه» (The Tent) ترجمه کرده‌ام. اتوود اصولاً در آثارش از حیوانات و گیاهان بهره‌های ادبی فراوانی برده است؛ در «صدا» این استفاده‌ی ادبی به اوج خودش می‌رسد.»


مارگارت اتوود،نویسنده‌ی سرشناس کانادایی

به من صدا داده شده است. این را مردم می‌گویند. روی صدای‌ام کار کردم، شرم‌آور است که موهبت خدایی را هدر دهیم. این صدا را برای خودم به شکل یک گل‌خانه مجسم کردم، گل‌خانه‌ای پربرکت و باشکوه، با شاخ و برگ‌هایی درخشان و سردری با حروفی برجسته، که شب‌ها بوی مُشک می‌دهد. ترتیبی دادم که این صدا دمای مناسبی داشته باشد، میزان رطوب‌اش مطلوب باشد، و حال و هوای درستی داشته باشد. هراس‌های‌اش را تسکین دادم؛ به‌اش گفتم که نلرزد. پرورش‌اش دادم، تربیت‌اش کردم، چندبار هم دیدم که مانند درخت تاک از گردن‌ام بالا می‌رود.

صدا شکوفه داد. مردم گفتند که باید صدای‌ام را کوک کنم. خیلی سریع رفتم سراغ‌اش، یا نه، صدای‌ام خودش رفت سراغ‌اش. ما همه‌جا با هم رفتیم. مردم من را دیدند، من صدای‌ام را، که جلوی [دهنِ] من مثل پوستِ ماتِ سبزینه‌ی قورباغه‌ای، با همان تحریر قورباغه‌ای‌اش، باد می‌کرد.از صدای‌ام خواستگاری شد. برای‌اش دسته‌گل‌ها انداختند. به پای‌اش پول ریختند. مردان مقابل‌اش زانو زدند. هلهله‌ها، هم‌چون فوج پرندگان لاله‌گون، در اطراف‌اش پرواز کردند.

آبشارِ دعوت‌نامه‌ها روی‌مان ریخت. به به‌ترین جاها دعوت شدیم، و ناگهان، همان‌طور که مردم – گرچه نه به من – گفتند، صدای‌ام فقط برای یک دوره گل کرد. بعد، مانند همه‌ی صداها، کم‌کم خشک شد. دست‌آخر مرد، و مرا تنها و عریان گذاشت – [هم‌چون] گل‌بُنی پژمرده، [هم‌چون] پانوشتی زیر متن. شروع کرده بود به خشک‌شدن، و من این‌قدر دیر فهمیده بودم. روی صدای‌ام چروکی دیده می‌شود، چینی آشکار. هراس درون‌ام رخنه کرده است، [هم‌چون] سوزنی اثیری، و قلب‌ام را فشار می‌دهد.

الان شام‌گاه است؛ لامپ‌های نئونی روشن شده‌اند، و هیجان در خیابان‌ها جان گرفته است. ما، من و صدای‌ام، در اتاق هتل نشسته‌ایم؛ یا نه، در اتاق بزرگ و مجلل هتل [نشسته‌ایم]؛ به‌تر از هیچ‌چیز است. نیروهای‌مان را جمع کرده‌ایم روی هم. چه‌قدر از عمرم را پشت سر گذاشته‌ام؟ صدای‌ام بیش‌تر عمرش را سپری کرده است. همه‌ی عشق‌ام را به او داده‌ام، اما این تنها یک صداست، نمی‌تواند عاشق‌ام شود.گرچه دارد می‌پوسد اما طماع‌تر از همیشه شده است. طماع‌تر: بیش‌تر می‌خواهد، بیش‌تر و بیش‌تر، بیش‌تر از هر مقداری که تا الان داشته است. نمی‌تواند آسان از پیش من برود.

به‌زودی زمان‌اش می‌رسد که برویم بیرون. ما به یک مهمانی پرشکوه خواهیم رفت، هر دوی ما، مثل همیشه دست در دست هم. لباس محبوب او را خواهم پوشید، گردن‌بند دل‌خواه او را به گردن خواهم انداخت. پالتوی خزم را هم می‌اندازم دوش‌ام، تا لباس‌ام خراب نشود. بعد، هم‌چنان‌که مانند یخ می‌درخشیم، از سرسرا خواهیم رفت پایین، و صدای‌ام هم‌چون خون‌آشامی نامرئی به گلوی‌ام چسبیده است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

فوق العاده

من خواهش می کنم داستان کوتاه های بیشتری ترجمه کنید و بذارید... ممنون

-- مسعود ملایی ، Nov 6, 2010 در ساعت 11:06 PM