رادیو زمانه > خارج از سیاست > ترجمهی داستان > بلندگوها نفس نمیکشند | ||
بلندگوها نفس نمیکشندترجمه: امید نصرتیگرهارد منشینگ، نویسنده و بازیگر تأتر عروسکی در سال ۱۹۳۲در بلادروس متولد شد و در سال ۱۹۹۲در بوخوم، آلمان درگذشت. منشینگ در یک خانوادهی مذهبی پرورش یافت و در پنجاه سالگی به نویسندگی و بازیگری روی آورد. مهمترین ویژگی داستانهای او تنکامیهایی است که به مرگ میانجامد. «پایان انجمن هنری» مجموعهای است از قطعات ادبی و داستانهای کوتاه اروتیک که از قابلیت نمایشی برخوردارند و بارها همراه با گیتار روی صحنههای تأترهای کوچک در شهرهای مختلف آلمان اجرا شدهاند. «بلندگوها نفس نمیکشند» یکی از داستانهای کوتاه این مجموعه است که پس از وقفهای طولانی اکنون در بخش ادبیات اروتیک خاک منتشر میشود. بلندگوها نفس نمیکشند، این داستان را به ترجمهی امید نصرتی را میخوانیم:
پس این را هم خوب یاد گرفته بود. اگر به آدم چیزی را هدیه بدهند، خبُ آدم باید تشکر هم بکند. آدم در اینجور مواقع میگوید «خیلی خوشحالم کردی واقعاً». خوشحالی. خوشحال شدن. یعنی میتوانست باز هم خوشحال بشود؟ یعنی واقعاً و از ته دل خوشحال بشود؟ تصمیم گرفت جواب این سئوال را در یک موقعیت مناسبتر پیدا کند. اول باید تن او را تصاحب میکرد. اما اینکار راحت نبود. او میتوانست به طرز تحسینآمیزی خودش را تکان بدهد، اما هنوز یاد نگرفته بود لباسهاش را آنطور که او دلش میخواست تنش کند. چرا یادش نداده بودند؟ احتمالاً قوادی که تربیت او را به عهده داشت پیش خودش فکر کرده بود، آموزش این یک کار برای کسی که تن او را اجاره میکند، از نظر جنسی وسوسهانگیز است و البته حق با او بود. دستپاچگی و بیعرضگی منحصر به فردش او را تحریک میکرد. وقتی که روی یک پا میایستاد و دست میگرفت به شانهی او که نیفتد و در همان حال شورتش را از پا درمیآورد، موهایش میافتاد روی صورت او. بستن دگمهی پیراهن هم سختش بود. با چهار دست که گاهی توی هم گره میخوردند دگمههای پیرهنش را به زحمت زیاد میبستند. خب، معلوم است که وقتی کمکش میکرد دگمههای پیرهنش را ببندد، مدام دستش به پستانهای او میخورد و پر پستانهایش را ناخواسته نوازش میداد و هر چند که اینکار بچهگانه و مسخره است، اما نمیدانست چرا همیشه به این شکل بیشتر تحریک میشود. در اینجور مواقع این سئوال از سرش میگذشت: آیا من چیزی نیستم جز ماشینی که از روی غریزه واکنش نشان میدهد؟ نمیتوانست جلو خودش را بگیرد، و وقتی که آخرین دگمه پیرهنش را میبستند، او دیگر از خود بیخود شده بود. او را بغل میزد و با خودش به اتاق خواب میبرد، میانداختش روی تختخواب، دوباره شورتش را از پاش میکند و در همان لحظه، او، با صدایی که آدم را دیوانه میکرد، شوقنالههایش را سرمیداد. – آهان. برنامهی اروتیک شروع شده پس. این برنامه با درآوردن شورت او آغاز میشود. چنین تصوراتی به هیچوجه او را سر عقل نمیآورد. نه. برعکس، وحشیتر و حشریتر میشد و او در نظرش خواستنیتر جلوه میکرد. شلوارش را با یک حرکت کند و خودش را روی او انداخت. توی صورتش مینالید، اما نفس او را روی گونهاش احساس نمیکرد. بلندگوها نفس نمیکشند. دیوانهکننده بود. داشت دیوانه میشد. به خود فرومیکشیدش. فرومیکشیدش. خدایا، چطور او را فرومیکشید در خودش. عقل از سر آدم میپرد. آدم پاک خل میشود. اما هنوز وقتش نرسیده. هنوز نه. نه به این سرعت. فکرت را ببر به جاهای دیگر. طولش بده. لذت ببر. و این تفاوتها که در شکلهای مختلف نالیدن هست. این منقبض شدنها، فریاد زدنها، نالیدنها و به خود و در خود لرزیدنها. خدایا. مثل این است که ... انگار که او واقعاً ... و ناگهان موهایش را چنگ زد و صورت او را به زور برد به طرف صورت خودش. لب بر لبش نهاد. لبهای یخکرده. بخاری اینطرفها نیست؟ ... اما اینطور بهتر است. خیلی هم بهتر است.... و بوسیدش. حتی زبانش هم خیس بود که او را ... نمیدانست که او ... آه. آه. دیگر نمیشد بیشتر از این تحمل کرد.زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. |