رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفتوگو > ادبیات ایران با همهی زخمهایش هنوز زنده است | ||
ادبیات ایران با همهی زخمهایش هنوز زنده استدفتر خاکشهریار مندنیپور، متولد ۱۳۳۵ در شیراز از نویسندگان مطرح ایران است. هر اثری که تاکنون از مندنیپور منتشر شده، از برخی لحاظ، در زمان خودش یک حادثهی ادبی بوده است. نخستین مجموعه داستانش، «سایههای غار» را که در سال ۱۳۶۸ منتشر کرد، زنده یاد گلشیری با شوق و ذوق این کتاب را در آن سال که کمتر کتاب قابل تأملی منتشر میشد به دوست و آشنا توصیه میکرد. «دل دلدادگی» رمانی در دو جلد پیرامون جنگ از مهمترین رمانهایی است که پس از انقلاب در ایران منتشر شده است. شهریار مندنیپور مدتی سردبیری نشریهی ادبی «عصر پنجشنبه» را نیز به عهده داشت. این نشریه اما مانند بسیاری از نشریات ادبی مستقل در محاق توقیف افتاد. مندنیپور در سال ۲۰۰۶ م بورسیهای گرفت و به آمریکا رفت. سال گذشته مهمترین رمان او «سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی» در نیویورک با ترجمهی سارا خلیلی توسط انتشارات کناپف در سیصد هزار نسخه منتشر شد. این رمان که به زبانهای مختلف از جمله به ایتالیایی، کرهای، آلمانی و هلندی ترجمه شده است، به رابطهی عاشقانه یک دختر و پسر جوان به نام دارا و سارا میپردازد که به دلیل سختگیریهای متشرعین ناکام میماند. اما این همهی داستان نیست: نویسندهای که داستان سارا و دارا را روایت میکند با کارمند ادارهی ممیزی بر سر برخی کلماتِ «مورددار» مشکل پیدا میکند. در واقع این داستان، دو داستان است: یک داستان عاشقانه و داستان درگیری یک نویسندهی ایرانی با ممیزش. دفتر خاک با آقای شهریار مندنیپور دربارهی این رمان و داستان کوتاهی از همین نویسنده که با نام «نگو کثافت بنویس» در نشریهی باران منتشر شده بود و در دفتر خاک نیز در فرصتی دیگر منتشر خواهد شد، مصاحبهای ادبی کرده است که اکنون از نظر خوانندگان میگذرد. به زودی فصلی از «سانسور یک داستان عاشقانه» در همین صفحات منتشر میشود. همزمان در بخش «پرسه در متن» نیز دو نقد دربارهی این داستان منتشر میگردد. شهریار مندنیپور به عنوان نویسندهی مهمان در دانشگاه هاروارد تدریس میکند.
آقای مندنیپور! معمولاً از قتلهای زنجیرهای که در یک جامعه اتفاق میافتد، میتوانیم به وضع روحی آن جامعه پی ببریم. راوی داستان زیبایی که از شما تحت عنوان «نگو کثافت بنویس» به تازگی در نشریهی باران (سوئد) منتشر شده، و در سالهای بعد از جنگ اتفاق میافتد یک قاتل زنجیرهای است. قتلهای زنجیرهای معلول خیلی عوامل میتوانند باشند ولی خب ویرانیهای روانیِ جنگ، کمقدر شدن جان انسانها و سرکوب ایدیولوژیک در آن نقش مهمتری دارند . سانسور را هم از یاد نبریم. ما ایرانیها کمبود مدارا داریم. قتل یک دگراندیش، قتل کسی که چون قاتل نمیاندیشد و زندگی نمیکند، یک طورهایی سانسور فیزیکی است، که یکی از ریشههایش از کودِ سانسورِ قرناقرنی غذا میگیرد. در جامعههای بسته شرایطی پیش میآید که انسانِِ آدمها تبدیل به شیء میشود. از نگاه یک رییس دولتی، یک سانسورچی، یک کارمند، یک مأمور اطلاعاتی، یک پلیس، سرباز، روحانی و ... در این شرایط دیگر وجود انسانیمان به چشم و حس نمیآیند. تبدیل میشود به مورد: موردِ مورددار. وقتی تبدیل به شیء شدیم دیگر شکاندنمان، له کردنمان، و حذف کردنمان خیلی برای آنها سخت نخواهد بود. یعنی داستان شما مستند است؟ نه. من نمیخواستم یک داستان مثلاً مستند بنویسم. خواستهام شخصیتی را بسازم که کسانی را میکشد و دارند مجبورش میکنند که اعتراف کند. میخواستم داستان این مرد را بنویسم و پارادوکس چنین ماجرایی را، بیطرف و با تلاشِ درک وی. محور بازجویی بر این این سؤال استوار است که چرا میکشتی و براساس چه ملاکهایی این افراد را انتخاب میکردی. یک مرد فرزانه که از مردم گله میکند چرا ریا میورزید، در کوچه و خیابان داد میزند تا کی میخواهید دورویی را ادامه بدهید، یک معلم که برای به دست آوردن خرج خانوادهاش شبها در خانهاش نجاری میکند، یک قاضی شریف که دیدن خودسوزیِ یک زن ویرانش کرده و ... راوی این داستان یک طورهایی برخلاف قاتلین قتلهای زنجیرهای کار کرده (اگر چه حاصل کارش با قتلهای زنجیرهای فرقی ندارد .) به هر حال در تمام داستان سعی میکند به شیوهی خودش دلیلش را توضیح بدهد. بله. دقیقاً به شیوهی خودش کارش را پیش میبرد. روزنامهها به او لقبِ «افعی شب» دادهاند و با بازجوهایش در یک کشش و کوشش مرگبار قرار دارد. داستان در واقع در برگهی بازجویی او اتفاق میافتد. «افعی شب» برخی وقایع را روایت میکند و برخی حقایق را مسکوت میگذارد که بعد به شکل واگویههای درونی، آنها را با خواننده در میان بگذارد. در تازهترین رمانتان «سانسور یک داستان عاشقانهی ایرانی» هم چنین کشش و کوششی میان نویسنده و ممیز ادارهی کتاب اتفاق میافتد. در هر دو این داستانها، راوی کلمهای در کنار کلمهی دیگر میگذارد و در نهایت جهان خودش را در یک جهانبینی ارسطویی - افلاطونی میآفریند. آیا شما واقعاً باور دارید که با تسلط بر کلمه و با تغییر دادنهای جزئی در کار آفرینش میتواانیم واقعیتهای سخت را تحملپذیر کنیم؟ ادبیات در واقع واقعیت سخت و تلخ را تحمل ناپذیر میکند. به نظرم همیشه، برای هرکدام از ما، واقعیت باید تحملناپذیر باشد، در غیراینصورت هیچ تغییری در دنیای انسان رخ نمیدهد. اگر آزار واقعیت بر روحمان نباشد، اگر خار واقعیت دایم توی چشممان نباشد، تکانی به خودمان نمیدهیم، از پیلهی عافیتطلبی در نمیآییم. نتیجهاش هم مثلاً میشود آن دیگ شایع و آشنای ایرانی که اگر برای ما نمیجوشد میخواهیم که سر سگ در آن بجوشد. تحملناپذیر کردن واقعیتهای غیرانسانی و زشت یکی از کار و بارهای ادبیات است. اما به گمانم با ساز و کار خودش یعنی ادبیت. با زیباییِ ادبیت زشتیها و پلشتیهای زجر، اندوه انسانی، اسارت انسان به رخ کشیده میشوند و شادکامی و فخرهای انسانی هم. با این وجود نباید هم از ادبیات توقعی بیشتر از تواناییهایش داشته باشیم. نباید شعارهای ناممکن سانتیمانتال به آن بچسبانیم که مثلاً ادبیات میتوااند جهان را تغییر بدهد. نه، ادبیات فقط یکی از قدرتهای انسانی است برای تغییر واقعیت تاریک و حرکت به سوی حقیقت. همان حقیقتی که هر چه بیشتر از آن تعریف به دست بدهیم، گستردهتر و دورتر هم میشود . با زیبایی یک داستان، با استواری آن بر سبک و هنر ادبیات، کلمات آن کلماتِ دروغ، ریا، مردم فریبی، اعدام، فقر، بیسوادی، غارت و ... و ... را بیآبرو میکنند، به کلمات عشق و انسان و آزادی و درخت و پنجره و ... اعتماد به نفس برای بقاء میدهند و از همهی اینها آشنازدایی میکنند. شما از ادبیات واقعگرا یا به اصطلاح رئالیستی صحبت میکنید؟ در زمین ادبیات، یا به عبارت دیگر در دنیای واقعیت داستانی رخ میدهد، نه در واقعیت عینی و نه در یک گزارش ستون حوادث و نه از نوع ریالیزِم بدوی. واقعیتِ داستانیِ داستان نو منظورم است. از مشخصات قاتل داستانتان برایمان بگویید و تفاوت او با قاتلان و آمران قتلهای زنجیرهای. قاتل در داستان « نگو کثافت بنویس!» نه از نوع آن قاتلی است که در مشهد فاحشههای بیپناه را میکشت و نه از نوع «سعید امامی». او حتی افعی شب هم نیست. نگاه سادهلوحانهی روزنامههای زرد این لقب را به او دادهاند. او دلایل پیچیده و خاص خودش را دارد. اگر داستان درست کار کرده باشد، شاید استعارهی اینها هم بتواند باشد. اصطلاح جهانبینی ارسطویی – افلاطونی را حداقل برای رمان « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» بحثانگیز میدانم. در « کتاب ارواح شهرزاد » سعی کردهام نظرم را دربارهی ادبیات بنویسم. این که ادبیات: در واقع تبدیل کردن جهان واقعی به کلمات است، آن هم نه فقط با تقلید از زبان روزمره که با تلاش برای ساختن زبان خاص خود و زبانی متمایز (با گوشه چشمی به نظریهی تمایز و همچنین بحث عدم وصال نشانهها به مصداقها.) در « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی » خواستهام یک داستان عاشقانه و داستان سانسور شدن آن رابنویسم. همین. (به نظرم تا حالا در یک سری مقاله و در گفت و واگفتهایی هم در ایران و این ور آن ور، به سهم خودم، درباره سانسور نوشته و حرف زدهام و باز هم، پس دیگر میتواانستم بنشینم و داستانم را بنویسم. زیرا، همهی، به قول شما «کشش و کوششها» برای کلمات است. شاید شباهت «نگو کثافت بنویس !» و « سانسور یک داستان ... » در این باشد که در هردو قاتلان زنجیرهای حضور دارند. یک سانسورچی هم یک قاتل زنجیرهای رسمی است که کلمات را مخفیانه یا آشکارا خفه میکند. با خفه شدن کلمات ، نویسندهی آن هم اگر خفقان نگیرد مسخ میشود.
شما از نویسندگانی هستید که همواره با سانسور درگیر بودهاید. تجدید چاپ «دل دلدادگی» پس از چاپ دوم متوقف شد. رمانِ «تن تنهایی» آمادهی چاپ است، اما هنوز منتشر نشده و ممکن است در این شرائط منتشر نشود. به رغم این تضعیقات موفق شدید که موضوع سانسور و خودسانسوری را که به خودی خود بازدارنده و ویرانگر است، به ادبیات داستانی مبدل کنید. یعنی ما واقعاً از شکستهامان میتواانیم یک پیروزی بسازیم؟ دقیقاً میتواانیم. به کوری چشم دشمنان زیباییهای انسان میتواانیم. میتواانیم نه فقط از شکستهایمان، که از رنجهایمان، زشتیهایمان و اسارتهایمان شادخواری و آزادی بیافرینیم. اگر غیر از این بود که مثلاً از دورهی قیچی و سانسورِ « محرمعلیخان» در زمانهی «رضا شاه» که دیگر ادبیات ایران باید خفه شده و هفت کفن پوسانده بود و فقط ناادبیات دولتی مانده بود. ولی میبینیم که ادبیات ایران با همهی زخمهایی که به تن دارد، هنوز نفس میکشد. روز به روز هم بر تعداد شاعران و نویسندههایش اضافه میشود. مطمئنم که رمان « تن تنهایی » در این شرایط اجازه چاپ نمیگیرد . در مورد دلِ دلدادگی هم مطمئن نیستم که به خاطر سانسور است یا اهمال نشر زریاب ( علمی ). جناب آقای علمی چهار سال پیش کتباً به من قول داد که تا چند ماه بعد این کتاب را تجدید چاپ میکند. چهار سال گذشته. ناشران خوب دیگری آمادهاند این رمان را چاپ کنند. ولی زندانی شده است. چرا؟ نمیدانم. دربارهی رفتار این ناشر با این رمان داستانهایی دارم که روزی که طاقتم طاق شد، مینویسمشان. نویسندهی ایرانی که فقط از یک سو و دو سو تحقیر نمیشود. منتقد نیویورکر در نقد کتاب شما به این نکته اشاره میکند که «استعاره زائیدهی استبداد است». عدهای در ایران گمان میکنند سانسور به شکوفایی ادبیات یاری میرساند. «جیمز وود» در نقد این کتاب جملهی جالبتری دارد. میگوید: Novelists fret over how to get their characters into and out of rooms, but what if their characters weren’t allowed to be in those rooms in the first place? اشارهی او به نویسندگان غربی است که با کمترین محدودیتها مینویسند. در ابتدای همین نقد هم میگوید (نقل به مضمون) که در زمانهای که چالش سخت ما انتخاب بین لیوان قهوهی بزرگ و متوسط است [ در استار باکس ] و ... ما از زندگی چه میدانیم، وقتی که سیر و سفر ما فقط در قارهی بیمرز گوگل است ... سانسور اما در مجموع پیامدهای مخرب دارد... سانسور در هر حال و به هر شکلش ویرانکننده است. تکرار میکنم که آدمها را مسخ میکند. نه فقط هنرمندان را که حتا افراد آن طرف خط را. این گونه افراد یک موقع چشمشان باز میشود و میبینند که گناه توقیف دهها نشریه یا قتل و قتلهایی برگردنشان است و دیگر نمیتواانند آن جانهای گرفته شده را برگردانند. در مورد آن عدهای که گمان میکنند سانسور به شکوفایی ادبیات ایران کمک کرده، باید عرض کنم که اولاً فراموش نکنیم که این افراد در ایران در شرایط سختی زندگی میکنند و مینویسند. گاهی مجبور میشوند حرفهایی بزنند. بد نیست کسانی که در امن و امان خارج زندگی میکنند آن فشارها و سختیها راهم در معادلههای قضاوتشان دخیل بدارند. احتمالات بروز ضعف یا ایستادگی در شخصیتهای انسانی وجود دارد. شاید اینها این حرفها را میزنند بلکه عشوهای آمده باشند تا کتابشان اجازهی چاپ بگیرد، شاید نقطه ضعفی دست جنابان دارند، شاید زیر فشار مستقیم یا غیرمستقیم هستند. یا شاید به اشتباه حرفی پراندهاند. نمیدانم. بر افردی که در کشور پیچیده، تاریک روشن و در ضمن آشفتهای نظیر ایران زندگی میکنند، نمیتوان به آسانی داوری کرد. این گونه ضد و نقیض گوییها را هم باید جزو آسیبهای دستگاه سانسور بدانیم. به امید روزی که کانون نویسندگان ایران جایی داشته باشد و قراری و جلساتی جمعی .
نکتهبینی قشنگ و تیزی است: نویسنده، سانسورچی و بازجو. درست است، هر سه هم با کلمات سر و کار دارند. یکی میآفریند، یکی تکه تکهاش میکند و آن یکی همان تکهپارهها را قلب میکند و با مشتی دروغ به هم میدوزد و تحمیل میکند. منتهی چون بازجوهای ایرانی رمان نمیخوانند تخیلشان ضعیف است و داستانهای باورناپزیر و ضعیف سرهم میکنند. سانسورچیها مجبورند رمان و داستان بخوانند، آن هم با دقت. برای همین در طول این سی ساله دیدهایم که تفکر بستهی تعدادی از آنها بعد از مدتی کارِ سانسور کمی باز شده کمی هوشمند شده و یا حتا شخصیتشان کمی تغییر کرده که از کار هم برکنار شدهاند . گمانم براین است که یک نویسندهی هوشمند با تخیل قوی و بلکه جهانی یک طورهایی میتوااند بر سانسور و شاید هم بازجو چیره شود. گرچه دهها زخم آشکار و پنهان بر روانش خواهد ماند. اگر فراست نویسندگیاش، اگر روانکاوی خویشتنش (خودآگاهیاش و داوری بیرحمانه بر خویشتنش) و اگر تخیلش بر خود قوی باشند، میتوااند از ناسور شدن این زخمها جلوگیری کند. زخم سانسور درمانشدنی نیست، ولی شاید بتوان از عفونت و گسترش آن در روح جلوگیری کرد. نویسنده اگر نتواند این درمان را ادامه دهد دست آخر به شخصیتی حقیر تبدیل میشود. بله شباهتی بین نویسنده و یک قاتل هوشمند هست. شاید بهتر باشد بگوییم که دو خط موازی هستند که در دو سوی مخالف امتداد مییابند. قاتل برای گرفتار نشدن نقشه میکشد، پلات میزند، رابطههای فریبندهی علت و معلولی بین خود و مقتول برقرار میکند. در واقع تلاشش این است که داستان دروغین بیگناهی خود را باورپذیر کند. یا به قول کالریج «تعلیق ناباوری» ایجاد کند. یک طورهایی همان کارهایی را میکند که یک نویسنده با پلات، با تکنیکهای باورآوری و پرداخت شخصیتهای داستانش.
شما سانسور را فراتر از سلطهی دولت میدانید. درست است؟ خیلی جاها گفتهام که به دو نوع سانسور معتقدم. سانسور دیوانی که همان دم و دستگاه بوروکراتیک دولتی است که رسماً و آگاهانه سانسور میکند. دومین: سانسور میدانی یا اجتماعی است. یعنی نوعی سانسورِ غیراداری، آشکار و پنهان که اجتماع تحمیل میکند: آدمهای کلهخشک، امل، متعصب، تحمیل اجباریِ رسمها ، قومپرستیهای افراطی، بنیادگرایی دینی، نهادها و گروههای غیر دولتی و حتی هنرمندان بیگانه با مدارا و ... که هم خود حذف میکنند و هم غیرمستقیم به دستگاههای دولتی نشانی میدهند و فشار میآورند که حذف و حذف و حذف کنند. اینگونه آدمها همه جا هستند، در خانوادههایمان، در همسایگیمان، محل کارمان، در پیادهروها ... مثلاً شاید نویسندهی خوب و گوشهگیرمان « یعقوب یادعلی » ابتدا گرفتار این نوع سانسور شده باشد که بعد متأسفانه حکم زندان هم گرفت. این دو نوع سانسور همدیگر را تغذیه میکنند، به هم الهام میرسانند. به گمانم تا زمانی که ما ایرانیها نتوانیم ریشههای تاریخی، جامعهشناختی ذهنی( روانی ) و سنتی سانسور اجتماعی را دقیقاً واکاویم و آن را در ذهن خودمان و جامعهمان به بحث بکشانیم و به طریقی این عقده را جراحی نکنیم، سانسور دیوانی همه وقت و در هر شرایطی بر ما غلبه خواهد کرد. از نظر فرهنگی و تاریخی چی؟ سانسور چقدر فرهنگ ما ریشه دوانده؟ سانسور همیشه در ایران وجود داشته. به کتیبههای شاهان بر سینهی کوهها نگاه کنید. من آنها را دوست دارم و برایشان احترام قائلم. اما این کتیبهها فقط صداهای رسمی و تنها صدای یک شاهاند. از صداهای دیگر انسانهایی که در آن زمانها زندگی میکردند، رنج میکشیدند، مجازات میشدند، و شادکامیهای هم داشتهاند نشانهای و صدایی نداریم. بعدها هم هر حکومتی که سرکار آمده اسناد حاکمان قبل را نابود کرده و تاریخ را هم به میل خودش عوض کرده. از سانسور و عوض کردن اسم خیابانها و کوچهها هم نگذشتهاند. در طی بیست سال گذشته دستگاه ممیزی چه تغییراتی کرده و چگونه نهادینه شده؟ سانسور در دههی اول انقلاب به چه شکل اعمال میشد و امروز به چه شکل اعمال میشود؟ سیر بوروکراتیک سانسور در سی سال اخیر را یک طورهایی داستانی، در « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی » نوشتهام. خلاصه میتواانم بگویم که: اولین طوفان توقیف دهها مجله و روزنامه در سالهای اولیهی بعد از انقلاب رخ داد ولی هنوز وضعیت سانسور کتاب قوام و رویهی ثابتی نگرفته بود. تا آنجا که یاد دارم در اواخر دهه شصت، به طور کلی وضع به این صورت بود که ناشر دستنویس یا متن حروفچینیشدهی کتابی که قصد چاپش را داشت به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی میبرد و تلویحی یا مستقیم اجازهی چاپ میگرفت. طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی هر گونه ممیزی ممنوع است. و در آن زمان هنوز اندک قباحتی ولو ظاهری وجود داشت. اولین کتاب من « سایههای غار » همین طورها مجوز گرفت . حالا که برگشتم به گذشته یادم آمد. کتاب ماهها در ارشاد مانده بود. به ناشر گفتم خودم میروم تهران دنبالش. در یکی از اتاقهای وزارتخانه سرانجام رسیدم به کارمندی عصبی و بددهن. احترامی در کار نبود. طرف خیلی بیاعتناء بعد از چندین دقیقه جستجو گفت کتابت گم شده. پرسیدم آخر مگر میشود. داد زد که میشود. اینجا بمباران شده. دوران جنگ بود و یک بمب عراقی در فاصلهای دور از آن ساختمان کافکایی منفجر شده بود. بهانه بود. سرپوشِ ناچیز شمردن و تحقیر ادبیات بود. آن زمان دستنویس خیلی از کتابها در ارشاد گم گور میشد. اصرار زیاد من کار را خرابتر کرد . نزدیک بود که به فحش کشانده شوم. طوری رفتار میکرد که انگار معصیت و خطای بزرگی مرتکب شدهام که یک مجموعه داستان نوشتهام. بعد رویه این شد که وزارت ارشاد به ناشران می¬گفت که ما کار شما را ممیزی نمیکنیم، آزادید که بروید چاپ کنید ولی برای خروج کتاب از چاپخانه باید از ما مجوز بگیرید. طبیعی است که ناشران مستقل که حمایت گشاددستانهی دولتی نداشتند، ناراضی بودند که چنین ریسکی را بپذیرند؛ که سرمایهی اندکشان را صرف کتابی کنند که اگر مجوز خروج از چاپخانه نگیرد، باید در انبار آن بماند، هزینهی انبارداریاش هم پرداخت شود تا سرانجام مقوا شود. این ترفند ناشران را هل میداد به سمتی که خودشان سانسورچی بشوند و از ترس بر باد رفتن سرمایه، کتاب به اصطلاح مشکوک چاپ نکنند. طعم تلخ اینگونه سانسور را هم چشیدهام. زنده یاد هوشنگ گلشیری مجموعه داستانی از یاران جلسههای پنجشنبهها گرد آورده بود و ناشری هم آن را چاپ کرد. من کتاب راهرگز ندیدم. کتاب مجوز خروج از چاپخانه نگرفت. ناشر بعد از بارها رفت و آمد به ارشاد آخر سر مجبور شد کتاب را مقوا کند تا اقلاً چندرغازی از فروش مقوا نصیبش شود. بله. اگر اشتباه نکنیم مجموعه داستان «خوابگرد» که چاپ شد، اما از چاپخانه بیرون نیامد، جز چند نسخهی اندک که آنها هم دست به دست میگشتند... در همین دوران بود رویارویی دیگرم با سانسور به خاطر کتاب هشتمین روز زمین. ناشر سه هزار نسخه چاپ کرده بود. زنگ زد که شهریار بلند شو بیا تهران، بیچاره شدم . 16 مورد ایراد گرفتهاند. برای تعویض 16 جمله در سه هزار جلد باید صحافی همهی نسخههای چاپی باز میشد، و گمانم، بایستی چهل و هشت هزار صفحه از کتاب بیرون کشیده میشد و عوض میشد و دوباره چاپ میشد . ایرادها بیشتر در مورد کلمات پستان و ران بودند. آن موقع میشد مأمور سانسور را ملاقات کرد و با او بحث کرد. داستان آن روز در ارشاد را در همین رمان آخر نوشتهام. بدون هیچ تغییری طنز است. جوان و پرشور شروع کردم از اعضای بدنِ داستانهایم دفاع کردن. مثلاً در داستان «سارای پنجشنبه» صحنهای بود که افسر وظیفه از کمر معلولِ برگشته از جنگ، به نامزدش نگاه میکرد و روایت میکرد که نگاهم از گردنش میسرد به برجستگی پستانهایش و از احساسی که به آنها ندارم چندشم میشود. داد و فریاد میکردم که آقا این دارد میگوید چندشم میشود، آخر کجای این تحریک کننده است. یکی دو ساعت بحث کردیم و مواردی را پذیرفت. من برای چاپ کارهایم قانونی برای خودم داشتم. اگر تغییرات سانسور در حد تبدیل کردن پستان به سینه باشد، تغییر میدادم، وگرنه اگر میدیدم که تغییرات پیشنهادی به داستان لطمه میزند، از خیر چاپش میگذشتم. موقع برگشت از ارشاد، نشسته بر ترک موتور قراضهی ناشر مشهور و خوشنام تهران، در حالیکه گلآبهی باران از چرخ ماشینها به سر و صورتمان پاشیده میشد به او گفتم: سالها بعد آن آقای سانسورچی را در یک نشست عمومی ادبی دیدم. ریش پرفسوری گذاشته بود و پیپ میکشید. میشد نتیجه گرفت که داستانهایی که خوانده بود چندان بیتأثیر هم نبودهاند. دیگر ملاقات سانسورچی و بحث با او ممکن نیست. تا آنجا که میدانم، در این زمان، ناشر نسخهی تایپی را میسپارد به یک منشی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. بعدها باید ماه به ماه، سال به سال به آن جا برود و بر یک تابلو، لیستی را بخواند که آیا کتابی از او هم جزو کتابهای مجوز گرفته هست، که آیا کتابی از او اصلاحیه خورده و انگار سکوت ِ لیست یعنی عدم مجوز. درست مانند خانوادههای دستگیرشدگان یا کشتهشدگان که به اوین یا پزشک قانونی میروند و لیستها را میخوانند که اسم فرزند برنایشان در آنها هست یا نه. کتابهایی که باید تصحیح بشوند مانند زندانیان هستند و کتابهایی که چاپشان ممنوع شده مانند کشته شدگان. آقای مندنیپور! حالا البته یک اتفاق دیگر هم افتاده. چون درین سی سال بسیاری از سانسورچیها از برکت سانسور ادیب شدهاند یا احساس میکنند ادیب اند، ولی در حق آنها ظلم شده، تلاش میکنند با استفاده از نهادهای دولتی عدالت را برقرار کنند. یعنی نویسندههای واقعی را کنار بزنند و خودشان بر جای آنها قرار گیرند. درین میان پیش میآید که کتابی که برای مثال ترجمه شده در دهلیزهای ادارهی مخوف گم شود و کسی، از خویشان یا دوستان سانسورچی یا اصلاً خود او از روی آن بنویسد و به نام خود چاپ کند، بعد کتاب ناگهان بعد از مثلاً سه سال که دیگر بازارش را از دست داده پیدایش شود، و ازین داستانها بسیار است. و شما هم که حالا در آمریکا زندگی میکنید، جایی که یکی از شاعران ما و یکی از فعالان کانون نویسندگان خودش را کشت... وقتی داشتم این مصاحبه را کار میکردم خبر خودکشی «منصور خاکسار» آمد. شاعرانسانی گرانمایه، عاشق زندگی و آزادی که مشهور بود شانههایش برای گریهی همه دوستانش جا دارد. خودش سر بر شانهی مرگ گذاشت و گریست. در مقابل چنین مرگها و از دست دادنهایی این حرفهایی که نوشتهام همه پوچ و مجنونانه و خیرهسرانهاند. در همین زمینه • عشق به سبک ایرانی |
نظرهای خوانندگان
با داستان های مندنی پور زندگی کرده ام. مومیا و عسل به عنوان مثال کتابی است که نمی توانم از آن جدا بشوم و جدای تکنیک داستان نویسی چیره دستی او در برساختن قصه ی داستان همیشه مرا مجذوب کرده است. اما به نظر می رسد اشتغال ایشان به مباحث نظری ادبیات این جنبه را تضعیف کرده است و داستان وسیله ی ابراز عقیده شده است.
-- فرهاد ، May 20, 2010 در ساعت 03:42 PMممنون از این مصاحبه، امیدوارم در آینده بیشتر با این نویسنده ی چیره دست به گفتگو بنشینید