رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ فروردین ۱۳۸۹
دومین داستان از مجموعه داستان‌های اروتیک در دفتر «خاک»

نگو خداحافظ اگه دوسم داری

جان آپدایک، ترجمه‌ی رضا صفدریان

داستان حاضر بخشی از داستان بلند Licks of Love in the Heat of the Cold War و دومین داستان از مجموعه داستان‌های اروتیک است که ازین پس هر چند گاه یک بار در دفتر خاک خواهید خواند.

روایتگر این داستان یک نوازنده‌ی جاز آمریکایی است که در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ م در مقام کارگزار فرهنگی به مسکو اعزام می‌شود. او که مردی خوش‌مشرب است مأموریت دارد که فرهنگ آمریکایی را در بین روس‌ها ترویج کند. پیش از اعزام به مأموریت با خانمی که به عنوان مترجم در سفارت روسیه کار می‌کند و با او در یک مهمانی شبانه آشنا شده، همبستر می‌شود و به همسرش خیانت می‌کند.

«خیانت»، «عشق» و «سکس» مضمون محوری داستان‌های بلند و کوتاه – بلند این مجموعه است. قهرمانان این داستان‌ها مانند آپدایک پا به سن گذاشته‌اند و با این‌حال گاهی در پی جوانی از دست‌رفته به شایست‌ها و نبایست‌های اخلاقی پشت پا می‌زنند که بعد از عذاب وجدان رنج ببرند. جان آپدایک از مهم‌ترین رمان‌نویسان آمریکا بود.
دفتر «خاک»


جان آپدایک، نویسنده آمریکایی، ۱۹۳۲- ۲۰۰۹ م

سیاه و سفید. بیشتر از این چیزی یادم نمی‌آید. موهاش سیاه بود و نرم و پوستش نرم و سفید بود؛ صداش هم تحت تأثیر الکل و آغوش آرام‌تر و دخترانه‌تر شده بود. زانو زده بودم روی زمین و جوراب نایلونی را از پاش درمی‌آوردم و او برای اینکه تعادلش را از دست ندهد دستش را گذاشته بود روی سرم. بعد نشستیم روی تخت. دست گذاشته بود زیر سینه‌های پُر و پیمانش و آنها را مثل دو لوله‌ی توپ رو به من گرفته بود. به نجوا، جوری که به سختی می‌توانستم بفهمم چی می‌گوید، گفت: «دلم می‌خواد بازَم درشت‌تر بشن، واسه تو.» این سینه‌های پر و پیمان را ماچ کردم و او در نور کج‌تاب چراغ‌های خیابان مثل یک فیگور کارتونی با چهره‌ی گرد، مثل گربه‌ای که از به دام انداختن یک قناری خوشحال شده به این کار من لبخند زد.

وقتی که می‌خواستم بروم توی کار پائین تنه‌اش، او که ظاهراً از این کار جا خورده بود، قبل از آن که پاهایش را باز کند و به من اجازه بدهد که سرم را ببرم لای پاهایش، قدری خودش را جمع و جور کرد. مردهایی که در زندگی شناخته بود، آن موقع‌ها، قبل از آن که جنگ ویتنام معصومیت‌مان را از ما بگیرد، همچین کاری نمی‌کردند. هر چند که من همان زمان‌ها هم، در زمان عشق‌بازی‌های دوران جوانی‌ام، روی صندلی عقب ماشین با علاقه‌ی زیاد صورتم را فرومی‌بردم در میان قسمت تحتانی روح یک دختر و از آبی که همه‌ی ما برای دیدن نور زندگانی باید در آن شنا کنیم می‌چشیدم. در میان این چشیدن‌ها و با وجود آن که سرم از الکل گرم بود و نگران بودم از این که ساعت چند است و عذاب وجدان آزارم می‌داد و با وجود محیط اطراف که حواسم را پرت می‌کرد و اندوهی که اطراف این دختر تنها را گرفته بود، سعی زیادی می‌کردم که تمرکز مردانه‌ام روی موضوع به هم نخورد.

سیاه و سفید. مثل این بود که در اتاق محقرش همه‌ی رنگ‌ها، [جز همین دو رنگ سیاه و سفید] محو شده باشند. اتاقش مثل نمایی از یک نمایش تلویزیونی بود در سال‌های آغاز به کار تلویزیون: یک عسلی با قاب نقره‌ایِ عکس خانواده‌اش که او در آن عکس و در میان اعضای خانواده بیشتر به چشم می‌آمد، یک مبل با روکش سلوفان که روی دسته‌اش کتابی که از کتابفروشی دراگ‌استور محل قرض گرفته بود و او امروز صبح چون دیرش شده بود، آن را همانطور باز روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و رفته بود سر کار، رادیوی دو موج اف ام، آ، ام که قابل حمل بود و با این حال اینقدر بزرگ بود که بشود با آن فرستنده‌های قطب شمال را هم گرفت، تخت‌خواب کم‌عرض با تکیه‌گاه فلزی که وقتی کارمان را انجام دادیم، و آن لحظه‌ی خوب که آدم به فکر فرو می‌رود و با خاطراتش خودش را مشغول می‌کند و سعی می‌کند از یارش فاصله بگیرد فرارسید، نمی‌شد راحت بهش تکیه داد.

گفتم: «عشق کردم واقعاً» اما دروغ می‌گفتم، چون وقتی می‌خواستم بروم سراغ اصل مطلب، مقداری کم آورده بودم. خوشگذرانی سر شب و شرکت در مهمانی شبانه باعث شده بود که از نفس بیفتم. برای همین در وجود او احساس کرده بودم دارم تلف می‌شوم.

شانه‌ام را نوازش داد و گفت: «ادی چستر، تو خدائی.» اسمم را جوری با شتاب گفت که انگار خوش ندارم آن را بشنوم. حق با او بود. اسمم را که از دهان او شنیدم، مثل این بود که این زن قصد دارد مرا تصاحب کند. برای همین حالت دفاعی به خودم گرفتم.

«ندیدی که وقتی مست نیستم، چه کار می‌کنم.»
«پس کی دوباره همدیگه رو ببینیم»

مثل اول ماجرا صریح و حریص بود. مثلت‌های سفیدرنگی که کنار مردمک چشم‌اش بود مثل برفک صفحه‌ی تلویزیون می‌درخشید. متکای کلفت که تکیه داده بود به تکیه‌گاه تخت نیمی از چهره‌اش و بخشی از موهای پریشانش را پوشانده بود.

گفتم: «همین‌جوری خواستم چیزی بگم. شاید هیچوقت دیگه همدیگه رو نبینیم، ایموژن. یه هفته‌ای قراره برم غرب روسیه، چند تا کنسرت برگزار کنم، بعدشم باز دوباره باید برم سفر و هر کاری که ازم برمی‌آد باید انجام بدم برای برقراری دموکراسی در جهان.»

دست‌بردار نبود. گفت: «اما وقتی برگشتی می‌بینمت، مگه نه؟ تو که در هر حال باید برگردی واشنگتن، گزارش کارت رو بدی. ادی، ادی، ادی» جوری می‌گفت ادی که انگار با تکرار این اسم می‌تواند آدم را به چنگ بیاورد. گفت: «من که دست از سرت برنمی‌دارم.»

شهدِ سحرآمیز ایموژن روی صورتم خشکیده بود و من در حسرت یک دستمال مرطوب بودم و یک تاکسی که مرا از اینجا دور کند. گفتم: «تو که می‌دونی من زن دارم و چهار تا بچه.»
«عاشق زنِت‌ئی؟»
«چی بگم، موش‌موشکِ نازم. اینجوریام نیست که خاطرش رو نخوام. اما، خُب، پونزده سال زندگی زناشویی باعث شده که یه خرده رنگ این عشق آسیب ببینه.»
«وسط پاهاشم ماچ می‌کنی؟»

واقعاً داشت بیش از حد زیاده‌روی می‌کرد. گفتم: «یادم نیست» و از جا جستم و رفتم حمام و کلید برق را که زدم، همه‌ی رنگ‌ها ناگهان برگشت. همه‌ی رنگ‌های صورتی و آبی و سایه‌های زردِ کفِ قفسه‌ی داروخانه‌ی خانگی. ظاهراً ایموژن به داروهای زیادی احتیاج داشت تا بتواند سرپا بماند.
التماس‌کنان گفت: «ادی، ترو خدا نرو. شب بمون همین‌جا. بیرون امن نیست. این محله اینقدر ناامن‌ئه که اگه زنگ بزنی آژانس هیچ راننده آژانسی جرأت نمی‌کنه این‌طرفا پیداش شه.»
گفتم: «خانم جوون! فردا، سر ساعت هفت و نیم می‌آن سراغم که ببرنم هتل ویلارد و از اونجام قراره برم غرب ویرجینیا. امکان داره که من نوازنده موندگاری نباشم. اما تا حالا پیش نیومده کنسرت داشته باشم و نَرَم.»

زیرشلواری‌ام را می‌پوشیدم و در همان حال سعی می‌کردم به یاد بیاورم که تاکسی از جلو ایستگاه راه‌آهن رد شد، بعد به عمارت کپیتول رسبد که از نور روشن بود و گمان می‌کردم که زیاد هم طول نکشید. در هر حال نوک عمارت کپیتول راه را به من نشان می‌داد.

ایموژن پاش را کرده بود توی یک کفش. گفت: «ادی، نمی‌ذارم بری. تو رو خدا نرو.» از رختخواب داشت بیرون می‌آمد، و یک پای خوشگل‌اش که پرو پیمان بود و سفید لای ملافه گیر کرده بود. اگر دست زیر سینه‌هاش نمی‌گرفت، سینه‌هاش آن‌قدرها هم چشمگیر نبود که آدم خیال می‌کرد. این مشکل اما مشکل همه‌ی زن‌های تپل است که بدون سینه‌بند کارشان به جایی نمی‌رسد.

چند سطر از ترانه‌ی Don t say Good bye If You Love me را زیر لب زمزمه کردم تا این که حافظه‌ام دیگر یاری نکرد، هر چند که در آن لحظه چهره‌ی جیم بوکاناناس را می‌توانستم تصور کنم که دهانش را گرفته بود جلو میکروفن و داشت این ترانه را می‌خواند. بعد مثل کسی که دارد ترانه‌ای زمزمه می‌کند به ایموژن گفتم: «بی بی! بی‌خیال من شو، خوش گذشت، اما وقت رفتن ئه.» این سومین دروغی بود که آن شب گفتم. اما دروغ مصلحت‌آمیز بود و با این حال ذره‌ای از حقیقت در آن وجود داشت. گفتم: «دختر خوبی باش و عشقت رو برای مردی نگه دار که زن و بچه نداشته باشه.»

جیغ زد و چنگ زد و خودش را آویخت به گردنم و گفت: «خیابونا این وقت شب امن نیست. می‌کشنت!» اما من حرف‌های قشنگ توی گوش‌اش خواندم و قانع‌اش کردم که برود توی تخت‌خواب یک چشم بخوابد. سرم هم درد گرفته بود و بالاخره به هر زحمتی بود از در رفتم بیرون و خودم را رساندم به راه‌پله. خیابان، از خیابان‌های شماره‌دار بود و مثل دکوراسیون صحنه‌ی یک نمایش بی‌جان بود. اما من که چکمه‌ی گاوچران‌های آمریکایی را پوشیده بودم، سرخوش بودم و خیالم تخت بود که بالاخره راه غرب را پیدا می‌کنم. اگر آدم در بلو ریج بزرگ شده باشد، می‌تواند جهت‌ها را خوب تشخیص بدهد. و همینطور هم بود. بعد از مدتی از دور گنبد عمارت کپیتول که مثل یک تخم‌مرغ در جاتخم‌مرغی سفید بود معلوم شد.

دو آقای رنگین‌پوست پاشان گرفت به میخ تخته‌های جلو در ورودی عمارت و سکندری‌خوران آمدند طرف من. کف دست هر کدام‌شان یک دلار گذاشتم و با آنها صمیمانه خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم. اگر آدم نتواند بدون واهمه در مملکت خودش راه برود، چه حقی دارد که بخواهد مزه‌ی آزادی را به روس‌ها بچشاند؟

مأخذ ترجمه:

برگرفته از مجموعه داستان:

John Updike
LICKS OF LOVE

Alfred A Knopf, New York, 2000

ترجمه‌ی پاره ای از داستان بلند:

Licks of Love in the Heat of the Cold War

Don't Say Goodbye If You Love Me - Jim & Jesse






Share/Save/Bookmark

در همین زمینه
مذهب و سکس
کشیش و شاگردش، اسکار وایلد، حمید پرنیان

نظرهای خوانندگان

البته چاپ و ترجمه ادبیات غرب به ذات خویش نیکوست. اما مساله، مساله اولویت هاست. مخاطب ایرانی ظاهرا همیشه جنس درجه دو باید به خوردش برود. در این مورد خاص ادبیات اروتیک قول دفتر خاک نخست بر سر سکس و مذهب بود و قاعدتا ترجمه آثار می باید در این خط می کرد و حالا ظاهرا در یک چرخش مذهب را واگذاشته و به همان اروتیک بسنده کرده. و باز این هم نیکوست. اما پاره ای از یک داستان را فقط به صرف اینکه شخصیت داستان سرش را لای پای زن کرده مثل این است که صحنه های اروتیک یک فیلم را بریده و به تماشاچی نشان دهیم. و حتا اگر صرف نمونه باشد ما در فارسی از این تجربه ها داریم. مثلا شعرهای اروتیک رویایی که حتا صریح تر و رک تر از این نمونه است.

-- خسرو ، Mar 29, 2010 در ساعت 03:45 PM

این که از آپدایک که هم از بزرگان است و هم کمتر شناخته شده در ایران منتشر کرده اید به خودی خود، کاریست قابل تقدیر
اما من هم با نظر قبلی که گفته نشر پاره ای از داستان مثل فلان قضیه است، موافقم. کاش همش را می آوردید. یا داستانی را ترجمه می کردید که آنقدر کوتاه باشد که بتوانید همش را ترجمه کنید.

-- امید ، Mar 29, 2010 در ساعت 03:45 PM

نخستين رماني كه سالها پيش به زبان انگليسي از ان آپدايك خواندم، زو ج ها بود؛ اثري درخشان از بزرگترين نويسنده معاصر امريكايي. از آن به بعد هراثري از اورا با اشتياق تمام خوانده ام.

-- علي ، Nov 16, 2010 در ساعت 03:45 PM