رادیو زمانه > خارج از سیاست > انديشه انتقادي > رانهی تحولخواهی ایرانی | ||
رانهی تحولخواهی ایرانیاحمد امانی«یک عصر در مورد عصری دیگر دچار بدفهمی میشود، یک عصر کوچک و حقیر در مورد همهی دیگر اعصار به شیوهی زشتِ خاص خود دچار بدفهمی میشود» ویتگنشتاین1 اساساً ذهنیت تحولخواهان یعنی شکاف، یعنی انشقاق، شکافی بس عمیق که تمام تحولات بشری را تا به امروز شکل داده است. حقیقتاً «وسوسهای بزرگ است، خواست آشکار کردن [ژرفنای] روح...»2 «یک روح تاب چه مقدار حقیقت را دارد، یک روح دل و جرأت چه اندازه حقیقت را دارد؟ این [موضوع] برای من بیشتر و بیشتر سنجش ارزش واقعی است»3 حقیقتِ لخت و عور و سخت تکاندهنده چیزی نیست جز شکافهای ذهنی که منشاء تمام انشقاقهای درونی جامعه نیز بوده، زخم و شکافی که آغاز جدایی بشر از طبیعت و حیوانیات آن نیز بود. بر خلاف تصور رایج این زخم و شکاف آغاز فرار بشر از طبیعت و توحش درون آن بود نه سلطه بر آن اما تناقض در همین نخستین شکاف نیز متولد شد: بشر برای آغاز بشریات و فرار از توحش طبیعت ناچار از ساخت قلمرویی خاص خویش بود. حتی حیوانات درون مانداگار در طبیعت هم برای فرار از توحشِ طبیعت هر روزه در حال ساخت قلمرویی امن برای خویشاند و این هیچ معنای ندارد جز سلطه... سلطه بر محدودهای خاصِ خویش: آیا هنوز انسان گناهکار است؟ آری اما نه دلیل شکافی که رقم زد، نه به دلیل جدایاش از طبیعت بل به دلیل فراموش کردن خواست و تمنای اولیه خویش: بنای زیستی بهتر، بنای قلمرویی بهتر از طبیعت نه قلمرویی مساوات طبیعت و گاه حتی بدتر از طبیعت. اما دلیل این فراموشی چیست؟ خود قلمرو، بشر هر بار برای فرار از قلمرویی بد ناچار از ساخت قلمرویی خوب میشد اما حفظ این قلمرو و هراس همیشگی از ویران شدناش وی را از تمام آن چه تمنا کرده بود دور میکرد در واقع وی نیز برای حفظ قلمرو خویش ناچار از تکرار همان فجایع قلمرو طبیعت میشد. در درونمایی عظیمتر خود کره زمین نیز برای حفظ خویش از نابودی و برهوت کائنات ناچار از ساختن قلمرو و دژی آهنین به دور خویش شده است و شاید کهکشان راه شیری نیز قلمرویی دیگر و تا بی نهایت تکرار قلمروهایی مملو از هراس نابودی توسط بیگانگان. شکاف ذهنی بشر آغار اولین تحول در کل کائنات برای ختم سیستم قلمرو در درون قلمروها تا بی نهایت بود. رانهی بشری که به اشتباه بازگشت به اصل، بنیاد (بنیادگرایی) و یا طبیعت خوانده میشود و همزمان آخرین دستآوردهای قلمرو بشری را هم میطلبد دقیقاً انزجار از سیستمی به نام (قلمرو) است نه تمنای بازگشت به اصل (بدویت). اما راه برون رفت از قلمرو چیست؟ چرا تحولخواهان هر بار بعد از نبردی سهمگین دوباره در چنبرهی همان اصل و بنیاد اولیهی مخوف (قلمرو) گرفتار میشوند؟ بشر از طبیعت فرار کرد و قلمروی بنا کرد این قلمرو نیازمند سلطه بود بر بخشی از طبیعت و این یعنی باز گرفتار در چنگ همان قلمرو شد. تنها راه برون رفت از قلمرو نابود کردن آن است و لاغیر: یعنی قبول و به رسمیت شناختن بیگانه(دیگری) تنها راه: رامکردن بیگانهی متوحش توسط من و بلعکس رام شدن منِ متوحش توسط دیگری نه ایزوله و محبوس کردن خویش و یا دیگری. نه قرنطینه و نه قلمرو تنها درهمآمیختن. دلیل اهمیت فوقالعادهی سکس نزد بشر و غالب هنرمندان و فیلسوفان همین رانهی درهمآمیختن و فرار از قرنطینه و قلمرو است بی دلیل نیست که فروید سکس را گذرگاه آزادی میپنداشت. هر ذهنی که قادر به قبول دیگری (بیگانه) است هر روز و هر دم سبک بالتر و رهاتر از سکس میشود تا آن زمان که سکس در نزد ذهن شکافمند و دیگرخواه تنها به امری برای تولید مثل تبدیل خواهد شد نه بیشتر. رانهی دیگرخواه (بیگانهخواه) بشر چنان سرکوب شده است که ناچار از پنهان شدن در سیمای سکس شده است. هرگز اندیشیدهاید چرا سکس (غریزه تولید مثل) چنین تنوع طلب است؟ چرا هرگز سیراب نمیشود؟ چرا اگر آن را اسیر کنی یک مشت و اگر رهایش کنی دشتی بی کران خواهد شد؟ آری رانهی دیگرخواه (بیگانهخواه) بشر برای برونرفت و فرار از قلمروها و قرنطینههای سراسر پلید که در آن بیگانه (دیگری) همیشه و تا ابد نابودگر آن است، تنها مجالاش پنهان شدن در سیمای سکس بود یعنی تنها راه ارتباط و درهمآمیختن. بشر و طبیعت جز سکس هیچ راه دیگری را برای ارتباط با بیگانه(ناشناختهها) باقی نگذاشتند. باقی گذاشتن این راه هم از سر ناچاری بود چون برای حفظ بقای قلمرو خویش ناچار از تولید مثل و جنگجو بودند. پس آن چه که ما امروزه شاهد آن هستیم نه حرص و ولع پایانپذیر سکس بل حرص و ولع پایانناپذیر درهمآمیختن با بیگانه (دیگری) است. هرگز اندیشه کردهاید چرا هرچه بدوی و زمختتر قدرت سکس مخوفتر؟ چون بشر هر چه بدویتر راه درهمآمیختن و ارتباط برقرار کردن کمتری میشناسد دقیقاً به همین دلیل هم در فیلمهای هالیودی دو بیگانه که زبان یکدیگر را نمیفهمند اولین ارتباط خویش را با سکس رقم میزنند. سکس تنها گونهای از هزاران گونهی درهمآمیختن است که بشر و طبیعت هرگز قادر به نابودی آن نشدند و نخواهند شد چون هستی آنها به ادامه حیات سکس بستگی دارد. تنها کاری که بشر توانست با این دریچه نفوذ بیگانه انجام دهد پنهان کردن آن در هزارتویی رمزآلود و مخوف بود با هزار شرط و شروط و قواعد اجتماعی تا هرچه بیشتر راه نفوذ و دستیابی بیگانه به این پل ارتباطی را کاهش دهد. هرچه راههای ارتباط و درهمآمیختن با دیگری نابود شود سکس مخوفتر، قویتر و وحشتناکتر ظهور خواهد کرد. این جمعیت سرسامآور چینیان تنها به یک معناست: جامعه چینی موفق شده تا بیشترین راه ارتباط با دیگری(بیگانه) را نابود کند. هر چه درآمیختن با دیگری کمتر انفجار جمعیت و سکس بیشتر. به ذهن شکافمند و تحولخواه باز گردیم. یکی از دلایل همخوانی رانه تحولخواه با عصر مدرن وجود همین شکاف ذهنی است، عصر مدرن عصری است سرشار از شکافهای بغرنج همچنین شکافهایی بغایت انسانی و دوست داشتنی. اگر دنیای پیشرفته و شکل گرفته از بنیانهای انسانی یک سوی شکاف عصر مدرن است، کشتار و پائین آوردن شرافت انسان در حد حیوان دیگر سوی این شکاف است. انسان تحولخواه انسانی زود رنج، کم تحمل و تندخوست اما آنچه میطلبد چیزی است برحق، در عوض انسان سنتی صبور، سخت و ذهنی عاری از شکاف دارد و آنچه میطلبد بر مصلحت اندیشی و نه حقانیت، استوار است. اسلاوی ژیژک بر این نظر است: مصالحه کردن که شاخصه مهمی در ذهن انسان سنتی است خیانت به حقیقت است. اما این یک سوی سکه خیانت است سوی دیگر آن ذهن شکافمند انسان تحولخواه است. این شکاف همیشه به حقیقت موجود و پایانی و مطلق تلقی شده خیانت میکند و آن را به دلیل شک نشات گرفته از ذهناش زیر سئوال میبرد. اگر مصلحتاندیش برای حفظ وضع موجود به حقیقت خیانت میکند تحولخواه برای برهم زدن حقیقت موجود به آن خیانت میکند. شکاف همیشه عامل جهیدن، پریدن، خورشیدن و سر به شورش گذاشتن است. انسانی را در نظر آورید که یک پای او در یک سوی جوی و دیگر پایش در آن سوی جوی باشد، راه رفتن اینچنینی همیشه دردآور است و برای خلاصی از این مهلکه ناچار از پریدن و جهیدن است. حال به آرامی به ایران وارد شویم. به دور از هرگونه توهم و ذهنیت پانیستی تاریخ تحولخواهی در ایران یعنی ۱۵۰ تا ۲۰۰ سال گذشته و مابقی تا بدو خلقت این تاریخ متاسفانه در ابهامی و ادبیاتی و موسیقی رازآلود خلاصه میشود، بی شک یکی از مهمترین ویژگیهای آغاز تاریخ هر رانهی انسانی مکتوب کردن آن است در کنار این شاخصه فوقالعاده مهم، پدیدههای دیگری چون خلق هنرهای تجسمی، معماری و شکل گرفتن تمدن شهری بر اساس آن رانه میتوانند نشان دهنده آغاز تاریخ این نیرو باشند تا ۲۰۰ سال قبل هیچ نشانی از این گونه آثار در میان تحولخواهان یافت نمیشود. تاریخ ایران، تاریخ مصلحتاندیشی است (بهانه ماندن و حفظ وضع موجود به هر قیمتی و نابود نشدن... دقیقاً به همین دلیل هم شهرهای ایران در گذشته قلعه-شهرهایی بیش نبودند، شهرهای ما شهرهاییاند مملو از نظامیان که به بهانه حفظ قوم و قبیله حتی اجازه ثتب نام هیچ معمار و خطاط و هنرمندی را ندادند جز اسم خویش چه رسد به خروش و تراوش رانهی تحولخواهی). تحولخواهی بهگونهای شگفت اخته شده است. شاید خرده گرفته شود که ما افرادی چون خیام، سهروردی، حافظ، مولانا، شمس تبریزی و حلاج را داشتیم. این نکتهای اساسی است و به هیچ وجه هم قصد نادیده گرفتن این مقطع تاریخی را ندارم، اینان معدود انگشتشماران تحولخواه ایرانیاند که گذشته ما به خود دیده است. ما بقی شاعران، میرزابنویسهای رانهی مصلحتاندیشی بودند. کسانی که با این حربه میرزابنویسی توانستند از شر مرگ و نابودی بهراسند و اسم خویش را جاودانه کنند. مولانا گوید: حقیقت آئینهای بود که از آسمان به زمین افتاد و هزاران پاره شد و هر فردی تکهای از آینه را جست و داد «انا الحق» بودن سر داد. بهراستی بر خلاف آنچه تصور میشود «خانه از پایبست ویران است»؟ یا نه، هر آن چه بر این پایبست ساختیم متزلل و ویران و خرابه؟ چرا با وجود چنین پایبست شگفت و محکمی هنوز که هنوز است نتوانسیم خودمان را برهانیم، دیگران پیشکش؟ مرور کنیم: حلاج و سهروردی به دار و سوخته شدند. دیگران نیزسکوت و دمبربستنی مقدس را برگزیدند تا به درد آن دو گرفتار نشوند. رانهی مصلحتاندیشی بشر همیشه نخست زاده میشود و چنان تمام عرصههای بشری را تسخیر میکند که رانهی تحولخواه هیچ مجال خروشی نخواهد داشت. اما در همین بزنگاه سئوالی سخت آشفته، پرسش خواهد شد: مگر نه اینکه رانهی سنتی اروپا هم تمام حوزهها را تسخیر کرده بود، مگر نه آنکه بدار و سوزاندن بس وقیحانهتر در جریان بود. پس چگونه چند نفر بنیانهای رنسانس اروپا را رقم زدند؟ چرا تاریخ روشنگری با وجود چنین تحولخواهانی در ایران رقم نخورد؟ اگر چنین میشد حال آنها جهان سوم بودند و ما جهان اول؟ جواب روشن است خزیدن تحول خواهان ایرانی به کنج خلوت و سکوتِ مقدس و ترک مدرسه و درس و شاگرد اما دلیل روشن نیست، چرا به کنج خلوت خزیدند؟! این یعنی ترک عرصه عمومی و شانه خالی کردن از بار مسئولیت. اما مگر به همین سادگی است یعنی مولانا و حافظ و خیام و شمس به اندازه من کوچک نمیدانستند مسئولیت یعنی چه؟ آیا ترس به دار و سوخته شدن را داشتند؟ خیر چون رانهی تحول ایرانی باج به دار و سوخته شدن را هم با حلاج و سهرودی داده، درست همان گونه که بهدار و سوختن در اروپا نتوانست جلوی تحولخواهان را بگیرد. پس چرا تحولخواهان ایرانی بر کنج خلوت چنبره زدند؟ بسیاری دین را متهم میکنند ولی مگر نه آنکه در اروپا هم مسیحیت چهها که نه کرد؟ جالب این که در مسیحیت سکس طرد شده است اما در اسلام نه تنها طرد شده نیست بل همسرداری (دیگرداری) تبلیغ نیز میشود. بسیار اندیشیدهام و گشتهام تا دلیل این خزیدن به خلوت را بیابم اما دریغ... تنها تفاوت دو تحولخواه ایرانی و اروپایی را فقط در یک چیز یافتم: مصرف تریاک. (امیدوارم اگر جز این ماده منفور کسی تفاوت شرایط و بشری دیگری سراغ دارد گوشزد کند.) تریاک خاصیتی خنثی کننده و راکد دارد پس اگر رانه سنتی(مصلحت اندیش) آن را مصرف کند گزندی به نوع نگاه آنها هیچ که وارد نمیشود بل دقیقاً منطبق با نگاه صبور و آرام آنها است یعنی قدرت آنها را در تحمیل نوع نگاهشان به تمام جامعه دو چندان نیز میکند. رضاخان میرپنج بهگونهای شگفت این انطباق را درک کرده بود و به همین دلیل مصرف تریاک را در مسافرخانههای بین شهری اجباری کرد تا مصلحتاندیشان هم رای خود را قدرتمندتر و فرزتر کند و از دیگر سو تحولخواهان را خمودهتر و منزویتر. تریاک شلاقی است بس نکت و گزنده بر خروش فورانهای درونی ژن تحولخواه و افقی متوهم و خوشبینانه به تحولخواه هدیه میکند «نگران مباش، هرچه قسمت باشد همان میشود، خدا بزرگ است» این نگاه برخلاف تصور، دقیقاً زادهشده از رانهی تحولخواه خلوتنشین ماست نه مصلحتاندیشان، سنتگرایان هرگز از تکاپو ننشستند و جملهی «از تو حرکت از خدا برکت» زادهی تحرک بی وقفهی آنان است و بس. در چنین شرایط بسته و بی مجالی رانهی تحولخواه در ضعیفترین وضعیت خویش قرار دارد و ضربه چنین مادهی متوهمزایی(برای تحولخواه) خزیدن به چنین خلوت نشینی شگفتی را رقم زد، خلوتنشینی که سکوت و دمبربستن مقدسترین حکم آن است. میتوان بی هیچ تردیدی گفت که دو تفاوت عظیم تحولخواه خلوتنشین ایرانی و تحولخواه جمعنشین غربی دقیقاً در یک «گفتن و نه گفتن» خلاصه میشود. هگلیان بر کشف و شهود خویش دم بر میگشایند اما مولاناهای ما دم بربستند و شگفت که این دمبرستن مقدس نیز شد. به نیچه رجعت کنیم (هرچه آدمیان از بند سنت رهاتر باشند، خروش انگیزهای درونیشان بیشتر خواهد بود، و بدینسان تحولات بیرونیشان، درآمیختنشان با یکدیگر، و تلاشان نیز ...4 نیک دقت کنیم: هر چه تحولخواهتر، اجتماعیتر نه منزویتر ... اینگونه است که رانه تحولخواه ایرانی که میخواست سقف فلک بشکافد و طرحی نو در اندازد به این نتیجه خودارضاء نایل میشود که: (سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / وآنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد) بهراستی طرحی نو درانداختن کجا و چنین در کنج عزلت، دیگری را خط زدن و طرد کردن و خود را ارضاء کردن کجا؟! «یکبار- و شاید به حق- گفتهام: فرهنگ پیشین بدل به کوهی از ویرانهها و سرانجام تلی از خاکستر خواهد شد اما ارواح برفرازش شناور خواهند بود»5 روح حافظ بر فراز دکتر حمید دباشی در پرواز است و دقیقاً وی نیز بعد از این همه سقف بشکافتن و طرح نو درانداختن، حکم میدهد که ما اندیشمندان خودمان را پرورش میدهیم، حلقهای و محفلی و خودیهایی و مابقی باید طرد شوند چون یکسال است دربهدرِ اندیشمند سبز بودند و حال کشف نمودند: آنچه خودیها داشتند از بیگانه چرا تمنا... (فاجعهبار است همین) آری این است روح مستاصل خلوتنشینِ ژن تحولخواه ما که چنین برفراز ما، مدام در پرواز است و ما را در چرخهای عبث و تکراری گرفتار کرده است. انگار در میان ما ایرانیان هرکس بیشترین ادعای شکافتن سقف فلک را داشته باشد بیشترین نکبت را به ارمغان خواهد آورد. باید بیشتر کنکاش کرد: بنگریم به نابغه اعصارمان خیام، کسی که شخصاً بیشترین قرابت را با وی دارم. بارها در سهمگینترین مقاطع زندگیام رودرویم ایستاده، مردی فوقالعاده تیزبین و نکتهسنج... وی نیز بدین کنج خزیده، دنیا در نزد او تلی خاک بی همه چیز است که فردا دیگران بر سبزهی رویده بر آن میلمبانند. در این نگاه «دیگری» جایگاه دارد اما بر تلی خاک بی همه چیزِ هیچ اندر هیچ، دیگری که چون نمیداند کیست سرنوشتاش برایاش اهمیتی ندارد ... این یعنی تحول بی تحول، دگرگونی باد هواست برادر: آخر تحول برای کی؟ این هیچ دقیقاً همان هیچی است که نیچه در «ارادهی معطوف به قدرت» بهشدت به آن میتازد. هیچی که منشاء یاس و ناامیدی بیش از حدی است [قدرت تنها از رهگذر یاس تام قربانی میتواند به تفریح بدل شود و اصل برخود یعنی، انضباط را پیروزمندانه معلق کند]6 تفاوت خیام با دیگر تحولخواهان هموطن خویش در این است که وی پوچی و بی همهچیزی نهفته در این خلوت گزینی را که هیچکس قادر به گفتن آن نیست آشکار میکند، بی هراس... اما مولانا مدام فتوا میدهد خموش خموش خموش، هگلیان در کنج عزلت نخزیدند و آنچه شهود کردند روشنگری بود پس هراسی از گفتن ندارند اما شهود تحولخواه ایرانی چیزی نیست جز هیچی بی همه چیز که هیچکس جز خیام جرات فاش آن را ندارد. یک لحظه بیندیشید که اگر خیامی چنین سرکش در کنج عزلت نمینشست و به جای هیچ بی همهچیز، روشنگری را شهود میکرد، چهها به ارمغان میآورد برای بشریت؟ تردید نکنیم که آغازگر عصر روشنگری میشدیم. اجازه دهید تا کمی روشنتر مسئله را بشکافیم. شیرهی این «هیجِ» موجود در خلوتنشینی چیزی نیست جز «نتوانستن». درنزد خیام، تن او، خاکی خواهد بود که بر آن سبزهای خواهد روئید که معلوم نیست جولانگاه چه کسی خواهد شد. پس فرقی نمیکند که چه کند یا نکند، همچنین در این خلوت عبث، جز بنبست افقی در کار نیست. در نتیجه حل معمای وی به این نهتوانستن ختم میشود: «من بنده آن دمم که ساقی گوید / جام دگر گیر و من نتوانم». در رباعی دیگر چنین میگوید: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حل معما نه تو دانی و نه من». در این سیستم کسی قادر به حل معما نیست پس «بی خیال که چه خواهد شد» در آن طنینانداز میشود که در انتها به نهتوانستن و عجز ختم میشود. برای روشنتر شدن حقیقت باید به نمونه اسپینوزایی آن مراجعه کنیم. اسپینوزا در سال ۱۶۷۵م در جواب نامه یک دیندار کاتولیک که وی را متهم کرده بود، چنین مینویسد: «من ادعا نمیکنم که بهترین فلسفه را یافتم، اما میدانم که حقیقت را میتوان شناخت... چگونه میخواهید باور کنم برهانهای من ساخته و پرداختهی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پرودگار؟» این نوع برخورد خردمندانه کجا و اسرار ازل را کس نداند کجا؟ حال شگفتترین بخش روح سرکش خود خیام در بیت دوم همین رباعی ظهور میکند: «هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من» بنابراین حقیقت پسپرده که در بیت اول کسی نخواهد توانست از آن سر درآورد، گفتمان و مصلحتاندیشی من و شماست که اگر پرده بر افتد این هیچ بی همه چیز عیان خواهد شد و این یعنی نابودی تمام آن آلونک مقدسی که تحولخواه خلوتنشین ایرانی برای خویش ساخته بود. آری این دقیقاً همان شهود خوفناک و هیچِ بی همه چیزِ کنجِ عزلتِ رانهی تحولخواهِ ایرانی است که خیام بی هراس آن را فاش میکند. به این ترتیب خلوتگزینی رانهی تحولخواه ایرانی به مصلحتاندیشی ختم شد: مصلحتِ حفظِ آلونک خلوتگزین با سکوت با این شعار که اسرار ازل را کس نداد و این یعنی نابود کردن شکاف ذهنی تحولخواه، بنیان جهش، خروش و نافرمانی... باید کمی دقیقتر مسئله را بشکافیم. منصور حلاج «انا الحق» را بر زبان جاری کرد و سر بر باد داد. این «انا الحق» چیست و از کجا سرچشمه میگیرد؟ حلاج جز حقیقت هیچ نگفت اما چه حقیقتی؟ وی در این کنج خلوتنیشن هیچ چیزی نیافت، خلوتی تهیتر از خلاء... به اطراف خویش نگریست هیچ نیافت جز خوداش و این یعنی هیچ حقی نیافتم جز خودم: «انا الحق» آری حلاج صادقانه داد «انا الحق» بر آورد. وی در این خلوت نه خدا را یافت نه شیطان را، هیچ چیز وجود نداشت نه نیکی نه بدی تنها خود او بود و بس، تنها حق موجود او بود و لاغیر. شکاف ذهنی حلاج که در گذشته در یک سویاش خداوند بود و در دیگر سویاش شیطان در این خلوت، بی وجود خدا و شیطان هیچ معنی نداشت و به آرامی این شکاف سهمگین با یکدیگر جوش خوردند و «وحدتالوجود» هر دو سوی شکاف رقم خورد. «وحدتالوجود»ی که هیچ ندید و نمیدید جز خوداش چون چیزی در این خلوت وجود نداشت تا شهوداش کند: این است اسرار «انا الحق» گفتن صادقانه «وحدتالوجود»یان ایران... و اینگونه شکاف بنیان برافکن تحولخواه «وحدت الوجود» مییابد و تحولخواه ایرانی آرام و «انا الحق» گویان مصلحتِ سکوت و دم بربستن سر میدهد. آری: «هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من» حال مقایسهای تامل برانگیز: اگر در اروپا هم چنین خلوت نشینی رقم میخورد، بی شک نیچه در سیمای خیام ظهور میکرد، هگل میشد مولانای غرب، گوته در شمایل حافظ، کانت چون سهروردی سوزانده میشد، کیرکهگارد همچون حلاج حلقآویز میشد. اسپینوزا در قامت شمس رقم میخورد. حال برعکس اگر رانهی تحولخواه ایرانی به کنج خلوتنشین تریاککش نمیخزید چه؟ آری خیام در هیات نیچه، مولانا در قامت هگل و... از این مسئله نکتهای شگفت را میتوان دریافت که روشنگری ملک غربیان نیست بل دستآورد همت آنان است، میتوانست الان روشنگری دستآورد همت ما باشد همانگونه که خلوتنشینی تریاکنشین دستآورد همت ماست و هر که و با هر رنگی میتواند از آن بهره ببرد! همانگونه که اسلام ملک اعراب نیست که درباره آن تصمیم بگیرند چیزی که اهل تسنن عرب ادعای آن را دارد و بر این اعتقاداند که تمام تحولات مسلمانان جهان باید ذهن عربی آنان عبور کند. اما در این میان جای برابرنهادهی اندیشمندی بزرگ به نام «دکارت» با آن سیستم فلسفی قدرتمندی که بر «شک» پایه نهاد، خالی است. سیستم فلسفی که از «شک» به اندیشیدن و «هستم» منتهی شد حتی امروزه هم ما دکارت را تنها با این جمله زیبای «میاندیشم پس هستم» میشناسیم و نه بیشتر. وی و دستگاه فلسفیاش هنوز هیچ جایگاهی در میان ما ایرانیان ندارد چون این سیستم فلسفی در روح پیشینیانِ بر فراز ما جایگاهی ندارد و این در حالی است که تراوشات مذاب درونِ ذهنی شکافمند تنها با تلمبهی «شک کردن» است که فوران میکنند. شک کردن نقطهی آغاز رنسانس در اروپاست و شک را به نام «تزلزل رهرو» تخته کردن نقطه شروع اختگی تحولخواهی ایرانی است. مراد فرهادپور هیچ را به دو قسم نهلیسم منفعل و فعال تقسیم میکند. هیچ بی همه چیز موجود در خلوتنشنی ما دقیقاً همان نهلیسم منفعل است اما از نهلیسم فعال، دستگاه فلسفی دکارت میتراود: دکارت از شک کردن به این نتیجه رسید که هستم، منبع اصلی شک کردن همان اندیشیدن بود و از این دو گزاره به برابری اندیشیدن برابر با «هستم» ره یافت. شک، اندیشیدن = وجود من. در تقابل وجود مادی من، «هیچِ» بی صورتی به نام «شک یا اندیشیدن» قرار دارد. یعنی از هیچی فعال، بودنِ مادی من میتراود. نیک بیندیشید «هیچ میهیچاد» هایدیگر هم دقیقاً زاده همین دستگاه فلسفی دکارت است اما با تفاوتی مخوف از هیچ فعال هایدگر هیچ منفعل میزاید، ناامیدی و به زبانی دیگر هیچی بیهمهچیزتر از هیچ خلوتنشینی ایرانی. وی مجذوب هیتلر بود بعدها ادعا کرد این برای حفظ دانشگاه بوده از دست نازیسم اما دریغ که این «هیچ، میهیچاد» به نا امیدی خوفناک ختم میشود. [قدرت تنها از رهگذر یاس تام قربانی میتواند به تفریح بدل شود و اصل برخود یعنی، انضباط را پیروزمندانه معلق کند] قدرت فوقالعاده نیازمند به این هیچ فلسفی دستکرد هایدیگر است. اگر هایدیگر در سپیدهدمان رنسانس و قبل از کسانی چون دکارت و نیچه متولد میشد معلوم نبود چه بر سر غرب امروزی میآمد: فاجعهبارتر از شرق! در خلوتنشینی ایرانی اما «بودن» بسیار ساده و در عین حال محکم اثبات میشود: «آفتاب آمد دلیل آفتاب» اما این آفتاب، این وجود، این بودن چون از شک سرچشمه نمی گیرد با همه گرما و لطافتاش قادر به تحول و گذر از زمستان قندیل بسته ایرانی نیست. این وجود، این «هستی» در پیوند با شکاف ذهنی ما نیست تا قادر به تحول در آن نیز باشد. بودن ما مشروعیت خویش را از خویش میگیرد، پس نیازی به «دیگری» ندارد: آنچه خود دارد طلب از بیگانه چرا؟ مشکل اساسی دقیقاً همین جاست. در این سیستم قندیل بسته زمانی که دیگری(بیگانه) بخواهد از همین وجود «آفتاب» بر دلالت «آفتاب» بهره جوید چنین پاسخ میگیرد: «روباه را گفتند شاهدت کیست، به سخن درآمد: دُمم» و این یعنی هرکس از دایره ما خارج باشد «خائن» و گناهکاراست. این گناهکار حتی از همان دلالت استوار و بدون دیگری نیز نمیتواند برای اثبات «بودن» خویش بهره بگیرد. باید تمام راهها را بر نفوذ بیگانه بست. در این سیستم بیگانه وجود ندارد پس نزدیک شدن و ارتباط گرفتن به هر طریقی کریه میباشد. این جاست که متوجه میشویم چرا پایبست محکم آینه تکه تکه شده ره به جای نمیبرد. هر کدام از ما تکهای از آینه را جستهایم و حامل بخشی از حقیقتایم و همان تکه از کلِ حقیقت، در نزد ما حقیقت مطلق است و لاغیر چون «تکه آینه من» آمد دلیل «تکه آینه من» نه تکه آینهای که در دست بیگانه(دیگری) است. هر کدام از ما حامل بخشی از حقیقتایم نه کل حقیقت، کل حقیقت تنها با درآمیختن با بیگانه(دیگری) است که شکل میگیرد و آیا این بدین معناست: وآنچه خود داشتم ز بیگانه تمنا چرا؟ اما وجه بسیار اسفبار دیگر این سیستم بسته که هنوز در میان ما خود را به رخ نکشیده است، عدم تاثیرگذاری ما بر دیگری(بیگانه) است. این انزوا دقیقاً باعث میشود تا ما نیز هرگز قادر به تاثیر روی دیگری(بیگانه) نباشیم. زمانی که حتی صادقانه شهود و کشفی حقیقتی میکنیم قادر به انتقال این حقیقت به دیگری(بیگانه) نخواهیم بود چون به دلیل منفور بودن دیگری(بیگانه) هیچ پل ارتباطی برای انتقال حقیقت خویش باقی نگذاشتیم چون ما قبلتر هرگونه ارتباط را به دلیل هراس از تاثیر دیگری(بیگانه) بر خویش به اسم خیانت ویران کردیم و این یعنی همان اختگی... یا آن روی این سکه در نظام بینالملل امروزی: قرنطینه کردن و تحریم کردن دیگری، این تحریم و قرنطینه یعنی اختگی... حقیقت دیگری (در نزد غرب) یا بیگانه (در نزد ما) «خاموشترین کلامی است که طوفان به همراه خود میآورد، اندیشههایی برگام کبوتران[صلح] که جهان را راهنمایی میکنند.»7 ژن تحولخواه ایرانی با یک بال به اسم درایت و یک بال به اسم توهم پَر کشید و در چنان قله بلند خلوتنشینی نشسته که عام جامعه را توان رسیدن به آن نیست. از دور هم نمای بس زیبا و عقابی سر به فلک کشیده است اما وی با خزیدن به این خلوت مرتفع تمام حوزههای عمومی خویش را بی هیچ مقاومتی به مصلحتاندیشان واگذار کرده است. بگذارید صریحتر بیان کنم: استبداد ما ریشه در کنج خلوتنشین رانهی تحولخواه ما دارد و هر روز و هر عصر بازتاب مییابد. متاسفانه برخلاف آنچه تصور میشود استبداد ما ریشه در ذهنیت و خواست مصلحتاندیشان ندارد(آنان مجریاناند) بل از عمیقترین نهادِ نهانِ رانهی تحولخواه ایرانی سرچشمه میگیرد و دقیقاً به همین دلیل است که مدام در چرخه عبث تغییراتی نشات گرفته از هیچی بی همه چیز گرفتاریم. تحولخواهان باید از این خلوت به حوزههای عمومی خویش بازگردند. نباید از این حربه «هنر متعالی» و قلهنشینِ خلوتگزین هراسید که اگر هنر عمومی شد ماندگار نخواهد بود و یا که برای آیندگان گفتن و... نیچه براین اعتقاد بود که «نشانه یک فرهنگ والاتر بیش از هرچیزی آن است که به حقایق ساده کم ادعایی که به کمک روشی دقیق کشف شده اند بیشتر بها میدهد تا به اشتباهاتی که اعصار گذشته و انسانهای بدوی به ارث نهادهاند خطاهایی که ما را نه تنها غافل از روزگار که شادمانمان نیز میسازند»9 باید از قلهها فرود آمد و به میان مردم خزید این هرگز به معنی طرد دیگری و مصلحتاندیشان نیست چون تحولخواهان بی میرزابنویسهای مصلحتاندیش هرگز معنی نخواهند یافت، آنان نیز حوزههای اجمتاعی برحقِ متعلق به خود را دارند که باید محترم شمرده شوند، بی کم و کاست. حقیقت این است که آنان مجریان شهودِ رانهی تحولخواهاند. بنیامین در کتاب «عروسک و کوتوله» و در پروژه پاساژها به دو وجه کاملاً بنیادی یک جامعه پویا و زنده چنین اشاره میکند: در یک سو عدهای عقب افتاده، خشن، عبث و مدافع هر روزه سنت و بی تحرک و در دیگر سو جمعی پویا، زنده و مدافع امر نو قرار دارد، حال تحول و گامی به سوی دمکراسی بیشتر زمانی کلید میخورد که بخش مصلحتاندیش خواستههای دیروز همین بخش پیشرو را درنقد خویش علم میکند و یخشکنان آوانگارد نیز در این راهِ کشف و شهود شوکران گامی به جلوتر بر میدارند. «هرگاه روح متعلق باشد به فردی منطقی، پس نظم، پیوستگی مطلق و واکنش اشیاء کافی است که وی را با همه چیز در آشتی آرد.»10 شخصاً «هرگز هنر برانگیختن دشمنی علیه خویش را حتی زمانی که به نظرم میرسید به زحمتاش میارزد، درک نکردهام، این را نیز مدیون پدرِ بی همتایم هستم.»11 تمام آنچه که تحولخواهان دارند همین آزاداندیشی و شکاف ذهنی سرشار از اسرار ازلی است، معماهایی که جواب میطلبند از ذهن خویش نه سکوت، جوابهایی که بی تکه آینه دیگری هیچ معنای نخواهند داشت جز جزماندیشی و مطلق بودن و بر حق بودنی متوهم اما همین جوابها به محض درآمیختن با دیگری معنای ژرف و وسیع مییابند: «اندک اندک جمع مستان میرسند»12 منابع: ۱- «فرهنگ و ارزش» نوشته لودویک ویتگنشتاین- ۱۹۵۰ ۲- «فرهنگ و ارزش» نوشته لودویک ویتگنشتاین- ۱۹۳۰ ۳- «آنک انسان» نوشته فریدریش نیچه - پیشگفتار ۴- "اراده معطوف به قدرت" نوشته فدریش نیچه ۵- "فرهنگ و ارزش" نوشته لودویک ویتگنشتاین ۶- "دیالکتیک روشنگری" نوشته تئودور و.آدورنو – ماکس هورکهایمر- ضمیمه ۲ ۷- "چنین گفت زردشت" فریدریش نیچه- بخش ۲ ۸- "فرهنگ و ارزش" نوشته لودویک ویتگنشتاین ۹- "انسانی زیاده انسانی" نوشتته فدریش نیچه ۱۰- "اراده معطوف به قدرت" فریدریش نیچه- نیستگرایی اروپایی ۱۱- "آنک انسان" نوشته فریدریش نیچه- فرزانگی ۱۲- دیوان شمس غزلیات از مولانا |
نظرهای خوانندگان
حقیقت لخت وعور کجاست و تحول خواهی چیست؟
هر موجود زنده از جمله انسان، پس از زنبورگان و مورچگان اجتماعیترین موجود «لخت» و بی "رمز و راز" است. انسان، طی نشیب و فرازهای تاریخی و علیرغم "انشقاقهای درونی" از جمله رد نظریه برتری ژنتیک ، «ذهن سرشار از اسرارازلی» شما را نیز پشت سر نهاد و بدون «مصلحت طلبی» و با استقرار «نظم» برخویش، سعی کرد بفهمد که «پای از گلیم خویش درازتر» قطع شدنی است.
اینطور انسان اجتماعی که علیرغم «بینیازیِ» رندی که هم از فیلسوفان غربی و هم از خیامِ دانشمند، که بنا به دانش دوره حیاتاش جهت گریز از رنجهای موجود راهی جز میخوارهگی نمییافت ریزهخواری میکند و هر یک را بنا به میل «تنوعطلبی سکسی خود» پاره پاره و گزینه خور مینماید، دشوار ولی آهسته از فردیت اجتماعی خود شروع کرد.
این انسان شک پذیر که اشتباه هم میکرد، در روابط اش با دیگران «مسئولیت» پذیریاش بدون استفاده از تریاک و مِی ابتدا از خود شروع میشد. یعنی دو وظیفه:
1- با برخورد باهر تناقضی بجای یورش به دیگری(ان)، با گرفتن فاصله از خود و بیرحمانه حال وگذشته خود و ارتباط «تناقض» با آنرا میکاوید و در این «دوره کردن درس»، خود را بهیچ وجه بینیاز از کمک نمیدانست.
2- سعی میکرد این عملکرد را تبدیل به تنها عادت «نیکو» کند و نه چون قانون بایگانی شده.
این هم «گناه» ناپذیری و هم عدم «سلطه» بر خود و دیگری، نامی داشت با مفهوم «خود و دیگری دوستی» و در نتیجه سکس هم بعنوان رهاییبخش امر خصوصی برای خودش و دیگران و نه با مفهوم "تولید مثل" که «قدیسانه» لذت را ممنوع اعلام میکند،محترم شناخته شد و اینچنین همجنسگرایی بدون تولید مثل پذیرفته گردید. انسان، فردی بود با نیازهایش و نه در نهایت «ماشین تولید مثل» و این امر صداقت با خود و دیگری و مقایر «تنوع طلبی» بیمارگونه نویسنده این مقاله است که تحولخواهی را در زود رنجی و تندخویی خود عرضه میکند.
حدود دو سال قبل، شخصی «همه فن حریف» به نام «داریوش برادری» در رادیو رمانه یکه تازی میکرد. وی خود را «کارشناس رواندرمانگر» معرفی میکرد و دارای دانشنامه از یک دانشگاه اروپایی و اصرار خواننده را در ارائه مدرک بیجواب میگذاشت. مثل نویسنده همین مقاله خود را عقلکل و بینیاز از همه و پیرو همین مکاتب ذکر شده در نوشته فوق و با همین روش گزینشی به «دیگران» یورش میبرد.
اولین درخواست از او روانکاوی خودش بود که تا آنجا که اطلاعات نویسنده این سطور اجازه میدهد،هرگز به آن نپرداخت.
همزمان با پیچ و تابهایش، رد یک جاسوسی اینترنتی و برخوردِ درخور با آن انجام شد.
جالب اینکه ایشان گم شدند و بازجویان وزارت اطلاعات در ایران خود را «کارشناس» نامیدند.
شما اطلاعی از ایشان دارید؟
یک خواننده مطلب
-- بدون نام ، Jul 6, 2010 در ساعت 11:00 PM