رادیو زمانه > خارج از سیاست > اندیشه سیاسی > «حقوق بشر، کفِ اخلاق است» | ||
«حقوق بشر، کفِ اخلاق است»محمد تاجدولتیدو هفته پیش به دعوت «مرکز فرهنگی- اسلامی ولیعصر» در تورنتو دکتر آرش نراقی، یکی از روشنفکران دینی جوان و مطرح ایرانی که چند سالی است در کالیفرنیا پیگیر پژوهشهای خود در زمینه فلسفه غرب و قلمرو فلسفه دین، معرفت شناسی و اخلاق است؛ برای ایراد چند سخنرانی به تورنتو آمده بود. در چند جلسه سخنرانی عمومی، آرش نراقی درباره نگاهی عرفانی به چرخه حیات، موانع فهم متن مقدس در جوامع امروز و یک سخنرانی به زبان انگلیسی با عنوان خوشبختی و معنای زندگی، با گروهی از ایرانیان و تعداد چشمگیری از جوانان دانشجوی علاقمند به این مقولهها سخن گفت. با آرش نراقی درباره یکی از نوشتههای اخیر او با عنوان حقوق بشر و مساله نسبیت گرایی فرهنگی گفت و گو کردم. نخست از آرش نراقی میپرسم خودش را یک روشنفکر دینی- مذهبی میداند یا یک نواندیش دینی و آیا اصولاً این دو مفهوم معنی متفاوتی دارند یا خیر؟
بستگی به نوع تلقی شما از این مفاهیم دارد. افراد مختلف در جامعه فرهنگی ما این اصطلاحات را به معانی مختلفی به کار میبرند. درک بنده از مفهوم روشنفکری دینی این است:در فضای فرهنگی جامعه ما پروژه روشنفکری را باید پروژه بسط و گسترش مدرنیت تلقی کرد. پروژه اصلی یک روشنفکر بسط و گسترش مدرنیت در یک جامعه سنتی است، و روشنفکر دینی کسی است که میکوشد پروژه مدرنیت را در متن یک جامعه و فرهنگ دینی گسترش ببخشد. یکی از مهمترین اقتضائات این پروژه این است که روشنفکر میکوشد درکی از دین ارائه دهد که با پروژه مدرنیت سازگار باشد. به تعبیر دقیقتر روشنفکر دینی میکوشد درکی از دین ارائه دهد که با پروژه مدرنیت ناسازگار نباشد. بنابراین از جمله وظایف یک روشنفکر دینی این است که دین را در متن و فرهنگ جامعه دینی مورد بازفهمی قرار دهد، و به درکی از دین نائل آید که با مهمترین ارکان مدرنیت ناسازگاری نداشته باشد. به این معنای خاص به نظر من می توان روشنفکری دینی را از روشنفکری غیر دینی که بازخوانی تفکر دینی را در دستور کار ندارد، متمایز دانست. اما به گمان من خوبست که میان مفهوم «روشنفکری دینی» و «الهیات جدید یا مدرن» هم تمایز نهاد.شاید مفهوم «الهیات مدرن» و «الهیدان مدرن» با تعبیر «نواندیشی دینی» قرابت بیشتری داشته باشد. پروژه اصلی الهیدان مدرن معطوف به دین است. غرض اصلی الهیدان مدرن این است که مهمترین مفاهیم کانونی دین را به نحوی متلائم با خرد مدرن، تجربههای شخصی و اجتماعی جامعه دینی و نیز سنت دین فهم کند. در هر حال دغدغه اصلی در این پروژه فهم مفاهیم کانونی خود دین است. بنابراین به این معنای خاص، «پروژه روشنفکری دینی» و «پروژه تأسیس الهیات مدرن» را باید دو پروژه مختلف دانست. البته در عمل در بسیاری از زمینهها این دو پروژه همپوشانی دارد.
به گمان من در شرایط امروزین حدود و ثغور و نیز دستاوردهای مهم پروژه روشنفکری دینی تا حد زیادی روشن شده است، و یکی از مهمترین دستاوردهای این پروژه آن است که ما اکنون می توانیم الهیات خود را بر بنیان تازهای بازسازی کنیم. بنابراین اگر آن اصطلاحات را به این معانی تعبیر کنیم، در آن صورت من با فضای روشنفکری دینی بسیار همدلم و امیدوارم که بخشی از کارهای علمی ام در جهت بازخوانی و بازسازی الهیات مدرن در فرهنگ اسلامی قرار داشته باشد. شما چندی پیش مقالهای منتشر کردید با عنوان حقوق بشر و مساله نسبیتگرایی فرهنگی که در آن ضمن طرح دیدگاههای حامیان حقوق بشر جهانشمول، عقاید منتقدان این نظریه را هم مطرح کردید. آیا خود شما به عنوان یک روشنفکر دینی معتقدید حقوق بشر و مشخصا اعلامیه جهانی بشر؛ جهان شمول است یا خیر؟ بله، قطعاً. البته من به مقوله حقوق بشر عمدتاً از زاویه اخلاقی پرداختهام. یعنی به علت نوع کار و تخصصام این جنبه از مقوله حقوق بشر برای من اهمیت و برجستگی بیشتری دارد. من شخصاً حقوق بشر را بر مبنایی ارسطویی میفهمم. میدانید که در فلسفه اخلاق ارسطو، «خوب» و «بد» امور به تناسب چیستی موضوع و متعلق خوب و بد تعریف و تعیین می شود. در اخلاق ارسطویی «خوب» یا «بد» به نحو مطلق و بدون ارجاع به آنچه خوب یا بد تلقی می شود، معنا ندارد. شما همیشه باید بگویید مثلاً «چاقوی خوب»، «معلم خوب»، «کتاب خوب»، «انسان خوب»، و غیره؛ یعنی همیشه صفت «خوب» یا «بد» باید با یک موصوف معین همراه شود، آن وقت به تناسب اینکه موصوف چیست معنا و فحوای خوب بودن تغییر میکند. مثلاً معنای «خوب» در «چاقوی خوب» تیز و برّان بودن، دسته محکم و خوشدست داشتن، و امثالهم است. یا معنای «خوب» در «معلم خوب» تغییر می کند، و عمدتاً به معنای دانش کافی داشتن، مسوولیت پذیری، دلسوزی، قابلیت انتقال مفاهیم و امثال آن است. وقتی که ما تعبیر «خوب» را برای انسان به کار میبریم، از منظر ارسطو، در اینجا «خوب بودن» را باید با توجه به مقومات اصلی انسان بودن تعریف کنیم. بنابراین، در اینجا برای آنکه بدانیم «خوب بودن» به چه معناست باید نخست بدانیم که «انسان» چیست. ارسطو، انسانیت ما را بر مبنای پارهای کارکردهای گونه انسانی تعریف میکند. برمبنای این تحلیل از مفهوم «خوب»، میتوان برای آدمیان مجموعه کارکردهای پایه و اساسی قایل شد که مقوم و معرف گونه انسانی است. و خوب بودن انسان را باید بر مبنای آن کارکردها تعریف کرد. از جمله وظایف اخلاق این است که شرایطی را که برای احراز و شکوفایی آن کارکردها ضروری است تأمین و تضمین کند. حقوق بشر، حداقل شرایطی است که یک انسان (صرفنظر از آنکه به کدام فرهنگ، مذهب، نژاد، جنسیت، و غیره متعلق است) برای احراز کارکردهای بنیادین گونه انسانی بدان حاجت دارد. وظیفه حقوق بشر تضمین آن حداقلهایی است که انسان برای کسب آن قابلیتها و کارکردهایی که مقوّم انسانیت است، بدانها حاجت دارد. بنابراین به این تعبیر میخواهم عرض کنم که حقوق بشر کف اخلاق است، حداقل مقتضیاتی است که یک انسان از آن حیث که انسان است (نه از آن حیث که مسلمان است یا بیدین، یا آمریکایی است یا بنگلادشی) باید واجد باشد تا بتواند در فضای یک زندگی حداقلی کرامت مند شکوفا شود. به این معنا حقوق بشر را باید جهانشمول تلقی کرد.
مهمترین دلیل طرفداران نسبیتگرایی فرهنگی بر این پایه هست که معتقدند فرهنگهای مختلف با هم فرق دارند و به دلیل همین تفاوت حقوق آنها هم در حوزههای فرهنگی متفاوت است و باید متفاوت باشد. اما وقتی این استدلال را میشکافید، متوجه میشوید که منظور و مقصود اصلی اغلب طرفداران این نظریه، حفظ تفاوتهای مذهبی و دینی است که فرم ومحتوای حقوق افراد را تشکیل میدهد. به نظر شما آیا مخالفت این گروه به دلیل نگرانی از کمرنگ شدن نقش مذهب و دین نیست تا دغدغه حفظ تنوع فرهنگی؟ مدافعان نسبیتگرایی فرهنگی چند نگرانی اصلی دارند. یکی از مهمترین نگرانیهای آنها، این است که اگر ما نسبیت گرایی فرهنگی را به رسمیت نشناسیم، به نوعی امپریالیسم فرهنگی/ اخلاقی مبتلا خواهیم شد. یعنی ممکن است جامعهای ارزشها و هنجارهای خودش را بر جامعهای دیگر به رغم میل و تشخیص و گزینش افراد آن جامعه تحمیل بکند. به نظر من علیالاصول این نگرانی بجایی است. یکی از مهمترین اصول رابطه متمدنانه فرهنگهای مختلف با یکدیگر این است که به تشخیصها، انتخابها، و گزینشهای یکدیگر احترام بگذارند و هیچیک از طرفین تلاش نکند که هنجارهای خودش را بر دیگری تحمیل بکند. به نظر من دینداران و غیردینداران در این نگرانی شریک هستند؛ کسی نمیخواهد امپریالیسم فرهنگی را در پیش بگیرد یا تأیید کند. اما در عین حال از اینکه باورها و هنجارهای دو جامعه با هم متفاوت است، منطقاً نتیجه نمیشود که ارزشها یا خوب و بدهای فرافرهنگی وجود ندارد، و ارزش امور بهواقع از یک فرهنگ به فرهنگ دیگر متفاوت و متغیر می شود. بنابراین، بسیاری از مدافعان نسبیتگرایی فرهنگی می کوشند بر این مبنا، مبنایی برای تسامح فراهم کنند، و به این ترتیب از امپریالیسم فرهنگی پیشگیری کنند. اما متأسفانه کسانی هم هستند که میخواهند از از این تسامح، محمل، بهانه، یا توجیهی بسازند تا بر همان شیوه و نحوهای که پیشتر زیست میکردند باقی بمانند و از هر نوع تغییری بگریزند. به اعتقاد من برمبنای نسبیتگرایی فرهنگی، افراد نه می توانند باورهای دینی خود را از «آسیب و تعرض» مصون بدارند، و نه میتوانند خطر امپریالیسم فرهنگی را دفع کنند. دلیل آن هم این است که نسبیتگرایی فرهنگی نهایتاً خوب و بد، یا به طورکلی ارزشها را در چارچوب یک فرهنگ خاص معنادار می داند. ادعای کانونی و محوری نسبیتگرایی فرهنگی این است که «الف» خوب است اگر، و فقط اگر، در چارچوب یک فرهنگ خاص خوب تلقی شود. بنابراین اگر امر «الف» در چارچوب فرهنگ ب خوب تلقی بشود، الف در نسبت با آن فرهنگ خوب است و اگر همان امر در فرهنگ ج بد تلقی شود، همان امر در نسبت با آن فرهنگ بد خواهد بود. یعنی هیچ ارزش فرا-فرهنگی وجود ندارد. بسیاری از قائلان دینی نسبیتگرایی فرهنگی به این باور خود به نحو سازگاری پایبند نیستند. برای مثال، بسیاری از مدافعان مسلمان نسبیت گرایی فرهنگی که عمدتاً به بنیادگرایان نزدیکتر هستند، به استدلالهای نسبیتگرایانه متوسل میشوند تا برابر موجهای بیرونی فضای مشروعی برای باورها و ارزشهای دینی خود بگشایند، اما وقتی خودشان در مقام قدرت قرار میگیرند کاملاً مطلقگرا و بلکه تمامتطلب میشوند، یعنی ارزشهای مورد باورخود را همگانی میدانند و هر کسی هم که به آن ارزشها تمکین نکرد دمار از روزگارش درمی آورند. حقیقت این است که اگر واقعاً کسی نسبیتگرایی فرهنگی را بپذیرد، در آن صورت نمیتواند به نحو سازگاری آموزههای فرهنگی خود را فرافرهنگی بداند. از طرف دیگر، به گمان من میتوان نشان داد که بر مبنای نسبیت گرایی فرهنگی براحتی میتوان به نفع عدم تسامح استدلال کرد. برای مثال، فرهنگی را در نظر بگیرید که ساکنان آن معتقدند که اگر کسی به ارزشهای آنها باور نداشته باشد و بر وفق آن ارزشها زندگی نکند باید کشته یا ترورشود. اگر شما واقعاً نسبیتگرای فرهنگی باشید هیچ مبنای اخلاقی برای محکوم کردن خشونت آن فرهنگ ندارید، یعنی بر هیچ مبنای اخلاقاً موجهی نمی توانید به ساکنان آن فرهنگ اعتراض کنید. برای اینکه اگر واقعاً در آن جامعه کشتن مخالفان فکری خوب و مجاز محسوب میشود، در آن صورت شما به عنوان یک نسبیتگرا، و بنا به تعریف،لاجرم باید رفتار آنها را خوب تلقی کنید. بنابر نظریه شما هیچ مبنای فرافرهنگی برای نقد عملکرد آن فرهنگ باقی نمی گذارد، و شما هیچ دلیل اخلاقاً موجهی ندارید که ارزشها و هنجارهای خود را بر ارزشها و هنجارهای آن فرهنگ ستیزهگر و خشونت جو برتر بدانید. بنابراین، به نظر من طرفداران نسبیتگرایی فرهنگی اگرچه دغدغههای مثبت و سالمی داشتهاند و اگرچه کار خود را از مقدمات درستی آغاز کردهاند، اما از آن مقدمات نتایج نادرستی گرفته اند: ایشان بر سر شاخ نشستهاند و بن میبرند. آرش نراقی: سروش، خلافِ دین نگفته است |
نظرهای خوانندگان
با این بنا که پروژه اصلی یک روشنفکر، بسط و گسترش مدرنیت در یک جامعه سنتی است و روشنفکر دینی کسی است که باید بکوشد پروژه مدرنیت را در متن یک جامعه و فرهنگ دینی گسترش ببخشد - مثل این است آید که هنر الهی دان مدرن و نو اندیش دینی همچون هنر یک دکوراتور خبره است که از فضای بسته دیوار مند( شاید با اجازه صاحب خانه بتواند بشود نیم دیوارو پنجره) باید یک قالب و فرم ای تدارک کند که آن فضای بسته وسیع تر و خاطر گشا تربنماید ومجموعه نماسازی ها و رنگ پردازی های این استاد توانا باید بتواند این احساس را القا کند که فرد در جای فراخ تر و گسترده تری می زید و می پوید. راستی برای مرغانی که هرگز جز قفس را ندیده اند اگر نیاز دست و بال خستگی دراز کردن هم نباشد چنین فضا سازی هنرمندانه در این چهار چوب ماعین درهای گشوده به آسمان آزادی است. هر چه نقاش نقاش تر باشد پنجره هم سه بعدی تر وشبیه تر و دریای آبی پشت آن هم آبی تر ..ودرد شتاب ناکانه پروازیدن برای کبوتر به دیوار خورده هم بیشتر...
-- از دیار نارنجستان ، May 14, 2008 در ساعت 05:02 PM