رادیو زمانه > خارج از سیاست > زندان و مجازات > فوتبال کثیف | ||
فوتبال کثیفآسیه امینی۱۶ اسفند۸۵- اوین در آهنی و سنگین طبقهی همکف زندان زنان اوین، همانی که با قفلی بزرگ بسته میشود، با سر و صدای زیاد باز و بسته میشد. ما هفت نفر بودیم؛ هفت زن کلافه از هوای سرد اوین؛ هفت نفر از آن ۳۳ نفر زنی که به اتهام ایستادن در مقابل دادگاه انقلاب بازداشت شده بودند. در همان اتاقی که آقای شاهرودی، رئیس وقت قوه قضائیه آن را سوئیت خوانده بود. اتاق به نسبت بزرگی که گوشهاش توالتی کثیف بود و با پرده از بقیهی اتاق جدا میشد. من کلافهتر از بقیه بودم چون دندان درد شدیدم بعد از دو روز بیقرص ماندن، امانم را بریده بود. در آهنی بزرگ با سر و صدای زیاد باز شد. غذا آورده بودند. دستم روی صورتم بود و درد داشتم. زنی با مانتوی مشکی و مقنعهی بلند در را باز کرد. غذاها را فرستاد داخل. من از جایم تکان نخوردم. ما را شمرد و هفت ظرف جدا کرد. با بداخمی گفتم فقط دو تا برای مریضها، بقیه غذا نمیخوریم! با نرمی گفت من اجازهی این کار را ندارم. هفتتا میگذارم. شما اگر نخواستید نخورید و در را بست. دقیقهای نگذشته بود. دوباره در را باز کرد و اینبار با صدای خیلی آهسته پرسید فلانی در جمع شماست؟ (نام مرا گفته بود) لحنش بوی درد سر نداشت. گفتم: «چه میخواهی؟ من هستم.» فوری گفت: «من اکرمم!» زنی شهلا ما در آغوش هم گریه می کردیم و دوستان من با تعجب نظاره میکردند. اکرم یکی از زنان زندانی بود که من پروندهاش را دنبال میکردم. دو سال با او تلفنی حرف زده بودم اما هرگز صورتش را ندیده بودم. با بچههایش و خانوادهاش ارتباط داشتم و ... اکرم گفت بچههای دیگر هم بیرونند؛ اشرف، راحله و ... (اکرم یکسال بعد از این ماجرا آزاد شد. راحله را بعدها بیشتر شناختم. او نیز در چهارشنبهای پاییزی اعدام شد.) چندی نگذشت که در زندان را از بیرون به روی ما باز کردند. ظاهراً ماموریت سفت و سخت شب نخست پایان گرفته بود و ما اجازه یافته بودیم از تلفن عمومی داخل بند استفاده کنیم. زن لاغر اندامی در حال جارو زدن راهرو بود. اکرم چیزی در گوشش گفت و او خود را در آغوش من انداخت. اشرف بود. دندان درد را فراموش کردم. در کنار کسانی بودم که چند سال با آنها زندگی کرده بودم. من آن سوی دیوار. آنها این طرف. روی پلهها به گمانم نشسته بودیم که تق و تق کفش پاشنهبلند زنی نگاهم را به سوی دیگر برگرداند: ساعت ۷ یا ۸ شب، در زندان اوین، بند زنان، در بین آدمهایی که هرکدام چندروز حمام نرفتهاند، در بین کسانی که مانتو و مقنعه یا حداکثر دامنی بلند زیر چادر پوشیدهاند، زنی با بلوز پوست پلنگی و دامن تنگ و کفش پاشنه بلند و چادری نازک که موهای رنگ کردهاش از زیر آن پیدا بود، به ما لبخند میزد! چهرهی شهلا شناخته شدهتر از آن بود که نیاز به معرفی داشته باشد. جلو آمد و بعد از دیدهبوسی گفت: بچهها از شما برایم گفتهاند. همگی برویم بالا (ما در همکف بودیم) و چایی مهمان ما باشید؟ با خنده گفتم دردسر دارد! هم برای شما و هم برای بقیه. متفاوت ، نه مجرم تصویر شهلا همیشه برای من تصویر زنی تر و تمیز و باسلیقه است که حتی در زندان، حتی در شب سرد و بیحوصلهی پاییزی دلگیر، حتی در التهاب دیدن عدهای از زنان تازه واردی که از ۲۰۹ به بند عمومی زنان آمدهاند، یادش نمیرود که لباسش اتو داشته باشد. برای بعضی شاید اینها تناقض است. شاید خودنمایی است. شاید حتی دیوانگی است. زندان و این حرفها؟! برای من ولی حسی پر از سئوال و احترام بود. یادم آمد روزی را که حجت سپهوند، عکاس روزنامهی اعتماد، از نخستین دادگاه او به روزنامه برگشته بود. متحیر بود. این تنها صفتی است که میتوانم به کار ببرم. صدایش زدم. آمد و سر میزمان نشست. گفتم چه خبر بود دادگاه. متحیر بود. سرش را تکان داد و گفت: اصلاً قابل بیان نیست. عجیبترین زنی بود که تا به حال دیدهام. آنقدر حرفهایش تاثیرگذار بود که دهان همه بازمانده بود. پرسیدم یعنی چی؟! گفت: فقط میتوانم بگویم همهی ما را جادو کرد با حرفهایش. تا حالا ندیده بودم زنی با این همه شجاعت رو در روی قاضی و شاهد و شاکی و مامور فریاد بزند: «گناه من عاشقی است!» حجت متحیر بود؛ حالتی که در نگاه من هم در آن شب ۱۶ اسفند سال۸۵ پنهان نبود. شهلا متحیرکننده بود قطعاً. در نگاه قاضیاش هم در فیلم مستند «کارت قرمز» مهناز افضلی، میتوانید گهگاه این تحیر را ببینید. اصرار دارم وقتی از شهلا حرف میزنم از همین صفت استفاده کنم. شهلا قدرت سخنوری داشت. او هم عشوهگر و هم عاشق بود. مهربان هم بود. حسود هم بود. زرنگ هم بود و حتی باهوش. اما سئوال من این است: آیا اگر کسی زرنگ و باهوش و سخنور و به قول برخی، هنرپیشهی ماهری در زندگی بود، دلیل بر این است که میتواند قاتل باشد و نقش قربانی را هم خوب بازی کند؟ در همین دور و بر ما چند آدم زرنگ و سخنور و فریبنده و شیدا پیدا میشود؟ اگر قتلی اتفاق بیافتد و اتهامی به کسی وارد شود، میشود آیا اینها را دلیل بر اثبات جرم دانست؟ اما از سوی دیگر شهلا قهرمان هم نبود. فرشته هم نبود. بیتقصیر هم نبود (البته نه در پروندهی قتل). این را هم در جواب آنهایی میگویم که اصولاً در چنین مواقعی جوگیر میشوند و یادشان میرود که حق این نیست که یکی را فرشته کنیم و یادمان برود که او حقوق کسانی را پایمال کرده است. اصولاً ما به فرشته کردن یکی و دیو کردن دیگری عادت کردهایم. نه، از نظر من شهلا میتوانست زن مهربانی باشد که نه در جایگاه قاتل، ولی در جایگاه زن صیغهای حسود یک مرد متاهل بیتعهد، همراه با آن مرد به خانوادهی او خیانت کند. اما این هم دلیلی بر قاتل بودن شهلا نمیتواند باشد. همهی ما کم ندیدهایم آدمهایی را که بوی خیانت میدهند، اما خیانت آیا دلیلی بر اثبات جرم قتل است؟ نه فریبندگی و نه متحیرکنندگی و نه شیدایی و نه حسادت، دلیلی بر اثبات جرم شهلا نبوده است. این صفتها تنها ما را به بیراههای میکشاند که برای پروندهای که قاتل یا قاتلان واقعیاش امشب احتمالا با خیالی آسوده به خواب خواهند رفت، قصهسرایی کنیم. تازه همهی اینها که گفتم یعنی رویهی نادرست و ناعادلانهی قضاوت در سیستم قضایی و همراهی و داوری هیجانزدهی برخی از ما در جایگاه افکار عمومی، دلیلی براین نیست که باور داشته باشم اعدام یک قاتل، هرکس که باشد، میتواند دوایی باشد بر درد بیدرمان جنایت. ولی اینجا بحث مخالفت با اعدام را به کنار میگذارم و فقط میخواهم از پردههای ضخیمی حرف بزنم که نگاه ما را از واقعیات میدزدد. فوتبال سیاسی فوتبال در بسیاری از نقاط دنیا یک ورزش سیاسی- اقتصادی است. فوتبال در برخی از نقاط دنیا یک ورزش کثیف است. ورزشی که با مواد مخدر، قاچاق و جنایت دست در دست هم دارند. ورزشی که در عین فریبندگی، زیبایی و جذابیت، میتواند خانمان برانداز باشد. در کشور ما ولی فوتبال، مثل خیلی چیزهای دیگر، ملغمهای است از خیلی پسوندهای دیگر؛ فوتبال سیاسی، فوتبال امنیتی، فوتبال دولتی، فوتبال مردمی، فوتبال پول، فوتبال مواد ... از شما میپرسم. چه قدرتی توان این را دارد که با وجود اظهار نظر روشن شهلا جاهد در دادگاه خطاب به ناصر محمدخانی که «من با دوستانت چه کرده بودم که مرا به این روز نشاندند»، اما هرگز پای این دوستان! به دادگاهها و رسانهها کشیده نشود؟ چرا با وجود ایراد نظر صریح دادرس پرونده در مورد تایید وجود مایع منی یک مرد، در معاینهی واژینال خانم سحرخیزان اما هرگز داستان دنبال نمیشود؟ مگر میشود برای هیچ قاضی یا بازپرسی حتی سئوال پیش نیاید که آیا کسی در شب حادثه به این زن جوان ۳۲ ساله تجاوز هم کرده بود؟ چگونه است که با وجود اینکه بارها کارشناسان مختلف از جمله یکی از قضات پرونده در گزارشی به رئیس وقت قوهی قضائیه، از مرد بودن قاتل یاد میکند، اما هرگز پای مردی به جد، به پرونده باز نمیشود؟ این نخستینبار نیست که متهمی با اقرار خودش بالای دار میرود. پیش از این نیز در مورد پروندههای بسیاری، مثل دلارا دارابی، اقرار متهم علیه خودش، ملاک علم قاضی یا قضات قرار گرفت. در پروندهی دلارا، قاضی جاویدنیا مصرانه میگفت: «اولین اقرار متهم علیه خودش ملاک است و انکار پس از اقرار پذیرفته شدنی نیست.» اما در پروندهی شهلا جاهد، «یازده ماه انکار» او در ادارهی آگاهی نادیده گرفته میشود. جایی که به قول خود شهلا و به نقل از کارشناسان ادارهی آگاهی، اگر خروس به آنجا برود، تخم میگذارد، اما او همهی شکنجهها را تحمل میکند و قتل را انکار میکند. اما به محض اینکه بعد از آنهمه انکار، متهم علیه خودش زبان باز میکند، سخنش میشود حجتی برای اثبات جرم! میدانیم که «اصل بر برائت متهم است»، چیزی شبیه شوخی در دادگاههای ماست، اما حتی اگر اصل بر برائت هم نباشد کدام اقرار متهمان قابل پذیرش و کدام قابل رد است؟ اقرار اولیه یا انکار اولیه؟حالا البته برای این حرفها دیر است. همهی حرفها را پیش از این زدهایم و زدهاند. حالا عبدالصمد خرمشاهی خسته از مرگ موکلانش بالای چوبهی دار، زمزمه میکند: او اسرارش را با خودش برد. در واقع از روز نخست سری در کار نبوده است. همهی راز شهلا بر دیوار پارچهای دور تختش در بند زنان اوین خلاصه میشد که پر از تصویرهای مردی بود سبزهرو و خندان. مردی که به درخواستش، شهلا قتل همسرش را به گردن گرفت؛ مردی که به امیدهای او نه سال زندان را تحمل کرد؛ مردی که حتی در زندان، شهلا چشم به راهش بود و مردی که در سکوت، جان دادن او را تماشا کرد تا پرده همچنان بر رازهایی که دیگر راز نیستند افتاده بماند. تا دستگاه قضایی ما، سیاسیترین دوران صدور فرمان اعدام را بعد از دههی شصت طی کند. تا برخی از آثار جرم از صحنه پاک شود و کسی صدای معترض دادرس و پلیس آگاهی کنار گذاشته شده را نشنود.1 تا شهلا، کلیدی شود که با آن، هم در این پروندهی جنایی قفل شود و هم درست چندروز پیش از روزهای پر التهاب ۱۶ آذر نگاه همهی رسانههای دنیا نه به مسائل سیاسی و اعتراضهای مردمی، به یکی از جنجالیترین پروندههای جنایی در ایران جلب شود و خشونت، چنان خودش را بیپرده به در و دیوار بزند که بقیه حساب کار دستشان بیاید که اینجا اوین است. یک زندان سیاسی در دل یک سیستم قضایی سیاسی. تا فوتبال سیاسی ما تا کمر در لجن مواد مخدر فرو برود و هیچ کس نپرسد چه کسی حبهها را در کف دستش به فوتبالیستها تعارف میکند؟ تا کسی ننویسد که قهرمانها چگونه ناگهان دودی میشوند؟ اور دوز میکنند؟ سکته میکنند؟ آلت دست و بله قربانگو میشوند؟ قاچاقچی مواد مخدر میشوند یا برخی هم مثل ناصر محمدخانی، عشق بزرگ زنی را در عشرتکدهای حقیر پنهان میکنند تا جایی امن، برای نشئگی داشته باشند؟ به گمان من شهلای قصهگو، با قدرت فریبندگی و سخنوری مطبوعات را مسحور خودش کرد تا پرده از این راز بردارد. او گفت، ما ولی نشنیدیم! 1-www.dw-world.de/dw/article/0,,6274949,00.html |
نظرهای خوانندگان
تقريبا مي توانم بگويم يكي از بي طرفانه ترين قضاوت ها را راجع به شهلا و ناصر محمدخاني در اين نوشته خواندم. اين روزها همه جا پر است از بد و بي راه گفتن ها و متهم كردن هايي كه ديو مي سازند و فرشته. ممنون
-- الهام ، Dec 3, 2010 در ساعت 03:00 PM