رادیو زمانه > خارج از سیاست > زندان و مجازات > نوروز در زندان | ||
نوروز در زندانمنیره برادرانیک ظرف سبزه، گلهای افشان شده بر زمین بینام و نشان و ردیف عکسهای قاب گرفته؛ این تصویری است از گورستان خاوران در آخرین جمعه سال. مانند سالهای گذشته، این بار اما جمعیت بیشتری آمده بودند، آنطور که در گزارشها نوشته بودند. شاید این یادبودها تسلی خاطری باشد برای خانواده های عکسهای قاب شده، که نوروز را در خانه و میان زندگان به سر کنند. این تصویر مرا به عیدهای زندان دهه ۶۰ برد. نه میلهها و شیشههای رنگ شده اوین و نه توریهای زخیم پنجرههای کوچک قزل حصار نمیتوانستند حس بهار را از ما بگیرند. نوروز را جشن میگرفتیم و این به مذاق زندانبانان خوش نمیآمد که عید را مال «طاغوتیها» میدانستند. توابها هم با آنها همصدا بودند. اگر در بند عمومی بودیم، اول یک خانهتکانی حسابی می کردیم و بعد تدارک هفت سین بود، که معمولاً به هفت نمیرسید. ماهیمان، پارچهای بود و شیرینیمان ساخت زندان، از قند و نان خیس شده جیره زندان و انجیرخشک. بعد از تحویل سال، همدیگر را در آغوش میگرفتیم و سال نو را تبریک میگفتیم. بعضی عیدها رسم شده بود که از کارهای دستیمان به همدیگر هدیه بدهیم. هدیه مثلاً میتوانست دستمالی باشد که در گوشهاش گلی یا ستارهای دوخته شده بود؛ سنگی که دستی با تیزی سنجاق قفلی رویش نقشی حک کرده بود یا مجسمهای از خمیر نان. خانواده بزرگی بودیم. بعضی عیدها سرود «بهاران خجسته باد» را هم میخواندیم گرچه میدانستیم که پشت سرش تهدید و تنبیه هم دارد. هر عیدی رنگ و بوی خاص خود را داشت. بعضیها فکر میکنند، همه روزهاى زندان مثل هم هستند. این واقعیت ندارد. بعد از اعدامهای دستهجمعی زندانیان در تابستان ۶۷- صاحبان آن عکسهای قاب شده- عیدها دیگر رنگ و رونق خود را از دست داد. عید ۶۸ غمانگیزترین عید زندان بود. میخواهم اینجا خاطره این عید را نقل کنم. در بازسازی آن از «حقیقت ساده» کمک گرفتهام. من و عید ۶۸ زندانی دیگری کنار دستم ایستاده بود. نامش را که گفت، شناختم. سالها با هم همبندی بودیم. سرم را کمی بالا گرفتم و سلامی کردم. متوجه جباری نشده بودم که همان نزدیکیها ایستاده بود. سخت نگرفت، فقط با تمسخر گفت: چشمتان روشن! خواهرم وقتی فهمید در انفرادی هستم، دلش گرفت. «عید و سفر بر من زهر میشود وقتی فکر کنم که تو تنها هستی.» دلداریش دادم و برایش آرزوی سفری خوش کردم. از پشت شیشه میدیدم که همچنان غمگین است. به هم قول دادیم که موقع تحویل سال به یاد هم باشیم. از سالن ملاقات برایم یک شاخه گل میخکی خریده بود. اما پیش از بازگشت به سلول، جباری آن را از من گرفت.
خواهرم گفته بود که تحویل سال نو، حوالی ٩ شب است. دلم میخواست چیز نو و ویژهای برای آن شب داشته باشم. نمیشد کاری کرد. ده روزی میشد که به انفرادی منتقل شده بودم، اما وسایلم را هنوز تحویل نداده بودند. لباسی غیر از آنکه تنم بود، نداشتم. یک هفتهای میشد که حمام نکرده بودم، موهای سرم بدجوری به هم ریخته بود. تمام مدت روسری سرم بود. بس که هوای سلول سرد بود. لولهای که در زمستان از آن جریان آب گرم رد میشد، بسته بود. میوه و تنقلاتی هم نداشتم. به خودم وعده دادم که شاید امشب غذای مخصوص بدهند. قدم میزدم. پتوها را گوشهای جمع کرده بودم و با دمپائی راه میرفتم. سلولم موکت نداشت. اگر مینشستم سردم میشد. آرام ضربهاى به دیوار سلول کنارى کوبیدم. جوابی نیآمد. تنها صداى باران بود. برای صدمین بار گوشه و کنار دیوارها را وارسی کردم. شاید نوشتهای را جا انداخته باشم. «خدایا کمکم کن تا شمع فروزان راه خلق باشم و عبد خوب تو.» خودش بود، فروزان عبدى. چرا تا امروز نفهمیدهبودم که این را فروزان نوشتهاست؟ فروزان مىآید با قد کشیده، اندام ورزشکارانه و با خنده مهربانش. یعنى فروزان را از این سلول براى اعدام بردند؟ سال ۶۷ را با شادی آغاز کردیم. مجاهدها روحیه دیگری داشتند، جور دیگری امیدوار بودند. شاید باور داشتند که رهایی نزدیک است. سرود و آواز خواندند. «اندک اندک جمع مستان میرسد...» هیچکس فاجعه را حدس نمىزد. بر سفره هفتسینمان گندم سبزشده داشتیم و آنها را در شکلهاى پرنده و ستاره درآورده بودیم. گندم از کجا آورده بودیم؟ شاید زندانیهای بهایی داده بودند. بعد از تحویل سال نو، که حوالى ساعت ٢ بعدازظهر بود، همه ریختیم راهرو و خنده و روبوسىها شروع شد. تصادفاً آن روز نوبت هواخورىمان بعدازظهر بود. چه بازىهایی کردیم. خرکبازى و توپبازى. آن روز مثل بچهها شدهبودیم. همه چیز یکباره اتفاق افتاد. با شروع فصل گرما آنها را بردند و تا پایان فصل همه چیز تمام شده بود. کشتندمان. هر روز خبرهای هولناک شنیدیم. دیگر خنده و شادی نبود. بقیه آن سال را خمیده و ساکت قدم زدیم. حالا دیگر گریه میکردم. ساعت نداشتم، اما حس میکردم چند ساعتی به پایان سال مانده است. صداى چرخ گارى غذا را از دور مىشنیدم. از لابلاى کرکرههاى آهنى پنجره بالاى سلول دیدم که هوا هنوز روشن است. باید حوالى ساعت ۵ بعد از ظهر باشد. چرخ گارى چند قدمى حرکت کرد و صداى باز و بسته شدن در آهنى به گوش رسید و باز صداى چرخ گارى. بشقاب به دست، پشت در ایستادم و در که باز شد، بشقاب را به دستش دادم. مثل همیشه لباس و روسرى سیاه به تن داشت. ملاقهاى در بشقابم خالى کرد. آبگوشت بود. پیش از اینکه بپرسد، گفتم یک عدد نان. داخل نان چند قند و تکهاى پنیر گذاشت. مال صبحانه فردا بود. در با صدا بههم کوبیده شد. براى خوردن شام هنوز زود بود، اشتهایی هم نداشتم. اما آبگوشت که بماند، مىماسد. همین حالا هم ماسیده و سرد بود. چربىاش را که جدا کردم، چیز زیادى در بشقاب نماند. سفره را باز کردم. بوى نفت به هوا بلند شد. روز اول که به سلول آمدم، نگهبان این تکه نایلون را به من داد، که سیاه و نفتى بود. با شستن، سیاهىاش رفت اما هنوز بوى نفت مىداد. چند روز اول سخت بود. اما حالا به نان نفتى عادت کرده بودم. دوباره از راهرو صدای باز شدن یک - یک درها میآمد. اشکهایم را پاک کردم. یوسفی جلوی در بود. ورقه و خودکاری داد و گفت که میتوانم برای خانوادهام نامه بنویسم. گفت یک ساعت دیگر نامهها را جمعآوری میکند. باورم نمیشد. نامه در سلول؟ آن را به حساب عیدی گذاشتم. با خودکار میشد روی دیوارها هم نوشت. گرچه به رسم زندان در درز چادرم تکهای ذغال مداد داشتم. اما از آن استفاده نکرده بودم. چه باید مینوشتم؟ حالا با خودکار فریبنده هم دستم به نوشتن نمیرفت. قدم می زدم. شش قدم بلند یا هفت قدم کوتاه و دیوار. باید تحویل سال نزدیک باشد. سینهام با آه بالا آمد. بچهها در بند چه مىکنند؟ "رفتهها" آنجا هم حضور دارند؟ آمدهاند که سهمشان را از شادىهایى که با هم شریک بودیم، ببرند؟ با خود کلنجار مىرفتم که تسلیم حضورشان نشوم. باید باور میکردم "نو" روز آمده است. خودم را از لوله سرد دیوار بالا کشیدم و صورتم را به پنجره چسباندم. هوا تاریک شده بود و باران تندتر میبارید. مىتوانستم دستگیره پنجره را لمس کنم. به زحمت آن را باز کردم. درز کوچکى در بالاى پنجره ظاهر شد. دهانم را به آن نزدیک کردم میخواستم ترانهای بخوانم. تردید داشتم اما. از بیرون غیر از نوای باران، صدای خش خشی میآمد. شاید پاسداری پشت دیوار کمین کرده بود. مثل عید ۶۴، که پاسدارها در انفرادیهای ٢٠٩ تله گذاشته بودند. در راهرو بودند اما دم برنیاورده بودند. گذاشته بودند سرود خوانده شود، حتی بعضی بیتها را همراهی کرده بودند. بعد سرودخوانها را بیرون کشیده و شلاق زده بودند در حضور دیگر زندانیها. شروع کردم به خواندن: «هوا دلپذیر شد/ گل از خاک بردمید» صدایم گرفته و ضعیف بود و در شرشر باران گم شد. کسی دنبالش را نگرفت. شاید اصلاً کسى صدایم را نشنید. خودم را جمع و جور کردم تا دوباره تکرارش کنم. صدای رسای زنانهای یکباره در فضا پیچید: «بچهها عیدتان مبارک!». در را کوبید و رفت. احمقتر از آن بود که بفهمد کسی که بتواند با صدایی چنان رسا به همه سلولها پیام بفرستد، چنین درمانده گوشهای کز نمیکند. دلم گرفت. بعدش خندیدم. پس معلوم مىشود چندان هم ترحمانگیز نیستم. هنوز هم مىتوانستم "خطرناک" باشم! کمی سرحال آمدم. دیگرانی هم بودند در سلولهای دیگر که به صدای باران گوش میدادند. بهار میآید و گرد گذشتهها را میروبد. دیروز گذشته میشود، امروز میرود و شاید فردا تازه باشد. غم گذشته، تلخ است، اما ضرورت فردا، امیدبخش. خودکار را برداشتم و همینها را روی دیوار نوشتم و با زبانی دیگر در کاغذ نامهای، که هرگز به خانه نرسید. |
نظرهای خوانندگان
درود
-- ana ، Mar 17, 2008 در ساعت 08:15 PMدرودبرشما
-- مهرگان ، Mar 20, 2008 در ساعت 08:15 PMدراینسوی زمین مردم دریاراباکف ولجن می شناسند درحالیکه درون دریا مرواریدهای گرانبهاییست که اندک زمانی باطوفان وموجهای سنگین دریایی بالا می آیندودوباره درآب فرو می روند ای کاش رسانه ها مردم رابه ارزش مرواریدها الماسها ویاقوتهاآگاه می ساختند.