محبوس در سرزمین مادری
هاله اسفندیاری برگردان: بنفشه سرتیپی
در فولادی بالاخره بسته شد و ناگهان جدا از دنیای بیرون، میان چهار دیوار بلند محاصره شدم. کاملاْ تنها در یک سلول انفرادی.
توضیح احساسی که برای اولین بار در سلول بر زندانی غلبه میکند، سخت است. ابتدا همه چیز ترسناک به نظر میرسد و بعد باورنکردنی: چه شد که زندانی شدم؟ و بعد شک و تردید که آیا برای هفتهها، ماهها و سالها اینجا خواهم بود؟ آیا میتوانم زیر فشارها طاقت بیاورم؟
هشتم می به اتهام اقدام علیه امنیت ملی جمهوری اسلامی ایران از سوی مأموران وزارت اطلاعات دستگیر شدم. ۱۰۵ روز بند ۲۰۹ زندان اوینِ تهران، خانهام بود. سلول (در واقع اتاق) اندازهای معقول داشت و در واقع دو سلول به هم پیوسته خالی، اما تمیز بود. زیلویی قهوهای کف اتاق را پوشانده بود. در گوشهای یک پتو و یک جلد قرآن قرار داشت و در مقابل یکی از دیوارها هم یک روشویی با شیری شکسته قرار داشت. در امتداد دیوار دیگر دو در فولادی بود که تنها از یکی از آنها برای ورود و خروج استفاده میشد. هشت پا بالاتر از یکی از دیوارها، دو پنجره مستطیل شکل قرارداشت که تنها برای اینکه هوای تازه به داخل سلول بیاید، باز میشدند. توریهای این پنجرهها، زندانی را از حشرات حفظ میکردند.
از این پنجرهها به آسمان و ماه نگاه میکردم. وقتی برای سومین بار ماه را به صورت کامل دیدم، فهمیدم سه ماه است که زندانی هستم. در دسامبر گذشته به تهران پرواز کرده بودم تا مادر ۹۳ سالهام را ببینم. اما در ژانویه مقامات امنیتی از خروجم جلوگیری کردند. چندین هفته از سوی مأمورین امنیتی حول محور فعالیتهایم در مرکز ویلسون در رابطه با خاورمیانه تحت بازجویی فشردهای قرار داشتم. وقتی سؤالها به پایان رسید، فکر کردم به تمام استنطاقها پاسخهای رضایت بخشی دادهام؛ اما بعد به قوه قضاییه احضار شدم.
۲۴ ساعت بعد پیش قاضی دادگاه رفتم. او فردی مؤدب بود؛ اما مدام از اسنادی که نشاندهنده اقدام من علیه امنیت ملی و باعث دستگیریام شده بود، صحبت میکرد. اتهامات مضحکی بود. من (یک مادر بزرگ ۶۷ ساله) به تهدید علیه امنیت ملی پرجمعیتترین و قویترین کشور خاورمیانه متهم شده بودم. آن هم به خاطر کنفرانسهایی که درباره ایران و سایر دولتهای منطقه برگزار کرده بودم. اما چقدراستنباطها ترسناک بودند.
حبس در سلول انفرادی، یعنی اینکه امید داشته باشی و با ناامیدی مبارزه کنی. تقریبآ چهار ماه تنها ارتباط انسانی من با زندانبانان و بازجوها بود. اوایل سومین ماه حبس، اجازه داشتن روزنامه و تلویزیون به من داده شد. تا آن زمان، از بازتاب دستگیریام در رسانهها و اقدامات خانواده و طرفدارانم برای آزادیام به وسیله جمعآوری امضا از سوی صدها دانشگاهی، روشنفکر و وساطت مقامات کشورهای مختلف نزد حکومت ایران، بیاطلاع بودم.
بازجوییها در زندان با همان سوالات قبلی تکرار میشد؛ اما این بارملایم تر و کوتاهتر بود و بیشتر از سه چهار ساعت طول نمیکشید. همیشه بین بازجو و زندانی خرده حسابهایی پیش میآید، اما من از اول تصمیم گرفته بودم مودبانه عمل کنم و فاصله و تشریفات را حفظ کنم و از آن جایی که چیزی برای پنهان کردن نداشتم به سوالات، صادقانه جواب میدادم. بازجوها هم لحن درست و متمدنی داشتند. تهدید نمیکردند و هرگز به محاکمه یا اتهامات اشارهای نمیشد.
یک بار وقتی که میخواستند درباره مقاصد آمریکا نسبت به ایران توضیح بدهند، به تکرار مکررات وزارت اطلاعات پرداخته و چیز جدیدی برای گفتن نداشتند. آنها معتقد بودند اقدامات بوش در عراق و افغانستان به بنبست رسیده و عملیات نظامی علیه ایران در کار نخواهد بود. به جای آن، آمریکاییها به دنبال انقلاب مخملین بر اساس الگوی گرجستان و اوکراین در ایران هستند. این هدف، از طریق بورسهای تحصیلی و سازماندهی کارگاههایی برای زنان و دعوت از دانشجویان و دانشگاهیان به کنفرانسها صورت میگیرد. باور آنها این بود که سازمانهای آمریکایی به دنبال ایجاد شبکهای از افرادی با اعتقادات یکسان در ایران هستند که هدف اصلی یعنی تغییر رژیم را مد نظر دارند.
مقامات رسمی اعتقاد داشتند ایران با هوشیاری، به صورتی مؤثر ایالات متحده را از دنبال کردن اهدافش دلسرد کرده است. در طول هفتهها پرسش و بحث، من سعی میکردم آنها را قانع کنم که بنیاد ویلسون بخشی از طرحی که آنها میگویند، نیست. فکر نمیکنم موفق شده باشم؛ اما نهایتاْ آنها قبول کردند که من در هیچ توطئهای علیه ایران دخالت نداشتهام.
همیشه اعتقاد داشتهام خانوادهام و بنیادی که برای آن کار میکنم، من را فراموش نخواهند کرد. ولی لحظاتی هم بودند که فکر میکردم فراموش شدهام و نگران فرا رسیدن روز رهایی ام از اوین بودم. از ابتدا تصمیم گرفتم برای جلوگیری از شکسته شدنم، انضباط سختگیرانهای را رعایت کنم، مثبت بیندیشم و از قوانین زندان برای پیشرفتم استفاده کنم. برای تمرکز، به خانوداهام فکر نمیکردم و حتی از یادآوری خاطرات خوبی مثل قهوه صبح یکشنبه با شائول، همسرم و شام آخر هفته با دخترم و فرزندانش خودداری میکردم.
فارغ از بازجوییها، روزها متعلق به خودم بودند. به ورزش در سلول، پیادهروی در هوای آزاد (وقتی که اجازه داشتم) و مطالعه عادت کرده بودم. ابتدا از فعالیتهای ورزشی من تعجب میکردند. اما بعد از مدتی زندانبانان زن، خودشان هم پیادهروی در راهرو را شروع کردند. همزمان با فعالیتهای ورزشی، زندگینامه مادر بزرگم را در ذهنم مینوشتم، ویرایش میکردم و با پس و پیش کردن پاراگرافها، آنها را از نو مینوشتم.
شب اول را با ناراحتی و یک پتو روی زمین سر کردم. چرا که فکر میکردم تختخوابی که در اتاق بود، برای کمر دردی که داشتم، مناسب نبود. بعد تقاضای چند تا پتو کردم و با شش پتوی تا شده، یک تشک درست کردم. با جمع کردن یکی از پتوها یک قفسه کتاب، و با دیگری قفسهای برای کتابهایم ساختم.
بند ۲۰۹ که به زندانیان سیاسی اختصاص دارد، روال خاص خودش را داشت. صبحانه ساعت شش صبح، ناهار سر ظهر و شام هم حدود ساعت هفت شب سرو میشد. من بر همین اساس برای روزهایم برنامهریزی کردم. هفت صبح از خواب بر میخاستم، یک ساعت ورزش میکردم، دوش میگرفتم و لباس میپوشیدم. بعد از صبحانه دوباره ورزش را از سر میگرفتم تا زمانِ رفتن روی دو تراسی که برای ساکنان زندان در نظر گرفته شده بود، فرا می رسید.
تراسها با دیوارهای بلند احاطه شده بودند. در یکی از آنها که کوچکتر بود، شیرهای آب و بندهای رخت برای زنان رندانی وجود داشت که من هر روز، تیشرت و شلوارهایم را آنجا میشستم. تراس دیگر، بزرگ و روباز بود و جان میداد برای پیادهروی. یادم میآید یک روز بارانی، نگهبانان از اصرار من برای پیادهروی زیر باران تعجب کرده بودند.
تا جایی که میتوانستم، وقتم را روی تراسها میگذراندم. بر خلاف قانون هواخوری یک ساعته، اجازه داشتم ساعتهای زیادی را بیرون بگذرانم. همیشه تنها بودم و زندانی دیگری روی تراسها نبود. یک روز پروانه سفیدی دیدم و با خودم گفتم: «من مجبورم اینجا باشم. تو چرا اینجایی؟»
هر روز ساعت شش دوش میگرفتم و لباسهایم را عوض می کردم. صحبتهای دوستی را درباره یک مدرسه انگلیسی به یاد میاوردم که میگفت همه باید برای شام، لباسهایشان را عوض میکردند. خودم هم چنین صحنهای را در فیلم اشرافی انگلیسی دیده بودم. بنابراین تیشرتی اتو نکرده و چروک و زیرشلواری نویی میپوشیدم و از شش تا ۱۰، در حالی که روی زمین نشسته بودم، کتاب میخواندم و تنها برای غذا خوردن، دست از مطالعه بر میداشتم.
یکی از نگهبانان، از کتابخانه زندان، کتابی درباره اسلام و تشیع برایم آورد. کیان تاجبخش، زندانی ایرانی-آمریکایی دیگری هم که در ایران کار و زندگی می کرد و میتوانست کتابهای انگلیسیزبانی را بخواند که از منزل برایش میاوردند، اجازه یافت انها را با من تقسیم کند. کتابهایی مثل ابله داستایوفسکی و داستانهای مهیج و پلیسی جرج سیمنون.
یک بار هم هنگام باز گرداندن کتابها، به من اجازه دادند برای کیان میوه بفرستم. مادرم در ماه سوم اسارتم به دیدنم آمد. نمیخواستم من را در زندان، آن هم وقتی که آن قدر وزن کم کرده بودم، ببیند. ولی این دیدار برای هر دوی ما خوب بود.
نمیتوانستم به پنج مقام ایرانی که در اربیل عراق دستگیر شده بودند، فکر نکنم. در ژانویه به من گفته بودند که نمیتوانم ملاقات خانوادگی داشته باشم. اما بعد از مبادلات من و بازجوهایم، ژستهای انساندوستانهای مثل اجازه ملاقات مرتب تکرار شد.
اوایل آگوست بود که فهمیدم نامههایی بین آقای همیلتون رییس بنیاد ویلسون و آیتالله خامنهای رهبر جمهوری اسلامی رد و بدل شده است. فکر میکنم این ارتباط بود که به صورت ناگهانی باعث آزادی من شد. همان طوری که ناگهانی دستگیر شده بودم.
غروب ۲۳ آگوست، رییس تیم بازجویی به اوین آمد و گفت که وسایلم را جمع کنم. دیگر آزاد بودم که از زندان خارج شوم. ۱۰ روز بعد پاسپورتم را گرفتم و در سوم سپتامبر با یک خط هوایی اتریشی به وین پرواز کردم.
بسته شدن در هواپیما به وسیله مهماندار، علامت بازگشت من به سوی خانواده، دوستان و آزادیام بود.
--------------------------------
هاله اسفندیاری مسئول برنامههای خاورمیانه بنیاد ویلسون و نویسنده کتاب زندگیهای نو شده؛ زنان و انقلاب اسلامی ایران است.
--------------------------------
منبع: واشنگتن پست، ۱۶ سپتامبر
|
نظرهای خوانندگان
سرکار هاله خانوم اسفندیاری میفرمایند: "نمیتوانستم به پنج دیپلمات ایرانی که در اربیل عراق دستگیر شده بودند، فکر نکنم "از اینکه ایشان در آن هیر و ویر فکر پنج ایرانی بازداشتی در عراق بودند و ذکری از صد ها هم بندهای خود در زندان اوین، خصوصاً زندانیان عقیدتی نمیکنند که بگذریم به برگردان صادر به مطلوب متن میرسیم. در اصل انگلیسی واژه "آفیشال" برای آن پنج بازداشتی که همان مأمور رسمی است بکار برده شده و در بر گردان واژه دیپلمات . پیدا کنید پرتقال فروش را
-- شهریار ، Sep 18, 2007 در ساعت 02:21 PM---------------------
زمانه: از تذکر شما ممنون. متن اصلاح شد
مرسی خانم اسفندیاری!
-- غزل ، Sep 19, 2007 در ساعت 02:21 PMبا اینکه اینجا اذیت شدین و متاسفانه سرزمین مادریتون ازتون پذیرایی خوبی نکرد، اما خیلی خوب خاطراتتون رو گفتید. نمی دونم شاید هم اینهایی که گفتین همه اون اتفاقاتی که براتون افتاده نباشه، اما با اینجا تمامی سختی های که کشیدین رو خیلی راحت توصیف کردین .
بازهم متاسفم برای اتفاقی که اینجا براتون افتاده و متاسفم که کشور من اجازه نمیده که ما از حضور شما بیشتر استفاده کنیم!
مرسی هم از رادیو زمانه که ترجمه این متون رو هم در کنار بقیه کارها می یارن
شاید معنی دیپلمات با مامور رسمی متفاوت باشه اما برای آمریکایی ها نه ما. من که نفهمیدم گذاشتن کلمه مقام به جای دیپلمات چه تفاوتی برای خواننده فارسی زبان داره؟
-- شهرام ، Sep 19, 2007 در ساعت 02:21 PM-----------------------
زمانه: مساله امانت و دقت در ترجمه است
اشکالی نداره تا همين جا هم که گفتيد جای تشکر داره می مونه باقيه که همه ميدونند اونجا چه خبره فقط وقتی از زير باره تعهدات در آمدی ياد کسانی که مثل خودت باش که اونجا دارن دفن می شوند و دستشون از همه جا کوتاهه قسمت های جا افتاده را هم برای جهان بازگو کن.....
-- Medusa مدوسا ، Sep 20, 2007 در ساعت 02:21 PMعرایض خانم اسفندیاری خوب نبود ولی از هر چه بگذریم خدمت به وطن اسلامی و پیروی مطلق از ولایت فقیه و رهبری از همه چیز بهتر است .
-- بدون نام ، Sep 21, 2007 در ساعت 02:21 PMسلام
-- ابوذر آذران ، Sep 21, 2007 در ساعت 02:21 PMدوستان رادیوزمانه این نوشته رو حتما به خانم اسفندیاری برسانید
خانم اسفندیاری تو هر روز دوش می گرفتی ورزش می کردی کتاب می خوندی با 6 تا پتو برای خودت تشک درست کرده بودی زندگی می کردی و البته زندانی بودی زندانی یی که 3 ماه تمام تمام رسانه ها را بهع خود مشغول کردی از وزرا تا روسا همه در مورد تو حرف زدند
اما
خانم اسفندیاری من چی؟
من فقط یک پتو دارم یک زیلو 1.5 در 2 و یک تشک خیلی کوچک. من در یک آموزشگاه زندگی می کنم 9 شب این بساط ساده را پهن می کنم 7 صبح جمع می کنم و می روم بیرون تا 9 شب. این روال روزهای تعطیل هم ادامه دارد می دونی گاهی دلم می خواد روز تعطیل را خوب بخوابم گاهی مریض میشم نیاز به استراحت دارم اما خانم اسفندیاری نمی توانم من جایی برای خوابیدن ندارم و البته زندانی نیستم هیچکس در مورد من حرف نمی زند رییسم از وضعیت من خبر ندارد ...
خانم اسفندیاری خاطرات شما را که خوندم احساس شعف کردم به زندگی شما در اون سه ماه غبطه خوردم از ته دل دوست دارم جای شما در اوین باشم به من هم یاد بده من چکار باید بکنم تا ببرندم اوین.
خانم اسفندیاری من آرزو ندارم که مثل شما و خیلی ها در آمریکا در رفاه باشم من آرزو می کنم امکانات شما را در دوران زندان داشته باشم.
خانم اسفندیاری ببخشید سرتان را درد آوردم
خانم اسفندیاری
-- خودم ، Sep 21, 2007 در ساعت 02:21 PMشما این شانس رو داشتید که شهروند آمریکایی بودید، به جای غصه خوردن به حال اون به اصطلاح دیپلماتها به حال کسانی غصه بخورید که همین اتهام واهی رو بهشون می زنن و فقط شهروند همین کشور لعنتی ایران هستند.... اینبار خود آیت ا... باید برای خودش نامه بنویسه..... جالبه ! نه !
سرکار خانم هاله اسفندیاری،
-- یک زندانی سابق ، Sep 21, 2007 در ساعت 02:21 PMفرمودید که بنیادی که برای آن کار می کنید قصد براندازی حکومت ایران را ندارد. سوال من این است که چرا؟!
چرا شما قصد براندازی ندارید، حال اینکه تقریبا اکثریت دولت های غربی و شمار قابل توجهی از روشنفکران ایرانی، چه آنها که سالهاست ایران را فقط بر روی نقشه اطلس جهانی می بینند و چه آنها که در داخل کشور هستند، قصد براندازی این نظام را دارند. چرا در حالی که اندیشمندان دانشجوی ایرانی که یکی دو سالی است دیپلم متوسطه گرفته اند و مشغول تحصیل در دانشکده ها و دانشگاه های داخل ایران هستند - با آن حجم خرد کننده خرد سیاسی و بینش جامعه شناسانه و تحلیل دقیق رویدادهای جهانی - قصد تکانی عظیم در مملکت دارند، و شما چنین قصدی ندارید! چرا به کنایه از پنج مقام ایرانی به اسارت گرفته شده در عراق یاد می کنید و منکر دخالت آنها در روند " دمکراسی " برقرار شده توسط نیروهای آزادی بخش عراق می شوید. آیا رویدادهای امروز در عراق و افغانستان را نمی بینید، آیا نمی دانید این آمار سرگیجه آور چندصدهزار نفری کشتگان این دو ملت طی چهار پنج سال گذشته، همه گی بر اثر دخالت های دولت و ملت ایران و فرستادن سلاح ها و بمب های جاده ای ایرانی به این کشورها بوجود آمده است؟ اگر نمی دانید، باید به حسن نیت شما شک کرد!
پس بنیادی که شما در آن کار می کنید، چکار دارد انجام می دهد وقتی نمی داند این فقط کشور ایران است که بند 209 زندان اوین دارد و اصلا واژه ای بنام اوین، در فرهنگ لغات هیچ کشور متمدن دیگری وجود ندارد. به آزادی کشورهای متمدن نگاهی بیندازید - آزادی که در ایران وجود ندارد - به حجم مطالب و آثار هنری و ادبی که همگی به باورهای افراطی ادیان بدوی اشاره می کند و قصد روشنگری دارد دقت بفرمائید. آثاری که نوشته های سلمان رشدی و طرح های کاریکاتوریست های اروپائی نمونه ای از آن هستند. چرا منکر نقش سازنده این آثار در تمدن نوین جهانی هستید؟
آیا در سراسر اروپای آزاد و آمریکا که خود مهد آزادی است و مجسمه آزادی دارد، هرگز نشانی از بند و حصر و زندان مخفی و بازداشتگاه امنیتی دیده اید؟ نه واقعا دیده یا شنیده اید؟ نکند فکر می کنید شکل گیری گروه های افراطی و تروریست سلفی و وهابی با حمایت و پشتیبانی بنده و سرویس های اطلاعاتی غربی و دولت های دوست غرب بوده است؟ آیا واقعا اینگونه فکر می کنید و نمی دانید گروه تکفیری طالبان اصالتا از حوزه های علمیه ایران بیرون آمده اند؟ من واقعا دارم از شما ناامید می شوم خانم اسفندیاری! هرچند می دانم شما بخاطر برخی ملاحظات، دارید حقیقت را پنهان می کنید و به بلاهائی که در ایران بر سر شما آورده اند اشاره نمی کنید. شما ممکن است نگران جان دوستان آمریکائی - ایرانی باقی مانده در بند 209 باشید و مطمئنا به محض آزادی و خروج آنها از کشور، حقایق را بازگو خواهید کرد. مانند آن شیرزن ملوان انگلیسی که خاطرات گران بهای او از فجایعی که در مدت پانزده روزه اسارتش در ایران بر او رفت، باعث نشر چندین کتاب قطور شد.
بهرحال منتظر روزی خواهیم ماند که پرده از روی فجایع حکومتی بردارید که با زور سرنیزه و فشار دشمنان خارجی، بر اثر یک کودتای غافلگیر کننده در سال 57 ، یک شبه زمام امور کشور ایران را در دست گرفت و به تغییر فرهنگ کهن 2500 سال پادشاهی افتخارآمیز در ایران پایان داد. الان هم اگر این حکومت بساطش را جمع کند و برود، کار بدست کاردان خواهد افتاد و ایران می شود آن چیزی که باید باشد. مردم ما نشان داده اند که لیاقت بیشتر از این ها را دارند، چیزی شبیه هیئت دولت سوئیس یا سوئد. هر بدی هم هست، از آنهاست که دارند حکومت می کنند و اصلا نمی دانیم از زیر کدام بته سبز شده اند و هرچه خوبی است، مال ماست.